سه تایی عقب تر ایستاده بودن و با خنده نگاهمون می کردن…
خجالت کشیدم و سعی کردم مثل ادمیزاد برقصم و دست از شوخی و مسخره بازی بردارم اما مگه عسل اجازه میداد….
یکی یکی دستمون رو می گرفت، میبرد بالای سرمون و دور خودش چرخ میزد…
با ناز چشم و ابرو میومد برامون و با عشوه خرکی می رقصید…
سوگل درحالی که قهقهه میزد گفت:
-این مارو با سامان اشتباه گرفته..
با خنده سرم رو به تایید تکون دادم و همون لحظه صدای اهنگ قطع شد…
نفس زنان از حرکت ایستادیم و صدای اعتراض عسل زودتر از همه بلند شد:
-اِ چرا قطع شد..
صدای دی جی از داخل میکروفون بلند شد:
-حالا وقت چیه؟!..
عسل غرغر کرد:
-وقت اینه من بیام دهن تورو صاف کنم..
فقط من و سوگل شنیدیم و غش کردیم از خنده و من از خنده ی شدیدم به سرفه افتادم…
سوگل با کف دستش چندبار زد تو کمرم و با خنده گفت:
-خوبی؟..
سرم رو تکون دادم و دی جی دوباره بلند و با هیجان گفت:
-وقت رقص عروس و داماد عزیزمونه..لطفا تشویق کنین بیان وسط…
عسل یهو صد و هشتاد درجه تغییر کرد و با ذوق گفت:
-اخ جون..
#پارت1675
بعد نگاهش رو به اطراف چرخوند و تقریبا بلند گفت:
-سامان کجایی..بیا باید برقصیم..
همه درحالی که می خندیدن و با تشویق یکی یکی عقب رفتن و من و سوگل هم با خنده رفتیم سمت پسرها…
موهای عرق کرده ام رو از دور گردنم جمع کردم و بردم پشت سرم و با دست ازادم خودم رو باد زدم….
کنار سورن که ایستادم با خنده نگاهم کرد و خم شد زیر گوشم گفت:
-نگفته بودی اینقدر قشنگ می رقصی..
اول خجالت کشیدم اما بعد یاد رقصمون که افتادم، چشم هام گرد شد و با حرص نگاهش کردم…
داشت مسخره امون می کرد..
مشتی به بازوش کوبیدم که بلندتر خندید و دستش رو دور گردنم انداخت…
خودم هم خنده ام گرفت و با خنده نگاهم رو به پیست رقص انداختم…
نور کم شده بود و اهنگ اروم و ملایمی پخش میشد…
عسل تو بغل سامان ولو شده بود و اروم حرکت می کردن و تو اون تاریکی هم معلوم بود داشت شیطنت می کرد….
دست های سامان دور کمر عسل حلقه شده بود و سرش رو خم کرده بود تو گردنش و خیلی ریز سرجاشون تکون می خوردن….
کمی که از رقصشون گذشت، کم کم زوج های دیگه ای هم بهشون ملحق شدن و کنارشون شروع به رقصیدن کردن….
#پارت1676
با لبخند نگاهم بهشون بود که دست سورن از دور گردنم برداشته شد…
نیم نگاهی بهش انداختم که چرخید طرفم و سرش رو کمی خم کرد و دستش رو به طرفم گرفت….
با تعجب نگاهش کردم که با لبخند گفت:
-افتخار میدین بانو؟!..
لبم رو گزیدم و به دستش خیره شدم..
از خدام بود باهاش برقصم پس خجالت رو کنار زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم و با ناز گفتم:
-البته..
خندید و دستم رو کشید سمت پیست و متوجه ی سوگل و سامیار هم شدم که پشت سر ما داشتن میومدن….
با کمی فاصله از عسل و سامان روبه روی هم ایستادیم…
دست های سورن بند کمرم شد و با نگاهش تشویقم کرد منم حرکت کنم…
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و دست هام رو روی شونه هاش گذاشتم…
لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و کمرم رو چنگ زد و به خودش نزدیک ترم کرد…
اهنگ زیبا و بسیار ملایمی پخش میشد..
درحالی که تو چشم های هم خیره شده بودیم، اروم شروع کردیم…
پاهامون هماهنگ باهم حرکت می کرد و به جلو و عقب تاب می خوردیم…
کمی بهم نزدیک تر شدیم و سورن محکمتر کمرم رو چنگ زد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان ازوقتی تو نظرم بی ارزش شد که پرند گم شدوزمانی که پیداش کردن معلوم نشد چرا دزدیدنش وچی بسرش اومد ومخاطب کلا”سرکارگذاشته شد یعنی چی واقعا”بعدم دیگه خیلی بیخودی داره کشش میده نویسنده چه علاف خودش فکر کرده همه اینجورین اولاش خیلی جالب بود گول خوردیم ولی دیگه نمیخونم چون خیلی چرندشده بیش ازحد نوه خالم اومد دنیا بچه سوگل بعد دوفصل هنوز نیومده دنیا بعد پا میشه با اون وضعش رقص نویسنده خودتواسکول کن لطفا”بسه مخاطب گناهداره.