با کف دستش روی بازوم رو نوازش کرد و اون هم با لحنی پر از ارامش لب زد:
-ممنون..
-برای چی؟..
روی موهام رو بوسید و سرش رو خم کرد و تو گوشم پچ پچ کرد:
-برای اینکه قبول کردی با مامان حرف بزنم..قول میدم هیچوقت پشیمون نشی عشقم..قسم میخورم…
من به هیچ قول و قسمی نیاز نداشتم..همینکه کنار این مرد و توی اغوشش باشم خوشبخت ترین زن دنیا میشدم….
پلک هام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم:
-می دونم..تو تنها کسی هستی که چشم بسته همه ی حرفاشو باور میکنم..حتی یک ثانیه هم به حرفات شک نمی کنم….
مکثی کردم و بعد با نگرانی گفتم:
-اما یکم می ترسم..
دستش رو زد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد و با اخم تو چشم هام خیره شد:
-از چی؟..
-از واکنش مامان..
اخمش رفت و لبخنده خوشگلی روی لب هاش نشیت:
-نترس..اینو هم بسپار به کسی که چشم بسته همه ی حرفاشو باور میکنی و حتی یک ثانیه هم به حرفاش شک نمیکنی..به مردی که الان خوشحال ترین و خوشبخت ترین مرد دنیاست…..
لب هام رو جمع کردم و با مکث گفتم:
-زنی هم که الان خوشحال ترین و خوشبخت ترین زن دنیاست، با کمال میل اینو هم سپرد به اون مرد…
کمی بهم نگاه کردیم و بعد همزمان صدای خنده امون بلند شد و در و دیوار خونه شاهد شادترین و خاص ترین لحظه ی زندگیمون شدن….
#پارت1785
==============================
پشت میزم ایستاده بودم و خم شده بودم روی نقشه ی جلوم اما هوش و حواسم سر جاش نبود…
نگاهم به نقشه بود اما فکرم پیش مامان و سورن..
نمی دونستم سورن تا الان رفته بود پیش مامان یا نه..
فقط می دونستم امروز قرار بود باهاش حرف بزنه اما نگفته بود چه زمانی میره…
از استرس و نگرانی دلم پیچ می خورد..
مامان همیشه منطقی بود و به من و سورن اعتماد کامل داشت اما باز هم مادر بود و می ترسیدم فکر اشتباهی درموردمون بکنه….
نمی خواستم فکر کنه تمام این مدت پشت سرش با هم بودیم و بهش نگفتیم…
با صدای تقریبا بلنده دنیز از جا پریدم و گیج نگاهش کردم…
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-تو کدوم دنیایی؟..چندبار صدات کردم..
کمرم رو صاف کردم و با نگرانی گفتم:
-حواسم سرجاش نیست..چیکار داشتی؟..
-هیچی..دو ساعته پهن شدی روی میز و مثل خنگها به نقشه نگاه میکنی..اگه نمی تونی روش کار کنی بذار برای بعد..یکم استراحت کن….
انگار منتظر همین حرف بودم که از خدا خواسته سریع ولو شدم روی صندلی پشت سرم و گفتم:
-وای از استرس و نگرانی دارم میمیرم..
#پارت1786
مداد توی دستش رو چرخوند و گفت:
-خب زنگ بزن به سورن ببین کجاست..اصلا شاید هنوز پیش خاله نرفته باشه…
-وای نه نه..ولش کن..اگه می خواست خودش زنگ میزد خبر میداد…
-دیوونه ای؟..اینطوری که از نگرانی و بی خبری یه کاری دست خودت میدی..حداقل یه پیام بده ببین کجاست….
پوست لبم رو جویدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم اما دوباره سریع انداختمش روی میز و گفتم:
-نه..نمی تونم ولش کن..
چشم غره ای بهم رفت:
-تو مگه مامانتو نمی شناسی؟..من مطمئنم منطقی برخورد میکنه..خودت میدونی چقدر بهتون اعتماد داره..سورن رو هم اندازه پسر خودش دوست داره..نگران نباش….
لب هام رو جمع کردم و شونه بالا انداختم:
-به هرحال بازم ممکنه فکر اشتباهی بکنه..من و سورن همش با هم بودیم..تنهایی رفتیم تهران..الان پیش خودش چه فکری میکنه….
-هیچ فکری نمیکنه..میدونه شما هیچ کار اشتباهی انجام نمیدین…
مضطرب به دنیز نگاه کردم و با مکث گفتم:
-به نظرت قبول میکنه؟..
-چرا قبول نکنه پرند..سورن از همه نظر یه پسر ایده اله..خیلیم دوسِش داره..باور کن خوشحالم میشه چون سورن رو میشناسه و میدونه میتونه تورو خوشبخت کنه…..
-خداکنه همینطور که میگی بشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 66
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.