سورن دستش رو تو جیبش فرو کرد و گفت:
-فقط عقد ما پنجشنبه همین هفته اس..یعنی سه روز دیگه..تو این مدت کم میشه انجام داد؟!…
-بله مشکلی نیست..چهارشنبه عصر حلقه ها اماده میشه و می تونین بیایین تحویل بگیرین…
داخل دفترش اسم و تاریخ رو یادداشت کرد و فاکتور و رسید تحویل حلقه هارو هم بهمون داد…
بعد از حساب کردن و تبریک دوباره ی فروشنده و تشکر ما، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم…
سورن فاکتور و برگه ی رسید رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-خب..اینم از حلقه..دیگه باید چی بگیریم؟..
همینطور که می رفتیم سمت ماشین، کمی فکر کردم و بعد گفتم:
-سورن بریم لباس تورو بگیریم..چون باید بری مطب شاید دیگه فرصت نشه..الان که بیکاری بریم بخریم….
سرش رو تکون داد و گفت:
-اول تو..
-من با دخترا هم می تونم برم بخرم..اما تو شاید دیگه وقت خالی پیدا نکنی…
-یعنی بدون حضور من بری بخری؟..اصلا راه نداره..
دستم رو دور بازوش حلقه کردم و تقریبا اویزونش شدم و با لحن لوسی گفتم:
-می خوام سوپرایز بشی..
چشم غره ای بهم رفت:
-لازم نکرده..همون شب خواستگاری سوپرایز شدم کافیه…
-اِ سورن..اذیت نکن دیگه..
با قاطعیت گفت:
-وقتی لباستو انتخاب میکنی منم می خوام باشم..
-اخه من باید دخترا باهام باشن تا نظر بدن..
#پارت1896
کمی فکر کرد و بعد همینطور که ریموت رو میزد گفت:
-پس الان میریم برای لباس من..برای تو هم تایمشو یه جوری اوکی میکنی که هم دخترا باشن هم من…
پام رو کوبیدم زمین و با لوسی گفتم:
-اِ سورن..سوپرایز..
-نخیر..حرف نباشه..بشین بریم..
با قدم هایی که محکم می کوبیدم زمین، رفتم سمت ماشین و غر زدم:
-خیلی بدی..
نشستیم تو ماشین و سورن دستش رو دراز کرد و با یک دست، دو طرف صورتم رو گرفت و محکم فشرد و لب هام رو غنچه کرد….
زدم زیر دستش و نق زدم:
-نکن دردم میاد..
-یه بار دیگه اونطوری با لوسی ازم اویزون بشی و لباتو برگردونی اهمیت نمیدم تو خونه هستیم یا تو خیابون..یه لقمه ات میکنم….
چشم غره ای بهش رفتم:
-من قهرم..باهام حرف نزن..
-اخه قربونت برم منم می خوام برای انتخاب لباست باشم..تو دوست نداری با نظر من لباس انتخاب کنی؟!…
-من دوست دارم یهو ببینی سوپرایز بشی..تا حالا کِی بوده که من لباسی انتخاب کنم تو خوشت نیاد…
-هیچوقت..اما دوست دارم با سلیقه همدیگه لباس انتخاب کنیم..خوشم میاد…
جوابش رو ندادم که با لحن دلبری گفت:
-یکی یدونه ام..قهر نباش دیگه..
از “یکی یدونه ام” گفتنش و لحن شیرینش بی اختیار لبخند روی لبم نشست که دستم رو گرفت و لب زد:
-آ قربون دختر حرف گوش کنم برم..
#پارت1897
==============================
با صدای گوشیم نگاهم رو از ویترین مغازه گرفتم و گوشی رو از داخل کیفم دراوردم…
پیامک سورن رو باز کردم و با خوندنش لبخند روی لبم نشست…
“خودمو می رسونم..تا بیام لباس انتخاب نکنیا”..
جوابش رو دادم و دوباره گوشی رو داخل کیفم گذاشتم..
نگاهی به سوگل، عسل و دنیز کردم که کنارم ایستاده بودن و لباس های داخل ویترین رو نگاه می کردن و هرکدوم یک نظر میدادن….
با انگشتم کت و شلواری که چشمم رو گرفته بود نشون دادم و گفتم:
-این چطوره؟..
عسل از بازوم اویزون شد و با ذوق گفت:
-وای منم همینو پسندیدم..خیلی خوشگله..
نگاهم رو چرخوندم سمت دنیز و سوگل که سرشون رو به تایید تکون دادن و سوگل گفت:
-بریم بپوش تو تنت ببینیم چطوره..
عسل به سامان و سامیار که عقب تر ایستاده بودن اشاره ای کرد و بعد چهارتایی وارد مغازه شدیم….
این نمی دونم چندمین مغازه ای بود که داشتیم واردش می شدیم…
چند ساعت بود که همینطور تو پاساژها و بین مغازه ها می چرخیدیم اما لباسی که هممون خوشمون بیاد پیدا نکرده بودیم….
سورن هم هنوز نتونسته بود بیاد و یکی از دلایل تعلل کردنم همین بود…
قول داده بودم تا نیومده لباسم رو انتخاب نکنم و انقدر ذوق داشت که نمی خواستم ناراحتش کنم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 79
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ب نظر شماهم چندش شده یا من فقط این حس رو دارم🙂