وقتی چیز مشکوکی تو اتاقش پیدا نکردم کارمو تموم کردم تا سر و کلش پیدا نشده…
نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت وسایل رو جمع کردم و رفتم بیرون..خوب شد تا نیومد کارم تموم شد…
از عکس العملش وحشت داشتم…
سری به غذای روی گاز زدم و زیرشو کم کردم و رفتم حمام تا یه دوش بگیرم..
احساس میکردم کثیف شدم یه دوش لازم داشتم..
حمامم که تموم شد لباس مرتبی پوشیدم و شالمم روی سرم انداختم و رفتم از اتاق بیرون..
نزدیک اومدن سامیار بود که میز رو اروم اروم چیدم و منتظرش شدم..
صدای چرخش کلید رو تو قفل که شنیدم اول از همه بی اختیار تو دلم دعا کردم امشب مهمون نداشته باشه…
وقتی وارد خونه شد و درو پشت سرش بست و دیدم کسی همراهش نیست اینقدر تو دلم ذوق کردم که خودمم یه ان یکه خوردم…
چرا اینقدر خوشحال شدم که تنها اومده و امشب کسی تو تختش نیست؟..به من چه اخه..
سوگل فراموش نکن واسه چی اومدی اینجا..اینو هرروز واسه خودت تکرار کن..
با نزدیک شدنش این سوالو یه گوشه ذهنم نگه داشتم تا بعد مفصل بهش فکر کنم…
لبخندی بهش زدم و سلام کردم..
اخمای درهمش و جواب خشک و بی روحش تو ذوقم زد اما سعی کردم به خودم دلداری بدم که اون همیشه اخم داره و این مدلیه…دیگه باید عادت کنم…
لبمو گزیدم و با نگاهم بدرقه اش کردم تا رفت تو اتاقش..
نکنه بفهمه و یه چیزی بهم بگه یا بیرونم کنه؟…
.
کم کم ترسم داشت زیاد میشد و دلم میلرزید..عکس العملش چیه یعنی؟..
تو دلم تند تند صلوات میفرستادم و خودمو مشغول کشیدن غذا کردم تا هی استرس به خودم ندم..
چند دقیقه ای میشد رفته بود تو اتاقش اما نمیدونم چرا من به دلم بد افتاده بود و انگار منتظر چیزی بودم…
شایدم چون خودم میدونستم چیکار کردم اینطوری شده بودم..
نفس عمیقی کشیدم..
دومی رو هم عمیق تر کشیدم..
اما سومی تو گلوم موند و تنم لرزید و به شدت به سرفه افتادم…
صدای نعره ی سامیار از تو اتاقش پرده ی گوشمو لرزوند و از سرفه های شدیدم اشک به چشمام نشست…
-سوگــــــــــــــل…
دستمو روی دهنم گذاشتم و با ترس تو درگاه اشپزخونه ایستادم..
با بالاتنه برهنه و همون شلوار پارچه ای بیرونش اومد تو سالن و نگاهم که به صورتش افتاد بیشتر ترسیدم…
چشماش غلتان خون شده بود و صورتش به کبودی میزد..
رگ گردن و پیشونیش بیرون زده بود و قیافه اش خیلی ترسناک شده بود..
یه قدم رفتم عقب و با تته پته گفتم:
-چـ ـی..شـ ـده؟
چشممو از قیافه ترسناکش گرفتم و خیره شدم به گردنش..
قدم که برداشت طرفم با ترس رفتم عقب تر و با برخورد به میز وسط اشپزخونه ایستادم و با چشمای گرد شده و بدنی لرزون نگاهش کردم و منتظر موندم ببینم چکار میخواد بکنه…..
.
با قدمای محکم و عصبی اومد طرفم و تو یه قدمیم ایستاد..
نگاهمو از چشمای رگ زده و سرخش میدزدیدم..
لبه ی میز رو از دو طرفم تو دستام فشردم و سرمو انداختم پایین..
با ترس لب زدم:
-مـ ـن..مگـ ـه..چیـ ـکـ ـار..کـ ـردم..
اومد جلوتر جوری که بدنش مماس بدنم شده بود و تمام بدنشو حس می کردم..
اب دهنمو قورت دادم و چشمامو محکم روی هم فشردم..
یکم خم شد سمتم و دوتا دستشو مثل خودم گذاشت دو طرفم لبه های میز و صورتشو روی شونه ام خم کرد..
همراه با هر کلمه اش، هرم داغ نفساش از روی شالم به گردن و گوشم می خورد و میسوزوندم..
صدای ارومش تو گوشم نشست:
-تو اتاق من چی میخواستی؟..
لبامو روی هم فشردم و سعی کردم صدام نلرزه و دستپاچه نباشم..
سرمو یکم بلند کردم و به گردنش خیره شدم:
-من..به..به خدا..فقط..رفتم…
با صدای نعره اش تو گوشم جیغ خفه ای کشیدم:
-واسه من تته پته نکن..تو اتاق من دنبال چی بودی؟..
از ترسش به خودش پناه بردم و بی اختیار چسبیدم بهش و پیراهنشو از روی سینه اش تو مشتم جمع کردم و زدم زیر گریه…
بی توجه به گریه ی من، دست چپشو دور کمرم حلقه کرد و با اون یکی دستش مشتامو که روی سینه اش جمع کرده بودم رو اروم نوازش کرد…
.
منو بیشتر به خودش چسبوند و با ارامشی تصنعی و ظاهری اروم گفت:
-هیــــس گریه نکن..بگو چیکار داشتی تو اتاق من؟..
پیشونیمو به سینه اش فشردم:
-من..فقط رفتم..تمیز کردم..به هیچی هم..دست نزدم..
لباشو به گوشم نزدیک کرد و با همون لحن قبلی گفت:
-چرا بدون اجازه رفتی؟
به هق هق افتاده بودم:
-تو که نگفتی نرم اونجا منم فکر کردم اشکالی نداره اگه برم تمیز کنم…
دستشو از روی مشتام برداشت و رسوند به موهام و روی موهامو نوازش کرد و گفت:
-واسه من اشک تمساح نریز..بهت گفته بودم هرجای این خونه خواستی بری اجازه میگیری..گفتم فضولی نمیکنی..
بدون اینکه سرمو از روی سینه اش بلند کنم، مظلومانه لب زدم:
-ببخشید..
-نچ..همینطوری که نمیشه بی خیالش شد..من از تنبیه کسی نمیڱذرم..
از ترس لرزیدم که لباشو به گوشم چسبوند و با یه لحن وسوسه انگیز زمزمه وار گفت:
-نترس کوچولو..تنبیه های من کتک و شکنجه نیست..من جوری تنبیه میکنم که طرفم هم خوشش بیاد و لذت ببره…
و به دنبال حرفش لباشو روی گوشم کشید و محکمتر موهامو نوازش کرد که متوجه منظورش شدم..
تو بغلش میلرزیدم و یک دم اشک میریختم که یکم منو کشید عقب و صورتمو روبروی صورت خودش نگه داشت…
نگاهشو از تو چشمای بارونیم کشید پایین تر و سمت لبام…
.
یکم که خم شد طرفم دستمو روی سینه اش گذاشتم و فشردم تا از خودم دورش کنم:
-تورو خدا بذار برم..
پوزخندی زد و اخماشو کشید تو هم و بی توجه به حرفم بیشتر خم شد..
با همون دستی که تا الان داشت موهامو نوازش میکرد یهو چنگ زد تو موهام و سرمو اورد بالا…
یکم دردم اومد و اخ ارومی گفتم و سرمو کشیدم بالا…
چشماشو باریک کرده و حریصانه به لبام خیره شده بود که بازم سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما با همون دستی که تو موهام بود سرمو نگه داشت و اون یکی دستشو دور کمرم محکمتر کرد و اجازه نداد…
لباش مماس لبام بود که دوباره با التماس و مظلومانه گفتم:
-بذار برم..خواهش میکنم..
بدون اینکه چیزی بگه لباشو محکم و با خشونت چسبوند به لبام که نفسم حبس شد و دستام محکمتر پیراهنشو مشت کرد…
بی حرکت ایستاده بود و فقط لباشو روی لبام میفشرد و هرلحظه فشار دستش تو موهام و دور کمرم بیشتر میشد…
نفسمو اروم از بینی دادم بیرون و سعی کردم دوباره از خودم دورش کنم و تقلای کوچیکی کردم اما اجازه تکون خوردن بهم نمیداد…
چند لحظه بی حرکت ایستادم و بی اختیار چشمامو بستم…
لباش خیلی داغ بود و داشت لبای منم میسوزوند..دهنم خشک شده بود و سرم گیج میرفت..
.
این اولین بوسه ی من تو زندگیم بود..دلم نمی خواست اولین تجربه ام اینطوری پیش بره…
وقتی دید بی حرکت شدم و دیگه تکون نمیخورم، منو بیشتر به خودش چسبوند و لباش اروم از هم باز شد و لبامو بین لباش گرفت…
با حس لب و زبون خیس و داغش یه لحظه لرزیدم و تو دلم خالی شد…
لبامو محکم و با خشونت میبوسید و میخورد و هرلحظه فشار دستاش بیشتر میشد…
نمی دونم اون که هرشب یه دختر تو بغلش داشت دیگه منو میخواست چیکار..
بدجور ترسیده بودم و از ترس زیاد یه جورایی خشکم زده بود و نمی دونستم چیکار کنم…
نفسم تند شده بود و هرم داغ نفساش که به پشت لبم میخورد داشت حالمو زیر و رو میکرد…
محکم و بی وقفه از لبام کام میگرفت که من بی اختیار لبامو از هم باز کردم و کار اون راحت تر شد…
لب پایینمو محکم بین دندوناش گرفت و کشید که اخی تو دهنش گفتم و بدنم داغتر شد…
با هر حرکت لبش یه چیزی تو بدنم انگار حرکت میکرد و حرارت بدنم بیشتر میشد..
نفسم داشت بند میومد و یه لحظه از بی نفسی چنگی به گردنش زدم که از داغی پوستش دستم سوخت و چشمام بی اختیار باز شد..
چشماشو بسته بود و صورت و گردنش سرخ شده بود و اینقدر داغ و از عرق خیس بود که ترسیدم یه چیزیش بشه….
.
خیره بهش بودم و میدونستم تا خودش نخواد نمیتونم از چنگالش نجات پیدا کنم..
مثل گرگ گرسنه ای شده بود که به شکارش رسیده و میخواد کمال استفاده رو ازش ببره…
از ناتوانیم اشک تو چشمام جمع شده بود و از ترس میلرزیدم که دوباره با حرکت لباش بی اختیار چشمای خیسم بسته شد و دستم همونطور روی کناره ی گردنش موند..
دستشو از تو موهام دراورد و بدون اینکه لبامو ول کنه با اون یکی دستش رون جفت پاهامو گرفت و بلندم کرد و نشوندم روی میز پشت سرم…
پاهامو یکم باز کرد و اومد بین پاهام ایستاد و اروم لباشو روی صورتم حرکت داد و برد سمت گردنم…
لبای داغ و خیسش روی گردنم نشست و دستش اومد سمت پیراهنم..
تا به خودم بیام یهو دست انداخت تو یقه ام و محکم کشید سمت پایین که پیراهنم از وسط جر خورد و دکمه هاش هرکدوم یه طرف پرت شدن و من جیغ خفه ای از ترس کشیدم…
لرزون و با اشکایی که روی صورتم ریخته بودن، بی حال و نفس زنان دم گوشش با ترس گفتم:
-تـ ـورو..خـ ـدا..بـ ـذار..بـ ـرم..خـ ـواهـ ـش مـ ـی کنـ ـم..ولـ ـم کـ ـن..
.
همونطور که لبای پر حرارتش روی گردنم بود یه لحظه از حرکت ایستاد و بعد از چند لحظه بوسه ی محکمی روی گردنم زد و بعد یهو خودشو ازم جدا کرد و کشید عقب…
نفس زنان دستشو برد سمت پیراهنش و همینطور که دو دکمه ی اولشو باز میکرد تکیه داد به کانتر..
صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد که با خشم و بدون اینکه بهم نگاه کنه تشر زد:
-برو تو اتاقت..سریــــــع..
با ترس دو طرف پیراهنمو محکم روی هم نگه داشتم و از روی میز پریدم پایین و دویدم سمت اتاقم…
رفتم تو و در اتاقو قفل کردم و پشتمو تکیه دادم بهش..
بدنم میلرزید و عرق روی شقیقه ها و کمرم راه گرفته بود و بدنم سرد و گرم میشد…
اگه جلوشو نگرفته بودم میخواست تا کجا پیش بره؟…
یعنی فقط همین بوسه بود؟..اونم واسه تنبیه..اما این به تشویق ییشتر شبیه بود تا تنبیه..
وای چی میگی سوگل خفه شو…
گریه ام گرفته بود و دلم میخواست برم بخوابونم تو گوشش و دوتا حرف کلفت بارش کنم و از خونه اش بزنم بیرون..
اما حتی یاده سورن هم اجازه نمیداد همچین حماقتی بکنم..
با گریه از در فاصله گرفتم و خودمو انداختم روی تخت و صدای هق هقم تو اتاق پخش شد…
چقدر بی کس بودم که هرکسی به خودش اجازه میداد بهم دست درازی کنه…
اون از پسرعمه ای که فامیل بود و اینم از این پسره ی غریبه…
همشون فقط فکر خودشون و عشق و حالشون بودن..
اینقدر گریه کردم و به زمین و زمان و هرچی پسر تو دنیاست فحش دادم که نفهمیدم کی همونطور با هق هق خواب رفتم….
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلم نویسنده اش روانه….خوبه که به جملاتش پیچ و خم الکی نمیده و جز به جز و روان وقایع رو شرح میده…خوبه خوشم اومد….ادم از خوندن این نوع نوشته ها حوصله اش سر نمیره
به نظرم اعتراف کنه…. اینجوری با هم متحد میشن و هه باحال تر میشه