نگاهی به سامیار انداختم که داشت از عمه ام بابت هدیه ش تشکر میرد…
یه زنجیر کلفت از طلا سفید مردونه براش گرفته بود..که داشت با کمک خوده سامیار دور گردنش می بست….
لبخندی به محبتش زدم و وقتی زنجیر رو براش بست، دوباره هردومون ازشون تشکر کردیم…
دوتایی رفتن عقب تر و عسل اومد کنارمون..ابرویی واسه سامیار بالا انداخت و با بدجنسی گفت:
-خب..الان یه سری رسم و رسوم داریم که باهم باید انجام بدیم…
من که متوجه منظورش شده بودم خنده ام گرفت و به سامیار نگاه کردم که گفت:
-رسم و رسوم چیه..
-الان متوجه میشی داماد جان…
با اخم و کنجکاوی نگاهش رو چرخوند سمت من که شونه هام رو به نشونه ی ندونستن انداختم بالا…
عسل که متوجه نگاهش شده بود گفت:
-نترس بابا کار سختی نیست..
بعد خم شد و دوتا جعبه ی مخمل قرمز رنگ که کنار هم گوشه ی سفره عقد قرار داشتن رو برداشت….
حلقه هامون بود..من دراورده بودم که بعد از عقد دستم کنم و اون حلقه ای که واسه سامیار خریده بودم هم توی اون یکی جعبه بود و سامیار هنوز ندیده بود…..
در جعبه هارو باز کرد و کنارمون ایستاد و گرفت طرفمون…
سامیار با دیدن حلقه ها نفسش رو فوت کرد و با تعجب به من نگاه کرد که دوباره شونه بالا انداختم…
همونطور متعجب دست برد حلقه ی من رو از تو جعبه برداشت و روبروم ایستاد…
دست چپم رو بالا اورد و حلقه ام رو اروم دوباره تو انگشتم کرد و همه شروع کردن به دست زدن و سامیار بی توجه به بقیه دستم رو به لب هاش نزدیک کرد…..
لب های داغش رو پشت دستم گذاشت و اروم و با مکث بوسید و لبخندی بهم زد…
جواب لبخندش رو دادم و دست بردم حلقه ش رو از تو اون یکی جعبه برداشت…
سرش رو کمی روی شونه کج کرد و گفت:
-واسه منه؟..
لبخندم رنگ گرفت و سرم رو به مثبت تکون دادم که دوباره گفت:
-من عادت ندارم نمیتونم بندازم…
نگاهی به حلقه ی خودم کردم و گفتم:
-ولی من حلقه ی تورو دستم کردم..یعنی منم دربیارم؟…
-من نندازم تو هم نمیندازی؟..
شونه بالا انداختم که پوفی کرد و با بی میلی گفت:
-حالا که اجباریه اوکی…
دستش رو به طرفم گرفت و من دست چپش رو تو دست راستم گرفتم و با انگشت های دست چپم، اون رینگ ساده رو تو انگشتش انداختم….
بچه ها شروع کردن به دست زدن اما من حواسم به سامیار بود…
ناراضی نگاهی به دستش کرد و سری به تاسف تکون داد که یعنی به چه کارهایی مجبور شده بود…
نگاهش کردم و با بدجنسی گفتم:
-هرموقع ببینم دستت نیست منم درمیارم…
چپ چپ نگاهم کرد و حلقه رو با انگشت های دست راستش تو انگشتش چرخوند و گفت:
-پررو نشو دیگه…
خندیدم و نگاهم رو چرخوند سمت بقیه و متوجه ی عسل شدم…
با دیدن چیزی که دستش بود اول تعجب کردم و ابروهام رفت بالا..بعد لبم رو گزیدم…
کم کم لبخند نشست روی لب هام و چیزی نمونده بود بزنم زیر خنده که به سختی جلوی خودم رو گرفتم….
سامیار و عسل اگه امروز دعواشون نمیشد شانس اورده بودم…
یک جام بلوری و بلند که لبالب پر از عسل بود دستش گرفته بود…
می خواست با سامیار مراسم عسل خورون راه بندازه؟…
با همون لبخندم نگاهشون می کردم و منتظر بودم ببینم چکار میکنن که حدسم درست بود…
وقتی بهش گفت باید عسل دهن هم بگذاریم، سامیار انقدر قاطعانه “نه” گفت که گفتم عمرا راضی بشه….
چند دقیقه ای بود همینطور داشتن جر و بحث می کردن و هیچکدوم کوتاه نمی اومدن…
نگاهم به دختری افتاد که کنار سامان ایستاده بود و با دوربین کوچکی که دستش بود داشت فیلم می گرفت….
خودم رو کمی کشیدم طرفشون و غر زدم:
-چیکار میکنین زشته..دختره داره فیلم میگیره، تمام کاراتون تو فیلمم ثبت شد…
سامیار شاکی سرش رو چرخوند طرف من و جدی گفت:
-این جینگولک بازیا چیه..ولم کنین بابا..
عسل چشم غره ای بهش رفت:
-همینه که هست..بعدشم مگه چه کاری ازت خواستم که اینقدر سختش میکنی…
-منو قاطیِ این قرتی بازیاتون نکنین..
مستاصل به مادرجون نگاه کردم که متوجه شد چیزی شده و اومد جلو…
با تعجب نگاهمون و گفت:
-چی شده بچه ها؟..
با دست به جام تو دست های عسل اشاره کردم و مادرجون طبق شناختی که از سامیار داشت، متوجه شد و گفت:
-سامیار یه امروز رو کوتاه بیا لطفا..اینقدر ساز مخالف نزن پسرم…
-منو چه به اینکارا بابا..
صداش کردم و مظلوم و با التماس تو چشم هاش زل زدم که پوفی کرد:
-امروز دهن منو صاف کردین شما…
لب هام رو جمع کردم و با نق گفتم:
-فیلممو خراب کردین..
دوباره نفسش رو فوت کرد و پوفی کشید:
-چیکار باید بکنم؟..
مادرجون با رضایت لبخند زد و من با خوشحالی خندیدم و عسل با حس پیروزی گفت:
-یس همینه..
سامیار چپ چپ به هممون نگاه کرد و عسل گفت:
-اینجوری نگاه نکن..ببین چی میگم..باید انگشت کوچیکتو بزنی تو عسل و بذاری تو دهن سوگل…
هنوز راضی نبود و به اجبار می خواست انجام بده…
دختری که داشت برامون فیلم می گرفت، اومد جلوتر و قشنگ روبرومون ایستاد…
عسل جام رو جلوی سامیار گرفت و اون هم انگشت کوچکش رو داخلش فرو کرد و کمی عسل برداشت و گرفت جلوی دهنم….
لبخنده محوی زدم و انگشتش رو تو دهنم فرو کردم و بعد از خوردن عسل های روش، گاز ریزی هم گرفت و باعث شد ابروهای سامیار بالا بره و لبخنده کجی کنج لبش بشینه…..
با صدای دست و جیغ بچه ها انگشتش رو از دهنم دراوردم و خندیدم…
سری تکون داد و برگ دستمال کاغذی رو از مادرجون گرفت و انگشتش رو پاک کرد…
لبخندم رو حفظ کردم و من هم انگشت کوچکم رو تو عسل ها فرو کردم و بعد روبروی دهن سامیار نگه داشتم…
سرم رو روی شونه ام کج کردم و با چشم و ابرو به دستم اشاره کردم…
مچ دستم رو تو دستش گرفت و با صورتی جدی به خودش نزدیک کرد و انگشتم رو تو دهنش فرو کرد….
نگاهم میخکوب موند تو چشم هاش و اون هم خیره شده بود بهم و یه جور خاصی نگاهم می کرد….
اب دهنم رو قورت دادم و خواستم دستم رو بکشم عقب اما با دستش محکم گرفته بود و اجازه نمیداد….
زبون نرم و داغش رو دور انگشتم می چرخوند و عسل های روش رو می خورد…
دلم هری می ریخت و حرارت بدنم داشت بالا می رفت…
مک محکمی به انگشتم زد و با همون صورت جدی انگشتم رو از دهنش دراورد و دور از چشم بقیه چشمکی بهم زد….
اب دهنم رو دوباره و محکمتر قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم…
کف دستم رو روی پیشونیم کشیدم و نفسم رو محکم فوت کردم بیرون…
اینجور شیطنت ها از سامیار بعید بود..اون هم تو جمع و جلوی این همه ادمی که داشتن نگاهمون می کردن….
با جلو اومدن خاله ی سامیار از فکر در اومدم و حواسم رو جمع کردم…
همه یکی یکی جلو می اومدن..تبریک می گفتن و هدیه ای بهمون میدادن و می رفتن عقب…
مادرجون کنارمون ایستاده بود و هرکسی رو که می اومد جلو، دعوت می کرد به خونه…
قرار بود مهمون ها از اینجا باهامون بیان خونه و سامیار از بیرون شام سفارش داده بود…..
همه بعد از تبریک گفتن و هدیه دادن از محضر رفتن بیرون و قرار شد تو خونه ی مادرجون همدیگه رو ببینیم….
اخرین نفر پدر و مادر عسل جلو اومدن و ازشون تشکر کردم واسه اومدنشون و خودم ازشون خواستم حتما بیان خونه که اون ها هم قبول کردن….
کم کم دورمون خلوت شد و دیگه کسی داخل اتاق عقد نبود جز خودم و سامیار و مادرجون و عمه…
لبخندی به عمه ام زدم و رو به همشون گفتم:
-خودمونم بریم دیگه..
عمه لبخندی زد و اومد جلو..دست ازادم رو توی دوتا دستش گرفت و با مهربونی گفت:
-من دیگه برم خونه..فقط می خواستم موقع عقدت کنارت باشم..اگه نمی اومدم تا اخر عمرم این روز تو دلم میموند….
-باهامون نمیایی خونه؟..
سرش رو تکون داد و گفت:
-بهتره که نیام..مهم لحظه ی عقد بود که کنارت باشم…
با ناراحتی نگاهی به سامیار انداختم و دوباره برگشتم به عمه نگاه کردم:
-اما من دوست داشتم باهامون بیایی…
-اگه نیام خیلی بهتره سوگل..نمی خوام مشکلی پیش بیاد..
سامیار صداش رو صاف کرد و جدی گفت:
-این چه حرفیه..هیچ مشکلی پیش نمیاد..ما هممون خوشحال میشیم شما همراهیمون کنین..من حواسم به همه چی هست….
-باور کنین تعارف نمی کنم..برم خونه خیلی بهتره و اینجوری خیالمم راحت ترِ…
سامیار سرش رو تکون داد و گفت:
-هرجور خودتون صلاح میدونین..به هرحال ما خوشحال میشدیم کنارمون بودین…
عمه هم ازش تشکر کرد و بعد من رو در اغوش گرفت و من هم بغلش کردم و گفتم:
-پس حتما باهام درتماس باش عمه..ارتباطتو باهام قطع نکن…
-باشه نگران نباش..هرموقع هم شرایطش بود میام بهت سر میزنم…
همدیگه رو بوسیدم و بعد از اینکه از هممون خداحافظی کرد، از محضر زد بیرون و رفت…
نگاهی به سامیار کردم که دستم رو تو دستش گرفت و درحالی که ما هم می رفتیم بیرون گفت:
-انگار میترسید شوهرش بفهمه اینجا بوده..می خواست زودتر برسه خونه اون عوضی متوجه چیزی نشه….
من هم سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و تایید کردم…
************************************
در ورودی رو باز کرد و اول من رفتم داخل و پشت سرم هم خودش اومد و در رو پشت سرش بست…
پوفی کردم و دست بردم شال سفیدم رو از روی سرم برداشتم و گفتم:
-دارم از خستگی بیهوش میشم..
-یه دوش بگیر خستگیت از بین میره…
برگشتم نگاهش کردم که پشت سرم ایستاده بود..چشم هاش خمار و خودش هم خسته بود…
کتش رو روی دوتا انگشت اشاره و وسطش اویزون کرده و روی شونه اش انداخته بود…
چند دکمه بالایی پیراهن سفیدش رو باز کرده بود و استین هاش رو تا ارنج تا کرده و کراواتش هم شل شده دور گردنش بود….
لبخندی زدم به تیپ اشفته اما جذابش و چشم های خمار و کمی قرمزش که از خستگی و اون چند پیک مشروبی که خورده بود، بود….
مشغول باز کردن دکمه های کتم شدم و گفتم:
-من میرم تو اتاق خودم دوش میگیرم..تو هم یه دوش بگیر که معلومه خودتم خیلی خسته ای…
سر تکون داد و با همون کت اویزون از شونه اش و اون یکی دستش که تو جیب شلوارش فرو کرده بود، راه افتاد سمت اتاق و گفت:
-باشه..زود بیا…
راه افتادم و درجوابش “باشه”ای گفتم..تو اتاق سریع لباسم رو دراوردم و با حوله ام رفتم تو حمام….
خیلی سریع و سرسری دوش گرفتم و اومدم بیرون..یه حس و حال خاصی داشتم..انگار واقعا شب اول ازدواجم بود….
حوله ای که از قفسه ی سینه تا وسط رونم رسیده بود رو دورم پیچیده بودم و جلوی اینه ایستادم و به خودم خیره شدم…
صورتم بدون ارایش و با اون موهای خیس معصوم تر از همیشه شده بود..چشم هام برق میزد و لبخند یک لحظه هم از لب هام جدا نمیشد…..
حوله کوچکی که روی پشتی صندلی، جلوی میز ارایشم بود رو برداشتم و باهاش نم موهام رو گرفتم….
نمی خواستم سشوار رو روشن کنم و این سکوت رو بهم بزنم…
خیسی موهام که کمی گرفته شد با همون حوله ای که دورم بود نشستم روی صندلی و نگاهی به میز ارایشم انداختم….
دو دل بودم که ارایش بکنم یا نه..نمی خواستم سامیار فکر کنه امشب برام خیلی مهمه..از طرفی هم خیلی ساده بودم اینجوری….
نگاهی دوباره به صورت بی روحم انداختم و تصمیمم رو گرفتم…
اول لوسیون برداشتم و دست ها و پاهام رو باهاش چرب و خوشبو کردم..کارم که تموم شد رفتم سراغ صورتم که کمی از بی رنگی درش بیارم….
فرچه ی بزرگم رو برداشتم و کمی رژ گونه ی سرخابی سر گونه هام زدم و رژلب همرنگش رو هم برداشتم و روی لب هام مالیدم….
یه شونه به موهام زدم و همونطور نم دار دورم ریختم و پاشدم رفتم سر کمدم…
لباس خوابی که با عسل خریده بودیم رو دراوردم و شنلش رو انداختم روی تخت و خودش رو برای چندمین بار نگاهی دقیق انداختم….
هم خیلی کوتاه بود و هم دار و ندار ادم رو می انداخت بیرون…
چطوری این رو جلوی سامیار می پوشیدم..از خجالت میمردم…
دوباره برگشتم جلوی اینه و لباس رو جلوی خودم نگه داشتم و دقیق از تو اینه نگاه کردم…
یه جورایی کل بدنم رو نشون میداد و حتی جاهایی که مثلا پوشیده بود هم پارچه ش تور و گیپور بود و باز هم بدنم معلوم میشد….
تنها خوبیش این بود که یک شنل برای روی لباس داشت….
با مکث نفسم رو فوت کردم و با فکر اینکه شوهرمِ و تا حالا چندین بار منو دیده و مشکلی نیست شروع کردم به پوشیدن لباس….
حوله رو باز کردم و سریع لباس زیر و بعد هم پیراهن خواب رو پوشیدم…
خم شدم ادکلنم رو از روی میز برداشتم و یه دوش حسابی باهاش گرفتم…
کارم که تموم شد جلوی اینه ایستادم..اب دهنم رو قورت دادم و از سر تا پا به خودم نگاه کردم..خوب شده بودم….
با رضایت دستی به موهام کشیدم و از اینه دل کندم…
ربدوشامبر لباس که از جنس ساتن و قدش تا کمی پایین تر از خود لباس بود رو از روی تخت برداشتم و تنم کردم اما بند دورش رو نبستم و همینجور باز گذاشتم بمونه….
رنگ مشکی لباس و جنس نرم و گیپورش خیلی به پوستم می اومد و رژ لب قرمزم هم همه چیز رو تکمیل کرده بود….
چند نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت در و با دستی که می لرزید دستگیره رو کشیدم پایین و در رو باز کردم…
در اتاق سامیار بسته بود و صدایی هم از داخلش نمی اومد…
نکنه من این همه به خودم رسیدم ولی اون خوابیده باشه…
با تعجب رفتم سمت اتاقش و اروم در رو باز کردم..اتاق رو فقط نورِ کم و ملایم چراغ خواب روشن کرده بود….
نگاهم رو چرخوندم و سامیار رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود…
شلوارک مشکی و یک تیشرت ساده ی یشمی رنگ و نخی تنش بود..عادت نداشت شب ها تیشرتش رو دربیاره و حتما باید موقع خواب تنش باشه….
یک دستش رو خم کرده و روی پیشونیش گذاشته بود و اون یکی دستش روی شکمش بود و چشم هاش هم بسته بود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اِستَغفُرُاللّٰهُرَبياَتوبُاِلَیه…
فردا پارتش باز میره سراغ منحرفیات 😂 😑