لیلی
از خونه ی کامیار تا رسیدن به آرایشگاه، های های گریه کردم و خودمم تعجب کردم که چطور تصادف نمیکنم با اون حالم..
وسطای راه آهنگ “ابر میبارد” همایون شجریان رو پلی کردم و ضجه زدم..
ابر میبارد و من
میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز
ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار
ستاده به وداع
من جدا گریه کنان
ابر جدا
یار جدا…
کل وجودم غم و درد بود و چندبار خواستم که ماشینو برونم بیرون شهر و خودمو گم و گور کنم..
ولی فکر آبروی مادرم و بهرام باعث شد که منصرف بشم و برونم سمت آرایشگاه..
من و کامیار که نابود شده بودیم، حداقل باید میزاشتم آبروی مادرم و بهرام حفظ بشه و باید بقیه ی عمرمو مثل یه آدم آهنی ادامه میدادم و نقش بازی میکردم..
وقتی رسیدم آرایشگاه، مینو قبل از من اومده بود و با دیدنم هینی کشید و دستشو گذاشت روی دهنش..
_لیلی.. این چه وضعیه؟.. چت شده؟
تو حالی نبودم که به همه جواب بدم که چرا عروس اون شکلیه، و فقط گفتم
_نپرس مینو.. بزار یکم بشینم بعد هر کاری که میخوان بکنن
نشستم روی صندلی و مینو آب قندی برام آورد و مجبورم کرد که بخورمش..
_رنگ به رو نداری دختر.. آخه این چه وضع ازدواج کردنه؟.. تو که داغونی، چطور میخوای با این حال عروس بشی و عقد کنی؟
یکم از آب قند خوردم و حس کردم یکم حالم بهتر شد.. نفسی کشیدم و گفتم
_دیگه هیچی نگو مینو.. بعد از این سعی میکنم عادی رفتار کنم
_لباس و وسایلت کو؟.. چرا دست خالی اومدی تو؟
با وضعی که من از خونه به قصد دیدن کامیار خارج شده بودم ازم انتظار نمیرفت که لباس و کفش و بقیه ی وسایل عروسو همراهم بردارم..
گفتم یادم رفته و مینو با غرغر گفت که میره و میاره..
آرایشگر با دیدن صورت و چشمهای متورم و پف کرده م شوکه شد و صورتمو کمپرس آب سرد کردن و یه عالمه ماسک و چیزای دیگه، تا اینکه شکل و قیافه م یکم عادی شد و گفتم که مطلقا آرایش عروس نمیخوام و میخوام که خیلی ساده و کمرنگ باشه آرایشم..
از هر چیزی که منو تبدیل به عروس میکرد فراری بودم چون نمیتونستم تحمل کنم که عروس مردی بجز کامیار باشم..
اصلا نمیخواستم شبیه عروس ها بشم.. لباس سفید گیپور ساده ای خریده بودیم و نه دسته گلی نه توری نه تاجی در کار بود..
حتی اگه مادر و خواهر بهرام اصرار نمیکردن آرایشگاه هم نمیخواستم بیام و از مینو میخواستم که یکم رنگ و لعاب بهم بماله و موهامو ساده ببنده..
ولی بخاطر اصرار اونا و غرغرای مامانم که همش میگفت کاری رو که شروع کردی مثل آدم ادامه بده، مجبور شده بودم بیام آرایشگاه و نیمه عروس بشم..
کل زمانی که آرایشگر کار میکاپ رو روی صورتم انجام میداد، من به کامیار فکر کردم و اشک از گوشه ی چشمام فرو ریخت..
خانم آرایشگر چندبار با تعجب پرسید که گریه میکنی؟.. و من با خجالت گفتم نه به لوازم آرایش حساسیت دارم و از چشمام آب میاد..
به زور خودمو نگهداشتم تا کارش تموم بشه..
وقتی مینو برگشت کار آرایشم و درست کردن موهام تموم شده بود و با اینکه آرایش خیلی کمرنگ و محوی روی صورتم بود، ولی بازم خیلی زیاد تغییر کرده بودم و مینو قربون صدقه م رفت و دو ساعت ازم تعریف کرد..
لباس رو هم پوشیدم و وقتی بهرام زنگ زد که رسیده و بیرون ارایشگاه منتظره، مستاصل و بی چاره راه افتادم سمت در خروجی آرایشگاه..
بهرام ماشینشو گل زده بود و دسته گل صورتی کوچکی هم دستش بود..
اومد طرفم و فیلمبردارها هم پشت سرش حرکت کردن..
چقدر سخت بود این چیزها برام و از بهرام خواهش کرده بودم که منو نبره آتلیه و همونجا توی خونه سر عقد ازمون عکس بگیرن چون حوصله ی اونجور چیزا رو اصلا نداشتم..
همه ی این بی حوصلگی ها رو به حساب فوت بابام میزاشت و همراهی میکرد باهام و به هیچ کاری اصرار نمیکرد..
مقابلم وایساد و توی چشمام با عشق و محبت نگاه کرد..
تاب نگاهشو نیاوردم و سرمو انداختم پایین..
کت و شلوار قشنگی تنش بود و حسابی خوشتیپ کرده بود.. بالاخره داماد بود و همه چیزش نرمال بود..
این من بودم که شبیه عروس ها نبودم و انگار خواهر و یا دوست عروس بودم..
دسته گلو داد دستم و با لبخند گفت
_خیلی خوشگل شدی.. فوق العاده شدی.. اولین باره با آرایش میبینمت.. دوباره عاشقت شدم.. مثل یه عروسک نازی
از تعریفش بجای خوشحال شدن بیزار شدم و گفتم
_گفته بودم دسته گل نمیخوام
با همون لبخند و نگاهی که حتی یک لحظه از صورتم برنمیداشت گفت
_عروس بدون دسته گل مگه میشه؟
نشستم توی ماشین و هر چی فیلمبردار اصرار کرد که لبخند بزنم، نتونستم..
بهرام خیلی خوشحال بود و با دمش گردو میشکست.. تا رسیدن به خونه ی خاله م که بخاطر بزرگ بودن خونه شون قرار شده بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه، فقط حرف زد و منم سر تکون دادم..
چشمای مادرم با دیدنم پر از اشک شد ولی حرفی نزد.. فهمیدم که بخاطر جای خالی بابام توی عروسیم ناراحته، ولی من دیگه اشکی نداشتم و احساساتم بقدری سرکوب شده بود که هیچ حسی نداشتم و نمیفهمیدم در اطرافم چی میگذره..
لحظاتی هستند
که بدن انسان در هر حالتی که باشد
روحش زانو زده است…
روح من زانو زده بود و میدونستم که دیگه هیچوقت سرپا نمیشه..
مهمونا بهمون تبریک میگفتن و کسایی که نمیشناختم و فامیل بهرام بودن با دقت نگاهم میکردن..
خواهرم لاله مثل پروانه دورم میگشت و شادی میکرد و من غبطه میخوردم به حال خوششون..
نشستیم پای سفره ی عقد روی مبل دو نفره و من از اینکه برای اولین بار اونقدر با بهرام نزدیک بودم خودمو جمع کردم..
کاش اونقدر لجباز و کینه ای و عاصی نبودم و میفهمیدم که دارم چه غلطی میکنم و از همونجا برمیگشتم از اون ازدواج اشتباه..
برادر بهرام که از خودش ۵_ ۶ سالی بزرگتر بود اومد پیشمون و سربه سر بهرام گذاشت..
مرد خوش قیافه ای بود ولی تیپ عجق وجقی داشت و کت و شلوار طرحدار عجیبی پوشیده بود..
نگاهمو ازش گرفتم و اطرافو نگاه کردم..
ناگهان چشمم خورد به منیره که بهم لبخند میزد و نگار جون غمگین و بدون لبخند نشسته بود کنارش..
دلم هری ریخت و دنبال کامیار گشتم.. یعنی ممکن بود که اونم اومده باشه؟.. ضربان قلبم بالا رفت و با نگاه کل سالنو اسکن کردم.. ولی کامیار نبود..
انتظار نابجایی بود از کامیاری که بهم گفت برو دنبال زندگیت..
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی
کامیاری که راه نشونم داده بود صد البته که نمیومد به مجلس عروسیم..
دوباره به نگار جون و منیره نگاه کردم و سعی کردم لبخند بزنم..
نگار جون ناراحت و غمگین بود و طوری نگام میکرد که ممکن بود هر لحظه اشکاش جاری بشه..
چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم و من اشکی رو که از گوشه ی چشمم سرازیر شد پاک کردم..
بهرام و برادرش پدرام غرق صحبت و خوش و بش بودن و متوجه حال من نبودن..
با اومدن عاقد همه ساکت شدن و وقتی برای بار سوم من بله نگفتم لاله بازومو فشاری داد و گفت
_لیلی بار سومه، بگو بله
حالم خیلی بد بود و انگار پای چوب دار بودم..
نگاهی به نگار جون کردم که نگاهشو ازم برنمیداشت و اونم مثل من داغون بود..
قلبم و قفسه ی سینه م درد میکرد و دستمو گذاشتم روی قلبم..
بهرام نگاهم کرد و گفت
_چی شده لیلی جون؟.. خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم
_چیزی نیست
عاقد گفت
_عروس خانم برای بار چهارم تکرار کنم یا بله رو به آقای داماد میدید؟
نفهمیدم کی و چطور بله ی ضعیفی از دهانم خارج شد و همه دست زدن و سر و صدا و شلوغی به پا شد..
من زن بهرام شده بودم و همه رویاها و آرزوهام نابود شده بود..
همه شادی میکردن برای تشییع جنازه ی من و تنها کسی که سر جسم بی جانم عزادار بود نگار جون بود که دیدم اشکشو پاک کرد..
حالم خیلی بد بود و ناخودآگاه از جام بلند شدم و به مینو گفتم که منو ببر تو اتاق..
بهرام دنبالمون اومد و بهش گفتم که فشارم افتاده و حالم از شلوغی بد شده و میخوام یکم دراز بکشم..
گفت که پیشم میمونه و دل من فشرده شد از حضورش..
گفتم زشته که هردومون نباشیم و بهتره بره پیش مهمونا و منم الان میام..
به زور فرستادمش و نشستم روی تخت.. دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون و صدای موزیک و کف و دست مهمونا اعصابمو بهم میریخت..
یکم بعد مادر بهرام اومد و گفت که همه میپرسن عروس کو و بیام توی سالن..
توی دلم گفتم خبر مرگ عروس و ناچار بلند شدم و رفتم توی سالن..
رفتم پیش نگارجون و منیره و بهشون خوشامد گفتم و بغلشون کردم..
هردوشون بوی کامیارمو میدادن و بازم نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..
نگارجون با ناراحتی نگام کرد و توی چشماش دلسوزی و نگرانی رو دیدم..
شاید توی اون جمع تنها کسی که میدونست توی دلم چه خبره اون بود..
یکم پیششون نشستم و نگارجون گفت که برم و به مهمونام برسم..
مهمونایی که اصلا نمیدونستم کی هست و کی نیست و کی به کیه..
خواهر و برادر بهرام داشتن باهم میرقصیدن و کمی بعد چند نفر دیگه هم بهشون اضافه شدن و وسطای مهمونی بود که دیدم رکسانا و پدرام با هم میرقصن و میگن و میخندن..
یاد عروسی مینو افتادم که رکسانا میخ کامیار شده بود و ازش خواسته بود که باهاش برقصه و اونم گفته بود تازه از دیوونه خونه مرخص شده و رکسانا رو فراری داده بود..
رکسانا هیچ مرد جذابی رو از دست نمیداد و سریع شکارش میکرد ولی کامیار بهش توجهی نکرده بود..
با یاد اونشب و رقصمون و نزدیک شدنمون به هم، قلبم تیر کشید و فشار بغض، گلو و سینه مو اذیت کرد..
سرمو بین دستام گرفتم و خم شدم.. دلم میخواست فرار کنم از اونجا.. ولی انگار پاهامو زنجیر کرده بودن و گفته بودن به حبس ابد محکوم شدی و باید تحمل کنی..
وقتی سرمو بلند کردم دیدم نگار جون خیره شده بهم و با بیچارگی و استیصال نگام میکنه..
تو همون حین خواهر بهرام دستمو گرفت و گفت عروس و دوماد باید برقصن..
این دیگه فاجعه بود.. مگه میتونستم؟.. بعد از تانگویی که با کامیار رقصیدیم، من به خودم قول داده بودم که بجز کامیار هرگز با هیچ مرد دیگه ای نرقصم..
و نمیرقصیدم.. غیر ممکن بود..
دستمو از دست پریا خواهر بهرام کشیدم و به سردی گفتم
_من رقص بلد نیستم
_پاشو حالا یه تکونی بده به دست و پات بالاخره عروسی باید بلند شی
_نه.. نمیرقصم شما برقصین
بهرام دستمو گرفت و با لحن عاشقانه ای گفت
_خودم یادت میدم.. تو فقط خودتو بسپر به دستای من
از تماس دستش و از حرفی که زد قلبم فشرده شد و سریع دستمو کشیدم..
میخواست مثل کامیار منو تو بغلش بگیره و برقصیم!
دلم میخواست گریه کنم.. میخواستن خاطراتمو خط خطی کنن.. تنها چیزی که برام مونده بود.. خاطراتم با کامیار..
با ناراحتی و بغض گفتم
_بهرام من نمیرقصم.. هیچوقت به من نگو برقصیم
با تعجب نگام کرد و بهش حق دادم که در نظرش مثل آدم فضایی باشم..
انگار تازه متوجه شدم که چیکار کردم و با این ازدواج بعد از این بهرام شوهرمه و میتونه خط بطلان بکشه روی تموم خاطراتم و زندگی قبلم و کارهایی کنه که گند بزنه به تمام اثرات و خاطراتم با کامیار..
تنها با یه بوسه، میتونست رد لبهای کامیار رو از روی لبهام ببره و من دلم خواست فریاد بکشم و بین اونهمه مهمون جون بدم از فکر اون اتفاق..
من چطور میخواستم جلوی بهرامو بگیرم و از ارزشها و خاطراتم محافظت کنم؟.. اصلا به چه حقی؟.. مگه کشک بود؟.. بهرام شوهرم بود و من در قبالش وظایفی داشتم..
ولی انقدر مجنون و بی عقل بودم که هنوز تو فکر حفظ خاطرات و رد عشق کامیار توی وجودم و روحم بودم..
تو افکار زجرآور خودم غرق بودم که صدای بلند منیره رو شنیدم که میگفت کمک کنید..
سرمو بلند کردم و دیدم چند نفر دور صندلی نگار جون جمع شدن و اونم انگار از حال رفته..
سریع رفتم پیشش و دیدم منیره گریه میکنه و میگه
_یهو حالش بد شد، گفت قلبم درد میکنه و از حال رفت
بهرام و پسر داییم کمک کردن و نگارجونو بردیم توی اتاق و روی تخت دراز کشید..
به بقیه گفتیم برن بیرون و دورشو شلوغ نکنن و فقط من و مامان و خاله موندیم..
حواسم به نگار جون بود که دیدم منیره غر میزنه و مدام شماره میگیره..
بالاخره طرف جواب داد و وقتی اسم کامیارو شنیدم قلبم خواست از حرکت بایسته..
منیره با گریه به کامیار گفت که چرا جواب نمیده و حال مادرش بد شده و زود بیاد دنبالشون و برن بیمارستان..
کامیار داشت میومد اینجا؟.. یعنی الان میومد و من میدیدمش؟.. طوری از خودم بیخود شدم که حال نگارجون یادم رفت و با پاهای لرزون نشستم روی زمین کنار تخت..
یکم بعد کامیار میومد!.. از هیجان و سردرگمی نمیدونستم چیکار کنم که خاله م گفت
_اگه حالشون خیلی بده و خطری هست تا اومدن کامیار خان صبر نکنیم و برسونیمش بیمارستان
زمزمه ای از دهان نگارجون دراومد که گفت
_نه کامیار میاد الان..
هنوز گیج و هیجانزده داشتم به منیره و نگارجون نگاه میکردم و فکر میکردم، که نفهمیدم چند دقیقه بعد در باز شد و قد و بالای بلند و سروِ کامیار رو بین چهارچوب در دیدم..
اونم منو دید و مکثی کرد و نگاهمون برای سه ثانیه توی هم قفل شد..
نگاهش روی صورتم و موهام و لباسم گشت و چشمای قشنگش لبریز از غم شد..
ولی زود نگاهشو ازم گرفت و اومد پیش مادرش..
وقتی نشست کتار تخت، بوی آشنا و خوش همیشگی ادکلن و سیگارش خورد به بینیم و چشمامو بستم..
من چطور تونسته بودم کاری کنم که برای همیشه از این مردی که نفسم به نفسش بند بود جدا بشم و ممنوع بشیم برای هم؟..
لجبازی و کینه ی شتری من بالاخره کار داده بود دستم و بزرگترین ضربه ی ممکن رو با این ازدواج به خودم زده بودم..
صدای کامیارو شنیدم که با دلسوزی به مادرش گفت
_قربونت برم نگار خاتون، خوبی؟.. چت شده؟
و نگار جون با گریه و صدای ضعیفی گفت
_نمیبخشمت کامیار.. برای کاری که با خودت و این دختر کردی نمیبخشمت.. من دیدم که این دختر امروز چی کشید.. منو ببر از اینجا که دیگه روی نگاه کردن به صورتشو ندارم
کامیار سرشو انداخت پایین و آروم گفت
_مامان الان دیگه وقت این حرفا نیست
زیر چشمی نگاه غمگینی به من کرد و من تازه متوجه شدم که چقدر آشفته و پریشونه..
غمی توی چشماش موج میزد که مطمئن شدم این مرد از من هم داغونتره..
چشمام پر از اشک شد و از گوشه ی چشمام جاری شد..
هردومون کنار تخت روی زمین زانو زده بودیم و بهم نزدیک بودیم..
مادرم و خاله م و منیره سر پا بودن و پشت سرمون وایساده بودن..
همونطور غمگین نگاهم کرد و آروم لب زد
_گریه نکن
هنوزم به فکر من بود و نمیخواست گریه کنم..
اشک چشمامو پاک کردم ولی زود جاش پر شد.. کلافه بودم که اشکام نمیزاشتن خوب صورت و چشماشو ببینم..
نگاهشو به زور ازم گرفت و بلند شد و مادرشو از روی تخت برداشت و به آغوش کشید..
نگار جون با بیجونی گفت
_دستمو بگیر خودم میرم
کامیاری که در اوج ناراحتی و غم، میخواست به زور بخنده، با لبخند گفت
_من میبرمت خاله ریزه.. بیرون شلوغه نمیتونی خودت بری
چشمها و صورت کامیار متورم بود و پف داشت و کمی منگ بود.. حتی نمیتونست درست راه بره..
اگه نمیدونستم که اهل مشروب نیست، حتما فکر میکردم که دو شیشه مشروب خورده که تعادل نداره.. ولی بعدها به ذهنم رسید که مسلما بازم قرص خورده بوده و تاثیر دارو بوده..
سعی کرد قدمهاشو محکم بزاره، و پشتشو بهم کرد و خواست بره که نگار جون دستمو گرفت و با بغض گفت
_دعا میکنم خوشبخت بشی لیلی.. دعا میکنم دلت آروم بشه مادر
خواستم بگم کدوم دل؟.. دیگه دلی توی سینه ندارم که بخواد آروم بشه.. دلم دست پسرته که الان داره میره و با خودش میبره..
کاش میتونستم به کامیار بگم
تو میروی و
دل ز دست میرود
مرو
که با تو هر چه هست
میرود…
ولی دیگه حق نداشتم بهش بگم نرو و شوهر قانونیم پشت در این اتاق بود..
هیچی نگفتم و فقط بیصدا گریه کردم.. آخرین لحظه برگشت و نگاهی بهم کرد..
نگاهی که بوی وداع میداد.. بو که نه، خود وداع بود..
هر قدم که دور میشد انگار روح از تنم کشیده میشد..
هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای
با هر قدم که دور شدی
استخوان شکست…
بین اشکهام رفتنشو دیدم و دوباره روی زمین زانو زدم..
کامیارم رفت و این سرآغاز جدایی ما بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۴
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز پارت جدید و بزار دیگه از ساعت۴ من منتظرم😢
سلام گلم.
نویسنده جون چند تا دیگه پارت مونده؟
اخرش که غمگین تموم میشه. ولی دمت گرم عالی بود
وای حتما پارتهای اخر عروسی کامی و اذر.🤨🤨
مهرنازی زیادی غمگین شد.
خانم مهرناز جساارتا این بازی کثیفی که راه انداختین
این هجر و دوری که تموم میشه من کم کم دارم عصبانی میشم دیگههه😑🧐😤
سلام ببخشید یعنی دیگه پارت آخره
مهری امشب پارت داریم؟
بگو اره بگووووووووووو
وای عاشقتمممممممممممم
مهری میدونستی چقدر دوست دارم
بزار دیگه جانمممم
بزارررررر 😣😣
واییییییییییی 🤩 مهرنازی 😍😍✨✨✨✨
بهترین خبر امروز بود 🤩🤩😍
مهرنازی من تو رو خیلی دوست 🥰😍
قربونت مهرنازم 😍❣️🥰
ما بیشتر تو را دوست داریم
وای من چرا استیکر ندارم
چرااااااااااااااااااااااااااااااا؟
واییییییییی خدا میدونه چقد سر این پارت گریه کردم😔😭😭😭😭😭😭😭
ینی کامیار رفتتتتتتتت
لیلی زن بهرام شد
بهم نمیرسن؟
چراااا اخهههههههههههه
نمیشه یکاری کنی بهم برسن رمانت اخرش غمگین تموم میشه
اخه چرا لیلی نباید عشق کامیارو فراموش کنه و عاشق بهرام شه
کار کامیار خیلی اشتباه بود درسته عاشق بود میخواست لیلی خوشبخت شه ولی اینطوری هم زندگی خودشو نابود کرد هم زندگی لیلی رو😔😔😭
رمانت خیلی قشنگه ولی کاش اینطوری نمیشد
موفق باشیی❤❤
مهرناز تو باید پاسخگوی قطره قطره اشکای این آدما باشی😂😂😂
ینی صد درصد باید کامیارو لیلی باهم باشن😂😂
سلام رمانتون خیلی قشنگ ومتفاوت بود ولی اینکه لیلی با بهرام ازدواج کرد به نظرم ۵۰ درصد جذابیت رمانتون پرید به شخصه تا لحظه بله گفت لیلی منتظر بودم کامیار بیاد
عاره دقیقا…
همین تیکه از رمانت خعلی خاصش کرد😍
مهرناز جون پارت جدید رو چه ساعتی میزاری؟
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
مهرناز جونم امروز پارت میزاری؟
ایول مهری دمت گرم❤️❤️ مهرناز جان شب میزاری ؟؟؟
عاشقتممم❤️❤️😁
اسمم غزله😁💙
لطف داری عزیز دلممم❤️☺️
پارت جدید نمیزارین؟
من به چشم خویشتن
دیدم ک جانم میرود
😭😭😔😔
مهرناز چ خبر!
خوبی!؟
یهو دلم تنگید واست!
عاه جدی میگی
هی میگن دل به دل را داره هاا ولی من جدیش نمیگیرم!🤦🏻♀️😂
فدات عزیزم… تو همینطوریشم حسابی اشک مارو در اوردی گلم 😄
جاست مهرناز امشب پارت داریم؟!
نننهههه😢💔
امشب چ شبه شومیه:|
به طبیعت سلامی دوباره باید کرد!
به به قلبکم ☺️🤩✨
حالت چطوره 😁
حال دلت چطوره 😍
سلام فنچم!
ممنونم خودت چطوری؟
منم بهترم گوربونت!
آیلینم چطوری
من هی منتظرم بچه ها بیان خبری نیس ظاهرا امشب
خوبم النازی!
مرسی!
اره نیستن!
عیبی نداره
خودت چطوری؟
هی خرابم منننننن
امروز رفتم کتاب خریدم
بعد یکی رو دیدم اصل جنسیس لامصب به تیکه ای بود
فکر کنم شکست عشقی خوردم😂😂🤧🤧🤧🤧
عااااه!
بالاخره توعم شکست عشقی خوردی!
خداروشکر!
.
.
حالا چطور بود؟؟؟؟؟؟؟
چی خریدی؟؟؟؟؟
بی تربیت!😂🤧
هی شماها چشمم زدید😂
.
.
هودی تنش بود بعد کنارم داشت کتاب نگاه میکرد اول که دیدمش فکر کردم دختره از اینایی که ترنس ان چون به تیکه انگار از موش اقتاده بود رو پیشونیش بعد دور و ورش انگار خالی بود.
با مسخرگی نگاش کردم بعد کثافت کلاه هودیش رو زد کنار موهاش ریخت 🔪😑🤕
هیچ دیگه اعصابم خورده هنوز
ووووووییی!
پسر کتابخون دوس!
خو میرفتی نامحسوس شماره میدادی!
.
.
عاه!
کیسو پروندی!
اقا چی نا محسوس شماره میدادی
کی دیدم یا کی کردم بلد باشم 😂🤧🤧
منم اونو که دیدم دوستدار کتاب شدم بدتر😂
.
.
پرسیده بودی چه کتابی
کتاب نفرتی که تو میکاری اثر آنجی توماس خیلی قشنگه رفتم بگیرم یه جلد برای تولد دوستم نزدیکه که جیگر دیدم😂😂
پرید!!!
تا چند وقت تو فاز دپم من🤕🤧😂
هعیی!
اصن اولش سخته بعد یاد میگیری بچه!
برو از اون پری یاد بگیر!
..
.
هعییی!
حداقل ذخیره میکردی واسه من!
.
.
عاها جالوب!
اسم کتابه رو نشنیده بودم!
عاره مشکلم حل بشه میرم پیشش ساگردی😂
.
عجببب هول بازی در نیار دختر😂🤧
.
قشنگ بود داستانش
از اونا که چند روز رفتم تو فاز هی شعار میدادم بعد اوکی سدم فحش میدم😂😂
😂😂🤣🤣🤣
سلام النازی ☺️
چطوری 😁
.
.
.
.
اخی چه شکست بزرگی 😈😂😂
دیدی 😂🤧
آره انگار بدجور حالت خرابه 😈😂😂
بدجورررر😂😂🤧🤕
قربونت ❣️عزیزم منم 🙃
خدا رو شکر عزیزم امیدوارم همیشه خوب باشی 😍❣️❣️
ادمین تدریس عاشقانه نمیزاری؟
پارت نمیده که ترنم
جریان این کلیپا و آهنگا چیه؟
چه جریانی ؟ مگه باید جریانی داشته باشه ؟
نه منظورم این بود هر آهنگی بگیم میزاری؟!
اره چرا نزارم
میشه سرنوشت شادمهرو بزاری؟
و تقدیر شادمهر
مرسی
تقدیر رو که گذاشتم سرنوشتو هم بعدا میزارم تو پارت جدید اهنگ ها الان دیگه زیاد شده
اوکی مرسی
گفتی نمیذاری کسی توی دلت جامو بگیره لعنت به اون که بعد من میتونه دستاتو بگیره
فداتم جیران زیبای من…
امشب بیشتر از دیشب دوستت دارم….
.
من حالم خوب نمیشه مگه خلاف چیزی که هست بشه…
.
فعلا نازم…من برم
شبت آروم…شب خوش
فکر میکردم به مو میرسه ولی پاره نمیشه…
می گم مهرناز جون
یسوال اخرش با خوشی تموم میشه
ینی حالا لیلی با بهرام اوکی میشه یا با کامیار
ولی غمگین تموم میشه با خوب؟
نه نااز خوشگلم بزار برا فردا شب نفس…
من یذره اذیت بودم دلم میخواست یچیزی باشه…یذره خودخواهانه نظر دادم دلکم…
.
راستی کامنت قبل
بجا اسم کامیار *
نوشتم محمد….
نااااز …
هرچی نوشتی رو امشب پاارت کن جانان…اعصاااابم امشب خیییییلی خورده…خیییلی از خییییلی بیشترررررر…
از دست لیلیم
عصبانیم .چون اگه من بودم تیر میزدن تو قلللبم،خنجر میزاشتن زیر گلوم نمیزاشتم نگاه کسی بهم بیفته چه برسه برم با کس دیگه .و من اینو بعد محمد ثابت کردم…البته کسی به من زوری نکرد…لیلیم انتخاب آزادی داشت..صب میکرد قطعا کامیار هم کوتاه میومد…
اما بیخیال عصبانیتم از لیلی…
میزاری ناااز؟؟؟
هاااا؟؟؟
نه که خودتو خسته کنیاااا خداوکیلی دارم میگم…اما اگه اونی که نوشتی به یجایی میرسه رو پارتش کن…شاااید اینجا یچیز خوشایندی بود و یذره این دل خرااابم آروم شه ..
مهرناز جونممممممم امشب پارت داریم🥺🥺🥺🥺
ایشالله که داریم …
پارت جدید میزاری مهرنازییییی؟ 🥺😘