۱۲۳)
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.. ساعتو نگاه کردم.. ۱۱ بود.. حسابی خوابیده بودم..
رفتم و گوشی رو برداشتم.. نگار جون بود..
_سلااام نگار جون.. خوبین؟ خوش میگذره؟
_سلام عزیز دلم.. خوبیم، جاتون خالی خوش میگذره بهمون.. شما چطورین؟.. به شما خوش میگذره؟.. کامیار که اذیتت نمیکنه؟
تو دلم گفتم به مام خوش میگذره.. بهترین روزای عمرمه..
_مام خوبیم، نه اذیتم نمیکنه، انقدر آب یخ خورده آمپول لازم شده
_مریض شده؟.. خوبه الان؟
_خوبه نگران نباشین.. امروزم که دومین آمپولشو بزنه خیلی بهتر میشه.. منیره چطوره؟
_اونم خوبه سلام میرسونه.. نگران نیستم.. میدونم کسی پیششه که بیشتر از خودش مواظب کامیاره
خجالت کشیدم از اشاره ی مستقیمش و گفتم
_صبر کنین صداش کنم با خودش حرف بزنین ببینین چیزیش نیست
تا خواستم گوشی رو ببرم بالا دیدم کامیار خوابالود از اتاق نگارجون اومد بیرون..
پس شب بعد از اینکه من خوابیده بودم اومده بود و پایین خوابیده بود بازم که من نترسم..
_مامانه؟
اشاره کردم که آره و گوشیو دادم بهش..
_به سلام علیکم مشهدی نگار خانوم
نمیدونستم نگارجون چی بهش میگه ولی کامیار گفت
_نه بابا آب یخ نخوردم همش تقصیر این مادر فودلاد زره دیوه که منو سپردین بهش
چپ چپ نگاش کردم، دهن کجی کرد بهم و ادامه داد
_از وقتی رفتین فقط منو شکنجه کرده.. یه روز آب یخ ریخته رو سرم.. یه روز کف ظرفارو مالیده به سر و صورتم.. یه روز با لباس بردتم زیر دوش آب.. معلومه که مریض میشم آدم آهنی که نیستم
لبمو گاز گرفتم و محکم زدم به بازوش و اشاره کردم که نگو..
خندید و گفت
_تازه بشقاب سرویس قدیمیتم شکونده مامان
زبونشو درآورد برام و خندید.. داد و بیداد کردم و گوشی رو از دستش کشیدم گفتم
_دروغ میگه نگار جون خودش شکوند بشقابو
اونم داشت میخندید و گفت
_فدای سرتون.. من راضی ام کل خونه رو داغون کنین ولی همینطوری شاد باشین.. پنج شش سال بود که صدای پسرمو اینطوری سرزنده و خوشحال نشنیده بودم لیلی.. همینجا دعات میکنم که خوشبخت و عاقبت بخیر بشی مادر
از مهربونی و خوشحالی مادرانه ش احساساتی شدم.. مادر چه نعمت بزرگی بود.. کی میتونست انقدر مهربون باشه برای بچه ش..
گفتم
_دلمون تنگ شده براتون.. به سلامتی پس فردا اینجایین
خندید و گفت
_راستش الان که فهمیدم چقدر بهتون خوش گذشته دارم فکر میکنم که یه هفته دیگه هم بمونیم مشهد
مامانشم مثل خودش تخس و شیطون بود.. بازم خجالتم داد و گفتم
_نه نگار جون خونه بدون شما صفا نداره لطفا برگردین
بازم خندید و گفت
_مطمئنی که صفا نداره مادر؟
ای بابا دیگه داشتم عرق میکردم.. مستاصل به کامیار نگاه کردم و گفتم
_نگار جون اذیت نکنین دیگه، بلیط برگشت دارین و باید بیایین
_آره متاسفانه بلیطمون رفت و برگشته، وگرنه چند روز دیگه م میموندیم
بالاخره بعد از یه عالمه سر به سر من گذاشتن گفت که مواظب همدیگه باشین و خداحافظی کرد..
کامیار مارموز هم میخندید.. انگار مامانشو خوب میشناخت و میدونست که چیا گفته که قیافه ی من اون شکلی شده..
از کنارم که میگذشت آروم زد پس کله م و گفت
_مامانم باهات شوخی میکنه.. جدی نگیر حرفاشو
و رفت بالا..
لعنتی حتی اجازه نمیداد به حرفای نگار جون هم دلخوش باشم و حرفای اونو هم سریع خنثی میکرد..
رفتم تو آشپزخونه که صبحانه آماده کنم که دیدم روی میز چهارنفره ی آشپزخونه صبحانه چیده و چای دم کرده..
آخ که دلم رفت برای صبحونه آماده کردنش..
این مرد چقدر میتونست مهربون و با توجه باشه.. اگه میخواست میتونست منو خوشبخت ترین زن دنیا کنه ولی از خودش میترسید و جرات نمیکرد رابطه شو با من جدی کنه..
نشستم پشت میز روی صندلی و به پنیر و کره و عسل و مرباهایی که با سلیقه توی پیاله های کوچولو ریخته بود نگاه کردم..
چقدر عجیب بود که حتی به مرباهایی که کامیار ریخته بود توی پیاله ها هم با عشق نگاه میکردم..
عشق یه حس دیوونه بود..
خیلی دیوونه و شیدا.. حتی خودمم از حالی که اینروزا داشتم تعجب میکردم..
عاشقی زیباترین و خالص ترین حس دنیا بود..
حس خالصی که ناب بود و هیچ ناخالصی و قاطی نداشت توش..
نه ریا، نه فیلم و نقشه.. نه دروغ و تظاهر توی عشق نبود..
فقط خواستن و دوست داشتن محض بود عشق..
از وقتی که عشقو با کامیار تجربه کرده بودم زندگیم و دنیام عوض شده بود..
انگار دور و برم پر از موسیقی و شعر و رنگای قشنگ بود..
انگار گلا خوشگلتر و خوشبوتر بودن..
انگار آفتاب قشنگتر میتابید و شب شاعرانه تر بود..
و از همه قشنگتر خود کامیار بود که با هر دیدنش دلم میلرزید و بیقرارش میشدم..
تو فکرش بودم که از در آشپزخونه اومد تو و گفت
_دیدی چه صبحونه ای برات چیدم خانم پرستار؟
واقعا هم هر چی که توی یخچال پیدا کرده بود گذاشته بود سر میز..
روی گاز هم تخم مرغ آب پز و شیر گرم توی شیرجوش آماده کرده بود..
گفتم
_چه هنرایی داشتین خبر نداشتیم
خندید و شیر و تخم مرغارو آورد سر میز و گفت
۱۲۴)
_وقتی مامان اینا میرفتن مسافرت من خیلی تنها میموندم و مجبور میشدم صبحونه و ناهار و شاممو خودم درست کنم.. ولی سالها بود که از این کارا نکرده بودم.. خواستم بهت حال بدم خانم پرستار
تخم مرغو برداشتم و گفتم
_واقعا هم حال کردم.. چه حس خوبیه آدم بیدار بشه ببینه صبحونه حاضره
خندید و گفت
_طوری حرف میزنی انگار چندین ساله خانم خونه ای و برای شوهر و بچه هات صبحونه حاضر میکنی.. خوبه فقط دو روز برا من صبحونه حاضر کردی
منم خندیدم و گفتم
_تو همون دو روز فهمیدم زنا چی میکشن
شروع کردیم صبحونمونو خوردیم و بعدش من گفتم
_شما برید حاضر شید باید بریم آمپولتونو بزنیم.. منم اینجاهارو جمع میکنم تا بیایید
رفت بالا و یکم بعد آماده و با لباس بیرون برگشت و گفت بریم..
رفتیم کلینیک و آمپولشو زد و موقع برگشت توی ماشین بودیم که گفت
_دلم میخواد یکم لباس بخرم.. هر چی دارم مال پنج شش سال قبله
با حرفی که زد طوری ذوق کردم که دستامو زدم به هم و گفتم
_به به خرید.. من عاشق خریدم.. بریم
دستی به موهاش کشید و گفت
_ولی دودلم.. از طرفی لازم دارم از طرفیم دلم نمیخاد برم تو شلوغی و بین مردم
نباید میزاشتم پشیمون بشه.. همینکه خودش گفته بود میخواد بره خرید، قدم خیلی بزرگی بود برای برگشتن به زندگی عادی..
گفتم
_دودل نباشین.. همین الان میریم چون ساعتیه که مرکز خریدها زیادم شلوغ نیستن
مردد نگام کرد.. گفتم
_اگه شلوغ بود برمیگردیم خونه
انگار قانع شد و گفت
_باشه
خیلی خوشحال بودم که حالش انقدر خوب بود که به فکر خرید افتاده بود..
رفتم یه مرکز خریدی که میدونستم جنسای خوبی داره..
پیاده که شدیم با حسرت دور و برو نگاه کرد و گفت
_حس میکنم سالها تو کما بودم.. چقدر همه جا عوض شده.. من اصلا این مرکز خریدو ندیدم
_خب تهرانه دیگه.. شب میخوابی صبح بیدار میشی میبینی یه برج تازه یه مرکز خرید تازه ساختن.. خودم انقدر میگردونمتون که همه چیزا و جاهای تازه رو ببینین
_نه.. هنوزم آمادگی رفتن تو شلوغی و بین مردمو ندارم.. الانم مجبور شدم بیام که یکم لباس و خرت و پرت که نیازمه بخرم وگرنه دلم میخواست زود برگردیم خونه
_باشه کم کم مثل سابق میشین و با رضایت از خونه میرین بیرون
وایساد نگام کرد و گفت
_من دیگه هیچوقت کامیار سابق نمیشم لیلی.. تو کامیار سابقو نمیشناسی.. کامیاری که زنده بود
دلم گرفت از حرفاش و نزاشتم که حال خوبش عوض بشه و گفتم
_من اون کامیار زنده رو وقتی که مایع ظرفشویی رو خالی کرد روی سرم دیدم.. میدونم چه شیطان رجیمیه
موفق شدم و خنده ی محوی اومد روی لبش.. دستشو گرفتم و کشیدمش سمت ورودی مرکز خرید و گفتم
_عجله کنید لباس خوشگلا منتظرن
دنبالم اومد و دستشو ول کردم.. تحمل نداشتم دستشو بیشتر از چند ثانیه تو دستم نگه دارم چون دلم قیلی ویلی میرفت و نمیخواستم دیگه ولش کنم..
به مغازه های پرزرق و برق نگاه میکرد و میدیدم که چقدر براش عجیبه که بعد از پنج سال عزلت و افسردگی قدم گذاشته به کوچه و بازار..
_حس اصحاب کهفو دارم.. انگار صد سال گذشته از آخرین باری که رفتم خرید
میترسیدم زیاد فکر کنه و خاطرات پنج سال پیش و زن و بچه ش یادش بیاد و بازم داغون بشه..
اینه که دلقک بازی درآوردم و دستمو دراز کردم و یه کلاه شاپو از روی سر مانکنی که بیرون یه مغازه گذاشته بودن برداشتم و گذاشتم روی سرش و گفتم
_جناب مکس میلیانوس کلاه نمیخواین؟
خندید و کلاهو گذاشت سر جاش و گفت
_نخیر نمیتونی کلاه بزاری سر جناب ماکس میلیان.. اون خودش سیصد سال خوابیده و هفت خط روزگاره
بازم خندونده بودمش و نزاشتم بره تو فاز دپ.. جلوی یه بوتیک لباس مردونه وایساد و گفت
_بریم همینجا همه چیو بخریم و بریم خونه
_مگه میشه فقط یه مغازه رو دید و خرید کرد؟.. حیفه، اصلا گناهه که کمتر از پنج تا مغازه رو زیر و رو نکرد برای خرید یه دونه لباس
_بیا برو من مثل تو کرم خرید ندارم.. بزا من گناهکار باشم
با غرغر رفتم تو مغازه و اونم دنبالم اومد..
بوتیک بزرگی بود و انواع لباس ها رو داشت..
خودش از فروشنده شلوار جین و پیراهن مردونه و کفش خواست و سرگرم دیدن اونا بود که چشمم خورد به کت و شلواری که تن یه مانکن بود..
چه کت و شلوار دلبری بود..
انگار برای قد و هیکل کامیار دوخته بودنش
خیلی با کلاس و خوش دوخت بود.. کیپ تن مانکن بود و وسوسه شدم که اونو تن کامیار ببینم..
رفتم پیشش و در حالیکه داشت یه جفت کفشو امتحان میکرد گفتم
_یه چیزی پسندیدم براتون بیایین پرو کنین
_چی هست؟
_کت و شلوار
_من کت و شلوار نیاز ندارم.. چند دست دارم خودم
_این یه چیز دیگه ست.. بیایین خودتون ببینین
به زور کشیدمش و بردم پیش مانکن و گفتم
_سلیقه م چطوره؟.. خدایی میتونین اینو نخرین؟
_آره نمیخرم.. مگه هر چی خوشگل باشه باید خرید؟
_تو رو خداا بخریمش خیلی بهتون میاد
_خیلی دوس داری برا خودت بخر.. من نمیخوام
_منکه توش گم میشم.. فیت تن شماست.. حداقل پروش کنین چشم و دلمون باز بشه
۱۲۵)
چپکی نگام کرد و گفت
_مگه من مانکنم که شوی لباس بدم برات و دلت باز بشه؟
_کی گفته مانکنین؟.. با این لنگای دراز و هیکل ناموزون هیچم مانکن نیستین
چطور دلم اومد به اون هیکل تراشیده و سرو رعنا بگم ناموزون نمیدونم..
اونم انگار خواست هیکلشو به رخم بکشه که گفت
_باشه پس این کت و شلوارو پرو کنم ببینیم به هیکل ناموزونم میخوره یا نه
بهش برخورده بود و از لجش میرفت که بپوشه..
رفت تو اتاق پرو و منم رفتم اون اطراف پرسه زدم تا بپوشه..
یکم بعد از اتاق پرو اومد بیرون..
چقدررر خوشگل و جذاب شده بود.. توی دلم گفتم ای خدای قادر متعال چه دلبری آفریدی..
کت و شلوار کیپ تنش بود و هیکل بی نقص و خوش فرمشو کشیده بود بیرون..
چقدر جذاب بود لعنتی..
چقدر کت و شلوار به جذابیت آقایون اضافه میکرد..
دلم براش رفت و ماتش شدم..
رفت جلوی آینه ی قدی بزرگ مغازه وایساد و دستی به یقه و موهاش کشید و خودشو نگاه کرد..
لامصب خودشم میدونست چه جیگریه و با اداها و حرکتهای مغرور مردونه ش دل میبرد..
محوش بودم که متوجه چندتا دختر شدم که داشتن کامیارو با چشماشون میخوردن و درگوشی حرف میزدن..
از شدت حسودی خفه شدم و دلم خواست که هردوشونو از مغازه پرت کنم بیرون..
رفتم جلو نزدیک کامیار وایسادم و گفتم
_خب دیگه درش بیارین بخریم و بریم
_چه عجله ای داری خودت اصرار کردی بپوشم.. بزار نگا کنم ببینم چطوریه
دخترا رو نگاه کردم.. چنتا پیرهن مردونه رو نگاه میکردن ولی حواسشون به کامیار بود و زیر چشمی نگاش میکردن..
گفتم
_خوبه من دیدم.. اوکیه.. درش بیارین
انگار متوجه شد که اصرارم طبیعی نیست و دور و برو یه نگاهی کرد..
دخترارو دید لعنتی..
دید که نگاهش میکنن و دارن قورتش میدن..
بعدم به من نگاهی کرد و موذیانه خندید..
فهمیده بود..
_عجله نکن بزار از این دخترام نظرشونو بپرسم ببینم خوبه بخرم یا نه
تا خواستم اعتراض کنم که لازم نکرده از اونا بپرسین، دو قدم رفت سمت دخترا و گفت
_خانما بنظرتون این کت و شلوار بهم میاد؟.. بخرم؟
دخترام که از همصحبتی با کامیار غش و ضعف کرده بودن با شوق گفتن
_وااای عالیه.. اصلا نمیدونین چقدر بهتون میاد.. ماشالا با این قد و هیکلتون.. صددرصد باید بخرین
لبخندی زد به دخترا و تشکر کرد و برگشت سمت اتاق پرو و رو به من گفت
_دخترا میگن باید بخرم
زیر لب دخترا غلط میکننی گفتم و با حرص نگاشون کردم..
یکیشون با پررویی برگشت به دوستش گفت
_من نمیفهمم چرا هر چی مرد خوشگله نصیب آکله ها و عفریته ها میشه
عه عه.. تو روی خودم بهم میگفت آکله عفریته..
چقدر بعضیا پررو بودن ای خدا..
با اشاره و زیرلبی بهشون گفتم
_خفه بابا
انتظارشو نداشتن و زود پشتشونو کردن بهم.. بیشعورای حسود..
آقای جذاب از کابین پرو اومد بیرون و کت و شلوارو داد به فروشنده و گفت
_اینارو برام بزارین کنار
و اومد پیشم و گفت
_سلیقه ت خوبه دو سه تا پیرهن و تیشرت و شلوارم برام انتخاب کن
باشه ای گفتم و رفتم قسمت لباسهای اسپورت..
یه پیرهن جین مردونه ی خوشگل چشممو بدجور گرفت و برش داشتم.. و یه پیرهن مشکی و یه دونه هم نوک مدادی که بتونه با کت شلوارشم بپوشه..
یه شلوار جین و یه شلوار کتان مشکی هم برداشتم و بردم دادم بهش و گفتم
_من اینارو پسندیدم.. سایز خودتونه.. پرو کنین ببینین دوست دارین یا نه
داشت کفش انتخاب میکرد و یه جفت ریبوک اسپرت سرمه ای زیره سفید دستش بود و یه جفت هم مشکی چرم مردونه گذاشته بود کنار..
لباسها رو ازم گرفت و رفت که پرو کنه..
طول کشید و رفتم پشت در کابین و گفتم
_چی شد، موندین اون تو؟
_پوشیدم همه رو الان میام
_عه منکه ندیدم.. بیایین بیرون منم ببینم تن خوریشون چطوره
درو باز کرد و گفت
_بیا این تنمه هنوز.. ببین
پیرهن جین تنش بود و آستیناشو داده بود بالا و دکمه های آخرو نبسته بود..
چقدر بهش میومد.. چقدر خوشتیپ و جذاب بود دیوث..
چقدر من گناه داشتم که نمیتونستم داشته باشمش..
دلم خواست بگم جووون عجب تیکه ای شدی.. ولی قورت دادم حرفمو و گفتم
_خوبه.. مبارکه
تو چشماش خنده بود.. مطمئن بودم که از نگاهم فهمیده بود تو دلم چه خبره و به زور خودمو بیتفاوت نشون میدم..
_دستت درد نکنه همه شونو پسندیدم.. زحمت انتخاب منو کم کردی
_خواهش میکنم ایشالا به سلامتی و خوشی بپوشین همه رو
رفت طرف صندوق و خریداشو گرفت و کارت کشید و خارج شدیم از بوتیک..
هر چی اصرار کردم بده یکیشم من بردارم نداد و همه رو خودش برداشت.. جنتلمن بود قربونش برم..
متمایل شدم سمت خروجی مرکز خرید که گفت
_کجا؟
_خونه دیگه.. مگه خریدتون تموم نشد؟
_نه.. بیا
ویترینهای مغازه ها رو نگاه میکرد و منم دنبالش میرفتم..
مقابل یه بوتیک لباس زنانه وایساد و به یه لباس شب ماکسی و خیلی شیک مشکی نگاه کرد..
منتظر بودم رد بشیم و بریم که رفت داخل مغازه و گفت
_بیا میخوام این لباسو بخرم
دنبالش رفتم تو و با تعجب گفتم
_برای کی میخواین بخرینش؟
نکنه میخواست برای من بخره؟.. دلم قیلی ویلی رفت از اینکه میخواست برای من لباس بخره..
برند خیلی معروف و گرونی بود، لباس هم که معلوم بود خدا تومن قیمتشه.. ولی نه لباس نه مارکش و خوشگلیش اصلا برام مهم نبود.. ذوق کرده بودم که کامیار خواسته اون لباسو برای من بخره..
فروشنده دختر شیک و آرایش کرده ای بود و با لبخند به کامیار خوشامد گفت..
کامیار هم تشکر کرد و منو نشون داد و گفت که از اون لباس مشکی برای سایز خانم بدین لطفا..
اشتباه نکرده بودم.. برای من میخواست..
دلم تالاپ تولوپ کرد و گفتم
_من نمیخام آقای کیان زحمت نکشین.. اومدیم برای شما لباس بخریم نه من
بدون اینکه نگام کنه گفت
_کی گفته برای تو میخرم؟
اوپس.. زد تو برجکم.. ضایع شدم و گفتم
_آخه گفتین برای سایز من، فکر کردم برای من میخواین بخرین
برگشت نگام کرد و گفت
_خانمی که این لباسو میخوام براش بخرم هیکلش تقریبا مثل توئه.. میخوام تو پروش کنی ببینم چطوره
حالم بدجور گرفته شده بود و کم مونده بود گریه کنم..
لباس ذره ای مهم نبود برام.. فکر اینکه کسی توی زندگیشه و انقدر براش مهمه که میخواد همچین لباسی براش بخره داغونم کرده بود..
دختر فروشنده لباسو آورد و داد دستم و اتاق پرو رو نشونم داد..
با بی حوصلگی لباسو ازش گرفتم و رفتم توی کابین..
چه جنسی داشت.. مثل ابریشم از لای انگشتام میخواست سر بخوره..
مجبور بودم بپوشمش.. اگه نمیپوشیدم میفهمید ناراحت شدم و حسودی کردم..
موهامو بالای سرم جمع کردم و بالاجبار لباسو پوشیدم و توی آینه خودمو نگاه کردم..
واو.. عجب لباسی بود.. چقدر عوض شدم با یه لباس..
جلوش کاملا پوشیده بود و پشتش تا گودی کمرم کاملا باز بود..
انقدر برش و دوخت قشنگی داشت که کمرمو باریکتر نشون میداد و پارچه ی لَختش قشنگ نشسته بود روی تنم و فرو رفتگی ها و برامدگی های بدنمو سخاوتمندانه و خیلی زیباتر نشون میداد..
حالا کامیار میخواست بیاد و منو اینجوری ببینه؟.. مقابل هیچ مردی لباس باز نمیپوشیدم ولی کامیار فرق میکرد.. به چشم پاکی و مرد بودنش اعتماد کامل داشتم و مردی بود که عاشقش بودم و تنها کسی بود که باهاش اونقدر نزدیک شده بودم و بوسیده بودمش.. ولی بازم یکم معذب شدم و نگفتم که پوشیدم و صدامو درنیاوردم..
همونجا مونده بودم که صدای دختره رو شنیدم که به کامیار گفت
_فک کنم خانمتون لباسو پوشیدن.. نمیخواین ببینین؟
بعدم صدای کامیارو شنیدم که بهش گفت
_لطفا شما نگاه کنین ببینین سایزش مناسبشه یا نه
ای جانم.. نخواست بیاد و منو تو اون لباس باز و دکلته ببینه..
چقدر این آدم نجیب و فهمیده بود..
دختره اومد و از پشت در پرسید
_پوشیدین؟.. میخواین من ببینم؟
گفتم بله و درو باز کردم.. دختره نگام کرد و من دنبال کامیار گشتم..
وایساده بود مقابل صندوق و پشتش به کابین های پرو بود..
ولی دیوار پشت صندوق سراسر آینه بود و من از توی آینه صورتشو دیدم..
سرش پایین بود و داشت به میز ویترینی که جلوش بود نگاه میکرد..
یهو انگار سنگینی نگاه منو رو خودش حس کرد که سرشو بلند کرد و از توی آینه منو دید!
نگاهمون به هم گره خورد.. اون مات من بود و منم خشکم زده بود و نه تونستم درو ببندم نه کاری بکنم..
دختر فروشنده کنارم وایساده بود و به به و چه چه میکرد و بطور کامل تو دید کامیار بودم..
چند ثانیه تو همون حال موندیم و بهم خیره شد ولی یهو انگار به خودش اومد و سریع سرشو انداخت پایین..
منم نفسی رو که توی سینم حبس شده بود دادم بیرون و به دختره گفتم
_خوبه اندازمه
در کابینو بستم و تکیه دادم به دیوار و به نگاه کامیار فکر کردم..
عشق و تحسینی که تو چشماش دیدم دلمو لرزوند.. طوری با عشق نگام کرد که فکر کردم شاید کامیار منو بیشتر از اونی که من دوسش دارم دوست داره!
یعنی ممکن بود عشق کامیار کیان به من، بیشتر از عشق من به اون باشه؟.. یعنی همچین خوشبختی ای امکان داشت؟.. منی که انقدر عاشقش بودم که جونمو براش میدادم، پس اون چقدر دوستم داشت که بیشتر از عشق من بود؟..
چطور میتونست جلوی اونهمه علاقه شو نسبت به من بگیره و ازم دور باشه؟..
برای اولین بار نگاهشو اینقدر رک و بدون نقاب دیدم.. شاید چون بخاطر آینه غافلگیر شد و نتونست شیفتگی نگاهشو کنترل کنه، تونستم اون حجم از عشقو توی چشماش ببینم..
دل تو دلم نبود و از خوشی لبریز بودم.. میدونستم که دوستم داره، ولی این چیزی که الان تو چشمش دیدم یه چیز دیگه بود..
نفهمیدم چطور لباسو درآوردم و تیشرت و شلوار و مانتومو پوشیدم و از کابین خارج شدم..
با اینکه اتفاقی نیفتاده بود ولی معذب بودم و وقتی رفتم پیشش و لباسو گذاشتم مقابل فروشنده، دیدم که اونم مثل من سردرگمه و نمیدونه کجارو نگاه کنه..
با تته پته گفتم
_لباس اندازه م بود آقای کیان.. میتونین بخرینش
بدون اینکه نگام کنه کارتشو کشید و لباسو از دختره گرفت..
وقتی خواستیم از در بوتیک خارج بشیم هردومون وایسادیم تا اون یکی رد بشه، و بعد هردومون یهویی خواستیم رد بشیم و در نتیجه خوردیم بهم..
هردومون دستپاچه بودیم..
بالاخره نگاهمون که از هم میدزدیدیم افتاد تو چشم هم و کامیار آروم گفت
_بفرمایید
هول هولکی از در خارج شدم.. هردومون ضایع و تابلو بودیم که عاشقیم و هوش از سرمون رفته..
ولی عاشقایی که حق نداشتیم عشقمونو به زبون بیاریم چون کامیار خان ممنوع کرده بود و میگفت دور باش..
لعنتی هم خودشو عذاب میداد هم منو.. ولی چاره ای نبود و بخاطر کنارش بودن هر کاری میکردم.. حتی تا ابد میتونستم زبونمو بسته نگه دارم و اون جمله ی دو کلمه ای رو که توی قلبم سنگینی میکرد بهش نگم..
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دوست …..
دهنه بر دهانم
زد و رفت
رفتیم و سوار ماشین شدیم..
لباسارو روی صندلی عقب گذاشت و گفت
_دلت میخاد ناهار چی بخوریم؟
_میریم خونه یه چیزی درست میکنم
_چی مثلا؟.. فقط ماکارونی و سوپ و املت بلدی که دوتاشو دیروز خوردیم، مونده املت.. اونم که ناهار نمیشه برامون
با خنده و خجالت گفتم
_زنگ میزنم از مامانم میپرسم و هر چی بخواین میپزم
خندید و گفت
_باشه فردا میپزی.. امروز مهمون من.. کجا بریم؟ چی بخوریم؟
_برا من فرق نمیکنه، هر چی خودتون دوس دارین
_تو چلو کباب دوست داری.. دیدم اونروز چطوری میخوردی
بیشعور منو شکمو جلوه میداد..
_ای بابا دو بار کباب دادین بهم هر دوبارش هم لقمه هامو شمردین.. اصلا من نمیخام، میرم خونه و املت بی منت خودمو میخورم
خندید و زد پس کله م و گفت
_جوش نیار، دوست دارم سر به سرت بزارم
_اولا که خوبه منم بگم شمام عین گاو میلمبونین؟.. دوما مگه من پسر بچه م که هی میزنین پس کله م؟
_اولا که تو قبلا به من گاو گفتی.. دوما تو پسر بچه نیستی ولی یه جوجه ی سمجی که خوشم میاد حرصتو دربیارم
_جوجه ی سمج خودتونین.. البته با این هیکل نمیشه گفت جوجه، بهتره بگم گاو سمج
چپ چپ نگام کرد و گفت
_پررو
خنده م گرفت از حرف خودم و بلند خندیدم..
عمیق نگام کرد و حالت چشماش عوض شد.. از نگاهش خنده م جمع شد و گیج و منگ نگاش کردم..
آروم و دو دل گفت
_میشه دست بزنم به چال گونت؟
ووویییی.. دلم هری ریخت.. چی داشت میگفت این.. این حرفا از کامیار یخ و دور باش بعید بود..
نمیدونستم چی باید بگم..
آروم و با خجالت گفتم
_بزنین
انگشت اشاره شو آروم آورد جلو و گفت
_بخند
خندیدم و نوک انگشتشو فرو برد توی چال گونه م..
دلم قیلی ویلی رفت و توی چشماش که خیره شده بود به چالم، نگاه کردم..
وقتش بود که ببوسمش نامردو.. خیلی خواستم.. خیلی.. ولی نمیشد..
گفته بود دور باش..
اسمشو گذاشته بودم کامیار دور باش.. هر وقت بهش فکر میکردم توی ذهنم اسمشو میگفتم کامیار دور باش..
نگاهش از چالم اومد روی چشمام و گفت
_همش دلم میخواست به چال گونه ت دست بزنم.. خیلی بامزه ست
خجالت کشیدم و میدونم که قرمز شدم.. خندید و گفت
_وقتی خجالت میکشی مثل بچه ها میشی.. اثری از اون خروس جنگی نمیمونه
_شما کدومو ترجیح میدین؟.. لیلی خجالتی یا خروس جنگی؟
بازم عمیق نگام کرد و گفت
_هر دو
یه چیزیش شده بود.. کامیار سرد و دور باش همیشگی نبود.. انگار اتفاق توی بوتیک دلشو برده بود و نمیتونست باهام بد باشه..
_بریم همون باغی که قبلا ما رو بردی.. من نمیخام جاهایی که قبلا میرفتم برم و حالم بد بشه
باشه ای گفتم و حرکت کردم.. رستوران باغچه ی فردیس مثل همیشه باصفا و آروم بود و محل خوبی برای کامیار مردم گریز بود..
رفتیم نشستیم روی یکی از تخت ها و کامیار پاهاشو دراز کرد..
_خسته شدم.. خیلی وقته اینقدر راه نرفته بودم
_ولی نتیجه ش خوب بود.. لباسهای قشنگی خریدین
_آره دستت درد نکنه همه رو تو انتخاب کردی.. لباس شب مشکی هم که از همشون قشنگتره
با اشاره ش به لباس، یاد اتفاق کابین و آینه افتادم و سرمو انداختم پایین..
هر بار یاد اون نگاهش میفتادم دلم ضعف میرفت..
چقدر بد بود که همش باهاش بودم ولی حق نداشتم اونطوری که میخوام باشم و احساسمو نشون بدم..
سرمو بلند کردم و دیدم که داره نگام میکنه..
صدای آواز پرنده هایی که آزادانه توی فضای باغچه پرواز میکردن و صدای شرشر آبی که از وسط باغچه بین حوض ها جاری میشد و گل و گیاه و درختای سرسبز، وقتی با نگاه عاشق و زیبای کامیار توام شد باغ فردیس یه بهشت واقعی شد برای من..
بی پروا و بدون خجالت نگاهش کردم.. چه تابلوی قشنگی بود مقابلم..
از تماشای این مرد سیر نمیشدم.. هر بار که اینطوری محو تماشای هم میشدیم دلم بیقرار میشد و میگفت زبون باز کن و بهش بگو که عاشقشی..
هر چند که خودش میدونست ولی دل عاشق اعتراف به عشق میخواست..
اعترافی که شاید هرگز اتفاق نمیفتاد..
دمغ شدم و خواستم حرفی زده باشم که از اون حالت دربیام..
گفتم
_راستی اون لباسو برای کی خریدین؟
همونطور که خیره نگام میکرد بدون گرفتن نگاهش گفت
_برای یه دوستی.. تو نمیشناسیش
قلبم توی سینه م افتاد و شکست انگار..
زنی توی زندگیش بود و من خبر نداشتم.. فکر کردم شاید یکی از پرستارای تیمارستانه.. چون پنج سال بود که بجز پرستارها زن دیگه ای ندیده بود..
_از پرستارای بیمارستانه؟
_تو فضولی؟
_خوب آدم کنجکاو میشه
_نشه
چشممو براش نازک کردم و سرمو برگردوندم سمت مخالفش..
دیدم چند تا پسر روی تخت روبه رویی ما نشستن و یکی از پسرا میخ من شده..
تا نگاهمو دید لبخند زد.. سریع سرمو برگردوندم و دیدم کامیار پسره رو نگاه میکنه..
نگاه که نه، داشت با چشماش پسره رو قیمه قیمه میکرد..
از دعوا خوشم نمیومد ولی از اینکه برام غیرتی شده بود کیف کردم..
غذامونو آوردن و چیدن روی سفره مقابلمون.. ولی گند زده بود به اشتهام و میل نداشتم بخورم..
خودش شروع کرد به خوردن و وقتی دید من نمیخورم گفت بخور دیگه.. گفتم
_میل ندارم
_یعنی چی که میل ندارم؟.. نمیخوای ناهار بخوری؟
_نه اشتها ندارم شما بخورین
دقیق نگام کرد.. شاید فکر میکرد که چرا یهو حالم گرفته شده..
_تو نخوری منم اشتهام کور میشه ها.. چه پرستاری هستی که فکر بیمارت نیستی
توی دلم گفتم پرستاری که بیمارِ بیمارشه.. مگه میتونستم به فکرش نباشم..
شروع کردم به خوردن تا حال اونم گرفته نشه.. با میل و رغبت اومده بود بیرون و نباید پشیمونش میکردم..
خوردم و گفتم
_خیلی خوشمزه ست.. یه لقمه که خوردم اشتهام باز شد
لبخند اومد روی لبش و با دهن پر گفت
_نوش جونت
چقدر همه حالتاشو دوست داشتم.. حتی با دهن پر حرف زدنشم بنظرم بامزه و دوست داشتنی میومد..
_جای نگار جون و منیره خالیه
در حالیکه نون و کبابو میزاشت تو دهنش گفت
_اونام الان دوتایی خوش میگذرونن
لقمه موند تو گلوش و به سرفه افتاد..
خندیدم بهش و گفتم
_با دهن پر حرف نزنین.. مثل بچه ها میمونین به خدا، همش باید یکی مواظبتون باشه
یکم نوشابه خورد و گفت
_دیگه بهم نگو شما
یکه خوردم و موندم که چی بگم.. یهویی گفت و انتظارشو نداشتم..
گفتم
_خودتون گفتین دور باش.. گفتین صمیمی نشو نزدیکم نیا
_آره من گفتم.. هنوزم میگم.. ولی نگفتم که بهم بگو شما.. بگو کامیار، مثل دو تا دوست.. مثل دوتا همخونه
دوست!.. مگه میتونستم با کسی که عاشقش بودم دوست باشم؟.. خودشم نمیتونست ولی زور میزد که بتونه..
_باشه
_چه حرف گوش کن شدی دختر عاصی
خندیدم و گفتم
_گاهی حرف گوش کن میشم
دیدم که چشمش رفت روی چال لپم.. خنده م که تموم شد اونم نگاهشو گرفت و دور و برو نگاه کرد..
تکیه داد به پشتی و دیدم که چپ چپ داره به اون پسره نگاه میکنه..
پسره داشت منو نگاه میکرد و حواسش به کامیار نبود..
زیر لبی گفت
_شیطونه میگه پاشم برم خشتکشو بکشم رو سرش
_ولش کنین این آدما همه جا هستن.. اصلا من جامو عوض میکنم الان
خواستم پاشم که دستشو گذاشت روی زانوم و گفت
_لازم نکرده بشین ببینم.. تو چرا جاتو عوض کنی؟.. اینجور آشغالا باید یاد بگیرن به ناموس مردم نگاه نکنن
ای جااان من ناموسش بودم؟.. دلم براش رفت با این حرفش و سر جام نشستم..
طوری با چشمای خشمگینش به پسره چشم غره رفت که پسره خودشو جمع و جور کرد و سرشو برگردوند سمت رفیقاش..
خوشم میومد که برام غیرتی میشد ولی نمیخواستم هم عصبی بشه..
گفتم
_خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه.. بریم خونه؟
_اولا که قرار شد دیگه نگی شما.. دوما یه چایی هم بخوریم بعد بریم
_حواسم نبود آخه عادت کردم که سعی کنم دور باشم ازت
_به سعی ات ادامه بده آفرین
ای خدا حرصمو درمیاورد با این پافشاریش.. با اخم گفتم
_چاییتو بخور بریم بز لجباز
_گاو.. بز.. خوبه بگو.. هر چی از دهنت درمیاد بار ما کن خجالت نکشیا
_خجالت نداره که.. خب راست میگم
چایمونو خوردیم و از جامون بلند شدیم.. وقتی نزدیک خروجی وایسادیم که کامیار حساب کنه و بیاد، دیدم که اون پسرا هم قبل از ما بلند شدن و جلوی در منتظرن تا رفیقشون حسابو پرداخت کنه و برن..
یکی از پسرا منو به دوستش نشون داد و گفت
_دلبرت تنهاست
اون پسره ی سمج هم برگشت و تا دید کامیار پیشم نیست اومد طرفم..
موندم که چیکار کنم.. خواستم برم پیش کامیار که پسره گفت
_خانم
گفتم
_برو پی کارت آقا دنبال شر نگرد
_قصدم مزاحمت نیست.. میشه شماره مو داشته باشین؟.. قصدم کار خیره
خواستم بگم من قصدی با شما ندارم که یهو دیدم کامیار با کله رفت تو صورت پسره و اونم پخش زمین شد..
_بیا اینم کار خیر پرروی ……..
هینی کشیدم و عقب رفتم..
پسره نقش زمین بود و خون از بینیش روون بود.. هم کله خورده بود هم یه فحش جانانه..
به کامیار نگاه کردم اصلا نفهمیدم کی خودشو رسوند..
دوستای پسره اومدن و بلندش کردن و یکیشون به کامیار شاخ و شونه کشید که حسابتو میرسم..
کامیارم خیز برداشت سمتش که دستشو گرفتم و گفتم
_تو رو خدا ولش کن بریم.. خواهش میکنم
اونا هم جلوی اون یکی رفیقشونو گرفتن و اون یکی رو هم از زمین بلند کردن و بردنش..
به زور کامیارو کشیده بودم سمت ماشین که پسره با صورت خونی از پشت سر داد زد
_اگه زنته یه حلقه بنداز دستش معلوم بشه صاحاب داره اگرم زنت نیست که گوه خوریشو نکن
کامیار خیز برداشت سمتش و گفت
_وایسا توله سگ الان حلقه رو میکنم تو حلقت
تا خواستم بازم بگیرمش، پسره پرید تو ماشین و فرار کردن..
از طرز فرارشون خنده م گرفت و گفتم
_بیا بریم بابا میبینی که جرات نداشت وایسه و پای عواقب حرفش بمونه.. حیف نیست بخاطر همچین آدمایی روزمون خراب بشه؟
دستی به یقه ی پیرهنش کشید و گفت
_پسره ی تن لش انقدر نفهمه که با وجود من بازم میخواد بهت شماره بده.. حقش بود لات بی همه چیز
_بریم دیگه عصبی نشو
با محبت نگام کرد و گفت
_عصبی نیستم.. تو ناراحت نشو، خر کیه که بتونه روز مارو خراب کنه.. بریم
رفتیم تو ماشین و راه افتادیم سمت خونه..
یکم بعد گفت
_ببخشید کنترلمو از دست دادم.. ترسیدی؟
برگشتم نگاش کردم و گفتم
_من؟.. فک کردی من از اون دخترای سوسولم؟.. من عاشق دعوام، کم دعوا نکردم تو کوچه و خیابون و ترافیک
خندید و گفت
_جدی میگی؟.. البته یادم رفته بود تو خروس جنگی هستی و شبونه از دیوار دیوونه خونه هم میری بالا
بلند خندیدم و گفتم
_پس چی؟.. اگه دوستاش میومدن جلو منم با قفل فرمون خدمتشون میرسیدم
_اوه اوه پس خدا بهشون رحم کرده
تا خونه گفتیم و خندیدیم و از خنده هاش لذت بردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیییی
سلام مهرناز جونم ، خوبی ؟؟
نگرانت شدم ، دو روز کامنت های خوشگلتو نمی بینم . دلم برات تنگ شده 😭
اگه کسی ناراحتت کرده ، دوست داشتی به کسی بگی ، من هستم فداتشم .
تروخدا زود بیا ، اگه تو نیایی دیگه درختا از خواب زمستونی بیدار نمی شن ، دیگه پرندها آواز نمی خونن ، دیگه …. 😭
مهرنازی در گوشتو بیار یک چیزی بگم بهت : من تازه کشف کردم که با آهنگ متال خوابم می گیره !😯
به نظرت عقلمو از دست ندادم ؟!🤔
مهرنازی هیچ وقت فکر نمی کردم که با یک آهنگ متال خوابم بگیره ، ولی می گیره 😭
😂😂درگوشش گفتی مثلا؟😂
کامسامیدا🙏 اووونی😘😇💓🌺
ناااز ؟؟؟
سلام مهرناز
دلم تنگیده واست..
یه حسی بهم میگه حالت خوش نیس
زود بیا و علائم حیاتیت رو بده که اون حسه بفهمه داره زر زر میکنه:/
پارت عالی بود دمت همیشه گرم.
عالی بود مهرناز جون! 🌹
یاد قضیه جن تلمن و خر تلمن با مائده افتادم😁😂
جاانم…عزیزم
.
چیشده آخه فدات شم؟
بخدا دیشب یذره
خوابم برد .
از خواب که پریدم
اومدم سر زدم ببینم اومدی یانه…
چی باعث آزردن قلبت شده نازنینم؟ هیچی باعث نمیشد تو نخوای بیای😔😞🥺
خیلی عالی
خیلی خوب وزیبا
زحمت گشیدین
مهرناز جون خوبی عزیزم؟مشکلت حل نشد؟
من منتظر همین پارت بودم تا کامیار بیاد و غیرتی بشه😍.طولانی هم بود و مزه داد.مرسی نویسنده عزیز🌹🌻
یه اهنگی هست خیلی به رمانه میاد پیش نهاد میکنم حتما گوش کنین:((قصه عشقی که میگن عشق لیلی منجونه با یه روایت دیگه….)) خلاصه خیلی قشنگه اسمش قصه عشق هست.
🖤🌘🖤
نگرانت بودم مهرناز جان ….
مشکلی پیش اومده؟
وای مثل تشنه ای که به اب رسیده. سیراب شدم از پارت خوبت.
ممنونم ازت. رابطشون هر روز داره بهتر از قبل میشه.
وای عالی بود مهری جونم
مهری کجایی دلم برات تنگ شده دختر
عالی مثل همیشه
خیلی خوب بود ❤️
من از اول رمان که دارم میخونم این اهنگ میاد تو ذهنم خیلی هم به رمانه میخوره میگه :
((قصه عشقی که میگن عشق لیلی منجونه با یه روایت دیگه…..))
خلاصه خیلی قشنگه و به رمانه میاد پیش نهاد میکنم حتما گوش کنین
اسم اهنگ: قصه عشق، شهرام شکوهی
❤️
.
❤️
.
❤️
عاااااااااااالی بود مهری جون دستت طلا
از دیروز هر ثانیه سایت رو دید میزدم
ناااز کجااایی؟؟؟
اینقدربا عجله اومدم و رفتم دقت نکردم پارتو ادمین به روز کرده…کجایی عزیزم .یه خبر بده از خودت دلم پیشته…
.
.
رمانم خوندم…
محمد: همشهری حتما باید نصف این پارت رو از رو زندگی ما مینوشتین حال دخترکم بهم ریخت…
قلم خوبی دارین
همشهری .و تحلیل ذهن عالی.
موفق باشید.
.
.
ناز عجیییب عین احوالتم بود قسمتی از رمان.من پنججج سال تقریبا برای هیچ خریدی نرفتم.مامانمم که همیشه درگیر…خریدای من یا میموند یا با ستایش دختر عموم بود..یا رضا از تهرا ن هرچی میاورد.حتی کتابام…بعد محمد ذهر بود همه چی…همه چی…
.
.
قسمت صبحانه هم این چند روز که بابا مامان تهران بودن ما باهم تجربه ش کردیم…باتمام وجود حسش کردم …من کل این پارتو درک کردم …
.
خواهش میکنم بیا بگو خوبی ناز خوشگلم.
وایییی چقد خوب بود خدااا:)) مرسی مهرناز جون خسته نباشی
واییییی خیلی خوب بود مهرنازییی😍😍😍😍😍😍😍😍
توروخدا اینا رو بهم برسون دیه🥺😭😭😭😭 گنا دارن بدبختا ☹😂 اگرم نمیرسونی حداقل چارتا لحظه عاشقونه بیشتر بکار ببر دلمون بیش از حد قیلی ویلی بره 😍🥺😂 خیلی قشنگ بود از پارتتتت مث بقیه پارتا مرسییییییی😍😍😍😍❤❤❤❤
خيليييييي خوب بوددددددد😭😍😍😍😍❤️
من هنوزم امید دارم که یکروز توی یکی از پارتای این رمان متن یکی از اهنگای ساسی باشه
نویسنده محترم نزارید خواسته هامون آرزو بشه🙏🙏🙏
واااااای خدا چقدر قشنگ بود ممنون مهری جون دست و پنجه ات طلا فوق العاده بود😘😘😘