یاسمین لب برچید و سر چرخاند. یک لحظه با دیدن کف های قهوه که از ظرف بیرون میریخت هول کرد و دیگر نفهمید چه شد. به جای دسته ظرف بدنه اش را لمس کرد و چنان سوزشی میان انگشتانش پیچید که جیغش را هوا برد.
_آخ دستم… سوختم!
ارسلان سریع مچ دستش را گرفت و زیر گاز را خاموش کرد…
_کشتی خودتو یاسمین.
شیر اب سرد را باز کرد و دست دخترک را زیر آن گرفت…
_دستم میسوزه ارسلان.
ارسلان دست دیگرش را دور بدن او حلقه کرد و کامل در آغوشش گرفت: پماد میزنم برات.
اشک از چشمان یاسمین پایین چکید. حواسش جز دستش به هیچ چیز نبود…
_خیلی میسوزه بخدا. داره آتیش میگیره!
ارسلان کنار گوشش زمزمه کرد: آروم باش و بعد خودش دستش را زیر آب نوازش کرد.
انگار فرصت را غنیمت شمرده بود تا نامحسوس عطر تنش را به ریه بکشد. حواس پرت او شده بود نعمتی تا گرمای تنش را حس کند و چه حس شیرینی داشت این آغوش از خدا خواسته ی دلچسب…
حدودا پس از سی ثانیه شیر آب را بست و دخترک را روی صندلی نشاند. جعبه ی کمک های اولیه را برداشت و پماد سوختگی را بیرون آورد.
_مثل دختر بچه ها گریه نکن یاسمین. فقط یکم دستت سوخته…
یاسمین با بغض بینی اش را بالا کشید: جاش میمونه رو دستم…
ارسلان پماد را با دقت روی قرمزی های دستش مالید و همزمان جای سوختگی را فوت کرد.
_اگه جاش موند چی؟
_نمیمونه. نگران نباش…
یاسمین با حرص سرش را تکان داد: ببین بخاطر یه قهوه چه کاری دستم دادی؟ اذیت کردن من برات لذت بخشه؟
ارسلان بی اراده خندید. دخترک حرصی تر شد و مشت محکمی به بازویش کوبید: میخندی؟ من گریه میکنم تو میخندی؟
ارسلان باز هم به بهانه پماد دستش را نوازش کرد. لبخند از لبش جدا نمیشد… با لذت نشسته بود مقابلش و به فین فین کردنش گوش میداد.
_خیلی بدجنسی. اگه قهوه نمیخوردی چی میشد؟ فقط میخواستی منو اذیت کنی دیگه.
_من اگه روزی دو سه تا قهوه و کافئین نخورم، چطوری غر غر و بهونه گیری های تو رو تحمل کنم؟
چشمان یاسمین با خشم روی چهره ی مفرح او چرخید و ارسلان در کمال حیرت چشمکی حواله اش کرد…
_خلاصه سر کردن با تو انرژی میخواد خانم دردسر.
یاسمین به ضرب خواست جوابش را بدهد که با صدای متین دهانش بسته شد. سرش را خم کرد و حرصش را میان جمع کردن انگشتانش خالی کرد… حواسش نبود که با ناخن هایش دست ارسلان را خراش داد…
ارسلان لبخندش را خورد و با مکث بلند شد. نگاه متین با تعجب به آن ها بود و فاصله ی بینشان.
_ببخشید آقا نمیدونستم که…
ارسلان بی حوصله میان حرفش پرید: مهم نیست. کارت و بگو…
متین به سختی چشم از یاسمین و صورت سرخش گرفت و حواسش را به اخم های ارسلان داد تا نگاهش منحرف نشود.
_خواستم بگم آسو… تا کی میتونه اینجا بمونه که…
نفس عمیقی کشید و دست پشت گردنش کشید: منظورم اینه که میشه چند روز دیگه هم اینجا بمونه؟ من هنوز نتونستم مامانم و قانع کنم.
_چند روز؟
متین با تعجب نگاهش کرد: بله؟
_چند روز دیگه قراره اینجا بمونه؟ چند روز لازمه تا مادرت و راضی کنی؟
متین درمانده پلک جمع کرد و لب بهم فشرد. واقعا نمیدانست اوضاع چطور پیش میرود و ماهرخ چه زمان کوتاه می آید و دخترک را میپذیرد…
_تا کی میخوای اینطور بلاتکلیف باشی متین؟ اون روز تو روستا بهت گفتم با اومدن این دختره موافق نیستم باز تو و یاسمین یه چیزی گفتین دهنمو بستین. گفتم هر چی بشه من میذارم پای تو گفتی باشه. منم قبول کردم… الان هر روز میخوای یه بهانه جدید بیاری؟
_آقا بخدا…
_من دلم نمیخواد یه دختر غریبه تو خونم بغل گوش من و زنم باشه. واقعا اگه بخاطر ماهرخ نبود یک ساعت هم تحمل نمیکردم!
متین با ناراحتی و خجالت سرش را پایین انداخت: من شرمندم آقا. همین امروز یه فکری براش میکنم.
_یه فکری واسه عقل و احساس خودت داشته باش که معلوم نیست با خودت چند چندی…
_عاشق شده ارسلان. واقعا این بازخواست کردن داره؟
ارسلان سمت یاسمین و چشم های عصبی اش چرخید: هر کی عاشق بشه بی عقل میشه؟
_هر کی به یه دختر بی پناه کمک کنه بی عقله؟
_اگه به مغز کوچیک تو باشه که نه. هیچی بی عقلی و بی فکری محسوب نمیشه. ولی من با این همه بدبختی که کشیدم میدونم باید از سایه ی خودمم بترسم.
یاسمین پوزخند زد: منم اگه جای تو بودم از سایه ی خودم میترسیدم. جای تعجب نداره ولی یه آدمی که اندازه سر سوزن احساس و شعور داشته باشه به یه آدم درمانده و بی پناه کمک میکنه یا حتی عاشقش میشه با اینکه میدونه ممکنه ازش شکست بخوره و خیانت ببینه.
ارسلان زل زده در چشمهایش، داشت تا انتهای احساساتش را کنکاو میکرد. پشت حرفای دخترک منظوری بود که سر در نمی آورد اما مطمئن بود مخاطبش خودش است…
متین اما با لبخندی پررنگ، بی هیچ حرف دیگری از آشپزخانه بیرون رفت. سر حرف و درد دل آن ها تازه باز شده بود…
_اونوقت چرا یه آدم عاقل و بالغ باید یه همچین ریسکی و قبول کنه؟ با وجود اینکه میدونه تهش باخته؟
_همیشه قرار نیست تهش باخت باشه ارسلان. گاهی وقتا همه چی ختم میشه به اتفاق قشنگ.
ارسلان با تمسخر خندید: با اما و اگر و امید های واهی نمیشه زندگی کرد دختر کوچولو؟ چیزی که از اول مشخص و مبرهنه با معجزه ای که آدمای بی عقل بهش باور دارن عوض بشو نیست. فقط یه نوع خودفریبی واسه آرامش لحظه اییه…
_امید و عشق و اینا از نظر تو خودفریبیه؟
ارسلان سر تکان داد: وقتی از تهش مطمئن نباشی اره.
لحنش محکم بود اما به جمله اش باور نداشت. عشق از نظرش خودفریبی نبود… دخترکی که مقابلش ایستاده بود امیدی بود برای جنگیدن با زندگی سیاهش… باور نداشت به حرفهایش اما میگفت تا خلا هایش را پر کند.
یاسمین با بغض سرش را عقب کشید و درد دلش بالا زد: متاسفم واسه خودم ارسلان. یعنی اینکه منم به تو امید دارم و اطمینان کردم از بودنت خود فریبیه؟
ارسلان به وضوح جا خورد. چشم هایش ریز شد و تپش های قلبش کند…
_من به بودنت تو زندگیم امید بستم ولی معلوم نیست تو کی مثل یه تیکه اشغال ولم کنی و بری. فقط این مدت خودمو گول زدم!
ارسلان با درد پلک زد: یاسمین؟!
_خودمو گول زدم که فکر کردم بخاطر خودم هوام و داری و پشتم وایستادی. یادم رفته بود شماها تا واسه تون منفعت نداشته باشه کاری نمیکنید.
_مزخرف نگو…
یاسمین با جنون عقب کشید: مزخرف اینه که تا الان فکر میکردم تو دوسم داری.
پلک های ارسلان پرید و نفسش بند آمد. دوست داشتن؟ تا کجا پیش رفته بود؟ توهم بود دیگر… خواب بود و خیال های بچگانه! دوست داشتن چه شکلی بود که دخترک را با رفتارش به این نقطه کشانده بود؟!
یاسمین اما با همان حال بدش از آشپزخانه بیرون رفت… فکر نکرد و اشکش بی صدا ریخت روی گونه اش. منتظر توضیح نماند و رفت… به اتاقش نیاز داشت… همان چهار دیواری که تک تک خاطراتش در این عمارت را ثبت میکرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه 😍
کم بود امشب 🚶♀️
راستی خیلی پارت کوتاه بود.
نویسنده جون اذیت نکن دیگه عزیزم
خیل کمه😩
اوف ادم چقد باید از دست این دوتا بشر دیوونه حرص بخوره 🥺
بیچاره یاسمین
ارسلان داداش چرا انقد این طفل معصوم و اذیت میکنی بابا یه خورده با دلش راه بیا دیگه.
اخ مادر برات بمیره ارسلان که نه احساس حالیته نه چیز دیگه قد و قامتشو نگا نکنین هیچی حالیش نی 😕 😂 و یاسمنی که به احساس درونی خود اعتراف نمود 😉
چرا من بمیرم😑🤣
آخییییی😂😂
بچمون خیلی سختی کشیده
از کسی احساس ندیده
دختری دورش نبوده که بلد باشه چیکار کنه خو
همووووووووننننن حقققققق