_من اگه بخوامم با این اخلاق قشنگ و زبون درازت هیچ وقت نمیتونم عاشقت بشم. خیالت تخت!
یاسمین زبان بست و چنان لب هایش را روی هم فشرد که رنگ صورتش به سرخی زد. ارسلان بزور جلوی خنده اش را گرفت… دست روی دهانش گذاشت و نگاهش را چرخاند تا میان لذت بردن از دیدن چشم های او، لبخند بی جایی نزند.
_پس یکی رو با خودت ببر که اخلاقش قشنگ باشه و زبونش کوتاه. من مناسب تو نیستم!
ارسلان کم نیاورد: ولی متاسفانه زنمی. همه هم خبر دارن و نمیشه کاریش کرد.
یاسمین داشت دیوانه میشد: برو بیرون ارسلان.
_میرم ولی لباس بپوش که بریم خرید.
_حتی اگه بخوای با زور و کتک هم منو ببری، نمیام. از این بابت خیالت تخت! خرید هم صد سال باهات نمیام… چون اخلاقم قشنگه و زبونم دراز ممکنه اعصابت و خط خطی کنم.
خواست از روی تخت بلند شود که ارسلان مچ دستش را گرفت: میشه بچه بازی درنیاری؟
یاسمین با بغض نگاهش کرد: میشه تو سر هر چیزی حرصم ندی و دلم نشکونی؟
ارسلان جا خورد و چشم هایش از تعجب گرد شد.
یاسمین دستش را از دست او بیرون کشید و بلند شد. حوله اش را از توی کمد برداشت و بدون نگاه کردن به او گفت: برو بیرون لطفا میخوام برم حموم.
ارسلان نفس عمیقی کشید و به تن ظریف او خیره شد و موهایی که هیچ چیز از زیبایی شان کم نمیکرد.
کاش میشد یک بار هم که شده خودش، خرمن مشکی رنگش را شانه کند. کاش میشد!
یاسمین مکث و سکوتش را که دید، سمتش برگشت: باید خواهش کنم که بری بیرون؟
پاهای ارسلان توان حرکت نداشت. انگار نیرویی قوی توان گام برداشتن را ازش گرفته بود!
_تو قراره بابت هر شوخی ای از من ناراحت بشی؟
یاسمین خنده اش گرفت: شوخی؟ تو این همه حرف بار من میکنی اسمشو میذاری شوخی؟
ابروهای ارسلان جمع شد و یاسمین با تمسخر گفت: تو مگه شوخی کردنم بلدی؟ همه حرفات و جوری میزنی که تا مغز استخوان من میسوزه، چطور میتونی بگی شوخی کردم ارسلان؟
_مشکل از توعه که انقدر لوسی و همه چی و به خودت میگیری.
یاسمین به خودش اشاره زد: من لوسم؟
_آره…
_من ارسلان؟ من؟ منی که این همه بدبختی و تحمل کردم و هنوز زنده ام. من بدبخت لوسم؟ همین خود تو تا الان ده بار خواستی بکشیم ولی روبروت وایستادم و دارم باهات حرف میزنم. خدایی من لوسم؟
خندید… حالش خوب نبود و حالات چهره اش هر ثانیه عوض میشد.
_مرسی که بهم گفتی واقعا. مرسی که…
بغض راه گلویش را گرفت. حرف توی حلقش سنگ شد و حنجره ی لرزانش توان حرف زدن را ازش ربود. ارسلان گیج و منگ و حیران فقط نگاهش میکرد و انگار قفل کرده بود!
یاسمین حوله را میان مشتش فشرد و پاهایش را وادار به حرکت کرد تا هر چه زودتر از مقابل چشمان او فرار کند. تن و روحش احتیاج داشت به سبکی و بی وزنی…
بدنش فقط آب گرم میطلبید و روح زخمی اش سکوت!
بیش از این حتی توان بغض و گریه هم نداشت…
هنوز دستش به دستگیره حمام نرسیده بود که عقب کشیده شد و بعد بازوهای ارسلان بود که تنش را با قدرت مچاله کرد.
چشم های دخترک بسته شد و اشکش با تمام خودداریش چکید. قلبش زیر دست او تند تند میکوبید و نفس هایش روی تب بغض بند بازی میکرد.
ارسلان چانه اش را به موهای او چسباند و عطر تنش را مثل مخدر به تن کشید…
_چرا اینجوری میکنی یاسمین؟
صدای او میلرزید: نمیدونم!
درد داشت و یک شانه میخواست برای باریدن. دلش گرفته و زبانش بهانه گیری میکرد… یک دست میخواست تا نوازشش کند، یک عشق تا مرهمش شود و مردی که سد بغضش را با حرفهایش بشکند.
_چرا اینقدر بی قراری میکنی؟ هر چی میگم جبهه میگیری و… آخه چت شده یاسمین؟
_حالم خوب نیست.
ارسلان تنش را بیشتر فشرد و پلکی زد: از من ناراحتی؟
یاسمین سر به سینه اش چسبانده و دلش چیزی فراتر از آغوشش را میخواست اما حیای دخترانه دست و پایش را بسته بود.
ارسلان دست پشت سرش گذاشت و سرش را به سینه اش فشرد: یاسمین؟
_تو میخوای تنهام بذاری ارسلان؟
ارسلان با تعجب نامش را صدا زد: این مزخرفات چیه؟
_خودت اون روز میون حرفات گفتی. که بالاخره این رابطه تموم میشه و… واقعا منو تنها میذاری ارسلان؟
_تو خودت ازم قول گرفتی که بعد از همه ی این بدبختی ها بفرستمت پیش مادرت. الان این بهونه گیریا واسه چیه؟
یاسمین ساکت ماند و تمام حرفهای گذشته مثل یک نوار توی گوشش تکرار شد. راست میگفت… سر و ته بهانه گیری هایش همین بود و حالا این بچه بازیا چه معنی میداد؟!
_دردت چیه یاسمین؟ چرا مثل بچه ها لج میگیری؟ من کی گفتم تنهات میذارم و میرم که دو روزه غمبرک زدی تو این اتاق و بیرون نمیای.
یاسمین پیراهنش را چنگ زد و بغضش را با به دندان کشیدن لب هایش قورت داد.
_میترسم ارسلان. از اینکه منو تنها و بی چاره ول کنی میترسم.
_تو اوج عصبانیت و حرصم اینکارو نکردم. الان که دیگه زنمی…
گفت زنمی و نگفت نفسم بند شده به نفست و دل و دین به برق چشمهایت باخته ام. نگفت و این راز سر به مهر توی سینه اش بزرگتر شد.
یاسمین دستش را پایین انداخت و سرش را عقب کشید: همین؟
پلک های ارسلان جمع شد: دنبال چیز دیگه ای هستی؟
برق امید توی چشمهای دخترک کور شد. ته احساسش همین بود؟!
سکوتش ارسلان را کنجکاو تر کرد: منظورت و واضح بگو یاسمین.
_منظوری نداشتم!
_چرا حرف دلت و نمیزنی؟
یاسمین خودش را عقب کشید و چشم دزدید: همه چی گفتنی نیست ارسلان. تو حرف دلت و زدی منم شنیدم مهم همینه. بیشتر از این به قول خودت میشه بهانه گیری!
ارسلان با تعجب و مکثی طولانی بازوهایش را رها کرد. دخترک داشت با چنگ و دندان از غرورش محافظت میکرد و این چیزی نبود که متوجه نشود.
سر تکان داد و بحث را سمت دیگری کشاند: حالا میای بریم خرید یا…
یاسمین میان حرفش پرید: من سایزم ۳۶ خودت یه چیزی بخر. زیاد برام مهم نیست…
_یعنی دلت نمیخواد بریم بیرون یکم بچرخیم؟
_نه. حوصله ندارم!
ارسلان عاصی شد: خب دلت چی میخواد الان؟ بهم بگو.
دنبال راهی بود برای خوشحال کردنش ولی یاسمین انقدر میان افکار منفی اش غرق شده بود که فقط میخواست تنها باشد.
_من هیچی نمیخوام ارسلان. باهات میام مهمونی، دغدغه لباس هم ندارم… هر چی بخری میپوشم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخیییی 😪
وقتی ک ماهرخ و متین خواستن براش بخرن سایزش ۳۸ بود 😂 یاسمین فک کنم رفته حمومه ، آب رفته /:😂
چرا کم شده پارتها🤦♀️🤦♀️
ارسلان برو از خودت بپرس دختری که برا بوسیدنت پیش قدم میشه…دختری که همش دنبال توجه توعه….دختری هزار بار بهت گفته تنهام نزار….دنبال چیه؟نه خدایی یکم فک کن با خودت…..بی زحمت از کوچه علی چب اسباب کشی کن بزن بیرون…هممون رو دق دادی
اوف از دست این دوتا بشر واقعا ادمو ناراحت میکنن
نویسنده عزیزم یکم راه بیا با دلشون چرا ایقد اذیت میکنی 🙈
افسردمون کردن 😔