شیدا موهای کوتاهش را با دست لمس کرد و دندان های کامپوزیت کرده و زیادی سفیدش توی چشم یاسمین زد.
_ارسلان مرد سرسختیه. فکر نکنم هنوز به مرحله ی سکس رسیده باشین.
تمام تن یاسمین در یک چشم بهم زدن یخ زد. دهانش از بی پروایی موجود مقابلش باز ماند و تمام حرف و کلماتی که توی ذهنش بود به دست باد سپرده شد.
هنوز روی پا بود اما بعید نبود با سر زمین بخورد.
_چیشد؟ درست گفتم؟
_عادتته همیشه سر از مسائل خصوصی آدما دربیاری؟
شیدا خندید: اگه ناراحت نمیشی باید بگم که ارسلان یکم برای من با بقیه آدما متفاوته.
یاسمین از زور حرص لب هایش را روی هم فشرد: میشه بگی شوهر من برات چه تفاوتی داره؟
_چقدر حرص میخوری عزیزم؟ آروم باش.
یاسمین بی طاقت شالش را روی سرش انداخت و بیخیال لباسش خواست سمت در برود که او ضربه ی اخر را زد.
_اگه اسمم و به ارسلان بگی مطمئنا یادش میاد. به هرحال خاطرات به همین سادگی از ذهن آدما پاک نمیشن…
عرق از تیره ی کمرش پایین چکید و خودش را لعنت کرد بابت پا گذاشتن توی این اتاق. برگشت و زل زد توی چشمهای یخی او…
_اگه ارسلان و بشناسی میدونی که هیچ ابایی نداره ار تعریف کردن خاطراتش… پس منو نترسون دختر خانم.
شیدا تعجب کرد و یاسمین زبان درازش را کار انداخت: نمیدونم خبر داری یا نه اما یکم سر من زیادی حساسه. شاید اگه این خزعبلاتت و براش تعریف کنم اتفاق قشنگی نیفته.
شیدا اخم کرد و با چشمانش، کینه را مثل نیزه سمت او پرت کرد. یاسمین از درون میلرزید اما لبخندش را حفظ کرد.
_وقتی اسم منو جلوی شوهرت آوردی خوب به اجزای چهره اش زل بزن. یکم هول میشه و رنگ پوستش تغییر میکنه… اون وقت تو باید راست و دروغ حرفاش و بفهمی!
یاسمین به وضوح لرزید: چرا خودت تعریف نمیکنی؟ از چیزی میترسی؟
شیدا بلند خندید: نه جونم فقط من زیادی از همه چی خبر دارم. مثل دلیل بودنت تو خونه ی اون مرد زیادی جذاب یا معامله ای که…
در که باز شد، دیدن قامت ارسلان برای لال شدنش کافی بود.
شیدا جا خورده ، ترس تمام تنش را فرا گرفت و قدمی عقب رفت. ارسلان مثل عقابی بود که برای شکار کردن طعمه ی مقابلش هیچ تردیدی نداشت.
مشت هایش گره بود و چشم هایش چنان با تنفر نیزه پرتاب میکرد که شیدا با دیدنش نزدیک بود پس بیفتد.
فکرش را هم نمیکرد که او را ببیند و… در لحظه چنان استرس گرفت که حتی یاسمین هم متوجه لرزش دست و پایش شد.
شیدا تمام تلاشش را کرد تا خودش را نبازد: به به، آقا ارسلان… پارسال دوست، امسال دشمن!
ارسلان با خونسردی در اتاق را پشت سرش بست و نگاهش را با انزجار سر تا پای او چرخاند.
یاسمین هنوز گیج بود اما چهره ی ارسلان و حالت چشمهایش طوری بود که جرات نمیکرد لب از لب باز کند. میدانست پشت خونسردی الانش آتشفشانی رو به انفجار پنهان شده...
_داداشت بهت جرات داده که برگردی ایران؟ اخه آخرین باری که دیدمت به هر ریسمانی چنگ میزدی تا از دست من خلاص شی.
شیدا قدمی عقب رفت و دستپاچه لبخند زد: تازه برگشتم و اتفاقی همسرت و اینجا دیدم.
ابروهای ارسلان بالا پرید: اتفاقی؟ چه جالب!
یک قدم جلو رفت و همزمان کتش را از تنش بیرون کشید و سمت یاسمین گرفت.
شیدا به خوبی معنی حرکاتش را میفهمید اما یاسمین با تعجب کتش را از دستش گرفت. آب دهانش را قورت دارد و قدمی عقب رفت…
ارسلان در دو قدمی شیدا ایستاد و کمر دخترک به دیوار پشت سرش چسبید… سرش را خم کرد و جوری به دخترک زل زد که پاهای او سست شد.
_اتفاقی دیدیش؟ لابد اتفاقی داشتی راجب سکس و روابطمون نظر میدادی.
رنگ شیدا به دیوار های سفید اتاق طعنه میزد. ارسلان حرف هایشان را شنیده بود؟!
_ارسلان… من… من…
ارسلان خندید: تو گوه خوردی با زن من حرف زدی.
این خنده انگار شروع خشم و عصبانیتش بود…
_به خیالت خواستی زیرآب منو پیش زنم بزنی؟ چیشد حالا؟ موفق شدی؟ چطوره خودم همینجا همه چی رو تعریف کنم که حرفات نصفه نمونه!
شیدا برای مقابله مثل باهاش، لبخند شیطانی زد: میتونی؟ جرات داری از شاهکارات جلوی زنت حرف بزنی؟
ابروهای ارسلان درهم گره خورد: از کجاش بگم؟ اینکه هر روز به صد روش لخت میشدی تا تحریکم کنی یا خودتو پاره کردی و گرد پاتم به تخت خوابم نرسید. کجاش و بیشتر دوست داری؟
شیدا داشت از شدت حقارت آتش میگرفت. قیافه ی یاسمین هم دیدنی بود اما حرفی نمیزد.
_یهویی برگشتنت هم از برنامه ی شاهرخ؟ یا نه هوس کردی بازم بشم کابوس شب و روزت.
شیدا لب هایش را روی هم فشرد: گفتم که من اتفاقی اینجا دیدمتون.
ارسلان افسار پاره کرد و چنان به گلوی او چنگ زد که یاسمین را از حفره ی گود گیجی و حیرت زدگی بیرون کشاند. قدم تند کرد سمتشان و شیدا جیغ بلندی کشید.
ارسلان از میان دندان هایش غرید: اتفاقی خیلی گوه خوردی با زن من هم کلام شدی زنیکه ی خراب پتیاره!
یاسمین صدایش زد: ولش کن ارسلان.
شیدا مثل بید میلرزید اما صدایش را بلند کرد: این دختر بیچاره هنوز نمیشناستت که بدونه چه حرومزاده ای هستی. وگرنه…
فشار انگشتان ارسلان حرفش را قطع کرد و به خس خس افتاد. یاسمین به ارنجش چنگ زد…
_میخوای بکشیش ارسلان؟ ولش کن.
_تو برو عقب. من امشب به این هرزه یه درسی میدم که تا اخر عمرش هوس نکنه به من فکر کنه.
یاسمین با دیدن دخترک که خس خس میکرد، با ترس سمت در رفت و بازش کرد. متین پشت در بود و با دیدنش معطل نکرد و داخل رفت.
دیدن صحنه ی مقابلش کافی بود تا با استرس سمت ارسلان هجوم ببرد…
_آقا خواهش میکنم. شما نمیتونی این دختر و بکشیش.
ارسلان انگار هیچ چیز نمیشنید: میکشمش ببینم کی میخواد جلوم دربیاد.
متین التماس کرد: اقا تو رو خدا. برامون دردسر میشه. خواهشاً…
میان حرفش در با اتاق شتاب باز شد و محمد و پشت سرش شاهرخ و چند محافظ دیگر داخل اتاق هجوم آورند. اسلحه هایشان که بالا رفت یاسمین جیغ خفیفی کشید. متین سریع بازویش را گرفت و پشت خودش کشاندش. ارسلان معطل نکرد… فشارش را از گلوی دخترک برداشت و بلافاصله اسلحه اش را به سینه ی او چسباند.
شاهرخ با احتیاط جلو رفت: تمومش کن ارسلان.
شیدا نفس نفس میزد. با دیدن شاهرخ انگار جان به تنش برگشت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شیدا خواهر شاهرخِ🚶♀️🚶♀️🚶♀️
پس ارسلان نمی کشتش
من یه حدسایی میزنم…ببینید تا الان برامون مشخص نشده که ارسلان چیکاره اس…چی کارا میکنه و تو گذشتش چه کارایی انجام داده که اطرافیانش اینقدر ازش میترسن….و مدام متذکر میشن که اگه یاسمین بفمه تو چ جور آدمی هستی و چی کارا کردی ولت میکنه و میره…..خب به نظرم همین جوری هم میشه با توجه به اسم رمان هم میشه به این نتیجه رسید….و هووف فکر کن یاسمین بزاره و بره😑اعصاب خورد کنی میشه برامون 😂
چرا این قدر کم؟؟؟کم کم داره مث رمان دلارای میشه
ارسلان حسابی از خجالت دختره درومد😂دیگه لازم نیس من چیزی بگم
پشششششششششششششششششششمااااااااااااااام برگااااااااااااااااااااااممممممممم پرااااااااااامممممممممممممم دار و ندااااااااااااارممممممممممممممممممم وااااااااااااییییییییی
حاجی تورو جون هفت پشت جد و ابادت بیشتر پارت بذار بخدا این خماری را بر نمیتابممممممم 😫
ناموصاا یکم بیشتر بذارین دیگه پدر کشتگی چیزی با ما دارین؟؟
انگاری رسم همه نویسنده هاست واسه جلب نظر خواننده اولش و زیاد بعدش کم بنویسن
پارت دگه بده لدفن 😢♥️
هیجانیه
حق الناس گردنته ها 😉
ای خدا خیلی کمه تا میاییم بفهمیم چی به چیه و بریم تو حس تموم میشه