رمان گریز از تو پارت 96 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 96

 

ارسلان میان سکوت زجرآورش سیگاری از پاکت بیرون کشید و فندک را زیرش گرفت. دلش آرام نبود اما غرورش شده بود عایقی محکم تا صدای قلبش را نشنود. صاف نشست و بوی سیگار به مشمام دخترک رسید و تنش زیر پتوی نازک مچاله شد. چیزی نمانده بود صدای گریه اش بلند شود. پیش نیامده بود ارسلان اینطور نسبت بهش بی تفاوت باشد.

چشم های ارسلان توی تاریکی می‌چرخید تا حرکات یاسمین را ببیند. دلش لک زد برای در آغوش کشیدنش اما بازهم غرور بود و آرامش کذبی سیگار و دل دل زدن های قلبش… آشفته شد و نگاهش به یاسمین طولانی تر!

حواسش بود که یاسمین در این چند ساعت حتی حال متین را هم نپرسید. با اینکه او چند بار دستش انداخت و حالش را پرسید، دخترک عکس العمل خاصی نشان نداد و تنها به لبخندی بی جان اکتفا کرد. انگار همه متوجه بحث و قهر میانشان شده بودند…

بی قرار سیگار را توی ظرف کنار دستش خاموش کرد و به پهلو دراز کشید. خواب حرام شده بود بهش و مطمئن بود که یاسمین هم بیدار است…

دست زیر سرش گذاشت و پلک هایش هنوز باز بودند که حس کرد کسی کنارش روی تشک نشست اما فرصت نکرد بچرخد. یاسمین بی طاقت از پشت دست دور کتفش انداخت و چنان در آغوشش گرفت که ارسلان از شدت شوک چند ثانیه خشک شد. یاسمین خودش را بالا کشید و عطر تن او را با بوی غلیظ سیگار به ریه هایش فرستاد. آب دهانش را قورت داد تا بغض توی آن احوال پایش را سست نکند‌. محتاج بود به آغوشش و باید اینبار خودش قدم برمیداشت. به هر قیمتی…

ارسلان نفس عمیقی کشید و دستش را گرفت اما قبل از اینکه کامل سمتش برگردد، دخترک لب چسباند به گردنش و عمیق بوسیدش. ارسلان یک لحظه حس کرد
علائم حیاتی اش از کار افتاد و بعد چنان آتشی توی سینه اش به پا شد که در همان حال بلند شد و سمت او چرخید‌.

یاسمین با چشم هایی پر اشک خیره اش بود. حسی عجیب توی نگاهش جریان داشت که بغض را فریاد میزد و علاقه ایی که انگار دلش را به سوگ نشانده بود. هیچ چیز دست خودش نبود حتی این حس و حال عجیب…

اخم های غلیظ ارسلان کم کم باز شد و جلو رفت تا با دقت بیشتری نگاهش کند که دخترک آخرین سد غرورش را شکاند. فاصله شان را صفر کرد و لب چسباند به لب های نیمه باز او… انگار ارسلان را توی استخر آب یخ انداختند. آتش بود اما داشت یخ میزد. هیچ درکی از حالش نداشت… کشش عجیبی داشت دست و پایش را باز میکرد که دست های یاسمین دور گردنش پیچید و انگار با زبان بی زبانی وادارش کرد تا عکس العمل نشان دهد.

ارسلان محکم پلک بست و نفس های او به قلبش جان داد تا با سرعت بیشتری بتپد. یک دستش را پشت گردن دخترک چسباند و با عطش بوسیدش!
اولین بار نبود اما انقدر احساس پاپی هم آغوشی لب هایشان بود که آشوب دلشان مثل سیگار های سوخته ارسلان دود شود‌.

صدای قلبشان هنوز به گوش هم می‌رسید که دخترک نفس برید و آرام عقب کشید. چشم هایش بسته بود و سینه اش از شدت هیجان بالا و پایین میرفت. نفس هایش تند شده بود… از همه بدتر شرم و حیایی بود که اجازه نمی‌داد چشم هایش را باز کند.

_یاسمین؟

دخترک میان هجوم اشک هایش پلک زد و وقتی چشمش به رگ های برجسته و پر نبض ارسلان افتاد، اوج نیاز را میان نگاهش دید. نفسش بند آمد و از زیاده روی اش ترسید… پی همه چیز را به تنش مالیده بود که برای بوسیدنش پیش قدم شد‌. هدفش فریب دادن ارسلان نبود فقط میخواست حسی که توی قلبش جوانه زده بود را به رخش بکشد.

درون قلب ارسلان هم آتش بود و از چشمانش حرارت بیرون میزد. دست هایش دور تن دخترک محکم بود و حتی از فشار عضلاتش کم نمیشد.

_هدفت چیه یاسمین؟ میخوای گولم بزنی که…

_من واسه گول زدنت پا تو راهی نمیذارم که تهش دست خودت باشه ارسلان.

ارسلان غافلگیر شد و وقتی چهره ی او رو به سرخی رفت تا ته حرفش را خواند.

_یعنی حاضری که…

یاسمین میان حرفش رفت: من نه ازت بدم میاد نه میترسم که بخوام دوری کنم‌.

دوست داشتن چیزی نبود که به همین سادگی به زبان آورد. زمان نیاز داشت برای ثابت کردن خودش و حس واقعی اش…
ارسلان سر جلو برد و تلاقی نفس هایشان احساسات دخترک را به بازی گرفت.

_پاش برسه خیلی شیطون میشی خانم کوچولو. غافلگیرم کردی!

_تو هم پاش برسه خیلی بددل میشی ارسلان. تا کی میخواستی باهام قهر بمونی؟

ارسلان لبخند زد و زخم پیشانی او را با انگشت لمس کرد…

دل یاسمین گرفت: امروز افتادم و حتی نیومدی‌ جلو.

_بس که همیشه بودم، این یه بار بی تفاوتیم بهت برخورد؟

_اگه قراره به بودنه باید همیشه باشی… وگرنه میشی مثل بقیه آدمای زندگیم که تو موقعیت های مهم زندگیم تنهام گذاشتن.

تن ارسلان گرم شد‌ و اینبار انگشتش را روی لب های او کشید: یعنی دوست داری همیشه باشم؟

نگاه دخترک توی صورتش دو دو زد: قرار بود تو هم تنهام بذاری و بری؟

لبخند ارسلان جمع شد: الان وقت این حرفا نیست یاس.

تن دخترک سرد و گرم شد و ارسلان سرش را جلوتر برد: دیگه مهم نیست. شاید یه چیزایی تغییر کنه… شاید همه چی و باید از اول ساخت. نمیدونم هر چی که هست الان تو این لحظه نمی‌خوام جز تو به چیزی فکر کنم.

_چرا از من فرار می‌کنی آسو؟

دخترک هینی کشید و سریع برگشت. میان تاریکی فقط چهره اش را تشخیص داد که با عصایی چوبی بزور روی پا ایستاده بود.

آسو نگران نگاهش کرد: حالتون خوبه؟

_واقعا نگران حال منی؟ با وجود اینکه مقصر مرگ پدرتم؟

آسو بغض کرد. با مکث سرش را تکان داد و آرام گفت: نمی‌دونم.

متین با شرمندگی سرش را پایین انداخت: من از خجالت نمیتونم جلوت سر بلند کنم آسو خانم. همش تقصیر منه… اومدم کل زندگیتون و بهم ریختم.

_شما که خدا نیستی.

_واقعا نمیدونم باید چی بگم. روم نمیشه حتی معذرت بخوام. ولی من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه. امید داشتم بچه ها زودتر برسن و من از خونتون برم ولی اون حرومزاده ها همه مونو غافلگیر کردن. اگه آقا به موقع نمیومد معلوم نیست چی میشد.

صدایش می‌لرزید اما ته دلش نمی‌توانست کسی را مقصر بداند.

_من شمارو مقصر نمیدونم ولی… ولی…

حرف کم آورد و نگاه متین بالا آمد: من شرمندم آسو خانم. حاضرم جبران کنم هر طوری که بشه.
حتی اگه بتونم یکم از غمت کم کنم.

آسو دست روی لب هایش گذاشت و بغضش توی گلویش شکست. زمان خوبی برای این حرفا نبود…

_من حتی نتونستم براش عزاداری کنم.

دلش می‌خواست به جای گریه درد و دل کند. در این یک روز نتوانسته بود با کسی حرف بزند و دلش داشت میترکید. از تنهایی… تنها شده بود تا ابد؟!

همانجا گوشه ی دیوار نشست و متین مجبور شد مقابل پایش بنشیند… شاید باید تمام توانش را خرج میکرد تا مرهم شود روی زخم های دخترک شکننده ی مقابلش!

_دیگه کسی و ندارم. بابابزرگم همه ی زندگیم بود از خودم گذشتم و بخاطرش موندم تو این روستای لعنتی که تنها نباشه. دیگه هیچ امیدی ندارم. انگیزه ایی نمونده برام.

نگاهش رنگ درد داشت نه کینه و انتقام. دلش دریا بود و قلبش پاک تر از آسمان… به هر چیزی فکر میکرد جز مقصر دانستن دیگران.

_با سرنوشت نمیشه جنگید، پدربزرگم خیلی سختی کشید. شاید عمرش تا همینجا بود! به خدا و حکمتش هم نباید ایراد گرفت… خیلی حالم بده ها من از بچگی پدر و مادرم و از دست دادم اما بازم دلم روشنه. خدا بزرگه… شاید یه دری باز شه!

متین صادقانه گفت: تو عمرم دختری مثل تو ندیدم.

آسو با تعجب نگاهش کرد: چرا؟ انقدر بدبختم؟

متین لبخند زد: قوی تر از اونی هستی که فکرشو میکردم. هیچ دختری تو این موقعیت با من اینطوری رفتار نمی‌کرد… حتما الان یه گلوله تو مغزم خالی کرده بود.

آسو دست به صورت داغش کشید و اشک هایش را پاک کرد.

_خودم نجاتت دادم و بردمت خانه مان. تقصیر شما نبود که… تقصیر خودم بود.

چهره ی متین جمع شد: حالا میخوای چیکار کنی؟ دیگه نمیتونی برگردی تو اون خونه.

_یه خاله ی پیر دارم روستای بالا زندگـ…

_قبول میکنی با ما بیای تهران؟

آسو با حیرت نگاهش کرد: تهران؟ من با شما؟

_مگه نگفتی دلت میخواد بری شهر و درس بخونی؟ اگه بخوای اینجا بمونی هیچ وقت پیشرفت نمیکنی.

مکث کرد و‌‌ نگاهش را دزدید: فکر و ذکر منم تا اخر عمر اینجا میمونه.

_من چطوری با چند تا غریبه برم شهر؟ چطوری اعتماد کنم؟

_حق داری ولی بالاخره باید از یه جایی شروع کنی که مستقل باشی. منم میخوام جبران کنم پس…

_من از کسی لطف و کمک نمیخوام اقا متین خودم از پس خودم برمیام.

متین نفس عمیقی کشید و نگاهش روی او طولانی شد: ببین آسو… الان ما برات یه مشت غریبه ایم که باعث شدیم پدربزرگت از پیشت بره اما من حاضرم هر ضمانتی بدم که…

آسو برای بار چندم میان حرفش پرید: یه غریبه چطور میخواد به من ضمانت بده؟ من حتی نمیدونم شما کی هستین و کارتون چیه. با یه مشت خلافکار افتادین به جون هم. من چجوری بهتون اعتماد کنم؟

متین باز هم زمزمه کرد”حق داری” و دخترک در سکوت خیره اش ماند. متین درمانده فکر کرد که باید به کدام ریسمان چنگ بزند تا او راضی شود که ناخودآگاه یاد یاسمین افتاد.

_با یاسمین حرف زدی؟ همون دختر خوشگل و لوسی که نشسته بود اینجا گریه میکرد.

سئوال ناگهانی اش باعث شد آسو پلک جمع کند: بله. فکر کنم شوهرش همون آقای بداخلاقه!

_کاش میتونستم داستانشو برات تعریف کنم ولی حیف که اجازه ندارم.

چشم های آسو از کنجکاوی ریز شد. متین لبخند زد: خودش یکم باهات صمیمی شه از سیر تا پیاز زندگیش‌ و برات تعریف میکنه. فقط بدون موقعیتش از تو خیلی بدتر بوده و الان زنِ اقاست…

ابروهای دخترک بالا پرید و یاد حرفهای او افتاد که انگار از بدبختی حرف میزد. اما یاسمین انقدر لوس و نازک نارنجی بود که بعید میدانست یک سوم بدبختی هایی که او متحمل شده را دیده باشد.

متین هم انگار چاره ایی نداشت جز اینکه برای راضی کردن او از یاسمین کمک بگیرد. هنوز با ارسلان مشورت نکرده بود اما ته دلش امید داشت. دلش نمی‌خواست دخترک را در این روستا تنها رها کند. حسی عجیب وادارش میکرد تا از هر چه در توان دارد برای کمک کردن به او دریغ نکند. انگار یاسمین و زبان درازش بهترین گزینه بود!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شقایق
شقایق
2 سال قبل

متین ازکجا میدونست یاسی نشست تو حیاط به گریه کردن؟ 😶 

شقایق
شقایق
2 سال قبل

یاسمین …حسابی سورپرایزمون کردی دختر 😍 

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

کاش ارسلان گو.ه اخلاقم مث متین مهربون بود 😕😕 من ک رو متین کراشم …لعنتی

شقایق
شقایق
2 سال قبل

لی لی لی ماهرخ برات عروس آوردیم….آقا زودتر برگردیم بریم تهران ما این عروس ماهرخ و تحویلش بدیم  😂 

شقایق
شقایق
2 سال قبل

اوه پسر وات د هک؟تو اوج حس و حال یاسی و ارس غرق میشیم…بعد یهو نویسنده شوتمون میکنه وسط متین و آسو… این جا کجاست….من الان تو بهشت بودم… . الان وسط این برزخ چیکار میکنم؟.! 😂 

شقایق
شقایق
2 سال قبل

یاسمین…دختر یواش ماها قلبمون ضعیفه 😂 

mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه

Helia
Helia
2 سال قبل

وای وای قلبم

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

عالی بود فوق‌العاده بودن یاسمین و آقا ارسلان ولی کاش بخش مربوط به اون دوتا طولانی تر بود. مرسی نویسنده جون کارت درسته.

Saghi
Saghi
2 سال قبل

اینا دوتایی اومدن…. سه تایی برمیگردن😂ازما گفتن بود

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  Saghi

👍 👍 😂 😂

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x