زبان یاسمین بند آمده و فقط خیره شده بود به دو مرد سیاهپوشی که حتی صورت هایشان هم پوشیده بود.
آسو از ترس سرجایش خشک شد: شماها کی هستین؟
اسلحه ی آن ها سمت دخترها بود و جرات نداشتند تکان بخورند. تمام ذهن یاسمین در یک لحظه پرکشید سمت افشین و شاهرخ و… چشم ریز کرد و به وضوح دید که نگاه عجیب مردها سمتش جلب شد.
یکی از آن ها سرش را تکان داد: فکر کنم خودشه…
یاسمین لرز کرد و آسو بالاخره پلک زد. چه خبر شده بود؟!
یکی از مردها سمت یاسمین قدم برداشت که آسو بلافاصله واکنش نشان داد: چیکارش داری عوضی؟
نگاه آن ها سمتش چرخید: تو دیگه چه خری هستی؟
_مگه نگفتن فقط یه دختر تو این خونه ست! کدومشون زن ارسلانه؟
_زن ارسلان که این خوشگه ست… این سلیطه رو نمیشناسم.
یاسمین نزدیک بود روی زمین سقوط کند: با من چیکار دارین لعنتیا؟
مرد پوزخند زد: خودت باهامون میای یا متوسل شیم به خشونت و خونریزی؟
چشمان یاسمین توی اتاق چرخ زد. انگار دنبال چیزی میگشت تا از خودش دفاع کند… آسو هم از ترس نمیتوانست تکان بخورد. هنوز باورش نمیشد که با ان همه محافظ توی حیاط دونفر به راحتی وارد خانه شوند…
_ارسلان خان بیاد و ببینه آهوی خوشگلش و بردیم چه حالی میشه…
یاسمین چسبید به دیوار پشت سرش و نگاه دو دو زنَش ماند به در اتاق. ارسلان چرا نمیرسید؟
مرد باز هم قدمی جلو رفت و یاسمین آب دهانش را قورت داد: میدونید اگه ارسلان بیاد چه بلایی سرتون میاره؟
_نگران نباش قناری تا اون برسه ما کولت کردیم و بردیمت…
یاسمین دست و پایش را گم کرد و اینبار به آسو نگاه کرد. با چشمانش التماس کرد کمکش کند و دخترک درمانده تر شد… یک اسلحه سمت خودش بود و دیگری سمت یاسمین! یک قدم برمیداشت با یک گلوله کارش ساخته میشد.
صدای گریه ی یاسمین تقریبا بلند شده بود که صدای خاموش شدن ماشین توی حیاط پیچید. مرد ها هول شدند و آسو از فرصت استفاده کرد و سمت یکی هجوم برد تا اسلحه را از دستش بگیرد که مرد سریع متوجه شد و بی اختیار ماشه را کشید.
جیغ آسو با اصابت گلوله به کتفش هوا رفت و یاسمین تا خواست پا به فرار بگذارد دست یکی از مرد ها پیچید دور تنش و گلنگدن روی شقیقه اش قرار گرفت.
نفسش رفت… تمام علایم حیاتی اش در صدم ثانیه از کار افتاد و انگار باز هم زنده شد.
_صدات دربیاد مغز خوشگلت و میپوکونم.
یاسمین فقط به آسو نگاه کرد که چشمانش را بسته و از درد به خودش میپیچید. آنقدر نفسش حبس شده بود که حتی نمیتوانست بغضش را رها کند…
_تو رو خدا ولم کن… حالت خوبه آسو؟
چشمهایش مثل ابر بهار میبارید و چیزی نمانده بود سکته کند…
_آسو صدام و میشنوی؟
باورش نمیشد که هیچکس نیست که به دادشان برسد. آرنج مرد دور گردنش بود و اسلحه روی سرش… ارسلان کجا مانده بود؟!
زخم آسو خونریزی داشت و چیزی نمانده بود از حال برود. یاسمین با گریه نامش را صدا میزد و دخترک حتی قادر نبود چشمانش را باز کند.
در که به طرز وحشیانه ایی به دیوار کوبیده شد گلوی یاسمین میان دست مرد فشرده شد و رفیقش اسلحه را سمت در گرفت اما انقدر مضطرب بود که نفهمید کی ارسلان جلو رفت و با یک حرکت دست و پایش را بهم پیچاند. مرد روی زمین افتاد و ناله اش در هوا پیچید.
یاسمین داشت زیر دست نفر دوم خفه میشد که ارسلان سریع واکنش نشان داد تا مرد جری تر شود…
_برو عقب وگرنه آهوی قشنگت و میکشم.
نگاه ارسلان مستقیم توی چشمهای اشکی دخترک بود: نگران نباش یاسمین. خب؟
مثل همیشه محکم بود اما یاسمین به راحتی لایه های نگرانی و اضطراب را توی چهره اش میدید.
_برو عقب ارسلان خان. من صحیح و سالم از این جا نرم بیرون قناریت و پر پر میکنم.
_یه مو از سرش کم بشه خواهر مادرتو جلوی چشمات به سیخ میکشم.
رنگ مرد درجا زرد شد و ارسلان با دیدنش پوزخند زد: ولش کن اون دختر و… بیا برو رد کارت.
مرد گلنگدن را به سر یاسمین فشرد و وقتی صدای گریه ی او درآمد، خندید.
_ارسلان…
ارسلان بزور اب دهانش را قورت داد: اروم باش یاسمین!
رو به مرد با اطمینان گفت: کاریت ندارم فقط اونو ولش کن…
_اسلحه تو بذار زمین!
_گفتم ولش کن…
_خرم مگه؟ اسلحه تو بنداز زمین بعد میفرستمش تو بغلت!
ارسلان ناچار محکم پلک زد و دید که او دستش را روی گلوی یاسمین محکم تر کرد. قلبش داشت از جا کنده میشد و وقتی خم شد تا اسلحه را روی زمین بگذارد، یاسمین حس کرد فشار دست مرد کمتر شد. در لحظه به خودش جنبید و تا خواست از زیر دستش بگریزد صدای شلیک گلوله در کل اتاق طنین انداخت…
یاسمین یک لحظه مرد و زنده شد. پاهایش خشک شده و دیگر هیچ چیز نمیشنید… حس میکرد گلوله درست توی گوشش خورده و حالا به طرز آزاردهنده ایی سوت میکشد.
عجیب بود که حتی صدای ناله های آسو هم نمی آمد. دیگر چیزی دور گردنش حلقه نشده و آزاد شده بود انگار… اما باز هم جرات نمیکرد چشم باز کند.
_منو نگاه کن یاسمین…
انگار کسی محکم توی گوشش کوبید و تمام صداها توی سرش شد ارسلان! ارسلان؟! خودش بود دیگر؟ زنده بودند هنوز؟!
_یاس؟
کی یادگرفته بود اینطور صدایش کند؟ طوری که خیالش از یک دنیا بابت داشتنش راحت شود؟
_یاسمین جان؟
شاید گوش هایش مشکل پیدا کرده بود. شاید خواب بود یا حتی با همان گلوله در دم مرده بود…
ارسلان قدمی جلو رفت و بازوهایش را گرفت و آرام تکانش داد: نگام کن یاسمین!
گرمای نفس های ارسلان برایش شوکی بود که باعث شد چشم هایش را باز کند اما به محض پلک زدن اشک مثل باران تندِ آسمانِ بهانه گیر بهار ریخت روی گونه هایش و ارسلان نفس عمیقی کشید. دست روی صورت سردش گذاشت و نوازشش کرد…
_خوبی؟
سر دخترک کمی به عقب چرخید اما ارسلان اجازه نداد تا کامل برگردد: منو نگاه کن…
یاسمین با دیدن خون زیادی که کنار پایش ریخته بود لرزید: چیشد ارسلان؟
ارسلان محکم دو طرف صورتش را گرفته بود: هیچی نشد. تو خوبی؟
_اره ولی این مرده…
_بهتره از اینجا بریم بیرون. ببین آسو هم حالش خوب نیست.
نگاه یاسمین به آسو افتاد که متین با وحشت کنارش نشسته و سعی داشت با کمک کسی بلندش کند. انقدر حالش خراب بود که متوجه ی امدن ان ها به اتاق نشد… فقط صدای تیراندازی شنید و بعدش انگار میان فضای سرد و ناشناخته ای رها شد!
محافظی با احتیاط نزدیکشان آمد و رو به ارسلان گفت: این جنازه رو چیکار کنیم اقا؟
شاخک های یاسمین تیز شد. جنازه؟ آسو که زنده بود…
ارسلان که بی هوا سمت محافظ برگشت یاسمین از فرصت استفاده کرد و سر چرخاند و یک آن انگار دنیا روی سرش خراب شد. مرد با مغزی متلاشی افتاده بود مقابل پاهایش و خون قرمز تمام فرش را سرخ کرده بود.
دست روی دهانش گذاشت و اشک دوباره با شدت از چشمانش جاری شد. اسلحه هنوز توی دست ارسلان بود و مرد پشت سرش… تمام ذهنش مثل هیزمی داغ به آتش کشیده شد.
ناباور و شوک زده سمت ارسلان چرخید. نگاهش کرد و نگاه او خونسرد تر از همیشه روی چهره اش دور زد.
_تو… تو… کشتیش؟!
ارسلان به محافظش گفت که جنازه را جمع کند و خودش دست دخترک را گرفت و سمت در کشاند.
یاسمین محکم پسش زد: منو ببین ارسلان.
_از این خراب شده بریم بیرون بعد…
یاسمین کفری شد: پرسیدم تو کشتیش؟
ارسلان زل زد توی چشمهایش و رک و راست گفت: آره…
یاسمین ناباور سر تکان داد و ارسلان اینبار محکم تر دستش را کشید و از اتاق بیرون بردش…
از درون داشت میسوخت اما باد سرد اجزای چهره اش لرزاند. دخترک هنوز به این زندگی و شرایط عادت نکرده بود. نگاه یاسمین مانده بود به نیمرخش که بی طاقت برگشت تا در آغوشش بگیرد اما یاسمین با وحشت عقب رفت…
_اصلا به من دست نمیزنی!
ارسلان از زور حرص دندان هایش را روی هم فشرد. انتظار این رفتار را داشت اما محال بود اجازه دهد اوضاع به حالت قبل برگردد…
_چرا چون ادم کشتم؟
یاسمین آب دهانش را قورت داد. داشت سکته میکرد: آدم کشتی؟ همین؟ انقدر برات عادیه؟
_مگه تازه شناختیم؟ نگفته بودم چه خصلت های وحشتناکی دارم؟
دل یاسمین یکهو چنان ریخت که حس کرد زمین زیر پایش لرزید. گفته بود… هزار بار هم تاکید کرده بود اما این زندگی برایش عادی نبود. خون و خونریزی و مردن یک آدم در یک وجبی اش عادی نبود.
_نمیدونستی و نمیشناختی و باور نمیکردی دیگه مهم نیست. الان فهمیدی دور و برت چه خبره!
دستش را بالا برد و به جنازه ی مرد که حالا گوشه ی حیاط بود اشاره زد…
_من نمیکشتمش الان مغز تو متلاشی شده بود و جنازت رو دستم مونده بود.
یاسمین درجا یخ زد و دست هایش دو طرف بدنش رها شد. ارسلان به موقع جلو رفت و بازویش را گرفت…
_از مردن نمیترسی؟
یاسمین بی هدف سرش را تکان داد: از تو بیشتر باید ترسید ارسلان.
ارسلان بیشتر محتاج شد تا در آغوشش بگیرد. بغض داشت و سال ها این بغض توی حفره های عمیق قلبش مخفی مانده بود. تمام حرص و قدرتش را میان مشتش گرفت و بازوی او را فشرد. کاش هیچ وقت این بازی شروع نمیشد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یاسی جان اگه ارسلان نمیزدش که شما ریق رحمت رو سرکشیده بودی 😐
ای بابا چقدر یاسمین ادا و اصولش تمومی نداره خوب راست میگه ارسلان اون که همه چیزو گفته بهش هرچند من که میگم کار یکی از محافضا بوده نه ارسلان. ولی یاسمینم دیگه خیلی لوس شده هی ناز میکنه.
حقیقتا ناراحت شدم😂😂ای کاش یاسمین و میدزدیدن
یاسمین وا بده دیگه …بچم بغل میخواد😍😂
ای ننه به قربونت ارسلان 😍
حالا بیا بدش دست یاسمین…..این وسط یکی نیس یاسمین رو بگیره