مدیترانه پارت 4

*چند هفته بعد*

「مهرسا」

دیگه خسته شدم… تو این چند هفته دور از جونم مثل خر کار کردم…

غذا پختم، سالاد درست کردم، کف سالن تِی کشیدم، فقط کم مونده بود بگن بیا لباس هم بشور…

والااااا….

این پری هم پیدا نکردم…

اوه ببخشید آبجی پری…

چون از من 3 سال بزرگتره…

میگم نکنه آدرس رو اشتباه اومدم؟؟؟

چون این خانم، خانم هم که میگن ندیدمش….

امروز خونه خیلی خلوت بود…

خدمتکارا بیشتر شون اتاقا رو تمیز میکردن و ماری و وادی هم که مشغول پختن غذا تو حیاط بودن…

موندم یه آشپزخونه بزرگ و این همه تجهیزات رو ول کردن رفتن پو حیاط با آتیش کباب درست میکنن….

و فقط من مونده بودم تو سالن با اون دو پسره…

که حالا فهمیده بودم کی هستن….

دو قلو های تِرِزا، در نبود داداش بزرگشون که معلوم نیست با آبجی ما کجا رفتن، دارن عشق و حال میکنن…

خونه خالی، دو پسر، یه دختر دست گل مثل من…

اوه اوه قضیه داره به جای باریک کشیده میشه…

سرم رو تکون دادم و افکارم رو از توی ذهنم انداختم بیرون…

روی صندلی جلوی میز نشستم و همان طور که تکه ها هندوانه و خیار هارو شکل میدادم، از شون هم میخوردم….

آخه من و چه به شکل دادن به این میوه ها…

یه ظرف پر از قالب های گوناگون جلوم بود…

یه قالب ستاره بزرگ برداشتم و محکم زدم روی یه تکه بزرگ هندونه…

اوه… چه قشنگ شد…. یه ستاره قرمز گنده…

یه فکر خوب وارد ذهنم شد…

 

 

 

حیف این ستاره قشنگ که بخواد بره تو شیکم اون دو تا پسرهـ….

 

ستاره رو گرفتم توی دستم و بردم نزدیک دهنم و اومم چه خوشمزس….

 

مشغول جویدن بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم…

 

همون طور که ستاره ام رو میخوردم برگشتم به طرف منبع نگاه….

 

میشه گفت ستاره کوفتم شد….

 

اون دو تا پسره پفیوز نشسته بودن روی صندلی ها درست روبه روی من…

 

اینا کی آمد؟

 

و مثل خر زل زده بودن به منی که در حال جویدن ستاره بودم…

 

یه دستمال کاغذی برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم…

 

+چیه؟؟؟ خوشگل ندیدین؟؟؟

 

چیزی نگفتن و همینطور بهم زل زده بودن…

 

دستم رو به حالت نمایشی بردم بالا و با همون حالت گفتم:

 

_خداوندا به من زیبایی فراوان بده و به این دو عقل فراوان…

 

و بعد به اون دو نفر اشاره کردم…

 

قالب هارو توی پلاستیک ها جمع کردم….

 

ولی اون دو تا هنوز مثل گاو پیشونی کثیف به من زل زده بودن….

 

خسته شدم…

 

من مثل خودشون بهشون زل زدم….

 

یکیشون موهاش بلند بود و پشت سرش بسته بود، چشماش هم قهوه ای تیره بود…

 

اون یکی هم موهای تیره و فرفری داشت، چشماش هم قرمز بود…

 

_مهری، مهری؟؟؟

 

وادیا بود… چشم از اون تو پسر گرفتم و از روی صندلی بلند شدم و به طرف ورودی آشپزخونه حرکت کردم…

 

ولی در لحظه آخر شنیدم که یکشیون گفت:

 

“مهری؟”

5/5 - (13 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegane
yegane
4 ماه قبل

چرا دیگ پارت نمیزارین

رویا
رویا
4 ماه قبل

پارت ها ر زود تر بزارید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x