“خدمتکار عمارت درد” پارت 63

0
(0)

 

 

دانیال: اینا دیگه چین؟!

 

کوروش جلوتر اومد دو پاکتارو گذاشت رو تخت

رو به دانیال کرد

 

کوروش: نمیشد با لباسای مهمونی بره

براش یه چند دست مانتو و شلوار گرفتم

هر کدوم خواست بپوشه

 

تو دلم ذوق کردم چقدر به فکرم بوده

راست میگفت نمیشد با این لباسا رفت جایی

 

+ نیازی نبود همین طوری میرفتم

کت دانیال رو مینداختم رو شونه ام

 

کوروش: نیاز بود که گرفتم

 

دانیال: واقعن دمت گرم

راست میگی نمیشه اینطوری بره خونه

 

+ من کجا عوض کنم حالا؟!

 

از پرستار پرسیدم تو اتاق پرستارا اجازه دادن میتونی بری اونجا

 

داشتم شاخ در میوردم این کوروش فکر همه جارو کرده بود

چیزی نگفتم آروم بدون کمک دانیال و کوروش از تخت اومدم

پایین

پرستارو کوروش صدا کرد با کمک اون رفتم تو اتاق پرستارا لباسامو عوض کردم

 

از هر چیز دو دست گرفته بود بگم دو تا ست لباس بهتره

 

یه ست مشکی یه ست طوسی

 

اول میخواستم ست طوسی رو بپوشم که یاد لباسای کوروش افتادم اگه میپوشیدم

تو دلش میگفت بخاطر اون پوشیدم که باهاش ست کردم

برا همون ترجیح دادم ست مشکی رو بپوشم

 

بعد 15 دقیقه از اتاق اومدم بیرون

میتونستم راه برم ولی لنگ میزدم

 

آروم آروم از دیوار کمک میگرفتم تا برسم به اتاق

 

صدای حرف زدنشون میومدن

 

داشتن دنبال یه منشی میگشتن برای شرکت

کوروش میگفت منشی قبلی بی اعتماده برای همین عذر شو خواسته

 

میتونستم برم تو بیمارستان کار کنم ولی به اندازه کافی تو بیمارستان بودم

دلم میخواست برم تو شرکت کار کنم

پس فرصت خوبی بود تا برم منشی بشم

یه جور ته دلم میخواست امتحانش کنم

 

+ من میخوام استخدام شم

 

دانیال: چی؟!

 

کوروش: توونمیخواد

پات مشکل داره

 

خیلی بهم خورد از واکنش دوتاشون

انگار عجیبه من منشی بشم

 

+ چیز عجیبی گفتم میخوام تو شرکت کار کنم

تازه پام قطع نشده خوب میشه تا دو روز دیگه

 

دانیال: ولی تو که جراحی

میخوای منشی چرا؟!

 

کوروش بیاین بیرون حرف بزنیم

 

همین طور تو مسیر بودیم

 

+ آقا چه ربطی داره میخوام به مدت منشی بشم؟!

 

کوروش: میتونی تو بیمارستان یا یه کلینیک کار کنی چرا منشی؟!

 

+ نخواستم بابا میرم منشی یه شرکت دیگه میشم

اگه پیشنهاد بدن بازم قبول نمیکنم

 

+ متشکر آقای هخامنش

ولی خودم میدونم کجا کار کنم

 

+ دانیال من میرم پیش سارا

منو میرسونی یا خودم برم

 

دوتاشون از این که اینجوری داشتم رفتار می کردم تعجب می‌کردن

 

کوروش: داشتم کمکت می کردم

اگه میخوای بیای تو شرکت کار کنی بیا

 

وای داشتم حرص میخوردم اون وقت که میخواستم نمیگفت الان‌منصرف شدم میگه

 

+ آقا کوروش ممنونم ولی نمیخواد

 

دانیال با کوروش دست داد ازش خداحافظی کرد

 

منم زشت بود ازش تشکر کنم بعد از این همه کار که واسم انجام داده بود

 

+ آقای هخامنش بابت همه کارهایی که انجام دادین ممنونم

امیدوارم جبران کنم

خدانگهدار

 

دیگه ازش جداش شدم رفتم سمت ماشین دانیال

 

منتظر موندم دانیال بیاد

 

دانیال: بد حرف زدی یکم

 

سوار ماشین شدیم

 

+ نه خوب حرف زدم

 

دانیال: حالا تو چه گیری دادی منشی شی وقتی میتونی تو بهترین بیمارستان کار کنی

 

+ هیچی واسه اینکه میخواستم ببینم چجوریه

 

دانیال: پناه بر خدا

دختر تو چه عجیبی

حالا بگو کجا میخوای بری؟!

 

+ بریم پیش سارا

 

دانیال: دختر تو عاشقی؟!

گفتم رفتن ماه عسل برات یه چیزی گذاشته

 

+ وای الان سارا نیست

الهی خوشبگذره

چی گذاشته ؟!

 

دانیال: داشبورد وا کن ببینی

 

داشبورد وا کردم یه جعبه مربعی کوچولو بود

 

+ وای این برا من

 

کلی ذوق کردم سارا اینو برا من گرفته بود

بازش کردم

یه گردنبد نقره ای شکل بود که پلاکش شاخ گوزن بود

 

+ نگاه ببین چه خوشگله

 

صبر نکردم برسم خونه همونجا انداختم گردنم

رو به دانیال کردم

 

+ قشنگه بهم میاد؟!

 

دانیال : دانیال سرشو به نشونه تایید تکون داد

 

+ بی ذوق

 

دانیال: خوب میبرمت خونه

خاله خیلی نگرانته

 

+‌ بریم خونه

میگم کیف و گوشی ام رو میز بود

تو ویلا مونده؟!

 

دانیال: نمیدونم از خاله بپرس

 

تا رسیدن به خونه سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم چشامو بستم

ذهن مو آزاد کردم

 

با صدای بوق ماشین چشامو وا کردم

 

خونه رسیده بودیم

 

دانیال درو برام باز کرد میخواست کمک کنه که نزاشتم

اگه کمکم می کردم خاله خیلی نگران میشد

 

وارد خونه که شدیم

با خاله چشم تو چشم شدیم

از تو جاش بلند شد اومد سمت ما

 

خاله خزان: دخترم خوبی؟!

هنوز درد میکنه؟!

 

+ خاله من خوبم

چیزی نشده

 

خاله خزان: وای خدا

پسرم مگه تو نگفتی پاش پیچ خورده

پیشونیش چرا اینطوریه؟!

 

دانیال نزاشتم جواب بده

 

+ خاله افتادم برا همین اینجوری شده دانیال ام خبر نداشت

 

خاله خزان : دختر تو میخوای منو سکته بدی

 

بغلش کردم

 

+ نه خاله خدانکنه

اتفاقی شد

الان خوبم

 

خاله خزان: ببین چه پوست استخون شدی

 

دانیال: خاله جان یه روز بوده بعد پوست استخون شده

 

+ حسودی نکن

 

خاله خزان: پسرم من جز این دختر دیگه کسی رو ندارم

بیا بشین اینجا برات صبحونه بیارم

 

+ آره خاله بیار

خیلی گشنمه

میخواستن برام صبحونه بدن که ندادن

خودشون صبحونه بیمارستان خوردن

الانم خیلی گرسنمه

 

دانیال: دختر تو چه مارمولکی هستی

یادمون رفت

 

خاله خزان: دانیال تو به من دختر صبحونه ندادی؟!

چرا یادت رفت

بیا دخترم بیا برات صبحونه بیارم

بخوری

پسرم توام بیا بخور

توام از دیشب بیدار بودی

 

خاله رفت آشپز خونه منم رفتم پشت میز نشستم

 

دانیال: مارمولک چرا گفتی نخوری؟!

 

+ میخواستی دورغ بگم از دیشب هیچی نخوردم معدم سوراخ شد

 

دانیال: زبون نداری بگی برات بیارم

آقای هخامنش گفت نیورد

تو باید میوردی

 

دانیال: گفتی میل نداری

ناز آومدی

 

+ من یه چیزی گفتم تو باید میوردی

 

دانیال: دخترا واقعن عجیبن

 

+ شما خنگین

 

خاله داشت صبحونه رو آماده می کردم

یه میزی چید کلشو خوردم

واقعن سیر شدم

 

دانیال: بیا مال منم بخور

 

+ مرسی سیرم تو بخور سیر شی

 

دانیال: زبون دراز

 

+ متر کردی؟!

 

دانیال: کی بتونه حریف تو بشه

 

+ هیچکس

 

دانیال: خاله من برم کار دارم اینجا بمونم پیر میشم

 

دانیال: خدافز خاله ریزه

 

+ مراقب خودت باش

 

دانیال: باش توام

 

بعد رفتن دانیال

 

رفتم پیش خاله یکم باهاش حرف زدم

رفتم تو اتاقم

 

قرصامو خوردم

میخواستم به سارا زنگ بزنم که گفتم مزاحمشون نشم

برا همین بهش پیام دادم

 

ولی بد جوری تو فکر کار کردن تو یه شرکت بودم

 

با گوشیم داشتم شرکتارو نگاه می کردم ببین منشی نمیخوان

ولی چیزی پیدا نکردم

 

برا همین تصمیم گرفتم فردا صبح برم حضوری بهتره

 

یکم استراحت کردم

 

نزدیک ظهر بود بیدار شدم

رفتم پایین

دیدم همگی نشستن مشغول یه کارین

 

فرهاد پشت لپ تاب بود

عمو محمدم کنارش داشت یه چیزی رو پاک می کرد

خاله ام تلویزیون نگاه می کرد

 

+ سلام بر خونواده گرامی

 

رفتم نزدیک عمو رو بغل کردم

 

+ سلام عمو جون خوبی؟!

 

عمو محمد: حالت خوبه؟!

پات چطوره؟!

حالتو از دانیال پرسیدم

گفت نیازی نیست بیایم بیمارستان

چرا پیشونیت اینجوریه؟!

 

+ الان میگم

 

فرهاد: چطوری دختر خاله؟!

پات بهتره؟!

 

+ خوبم آقای دکتر

آره درد ندارم

 

فرهاد: از جنگ برگشتی؟!

 

+ آره چه جنگی

 

عمو محمد: برو بشین رو پات فشار نیار

 

رو مبلی نزدیک خاله بود نشستم

 

+ خوب پیشونیم چیزی نیست فقط افتادم

 

فرهاد: دست و پا چلفتی

 

+ خودتی

 

فرهاد: مشخصه کیه؟!

 

خاله خزان: اذیت دخترم نکن میندازمت از خونه بیرون

 

فرهاد : نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار

 

فرهاد لپ تاپشو جمع کرد رفت بالا

 

+ عمو این چشه؟!

 

عمو محمد: هیچی با این پسره هخامنش یکم حرف شده

 

+ کوروش؟!

 

عمومحمد: آره خودش

 

+ چرا؟!

 

عمو محمد : خودتو درگیر نکن

 

+ باشه عمو

 

دیگه کلی با عمو خاله حرف زدیم از گذشته

ناهار که خوردیم فرهاد اصن یه کلمه حرف نزد

بازم با اخمو تخم رفت تو اتاقش

میخواستم باهاش حرف بزنم که گوشیم زنگ خورد

.سارا بود

با سارا حرف زدیم نزدیک دو ساعت

کلی داشت از روزش میگفت از چه کارهایی کرده بود

 

بعد از اینکه با سارا حرف زدنم تموم شد

رفتم تو حیاط

تا شب همونجا مشغول کردم خودمو

 

حتی موقع شام فرهاد باز حرف نزد

خیلی سر سنگین بود

فکر کنم اوضاع خراب تر از اون باشه که فکر میکنم

 

شب رفتم تو اتاقش باهاش حرف بزنم که اجازه نداد

بهم برخورد

صبح اول وقت زدم از خونه بیرون

 

حوصله قیافه گرفتن فرهاد نداشتم

 

رفتم ببین این شرکتی که میرم منشی میخواد شرایط شون چجوریه

 

شرکت M H این معنیش چی میشه؟!

 

شرکت عجیبه

 

رفتم داخل شرکت

شرکت بزرگ و مدرنی بود

همه چیز داشت برق می‌زد

اول از همه یه خانم بهم بود که بهش خودمو معرفی کردم

بعد از راهنمایی داشتم راهمو پیدا می کردم ببینم تو کدوم اتاق برم

+ کاش خانومه درست میگفت کجا برم

 

یه آقای کت و شلواری

بهتر بگیم اتو کشیده اونجا کلی برگه دستش بود

رفتم ازش بپرسم که راهنمایم کنه

 

+ آقا ببخشید

 

سرشو برگردوند وقتی منو همه برگه ها از دستش افتاد

 

همین طور داشت نگام می کردم

دیگه داشتم زیر نگاه‌اش آب میشدم

 

بخاطر اینکه حواسش بیاد سرجاش

برگه هارو رفتم خودم از رو زمین جمع شون می کردم

 

خودم اومد کمک کنه

 

_ خانم شما خیلی آشنا میاین؟!

 

+ من شمارو نمیشناسم

 

_ اون دستبندی که دستتونه

از کجا گرفتین؟!

 

+ مادرم

یادگار مادرمه

 

یه آقایی از کنارمون رد شد

که اون پسره کت شلواری دستمو کشید منو برد تو یه اتاق

 

+ آقای محترم با چه اجازه ای بهم دست زدین

 

_ من معذرت میخوام ولی اونجا اصن خوب نبود حرف بزنیم

 

+ آقا اصن شما کی هستین؟!

چیکار دستنبد من دارین؟!

 

_ اسمتون چیه؟!

 

+ به شما چه آقا

 

خندید ولی چه خنده اش خوشگل بود

چشماش و اون حالت چهره اش آشنا بود

 

_ شک ام داره به یقین تبدیل میشه

مشخصه از مایی

 

+ چه شکی ؟!

آقا شما اسمتون چیه؟!

 

_ من اسمم ماهانه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar
Sahar
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

یعنی امروز میزاری؟؟؟

Sahar
Sahar
1 سال قبل

خیلی قشنگه رمانت فرشته جون

Mhsa
Mhsa
1 سال قبل

شرکت*

Mhsa
Mhsa
1 سال قبل

عالی پارت بیشتر بزار بعد ی قسمتش چرت بود این همه شکرت اصل همونی ک برادرش بود همون اولی از دستبند ؟ چرت شد یکم آخرش خیلی زود داره همه چی میگذره …

Yasna
Yasna
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

اگ ماهان نیست پس کیه؟ اون دوست صمیمی ماهان؟ خدایی یه ادم بد نباشه! با روح و روانمون بازی نکن

Yasna
Yasna
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

اگ ماهان نیست پس چرا در نظر مارال آشنا اومد؟؟؟

seviiin
seviiin
1 سال قبل

فکر کنم این ماهان همون داداششه نه؟
بعد یه سوال ذهنمون در گیر کرده فرشته جون.
میگم کاپل اصلی رمان مارال و فرهادن یا مارال و کوروش؟ یا شایدم مارال و دانیال ؟

فردخت
فردخت
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

مارال و کوروش.

P:z
P:z
1 سال قبل

آخیی
بالاخره پیداش کرد
ممنونم ازتون نویسنده جون امیدوارم همیشه پارتهاتون به همین اندازه و هر روز باشه
مرسییی

همون 🦕
همون 🦕
1 سال قبل

مررررسی

دسته‌ها

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x