دست کوچک مایا را که در میانه دست او تقریباً گم شده بود را بالا آورد و بوسهای عمیق روی آن کاشت.
-ربطی به عمه یا دکترت نداره عزیزم همش تقصیره منه که نبودم. اما بازم ازت معذرت میخوام و میخوام بدونی تلاشمو میکنم تا همچین چیزی دوباره تکرار نشه، باشه بابایی؟ قبوله؟ اگه قبوله پاک کن این اشکاتو که دلم خون شد برات!
مایا که میزانه وابستگیاش به شهراد بسیار بیشتر از این ها بود که همچین عذرخواهی از ته دلی را قبول نکند، با پشت دست اشک هایش را خشک کرد و دست خیسش را روی صورت پدرش گذاشت.
-بشخیدم دلت خونی نشه اونوخت مثه مایا خانوم اپولت میزنن ها!
شهراد با عطش بوسهای به گونهی سرخ مایایش زد.
دلش میخواست کوچک خوشمزهاش را خام خام بخورد!
-دورت بگردم من که به فکر منی؟ آره من…
هنوز حرفش تمام نشده بود که مایا اینبار آب بینی آویزانش را به گردن پدرش مالاند و باعث شد که صورت شهراد چین بخورد.
-مایا نکن بچه… آخه دخترخوب دماغشو میماله به باباش؟ زشت نیست عمرم؟!
-دختله بدی شدم املوز اذت میکنم همه لو.
(دختر بدی شدم امروز اذیت میکنم همهرو)
شهراد که از سرتقیاش خندهاش گرفته بود، محکمتر فشارش داد و سروصورتش را بوسه باران کرد.
-یعنی چی که دختر بدی شدم؟ سرتق شدی دوباره آره؟!
#پارت۱۲٠
#آبشارطلایی
صدای قهقهههای مایا که بلند شد، شیلا نفس راحتی کشید و رو به دنیز که کنارش ایستاده بود، گفت:
-وای خداروشکر خندید. منم برم جلو تا پیشه شهراده با منم آشتی کنه این فسقلی… تو هم بشین عزیزم شرمنده سرپا هم موندی.
و سپس بیآنکه منتظر جواب بماند، سریع جلو رفت تا دوباره دله برادر زادهی شیرین زبانش را به دست آورد و دنیز این بار کاملاً خشک شده بود!
تصویری که داشت میدید شبیه یک رویا بود.
رویای پدر و دختریای که وقتی سنش کمتر بود، هر شب موقع خواب حالت های مختلفی از آن را تصور میکرد.
و شاید فقط خدا میدانست که سال ها حاضر بود دست به هر کاری بزند تا فقط یک آغوش پر محبت از پدرش نصیبش شود. اما حیف و صد حیف که آنقدر بیمحبت بزرگ شده بود که حتی رویاهایش هم به شیرینی تصویر مقابلش نبودند!
همچین چیزی حتی در ذهنش هم نمیگنجید.
تند پلک زد تا تَری چشمانش از بین برود و سعی کرد بیخیاله رویاهایش شود تا بتواند درست فکر کند. منطقی و بیهیچ قضاوتی…!
محبت واقعی کلام و در آغوش گرفتن های از ته دل شهراد ماجد نه با گفته های زن همخوانی داشت و نه با تصویری که در رستوران دیده بود.
#پارت۱۲۱
#آبشارطلایی
دنیز نمیدانست قضیه دقیقاً چه بود. شاید مربوط به مادر مایا و ماهین میشد و شاید هم داستان کلاً چیز دیگری بود.
مشکل آن زنی که عمیقاً از این مرد نفرت داشت و کلاف های داستان زیادی درهم پیچیده شده بودند و روحش را گیج و آشفته میکرد.
اما حتی گونه های سرخ مایا و ماهین در آن شب که به احتمال زیاد دلیله دیگری جز سیلی زدن داشت و او دچار سوتفاهم شده بود و یا آن زن و مردی که شب تولد دید و حالت عجیب غریبشان، هیچ کدام دیگر اهمیتی نداشتند!
اهمیتی نداشتند چون امروز پوستهی اصلی و بینقاب شهراد ماجد را با گوشت و پوست و استخوان خود حس کرده بود.
نمیدانست از این به بعد چه چیزهایی را خواهد دید. اما حتی اگر مطمئن میشد که شهراد ماجد یک روانی تمام عیار هم هست، دیگر ذرهای نسبت به اینکه او بهترین پدری است که تا به حال دیده شک نداشت.
چراکه قطعاً هیچ تصویری نمیتوانست به سنگینی و قدرته محبت واقعیای که شاهدش بود، برسد!
مردی که اینچنین دختربچهاش را ناز میداد نمیتوانست پدر بدی باشد!
و دنیز کاملاً ناخواسته او را باور کرد آن هم نه یک باور سطحی بلکه او را شهراد را با تمامه قلبش باور کرد…!
#پارت۱۲۲
#آبشارطلایی
-الو دریام؟
-آبجی
دستم روی سینهام چنگ شد و ضربانه دیوانهوار قلبم گوشهایم را کَر کرده بود.
-خوبی دورت بگردم آره؟ حالت خوبه؟!
-…
-دریا خواهش میکنم یه چیزی بگو قلبم داره وایمیسته!
صدای فین فینش خبر از گریه کردنش میداد اما وقتی که گفت:
-خوبم یعنی فکر کنم خوبم. مامان بزرگ تو اتاق حبسم کرده!
ابروهایم بالا پرید.
-حبس کرده؟ چرا؟!
-به ب..بابا گفت خودش میخواد بخاطر فرار کردنم تنبیهم کنه، تو اتاق حبسم کرد. اِنقدرم عصبانی بود که بابا نتونست مخالفت کنه.
کمی طول کشید تا جملهاش را هضم و درک کنم و بیاختیار لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست.
-یعنی خودش تو اتاق حبست کرد؟!
-آره تا حالا اِنقدر عصبانی ندیده بودمش.
به دیوار تکیه دادم و با نفسهای عمیق سعی کردم خودم را آرام کنم.
-آبجی
-جونم؟ دورت بگردم میدونم ناراحتی حقم داری ولی تو اتاق حبس باشی و مامان بزرگ حواسش بهت باشه، خیلی بهتر از اینه که بابا بخواد تنبیهت کنه مگه نه؟
با به زبان آوردن فکرم لحظهای دلم چنان سوخت که اشک به چشمانم نیشتر زد.
عطای عامری، کسی که مثلاً پدرمان بود دقیقاً داشت مارا به کجا میرساند؟!
به جایی که بخاطر حبس شدنی بدون درد خدا را شکر کنیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کجایی فاطمه جان خوبی انشاالله😍
سکوت تلخ نمیزارین؟
کاش زودتر گذشته شهراد با زن سابقش هم بازگو بشه
فاطمه جان سکوت سخت نداری
سکوت تلخ چیشد پس؟؟
دلم برای دنیز کباب شد