کتش را برداشت و رو به نگاه متعجب دختر و ماهان و عمادی که نگران خیرهاش بودند، گفت:
-من باید برم.
ماهان گفت:
-چی شده شهراد؟ مشکله جدی ای که نیست؟!
کارت طلایی رنگش را از روی میز برداشت و به دست دختر که هاج و واج نگاهشان میکرد، داد.
-تماس بگیرید یه وقت دیگه برای مصاحبه بهتون میدم.
سپس سری برای عماد و ماهان تکان داد و سریع از کلینیک بیرون زد.
تمام فکرش پیش مایا و ماهین مانده بود و خدا میدانست که وقتی پای این دو نفر درمیان است، آن روی همیشه آرام و بیاحساسش چطور به قعر جهنم سقوط میکند…!
_♡____
آنقدر عجله داشت که حتی نفهمید ماشین را چگونه در خیابان شلوغ مهد پارک کرد و با قدم های تند به سمت دیوارهای صورتی و سبزرنگ راه افتاد.
از حیاط سراسر چمن کاری شده و وسایل بازی فوقالعاده زیادی که در تمام حیاط وجود داشت، گذشت و مستقیم وارد راهروی باریک شد.
شاید بیشتر از ده بار به اینجا آمده و حال خیلی خوب میدانست باید به کدام قسمت برود.
با دو تقهای که به در زد بیآنکه منتظر جواب بماند، در اتاق مدیر که همان خانوم ضیایی معروف بود را باز کرد و وارد شد.
-آقای دکتر
-دخترا کجان؟
-بابایی؟
با صدای مایا چشم چرخاند و همین که دو موجودِ بسیار کوچک اما فوقالعاده مهم زندگیاش را صحیح و سالم دید، ناخودآگاه نفس حبس شدهاش را بیرون داد و سریع به سمتشان رفت.
یک قدم مانده، ماهین خودش را در آغوشش پرتاب کرد و همانطور که سرش را به سینهی پدرش میچسباند، دوباره بنای گریه را در پیش گرفت.
ماهین را در آغوشش چرخاند و در حالی که تنش را چک میکرد تا خیالش از هر گونه آسیب احتمالی راحت شود، دست دراز کرد و مایای لجبازش را که با تخسی مقابل ریزش اشک هایش مقاومت میکرد را هم طرف خود کشید.
بیتوجه به چهرهی ناراضیاش سرتاپایش را وارسی کرد و وقتی خیالش از جانب او هم راحت شد، بالاخره نگاهش را از دو قلوهایش جدا کرد و رو به خانوم ضیایی گفت:
-چه خبر شده خانوم؟ چرا این بچه ها اینطوری دارن گریه میکنن؟!
-در اصل بهتره بپرسین چرا این بچه داره گریه میکنه آقای دکتر!
با صدای یک زن دیگر سرچرخاند.
یک زنِ میانسال اخمو که کنار چارچوب در ایستاده و محکم دست یک دختر بچه را گرفته بود.
برای یک دکتر آسان ترین چیز دیدن قطره های خون است!
هر چند کوچک، هر چند کم فرقی ندارد. اگر مستقیماً با گوشت و پوست و خون انسان ها در ارتباط باشی، زخم و خونریزی برایت تبدیل به یک فلشر زیادی چشمک زن میشود!
-میبینید آقای دکتر؟ میبینید دخترهای به ظاهر بچه شما چه بلایی سر نوهی بیچارهم اوردن!
-مایا سریع از روی صندلیاش بلند شد و بلبل زبانانه گفت:
-بابایی ما تقصیلی ندالیم چون بیادب بود اووف شد.(بابایی ما تقصیری نداریم چون بیادب بود اووف شد)
دختر بچهای که گریان دست روی زخم گوشهی ابرویش گذاشته بود، با حرف مایا آتشی شد و با دو جلو آمد اما قبل اینکه بتواند چیزی بگوید، سرش به طرف مایا چرخید و با جدیت همیشگی صدایش زد:
-مایا
مایا سریع نگاهش کرد و خیلی خوب میتوانست متوجه ترس دخترش شود.
-شما این بلارو سر دوستت اوردی بابا؟
-…
-پرسیدم شما این بلارو سر دوستت اوردی؟!
چانه کوچک مایا لرزید و همانطور که سر پایین میانداخت، بلهی ضعیفی گفت.
اخم بین ابروهایش شدیدتر شد و نگاهش را به ماهینی که عملاً صورتش را از ترس در گودی گردنش پنهان کرده بود، دوخت.
-و شما؟ شما هم مقصری؟!
ماهین مانند همیشه با اولین پرسش جوابش را داد و خیلی زود گفت:
-ب..ب..بخشید ب..باب..بایی!
-زود از دوستتون عذرخواهی کنید… یالا!
ماهین با همان سر به زیر افتادهاش عذرخواهی کرد و زمانی که صدای مایا را نشنید، کمی گردن به طرفش کج کرد و تنها نیم نگاهی باعث شد او هم مودبانه ببخشیدی قابل قبول بگوید.
دختربچه زخمی سکوت کرد و زنِ میانسال هم هر دو ابرویش بالا پرید!
دستش را به سمت مایا دراز کرد و رو به ضیایی گفت:
-بچه ها رو ببرم تو ماشین برمیگردم.
-راحت باشید لطفاً
با ماهین در آغوشش و مایایی که در سکوت دستش را گرفته بود از اتاق بیرون زد.
متوجه تعجب زن ها شد و ناخودآگاه پوزخند پررنگی زد.
این درجه از حرف گوش کنی برای بچه هایی به سن مایا و ماهین برای خیلی از غریبه ها عجیب بود.
چرا که دیگران نمیتوانستند درک کنند از روزی که خبر پدر شدنش را شنید تا همین حالا، چه وقت و انرژی برای تربیت دو موجودی که همه زندگیاش بودند خرج کرده!
در عقب را باز کرد و اول ماهین را روی صندلی نشاند سپس دست دور کمر مایا حلقه کرد و بند انگشتی های ظریفش را کنار هم نشاند.
-همینجا میشنید تا بیام دست به چیزیام نمیزنید… اوکی؟
-اوکی بابایی
-او..او..اوکی ب..بابای..یی
راضی سر تکان داد و با قفل کردن دوبارهی درها به سمت مهد برگشت.
هیچ اتفاقی برای بچه هایش نیفتاده بود اما جایی که کودکانش را به گریه بیاندازد، پشیزی برایش ارزش نداشت!
حتی اگر این مهد یکی از به روزترین و تکمیل ترین مهدهای این شهر باشد. حتی اگر بهترین مربی ها را داشته باشد و حتی اگر بگویند غیر ممکن است که جایی بهتر از اینجا را برای ماهینش پیدا کند!
شوخی که نبود دخترانش به گریه افتاده بودند…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با این حال اوضاع و مدیریت این سایت خییییلی بهتر از سایت های دیگه س..
سایت رمان وان نمیدونم چرا من نمیتونم نظر بزارم ولی بقیه میتونن..
چند تا انتقاد داشتم راجب سایتشون ولی نمیتونم نظر بزارم.. و این هر بار کلافه کننده س
مشکلت چیه چرا نمیتونی نظر بزاری اونجا ؟
برگه پیدا نشد.
لینکی که آن را دنبال می کنید خراب یا برگه حذف شده است.
این چیزیه که میزنه
لابد اینم مثل رمان های دیگه..
اولش خیلی عالی شروع میشه و پارتا منظمه بعد یا نویسنده اجازه نمیده که رمانش رو اینجا بزارن یا پارت گذاری سال به سال میشه یا اشتراکی میشه..
پارت ۳ کوتاهترازپارت ۲ ،اینجوری پیش بری نویسنده دیگه وقت نمیزاریم بخونیم لطف کنیدمثل پارت یک طولانی برا مخاطب ارزش قائل بشیدلطفا”وقت میزاره میخونه