-بفرمایید.
با صدایم از لپتاپش چشم گرفت و چشمانش را به صورتم دوخت.
-زحمت نمیکشیدی خانوم!
سرخ شده از خانوم گفتنه پر حسش و چشم هایی که از چشمانم جدا نمیشد، آرام زمزمه کردم:
-خواهش میکنم نمیدونستم دلتون میخواد یا نه ولی گفتم چون همش دارید کار میکنید احتمالاً به کافئین نیاز داشته باشید.
دقیقاً از لحظهای که رسیده بود و بعد از یک وعده غذا خوردن و چند دقیقه کنار بچه ها نشستن، دوباره مشغوله کار شده بود و نمیدانم چرا از زن های بیشماری که برای زیباتر شدن مدام پیش این مرد میرفتند، ناخودآگاه حرصی شده بودم!
خواسته های تمام نشدنیشان اجازهی نفس کشیدن را هم از دکتر معروف شهر گرفته بود!
فنجان قهوه را برداشت و با دست به مبله مقابلش اشاره کرد.
نشستم و رو به نگاه خیرهاش لبخند معذبی زدم.
-خوب کاری کردی اما به یه شرطی قبولش میکنم!
-شرط؟ چه شرطی؟!
فنجان را روی میز گذاشت و دستانش را درهم قفل کرد.
-از اینکه هی برات جمع و مفرد میشم خیلی خسته شدم آهو خانوم، دلم میخواد تو صدام کنی!
نمیدانستم از تویی که با تشدید تلفظ کرده بود متعجب شوم و یا آهو خانوم گفتنش!
-آهو خانوم؟!
انگشت اشارهاش را به طرفه چشم هایم گرفت و بیاهمیت به بلایی که با حرف های صمیمانه و پر از گرمایش سر قلبم میآورد، ضربهی محکمتری به عمق وجود و احساسات دخترانهام وارد کرد!
-خیلی خوشگلن، دقیقاً شبیه همون چشم های آهویی معروف که نگاهه همه رو به خودشون جذب میکنن.
خشک شدم و خدایا چه خبر بود؟!
از گفتنه این حرف ها چه قصدی داشت؟!
میخواست بیشتر از این فکر و ذهنم را از آن خود کند؟!
_♡_♡_♡
از دست شهراد و این زبون ریختناش😓😈
#پارت۱۹۲
#آبشارطلایی
نگاه منتظرش را که دیدم به سختی بزاق گلویم را قورت دادم و با لکنت گفتم:
-من یعنی نمی..نمیدونم باید چی ب..گم!
-بگو چشم.
-بله؟!
محکم و مصمم و دقیقاً همانطور که بود شبیه کسی که خیلی میدانست از زندگیاش چه میخواهد، تکرار کرد:
-بگو چشم از این به بعد هر جور که دوست داری صدات میکنم شهراد!
و البته خیلی هم سلطهگر بود!
و من گویی جادو شده بودم که نمیتوانستم عقلم را به کار بیاندازم و شبیه یک احمقه واقعی برای حرف هایش سر تکان دادم و به گونهای قبولشان کردم!
بیآنکه حتی بپرسم چه دلیلی برای این صمیمی شدنه یکدفعهای وجود دارد، خواستهاش را قبول کردم و خدایا دقیقاً چه مرگم شده بود؟!
نگاهم را از چشمانه شفافش گرفتم و به فرش زیرپایم دوختم.
ناگهان در یک ثانیه اتفاقات در ذهنم کنار هم چیده شدند.
ذوقم برای دیدنش، بالا رفتن تپش قلبم با شنیدنه صدایش، دوست داشتنه شدیده دخترهایش و حتی حسه مالکانهای که تقریباً به این خانه داشتم!
و گویی سیلیای محکم بر صورتم کوبیده شد.
کمرم صاف و بینه لب هایم فاصله افتاد.
پس اتفاق افتاده بود… چیزی که هرگز فکر نمیکردم دوباره سر راهم قرار بگیرد، اتفاق افتاده بود!
قلب زخمیام که حس میکردم بعد از عماد دیگر نمیتواند به هیچکس اعتماد کند، باز ضربانش برای یک مرد دیگر کوک شده بود و من عاشق شده بودم…!
_♡_
دخترم از دست رفت🤧💔
#پارت۱۹۳
#آبشارطلایی
-دنیز بیا
با صدایش لیوان صدادار از دستم سر خورد و در سینک ظرفشویی افتاد.
از دو روز پیش که نسبت به احساساتم مطمئن شده بودم، مدام از او و نگاه های سنگینش فرار میکردم و حال هیچ انتظاره این مستقیم مخاطب قرار گرفته شدن را نداشتم!
-ب..بله؟
لعنت به صدای لرزانم!
-بیا کارت دارم.
و شاید هم لعنت به او با این خودمانی صحبت کردن هایش!
سیب آدمم تکان محکمی خورد و شیر آب را به کُندی بستم.
درحاله دوتا دوتا چهارتا کردن بودم که سروکلهاش در درگاه آشپزخانه پیدا شد.
با پیراهن سفید ساده و شلوار اسلش مشکی رنگ خانگیاش هم در حد مرگ جذاب و نفسگیر بود.
-چیکار میکنی؟ چرا تو داری ظرف هارو میشوری؟
-د..دیگه جمع شده بودن منم میخواستم برای بچه ها فِرنی درست کنم گفتم قبلش یه کم اینجارو مرتب کنم.
اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد.
-پس من برای چی یه نفرو گرفتم هر روز بیاد نظافت کنه؟ اینا وظایفه اونه تو خودتو خسته نکن.
قفل کردم و با بیخیالی تمام ادامه داد:
-اونارو ول کن و زود بیا پیشم، کارت دارم.
حرفش را زد و بیاهمیت به حال دگرگونی که برای من ساخته بود از آشپزخانه بیرون رفت.
نرمال میگفت. خیلی عادی… طوری که انگار همیشه گفته دلش نمیخواهد با کارها خودم را خسته کنم و شبیه مردی بود که زنش را کنار خودش می خواست!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 144
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای شهراد نامرد 🥲دنیز حالا یه غلطی کرد و زود پشیمون شد تو چرا آخه می خوای این بلا رو سر احساساتش بیاری
ای کاش دنیز لال مونی نمی گرفت واسه گفتن حقیقت و پشیمونیش
فک کنم شهراد میخواد دنیز اونقد ببره بالا از عشق لبریز بشه بعد زیر پاشو خالی کنه دنیز خانومم با کله بیاد کف زمین 😕😕بعد خود آقای شهراد دلش تنها طاقت نیاره هی بعدش بره منت کشی😣😣
این بود حدسیات من😂😂😂
حدست درسته + یک رابطه جن.سی فقط برای شب آخر.
چون دنیز گفته بود مامانم گفته با مردی وارد رابطه نشو تا وقتی دلش رو کامل به دست نیاوردی. این خط قرمز و آتوی دنیزه.
دنیز میره ولی با یک بچه از دکتر. چیزی که خط قرمز خود دکتره. اونوقته که حال هردوشون دیدنی میشه
شهراد خیلی باهوشه،مطمئنا احساس دنیز رو نسبت به خودش فهمیده
مشخصه عمدی اونو جذب میکنه این جمله ات عجیبه
نکنه شهراد میخواد کامل عاشق خودش بکندش بعدم ولش کنه که ازش انتقام بگیره
درست حدس زدی عزیزم چون خیلی گرون براش تموم شده وقتی فهمیده دنیر با نقشه اولیه نزدیکش شده ودرپی انتقام مخفیانس ولی دنیزازهمه جا بیخبر داره اغفال میشه روزبروز بیشترازدیروز