با صدای لرزانی این را گرفت و میخواست دنیز را مقصر نشان دهد اما کاملاً مشخص

بود که این اتفاق تحت تاثیر قرارش داده! دستان لرزان و چشمانش که مدام پر و خالی

میشد، نماینگر همین بود!۷۳۷

لحظهای دلش سوخت…

به هر حال او هم یک پدر بود اما کارهای این مرد خانوادهاش را ویران کرده بود، برای

همین با بیرحمی تمام گفت:

-پس حتما تو پدر خوبی هستی که از منی که نمیشناختی، منی که یه غریبه بودم،

باج گرفتی تا کار بهکار دختر دوازده سالت نداشته باشی! تو پدر خوبی هستی که بخاطر

مواد و قمار پای هر کس و ناکسی رو به خونه زندگیت باز کردی و دختراتو فراری

دادی! تو پدر خوبی هستی که نهتنها مسئولیتی در قبال بچه هات قبول نکردی، تازه بار

روی دوش دختراتم شدی و تو این جامعه تنها ولشون کردی!

عطا شوکه شد و بهسختی لب زد:

-من… من

یم ان حرفش پرید و با تاکید گفت:

-مقصر دونستن دیگران این بار سنگین رو دوش یکی دیگه گذاشتن خیلی راحتتر از

مقصر دونستنه خودته مگه نه؟ اما متاسفانه حقیقت این نیست! حقیقت اینه که تو اگه

پدر خوبی بودی دخترات مجبور نبودن از خونه برن و اونوقت شاید الآن اینجا نبودیم!۷۳۸

تو حتی محبت به بچههای خودتم بلد نیستی. همهی زندگیت شده مواد کشیدن و قمار

کردن، پس برای من صغری و کبری نچین!

اشکی از چشم عطا کشید و با ویران شدگی تمام لب زد:

-آ..آقا اینجوری نگید درسته من شاید یه چیزهایی مصرف کنم اما… اما معنیش نیست

که معتادم! ه..هر چی هست تفریحیه و بعدم من شاید نتونم نشون بدم اما ب..بچه هامو

دوست دارم. اونا دخترای م..منن!

قطرات اشک آرام از چشمانش میچکید و شکستگی از همه وجنات مرد مشخص بود. و

شاید این اولینباری بود که یک جملهی درست و صادقانه از جانب عطا عامری

میشنید!

نفس عمیقی کشید. دلش میخواست همهچیز را از پایه برای دریا و دنیز درست کند.

برای همین روی عصبانیت شدیدی که از این مرد و بیمسئولیتیهایش داشت، چشم

بست و با جدیت گفت:

-عطا من یه دکترم و حالتو میفهمم. میدونم گاهی اعتیاد میتونه از هر مریضیه

دیگهای خطرناکتر باشه و میدونم این یه جرم نیست بیماریه. اما این بیماری چیزی

نیست که فقط خودتو نابود کنه! بهترین و قویترین آدم هارو از بین برده! شاید خیلی۷۳۹

وقتها طرفو نکشه اما بیچارهاش میکنه. بدبختش میکنه. هر روز بیشتر غرقت میکنه.

هم خودتو و هم خانوادهتو! اینو میفهمی؟ اینو میبینی؟!

…-

-اگه… اگه بخوای بخاطر دخترات که هیچ گناهی ندارن و دارن قربان میشن کمکت

میکنم یه شروع جدید داشته باشی… بخصوص بخاطر دریا که هنوز خیلی کوچیکه…

میخوای؟!

مرد بهشدت بزاق گلویش را قورت داد و با گفتن:

-من معتاد نیستم. فقط گاهی تفریحی یه چیزایی مصرف میکنم وگرنه به هیچی

اعتیاد ندارم خ..خداروشکر!

با عجله از ماشین پیاده شد و بیآنکه حتی دوباره بخواهد پیش دریا و دنیز برگردد، از

خیابان رد شد و تاکسی گرفت.۷۴۰

لعنتی زیرلب گفت و روی فرمان کوبید. حالاحالاها قرار بود با این مرد و مادر افسانهای

اش داستان ها داشته باشد!

_♡_

دنیز:

-آبجی نذار ببرتم… دنیز توروخدا!

-پشت گوشتو دیدی این بچه رو هم م بی ینی، میبرمش پیش خودم!

-خوشبختانه بکارت آسیب ندیده اما از نظر روحی بههمریختهاس!

-مطمئنید هنوز باکرهاس؟ این دختربچهاس فردا پسفردا موقع ازدواج براش مشکل

پیش نیاد؟!

-برده بودنش یه خونه تیمی!۷۴۱

-کار بهرام اجاره دادن دخترهاس!

-معمولاً کسایی رو انتخاب میکنه که بدونه خیلی براش دردسر نمیشن!

-نگن دست خوردهاس؟!

-قربانیهای تجاوز اکثراً سکوت میکنن چون خودشون رو مقصر میدونن.

چشمان سوزناکم را محکم روی هم فشردم و هیچ اختیاری روی اشکهایی که یکی

پس از دیگری روی گونهام میریخت، نداشتم. چیزهایی که از سر گذرانده بودیم همراه

جملات سمی و زهرآلودی که حتی شنیدنش را در کابوس هایم هم ندیده بودم، مدام

در ذهنم میپیچید.

خدایا چطور همچین چیزی ممکن بود؟! چطور آنقدر کور شده بودم؟! چرا هیچچیز را

نفهمیدم؟! چطور متوجه نشدم؟! لبهایم جمع شد و صدای گریههای بلندم در ماشین

پیچید.۷۴۲

پر از حس رقتانگیز و تحقیر بودم و آشفتگی زیاد باعث شده بود سنگینی نگاه شهراد،

کسی که گفته بودم بمیرم هم دیگر کنارش قرار نخواهم گرفت، هیچ اهمیتی برایم

نداشته باشد!

حرکت ماشین متوقف شد و صدای ناراحتش به گوشم رسید.

-دنیز؟

…-

-حق داری ناراحت باشی اما باور کن این حالت هیچ فایدهای برای هیچکس نداره!

دستی به بینی آویزانم کشیدم و بیجواب دستگیره ماشین را باز و پیاده شدم. به خانه

رسیده بودم… خانهای که همین دیشب در زیرز یم نش همراه دریا خوابیدم! به یک

خواب بسیار عمیق رفتم ب آی نکه بدانم خواهر دوازدهسالهام در حال غرق شدگی در چه

سیاهچالهایست!

پاهایم روی ز یم ن کشیده شد و بهتر نبود این بار خودم را در یک خواب همیشگی غرق

کنم؟! راه عاقلانهای به نظر میرسید!

مقابل در رسیدم و مانند آدم کوکی دست ی زخ ده و لرزانم را سمت قفل بردم.۷۴۳

 

باید به خانه میرفتم و با نوع دیگری از عذاب روبهرو میشدم! با کشیدن مجازاتی

سخت بخاطر دیدن وسایل خواهری که دیگر کنارم نبود!

خواهری که نتوانسته بودم درست مراقبش باشم!

خواهری که فکر میکردم نجاتش دادهام اما با ندیدن لایه های پنهان بدترین بدی

ممکن را به تنها امانتی مادرمان کرده بودم! قطره اشک دیگری چکید و قبل چرخیدن

کلید در باز شد و با خواهر خانوم نویدی روبهرو شدم.

-بالأخره اومدی!

چشمان خیسم را بهصورتش دوختم و مثل اینکه قرار نبود امروز به اتمام برسد!

_♡_

شهراد:۷۴۴

-میدونم شاید الآن گفتنش درست نیست اما دخترم امروز دو بار ماشین پلیس اومده

وایستاده جلوی خونه خواهر من! سال هاس اینجا میشینه تابهحال با اینجور چیزها

سروکار نداشته و نمیخوادم که داشته باشه! نمیخوایم که داشته باشیم! بهخصوص

اینکه خیلی زود پسر و عروسم قراره بیان جاگیرشن. تازه عروس و دومادن کلی

ذوقوشوق دارن و به عنوان یه مادر میخوام زندگیشونو راحت و بیدغدغه شروع کنن…

متوجه یم شی؟!

دنیز مظلومانه جواب داد:

-نه واقعاً متوجه منظورتون نمیشم!

-دارم یم گم از وقتت کممونده برای همین ممنون میشم اگه زودتر جا بهجاشی تا هم

بتونیم یه رنگی به خونه بزنیم هماینکه دیگه با پلیس و این داستانها سروکار نداشته

باشیم!

به زن دیوانهای که آنقدر نفهم و خودخواه بود که در همچین موقعیتی به فکر پسر

احمقتر از خودش بود، نگاه کرد و قدمی جلو گذاشت و حرصی گفت:

-مگه الآن وقت این حرف هاس خانوم؟ برید کنار بره خونهاش.۷۴۵

زن اخم کرد.

-بهجا نیاوردم؟

-گفتم برید کنار!

-منم گفتم بهجا نیاوردم… دارم با دنیز حرف میزنم!

انگشتش را تهدیدوار مقابل صورت زن تکان داد.

-حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی، اونم وقتی که میدونید حالش خوب نیست!

-من کاری نکردم. فقط دارم میگم بهتره زودتر از اینجا برن چون پسرم و عروسم…

همهی وجودش سرخ شد و بیاختیار فریاد کشید:۷۴۶

-پـسر و عروسـت میتونـن بـرن بـه درک!

-چی شده؟ چه خبره اینجا؟!

نویدی آمد و با دیدن حالت دنیز سریع شرمندگی چشمانش را گرفت و تند به

خواهرش نگاه کرد.

-نگو که چیزی گفتی!

-چیز خاصی نگفتم!

-بهت گفتم دخالت نکن، اگه قرار باشه حرفی زده بشه خودم میزنم!

-نمیفهمم واقعاً این دختره بیکس و کار چرا انقدر برات مهمه که بخاطرش با من

اینجوری حرف میزنی!

از حرص سرخ شد و تا خواست جلوتر رود، دنیز آرنجش را محکم گرفت.

-ول کن… ولش کن.۷۴۷

-اما…

چشم آهویی بیاهمیت چرخید و با قدمهای سست از خانه دور شد.

آه سنگینی کشید و درست وقتی که حس میکرد دنیز میخواهد یک پیادهروی

بیدلیل و پر از گیجی را شروع کند، دخترک در ماشینش را باز و دوباره سرجای

قبلیاش نشست!

لبهایش روی هم فشرده و مانند کسی که به سمت بهشت میدود، بعد از نگاه

خشمگینی به آن زن زبان نفهم سریع سمت ماشین رفت و کنار دنیز نشست.

-کجا ببرمت؟ جایی مدنظرت هست؟!

-اوهوم دلم میخواد برم ته جهنم… منو ببر قعر جهنم!

سر تکان داد و پایش را روی گاز فشرد. آدرس جهنم را بلد نبود اما جایی که سکوتش

باعث شود انسان به اصل خود برگردد را خیلی خوب م شی ناخت!۷۴۸

_♡_

مقابل دره ایستاد و نگاهش را در اطراف چرخاند.

خدا میدانست چقدر با این مکان دلهره آور اما درعینحال پر از آرامش خاطره دارد و

چندین بار وقتی چیزی تا دیوانگی فاصله نداشت، در اینجا توانسته بود خودش را

جمعوجور کند!

سایهافکنی آسمان و چمنهای پراکنده همراه سنگ و کلو هخ ای تمامنشدنی و چند

شاخه گل کوچک و جایی خالی از سکنه و انسانها!

-جهنم نه ولی اینجا جاییه که تونستم خودمو توش پیدا کنم.

دنیز که تمام طول راه از پنجره به بیرون نگاه کرده و کلمهای نگفته بود، نگاه بیحسش

را در درهی زیبا و عمیق چرخاند و سپس پیاده شد. کنارش رفت و از نیمرخ به

شانههای ظریفش که جمع شده و چشمانش که برقی از اشک داشت، خیره شد و

قلبش سوخت.

کاش میتوانست کاری برایش کند…۷۴۹

کاش میشد باری که روی شانههای ظریفش سنگینی میکرد را از بین ببرد اما این

یک آرزوی محال بود چرا که خودش یکی از دلایل اصلی شکستن این آهوی زخمی

بود!

خوب این را میدانست اما بااینحال نتوانست نپرسد:

-کاری هست که برات انجام بدم؟ هر چی که باشه مهم نیست فقط میخوام بهترشی!

میخوام… میخوام کمتر درد بکشی!

پوزخند کمرنگ دنیز را دید و سپس بلند شدن صدای خشدارش:

-در اصل میدونی درد چیه؟ درد اینه بهجایی رسیدم که فقط تو برام موندی! وقتی تو

این حالم هیچکس، حتی یه نفرم نیست که کنارم باشه اما تو هستی… نمیدونم این

چیه اما احتمالاً یه چیزی شبیه کفاره گناه دادنه!

_♡_

دنیز:۷۵۰

دره و فضای مقابلم آنقدر پر از سکون و آرامش بود که انگارنهانگار در همین لحظه و در

دل جامعهی شلوغ شهر چه چیزهایی در حال رخ دادن است! انگارنهانگار کسی قربانی

تجاوز میشود…

انگارنهانگار یک فرد معتاد برای خودش و خانوادهاش جهنم میشود…

انگارنهانگار یک صاحبخانه یک شبه بیرحم میشود…

انگارنهانگار یک همخون دشمن میشود…

 

و انگارنهانگار یک عاشق معشوقش را به سلابه میکشد!

نفس عمیقی کشیدم و دستمالی که شهراد به سمتم گرفته بود را گرفتم و صورتم را

خشک کردم. بیشتر از سه ساعت بود که نشسته و خیره به مقابلم بیصدا اشک ریختم.

و مرد کنارم، کسی که از وقتی گفتم حضورش شبیه کفاره گناه دادن است، آنقدر

بیصدا کنارم نشسته بود که اصلاً حضورش حس نمیشد اما با وجود سکوتش بهترین

هر موقع صدایی شبیه صدای حیوانات میشنید، سریع بلند میشد و دور و اطراف ر

و وقتی که باد وزید، کتش را برایم آورد و در آخر گل زیبایی را کنارم گ

لب زد:۷۵۱

-تو مثل این گل میمونی ارزشمند اما خیلی ظریف. قدر خودتو بدون و اِنقدر خودتو

مقصر چیزهایی که هیچ تقصیری توش نداشتی، ندون!

در تمام مدت همین چند جمله را گفت و من خیره به گلی که پرپرش کرده بودم،

بغضم حتی بیشتر از قبل شد و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم!

نگاه خیسم را بهصورتش دوختم و لب زدم:

-چرا؟!

ناراحت نگاهش را در صورتم چرخاند.

-مطمئنی میخوای الآن راجعبش حرف بزنیم؟!

-فقط بهم بگو چرا… من بهت اعتماد کرده بودم… برای اولینبار تو عمرم به یکی کامل

اعتماد کردم! چرا شهراد؟ چرا اون کارو باهام کردی؟!

…-۷۵۲

-چرا بهم تجاوز کردی؟!

-من بهت تجاوز نکردم ما… ما هر دومون خواستیم. همه چی خوب بود مطمئنم خوب

بودی. من برخلاف یم لت بهت دست نزدم دنیز!

زیر چشمانم را محکم پاک کردم و ناراحت پوزخند زدم.

-فهمیدم… پس اینجوری وجدانتو آروم میکنی هان؟ متاسفم که اینو میگم اما تجاوز

کردی!

آشفته سر تکان داد.

-نکردم… من برخلاف یم لت باهات نبودم!

-چرا کردی… تو به روحم تجاوز کردی!

…-۷۵۳

-قبول دارم موقع رابطهمون خیلی حواست بهم بود، حواست بود درد نکشم. حواست بود

لذت ببرم، اما بعدش… بعدش وقتی من داشتم بال در میاوردم از اینکه با کسی که

دوست داشتم بودم، بعد از اینکه مهمترین چیزمو بهت دادم، بکارتمو بهت دادم، تو… تو

چیکار کردی شهراد؟!

با درد چشمانش را روی هم فشرد.

-لطفا!ً

-لطفاً چی؟ نمیدونم یادته یا نه اما من اون روز خیلی بهت لطفاً گفتم!

صدایم بالا رفت.

-خیلی لطفاً گفتم! خیلی التماس کردم تا بتی که ازت ساخته بودمو نشکنی اما

شکستی اونم بدجور!

-دنیز!۷۵۴

-میدونی من قبلاً گاهی وقتا که زندگی کمتر بهم سخت م گی رفت و کمتر حس خفگی

داشتم، راجع به این موضوع خیالپردازی کرده بودم. اکثر دخترا این کارو میکنن. به

اولین بوسهشون، رابطهشون، فکر میکنن و آرزو دارن اینارو با عشقشون تجربه کنن و

من اعتراف میکنم با تو بهترین بوسه هارو تجربه کردم و رویاییترین رابطهای که یه

دختر میتونه داشته باشه. اما میدونی این پروسه یه بعدیم داره! نمیدونم بقیه هم

بهبعدش فکر میکنن یا نه اما من فکر کرده بودم! تو رویاهام مردی که دوستش داشتم،

بعد از رابطهمون منو میبوسید. نوازشم میکرد. بهت میگفت دیگه کنارمه. میگفت چه

خوب که اومدم تو زندگیش اما سورپرایز درنهایت چی گیرم اومد؟ مردی که بعد

رابطهمون و وقتی من هنوز هم سرخوشم هم درد دارم و هم از وارد شدن به دنیای

زنانه شوکهام، وقتی هنوز میگم عجبا یعنی چقدر کارم درست بود، برای آخرین بار

گونهمو میبوسه و بعد یک دفعه دست و پاهام به تخت بسته میشه و بووم… تنی که

همین چند دقیقه پیشش کلی بوسیده بود را شلاق م زی نه!

…-

-واقعاً جالبه مگه نه؟ به نظرت میتونیم از این خاطره مشترک بهعنوان تیزر یه فیلم

ترسناک استفاده کنیم؟ به نظر من که خوب میشه نظر تو چیه؟!

…-

-نـظر تو چیه مرتـیکه دارم ازت سـوال میپرسـم جواب بـده بهـم!۷۵۵

صدای جیغ مانندم در فضا پیچید و تلخی خون در گلو و لرزش تنم را خیلی خوب

حس میکردم. و به یکباره با درد فراوان زمزمه کرد:

بعد-تو هم این کارو با من کردی! منم برای اولینبار به یه نفر اعتماد کردم! به یه زن

اعتماد کردم! منِ لعنتی بعد اینکه مچِ زن حاملهمو تو تخت با یه نفر دیگه گرفتم،

اینکه ماهها برای مایا و ماهین پدری کردم بدون اینکه حتی مطمئن باشم بچههای

خودمن یا نه و آخر با دیوونگی آزمایش دی انای گرفتم و مثل یه بیغیرت عوضی از

اینکه حداقل بچهها برای خودم بودن خوشحال شدم و چشممو رو اینکه زنم وقتی

حامله بود با هزار کس و ناکس خوابیده بود، بستم. به تو اعتماد کردم! با اون پیشینه

آشغالم از زنی که سا هل ا باهاش زندگی کرده بودم، بهت اعتماد کردم! اما تو چیکار

کردی؟ تو بخاطر پول بهم نزدیک شدی تا دخترامو ازم بگیری! کسایی که بخاطرشون

زندهام! کسایی که بخاطرشون هنوز قلبم تاریک نشده و کسایی که جز من هیچکس

نداشتنو بگیری و اونارو الاخون والاخون خونهی اون زن کثیفم و مادرش کنی!

-من… من پشیمون شدم. من از کارم دست کشیدم. وقتی فهمیدم اشتباهه عقب

کشیدم!

-اما پیشم نیومدی و بهش اعتراف نکردی! برای از بین نرفتن اعتمادم تلاش نکردی!

نالیدم:۷۵۶

-تو خودت همه چیو میدونستی. چرا ازم نپرسیدی؟ اگه فقط یه… یه بار ازم

میپرسیدی، اگه بازخواستم میکردی…

سرش را به چپوراست تکان داد.

 

-تو خوب میدونستی، خوب میدونی من حتی نمیذارم همکارام، دوستام کسایی که

سال هاس میشناسمشون نزدیک بچه هام شن. خودمو پاره میکنم تا یه آخ از

دهنشون درنیاد. اما بااینحال اونارو به تو امانت دادم! به کسی که میخواست ازم

جداشون کنه! به کسی که اومده بود یه سری حرف پوچ و مزخرفو راجع بهم ثابت کنه!

بگو ببینم اصلاً میدونی بخاطره زن سابقمه که بعضیا منو به ارباب بودن میشناسن؟

همهی کسایی که از قدیم میشناسنم در اصل دوستای گلاره بودن و اون بود که منو با

همشون آشنا کرد. چون اون میخواست که روابط خشن داشته باشه و من تو کل

زندگی مشترکمون هر کار کردم فقط برای اینکه زنم خوشحال باشه و وقتی ازم

خواست روابطمون عادی نباشه و براش تو تخت بهجای یه شوهر رول ارباب بازی کنم،

نه نگفتم و تو اومده بودی ثابت کنی من یه دیوونهام چون به علایق شخصی زنم احترام

گذاشتم! چون هر کاری کردم تا همونی بشم که اون میخواد! چون بدون اینکه حتی

بدونی اصل موضوع چیه به پروندههای مسخره و اَلکی اون مادرزن سابق روانیم دلخوش

کردی!۷۵۷

-من…

-چه انتظاری داشتی دنیز؟ انتظار داشتی وقتی فهمیدم قرار بوده دنیامو ازم بگیری بیام

مستقیم ازت بپرسم؟!

با عصبانیت و تمسخر ادامه داد:

-چی میگفتم مثلاً؟ هی چشم آهویی شنیدم با نقشه بهم نزدیک شدی اما بعدش

پشیمون شدی و عقب کشیدی این درسته؟ تو هم میگفتی اوه بله اما باور کن

پشیمون شدم. چون تو پدر خیلی خوبی هستی منم میگفتم مرسی که اینو دیدی

سعی میکنم از این بهبعد هم خوب بمونم تا یه وقت آتو دستت ندم… قرار بود همچین

مکالمهای داشته باشیم؟!

دستم را پر از خاک کردم و کاش میشد بخاطر تمام حسهای منفی وجودم همین

حالا به خود پایان دهم. تمام زندگی قربانی شدم و شکارچیانم هرگز حساب پس ندادند

اما فقط یک اشتباهم برایم تبدیل به باتلاق شده بود!۷۵۸

-تو انتقامتو تماموکمال ازم گرفتی. برای همین دیگه هیچ بدهیای بهت ندارم فقط اینو

بدون از هر کاری که میخواستم بکنم پشیمون شده بودم! درسته بهش اعتراف نکردم

اما اعتراف نکردنم فقط برای این بودکه… فقط برای این بود که ترسیدم!

-آره ترسیدی… ترسیدی که وقتی همه چیو بفهمم عصبانی بشم و دیگه به دریا کمک

نکنم، به خواهرت کمک نکنم!

تمام وجودم سوخت و لبهایم به سمت بالا کشیده شد و پرحرف به چشمانش زل زدم.

و احتمالاً هرگز هم به او اعتراف نمیکردم که ترسم تنها بخاطر دریا نبود… بلکه بیشتر

میترسیدم با اعتراف او را از دست بدهم!

-باشه من مقصر تمام خوبه؟ راحت شدی؟ همهچیزو خودم گردن میگیرم. این برات

کافیه؟ آرومت میکنه؟!

مصمم و با کمی عصبانیت گفت:

چیزی-نه نشدم. نشدم چون همه جوره قبول دارم که خیلی بهت بدهکارم. قبول دارم

اشتباهم بزرگتره، سنگینتره و حتی اگه تا آخر عمرم ازت معذرتخواهی کنم

از گناهم کم نمیشه اما الآن موضوعمون این نیست…. موضوع اینه که تو باید هر چه۷۵۹

زودتر خودتو جمعوجور کنی. باید پاشی چون هنوز مهمترین عضو زندگیت بهت نیاز

داره. دریا بهت نیاز داره!

لبخندی روی لبم نشست و کم کم به قهقهه افتادم.

-بهم نیاز داره! با اینکه با بیعرضگیم گند زدم به زندگیش و وقتی مامان بزرگم کشون

کشون داشت میبردتش حتی جرات نکردم اعتراض کنم بهم نیاز داره! خواب دیدی

خیره اون بچه هیچ نیازی به من نداره حتی فکر کنم با دور شدن از زندگیش بهترین

خوبی ممکن رو در حقش میکنم!

-و این یعنی میخوای خودتو کلاً عقب بکشی! میخوای از اون بچه دورشی!

سکوت کردم و ظالم بیرحم این بار چاقویش را عمیقتر چرخاند!

-راستشو بخوای فکر بدی نیست. یعنی برای اینکه خودتو از زیر مسئولیتش راحت

کنی، بهترین کاره! مامانت اون دخترو به تو سپرده اما خب میتونی با گفتن امتحان

کردم اما نشد کنارش بذاری! تصمیم عاقلانهایه تبریک میگم!۷۶۰

قلبم سوخت و حرصی بلند شدم.

-چی داری میگی برای خودت؟ خواهرم برای من بار اضافه نیست! هیچوقتم نخواستم

با کنار گذاشتنش خودمو راحت کنم. من… من همیشه آرزوم این بود که بتونم ازش

مراقبت کنم. که بتونم یه زندگی راحت براش بسازم. اما نتونستم! نتونستن به کنار با

بیعرضگیم جهنمو نشونش دادم!

صدایم به کنار کل وجودم در حال لرزیدن بود اما مرد مقابلم خیال عقبنشینی نداشت!

-خب که چی؟ چون نفهمیدی داره تو چه دردسری میفته یعنی مقصری و باید ازش

دوری کنی تا بیشتر غرق شه؟ تو هیچ میدونی روزانه چندتا پدر و مادر تو جایگاه تو

قرار میگیرن؟ اصلاً کی گفته والدین همیشه باید بدون خطا باشن؟ بدون اشتباه باشن؟

اشتباه مال آدمیزاده! هر کسی ممکنه اشتباه کنه! این مهم نیست. مهم اینه اِنقدر جَنم

داشته باشی که بعدش برای خرابه های به بار اومده آستین بالا بزنی. فرار کردن راحته

درست کردن سخته و اینه که آدم ها رو از هم متمایز میکنه. این که بتونی بمونی و

درست کنی، تو رو یه آدم بالیاقت میکنه!

دستی به بینی آویزانم کشیدم و پلکی زدم که چشمانم در حد جهنم سوخت.

مطمئن بودم بدجوری سرخ شدهاند و برای لحظهای غم و شیفتگی که در نگاهش

 

« امتیاز فراموش نشه »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۲۵۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
15 روز قبل

عالی .. خدا قوت فاطمه جان ممنون بابت پارت طولانی و روزانه.

سیده فريبا خالقی
سیده فريبا خالقی
15 روز قبل

عالی بود

خواننده رمان
خواننده رمان
16 روز قبل

مرسی پارت خیلی خوبی بود

علوی
علوی
16 روز قبل

چه قشنگ گفت جملات آخر رو. کاش بمونند و با هم درستش کنند

نازی برزگر
نازی برزگر
16 روز قبل

دستت طلا منون

خواننده رمان
خواننده رمان
16 روز قبل

فکر نکنم به این زودیا رابطه دنیز با شهراد خوب بشه ممنون فاطمه خانم عالی بود

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x