|آتش شیطان
حاضر شده از اتاق خارج شدم که سارا و دایان رو سمت راستم دیدم.
– تابش جون منم باهات میام و از اون طرف ماشین میگیرم خودم برمیگردم.
سری به نشونه تایید تکون دادم که با گفتن ” میرم به مامان خبر بدم” ازمون فاصله گرفت و به سرعت، به سمت پله ها رفت.
انگار کلا دختر پر جنب و جوشی بود و یک جا آروم و قرار نداشت!
نگاهم هنوز به سمت مسیر رفته سارا بود که دایان گفت:
– مراقبش باش تابش؛ دختر سر به هواییه!
به سمتش برگشته و خیال نگران برادرانش رو، مطمئن کردم.
دستش رو به نشونه خداحافظی، به سمتم دراز کرد.
نگاهم به دستکش های چرم و مشکیش افتاد که مجدد به سر جای خودشون برگشته بودن.
اما با این تفاوت که، حالا دیگه حس بد و منفی نسبت بهشون نداشتم!
– مراقب خودت هم باش خانوم وکیل!
من چند روز دیگه برمیگردم تهران و میخوام اولین کسی که ملاقات میکنم تو باشی، آخه حرف ناتموم زیادی باهم داریم!
متقابلا دستش رو فشره و تاییدش کردم.
با نگاه عمیق دیگه ای به چشماش، بالاخره ازش دل کنده و به سمت طبقه پایین رفتم.
گویی مهمون ها رفته بودن که تو پذیرایی فقط مادر و زنعمو دایان و سارا، ایستاده بودن.
از همشون تشکر کرده و مجدد تسلیت گفتم.
مادرش دستم رو توی دستای چروکیدهاش نگه داشت و جواب داد:
– دست تو درد نکنه دخترم که این همه راه به خودت زحمت دادی و اومدی!
دلم میخواست اصرار کنم که بیشتر پیشمون بمونی تابش خانوم؛ اما میدونم که کلی کار داری و برات ممکن نیست.
– همینطوره حاج خانوم، بهرحال کلی بهتون زحمت دادم.
با محبت سرم رو بوسید و خداحافظی کرد.
تو حیاط مرد های کمی گوشه و کنار حیاط و روی فرش ها نشسته بودن و تنها کسایی که از بینشون میشناختم، صولت و دارا بودن.
سارا به سمت برادرش رفت و مشغول حرف زدن باهاش شد.
من هم نگاهم رو به صولتی که حالا توجهش بهم جلب شده بود، داده و با تکون دست و سر، ازش خداحافظی کردم.
لبخند مهربونی زد و با دست روی سینهاش، کمی سرش رو به نشونه احترام و خداحافظی، خم کرد.
واقعا آدم محترمی بود!
تو ماشین نشستم و بعد از استارت و بستن کمربند، بالاخر اون خواهر و برادر هم سر و کلشون پیدا شد.
سارا سوار شده و دارا به در کمک راننده تکیه داد.
– امیدوارم دست فرمونت هم مثل زبونت خوب باشه خانوم وکیل!
هم دایان من رو گاهی خانوم وکیل خطاب میکرد، هم دارا!
اما چقدر فرق داشت حسی که بعدش من ازشون دریافت میکردم!
– نگران نباش پسر جون، خواهرت رو صحیح و سالم بهت تحویل میدم!
بعد از اون هم پام رو از روی ترمز برداشته و پر گاز، حرکت کردم.
خیلی از حرکتمون نگذشته بود که صدای شرمنده سارا بلند شد:
– بابت دارا شرمندم تابش جون، یکم اخلاقش تنده.
– تو چرا عذرخواهی میکنی عزیزم!؟
اکثر پسرا تو این سن کله هاشون باد داره و خدارو هم بنده نیستن، پس خیلی هم عجیب نیست این رفتارا!
کمی دیگه باهم حرف زدیم.
اون از رشته دانشگاهیش و نگرانیش بابت بازار کار آینده رشته های مهندسی گفت؛ من از خاطرات اون دوران و دوستایی که حالا سال تا سال هم ازشون خبر نمیگیرم.
بالاخره پلیسراه رو رد کرده و وارد جاده شدیم.
با راهنمایی تابلو ها دور برگردون رو دور زده و وارد لاین مخالف شدم تا به بهشت رضا برسم.
– نیازی نبود دور بزنی تابش جون، همونجا هم پیادم میکردی خودم میرفتم؛ اینطوری مسیرت خیلی دور شد!
– میخوام خودمم بیام سر مزارشون یه فاتحه بفرستم عزیزم.
دیگه تا رسیدن چیزی نگفت.
با دیدن نرده های سبز رنگی که اسم های مختلف خدا رو روش نوشته بود، ضبط رو خاموش کرده و برای همه درگذشته ها یه فاتحه فرستادم.
عمه خدابیامرزم همیشه میگفت اگه برای مرده های بقیه فاتحه بفرستیم، اونا هم برای مرده های ما فاتحه میفرستن و دعای خیر میکنن.
با این حرکتم، سارا به سمتم برگشته و نگاه عجیبی بهم انداخت.
شاید باورش نمیشد که من با اون پوشش، همچین افکاری داشته باشم!
اما گفتم که، من هم عقاید خاص خودم رو داشته و بهشون پایبند بودم!
بالاخره با راهنمایی سارا به مزار پدرش رسیدیم.
رو مزارش رو با پارچه ترمه دوزی شده ای پوشونده بودن و گویی هنوز سنگ مقبرش، آماده نبود.
چند شاخه گل یاسی که سر راه خریده بودم رو، کنار بقیه گل های پر پر شده گذاشتم.
ضربه ای به خاکش زده و بعد از بلند شدن، برای آرامش روحش فاتحه ای فرستادم.
درسته که به زن و بچه هاش بدی زیادی کرده بود، اما بهرحال لایق یه فاتحه خوندن بود!
نگاهم به سارا جلب شد که کنار مزار پدرش نشسته بود و در سکوت، با گلبرگ های پرپر شده؛ بازی میکرد.
نه غم و نه حتی شادی تو صورتش دیده نمیشد، تنها یه بی حسی مطلق و عجیب بود!
کنارش رو دو زانو نشسته و پرسیدم:
– پدرت چطوری فوت کرد؟!
بعد از چند ثانیه مکث، با لحن خاصی جواب داد:
– کارگاهش آتیش گرفت و خودش هم تو آتش سوزی سوخت!
…………………
تو جاده به تاریکی هوا خوردم، اما بدون توقف به مسیر ادامه دادم.
میخواستم زودتر به خونه برسم و استراحت کنم.
فقط یکبار برای سرویس و قهوه خوردن، ایستادم، اما باز هم تایم رو هدر ندادم!
بالاخره ساعت دو و نیم صبح رسیدم خونه.
ساک کوچک و کیفم رو، روی کاناپه اول پرت کردم.
لباسام رو هر کدوم شلخته، یه ور ریخته و به سرعت به تخت پناه بردم.
چشمام رو بسته بودم، اما مغزم هنوز هوشیار و در حال پردازش بود!
پردازش اطلاعات جدید و کنار هم قرار دادن تکه های پازلی که کم کم داشت شکل درست و مشخصی به خودش میگرفت!
کلافه چشمام رو باز کرده و به سقف بالا سرم خیره شدم.
چند بار قلت زدم، اما باز هم خوابم نبرد.
تو کشمکش با خودم و افکارم بودم که، صدای پیامک گوشیم بلند شد.
دست انداخته و از کنار پا تختی برداشتمش.
” فکر کنم دلیل بی خوابیات رو بدونم بیبی، کمک نمیخوای؟! ”
حرف زدن باهاش از بی خوابی و فکر و خیال الکی که بهتر بود، نبود!؟
تایپ کردم:
” چه کمکی؟!
حتما میخوای بگی ماساژ تایلندی بلدی و اگه نیاز دارم در خدمتی که خستگیم رو رفع کنی، نه؟!؟! ”
کمی بعد مجدد صدای گوشیم بلند شد:
” تایلندی دوست داری؟!
ماساژ رو که اره بلدم، اما دو دقیقه افکار منحرفت رو جمع کن دختر خوب، میخوام حرف مهمی بهت بزنم! ”
پوزخندی زده و منتظر حرف مهمش شدم!
” میدونی چرا پدرزن محب دوباره شکایت کرده و پرونده رو راه انداخته؟! ”
از حرفی که یهو وسط کشید خشکم زد.
این بشر بغیر لوده بازی کار دیگه هم بلد بود؟!
نکنه همه حرفای قبلیش هم راست بوده و من سرسری و بی توجه ازشون گذر کردم؟!
وقتی پیام دیگه ای ازش نیومد، تایپ کردم:
” اونوقت حتما تو دلیلش رو میدونی! ”
” شک داری به توانایی ها و دانسته های من؟؟ ”
حقیقتا؛ شاید نه!
اگه یه سرنخ درست بهم میداد، دیگه نه!
” منتظر دلیلشم! ”
” دلیلش سادست، ولی پشت گوشی نمیشه گفت.
یه قرار ملاقات میذاریم و اونجا حرف میزنیم! ”
به سرعت از حالت دراز کشیده خارج شده و نشستم.
میخواست چهرش رو بهم نشونه بده؟!
چی بهتر از این؟!
بالاخره میتونستم چهره واقعیش رو ببینم و بالاخره، از اذیت و آزارش خلاص بشم!
” کجا و کی همدیگه رو ببینیم؟!
«سلام خوشگلا پارت جدیدمون نوش نگاهتون»😍
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اعتقادات خاص خودم؟!
تابش جون شما فقط به خواجه حافظ شیرازی ن*دادی
کدوم اعتقادات؟!!!
بابا کجا میخوای بری بازم؟
کم میزاری اونیم که خوندیم یادمون میره جون خودت تند تر بزار
مرسی عزیزم
هر کسی که با دایان محب مشکل داره میسوزه؟؟!
کارگاهش آتش گرفته و خارج شهر بوده، همون موقع خونهاش با زنش و شریکش که بهش خیانت میکردن تو شمال تهران آتیش میگیره.
تو بچگیش باباش قصد آتش زدن خواهر و مادرش رو داشته و الان وقتی دایان تهرانه، باباش آتیش میگیره.
یاد یک افسانه یونانی افتادم. میگن خدای آهنگری و صنعت، هفاستوس یه پسر دورگه زمینی داشته که مثل خودش و تمام فرزندان زمینیش نابغه آهنگری بوده، اما با این تفاوت که نسوز تشریف داشته. دستهاش رو تو کمتر از یک سالگی تو کوره آتش خدایان فرو میبره و اونجا پوست دستش میسوزه و پوستی براق و طلایی روش میشینه. بعد از اون تمام تنش ضد آتش میشه، و دستهاش بر افروزنده آتش. با اراده خودش میتونسته به هر چیزی دست بزنه اونو بسوزونه و اگر میان آتش میرفته تنش نمیسوخته. اما همین میشه نفرینش، همون جوری که تمام دشمنانش رو تو آتش میسوزونده، هر کس رو که دوست هم داشته یا توی آتش می سوخته یا دشمنانش به آتش میکشیدند. و هر آتشسوزی تنها یک مقصر داشته، خود اون. تا روزی که مردم از ترس آتشسوزی اون رو میکشند. اما بعدش دشمنان چون خیالشون راحت میشه که کسی تو شهر نسوز نیست که مردم رو از آتش نجات بده، کل شهر را تو آتش میسوزونند. بعضی هم میگن این نفرین هفاستوس بوده که پسرش رو کشتند
جالب بود 🙂👏
به به ننه جون دستت طلا ….خوش برگشتی عزیزم
فدات عزیزم 🥰
خیلی ممنون 😂
ولی قراره برم بازم 🤭😂
مرسی خانم ندا جونم.😍ولی خودمونیم چند روزه نگذاشته بودی ها.😅👀
خواهش میکنم عزیزم
فاطمه گذاشت دیگه 😂
یروز درمیون میذاشتم
ولی چندروزی وقفه افتاد بینشون…
مرسی کهمراهی میکنید 😘☺️