رمان آشپز باشی پارت آخر - رمان دونی

 

-بریم پیش لاله هادی! فقط بریم…

یزدان نشسته بود لب حوض و کیسان با نگاه مرموزش خیره خیره ما را

نگاه میکرد.

آن مرد هم با سر و صورتی خونین تکیه داده بود به دیوار دستشویی.

دندان ساییدم به هم میان اشکهای خودم و آریا عصبی یورش بردم

سمت فرخنده.

-اگه یه بار دیگه صد فرسخی زن و بچهم رد بشی به خدا قسم

میفرستمت جایی که عرب نی انداخت!

-میخوای ازم شکایت کنی؟

حالا که پایش گیر بود مثل موشی ترسیده چسبیده بود به دیوار!

-عارم میاد حتی بگم دزد بچهم یه عوضی بیوجود مثل تو و این بودید!

پوزخندم تلخ بود بدون آنکه خودم بخواهم این جمله از دهانم آمد بیرون.

-شمام آقا پسر! زنگ بزن عموت بیاد خواهرش و زیدشو جمع کنه! البته

اگه خودت همدستشون نیستی!

-ولشون کن داداش! خودشون میدونن دیگه!

راست میگفت، باید هرچه زودتر خودم را به محبوبم میرساندم.

باید کودکمان را میگذاشتم در آغوشش…

1275

-به آبجی لاله بگو نوکرشم به مولا! بگو بچهشو واسش پیدا کردم حلالم

کنه!

نگاهم پی یزدان دوید و قلب پدرانهام برای هقهقهای آریا داشت از کار

میایستاد.

-بهش بگو یزدان شکر خورد زندگیتو زد به هم حلال کن که بیشتر از

این آهت نسوزونه خانوادمو!

در سکوت راه افتادم بیرون آن خانه.

نمیدانستم دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباسشان را!

-بریم داداش؟

-بریم… لالهم منتظره.

#لاله

میان خواب و بیداریام حس کردم بویی آشنا میپیچد در مشامم.

صدای خنده میآمد، صدای گریه.

یک صدای بچهگانه که میخواست من را از خواب بیدار کند…

-لاله..!. لاله؟

-جانم مامان؟

حس میکردم در عالم خواب است سوال و جواب مادر و فرزندیمان

اما…

1276

وقتی دستی کوچک نشست روی صورتم صدای گریه برایم پررنگ و

پررنگتر شد.

-قربونت برم بیدار شو!

نمیتوانستم بیدار شوم، هشیار بودم اما نمیتوانستم پلک باز کنم.

شاید تاثیر آرامبخش هدی بود و شاید هم من میان مرگ دست و پا

میزدم.

-آریا مامان؟

بوسهای روی موهایم حس کردم.

به مغزم فشار میآوردم برای باز کردن چشمانم.

برای دیدن آریایم ک بوییدنش…

-لاله… مامان!

چشمانم تار میدید پسربچهی گریانم را.

شاید فکر میکرده من مرده ام؟

-جانِ مادر…

با نوازش دستهای امیرحسین توجهم جلب شد به او.

هنوز اثر آرامبخش در جانم بود و بیحالی داشت به جسمم فشار میآورد

اما مهر مادری نمیگذاشت پلک روی هم بگذارم.

-بهتری عزیزم؟

اشکهایم را پاک کردم و تکیه دادم به سینهی ستبرش.

-این چند روز فهمیدم آریا چقدر به پدر نیاز داره ممنونم برگشتی.

1277

بازوهایش طوری به استخوانهایم فشار آورد که صدای ترق و تروقشان

به گوشم شد بهترین آهنگها.

-با این حرفت شرمندهترم نکن لاله!

مثل گربه صورتم را مالیدم به سینهاش و او خیره شده بود به آریای غرق

در خواب.

-اگه تو نبودی چیکار میکردم؟

-منم نبودم بابات بود، حاج مسعود اونقدرا بیغیرت نیست که…

پوزخند زنان حرفش را قطع کردم.

-آره بابام بیغیرت نیست که همیشه دخترشو فدای خواهرش کرده!

سر از روی سینهاش کندم، سینهام مالامال بود از نفرت و خشم.

-این دفه دیگه ازش نمیگذرم! شکایت میکنم امیرحسین!

هر دو بازویم را میان انگشتانش فشرد و سعی کرد آرامم کند.

-اون عمه…

-اون عمهی من نیست امیر! تو دیگه چرا؟ تو که از اولش دیدی این زن با

من چه کارا که نکرده! ساکت بمونم بنظرت؟؟

پوزخندی زدم و چشمان سیاه او محزونتر از هر وقتی خیره شد به

چشمانم.

-نمیگم ساکت بمون، چهمیدونم قطع رابطه کن، انگار کن اصلا همچین

عمهای نداری!

-ندارم، پس دارم؟

1278

بغضم دوباره شکست.

-روزی که اون کارگرو دیدم اینقد دلم براش سوخت… با خودم فکر کردم

یه کمکی بهش کنم زن و بچهش برگردن نمیدونستم همون آدم میشه

بلای جونم…

سرم خورد به سینهاش و آرام آرام شروع کرد به نوازش موهایم.

-هیش… آروم عزیزم مهمونا خوابن!

دست حلقه کردم به دور شکمش و هق هقم را خفه کردم.

– میخوام شکایت کنم، بگو که پشتمی امیر! بگو که اگه نباشی رامو

میگیرم میرم گم میشم یه جایی که نه دست تو بهم برسه نه بابام.

-تو الان عصبانی هستی عزیزم…

-تو تونستی شهنازو ببخشی که من بگذرم از فرخنده؟

صورتم را بالا آورد، نگاه مهربانش را دوست داشتم بدون تنش… بدون

اعصابخوردی.

-ولی تونستم همهچیزو عادی کنم. درسته نبخشیدمش اما خب دیگه مثل

قبل هم واسهم آزار دهنده نیست.

چانهام هنوز از گریه میلرزید.

اگر بچهام طوریش میشد چه؟

-شاید چون ناتوان شده؟ واسه اینه برات عادی شده؟

سر تکان داد به چپ و راست و هر دو چشمم را بوسید، پر از احساس و

عاطفه…

1279

-اون مادرمه! هرچقدرم ازش ناراحت باشم بازم بخاطر اینکه ناتوانه و

محتاج خواهر و برادرم غصه میخورم.

آهی کشید و ادامه داد:

-ولی خب همهی آدما مسئول رفتارای خودشونن من معتقدم کارما واقعا

عمل میکنه، تو هم بسپار به زمان.

حرفهایش کمی دلم را گرم کرد اما همیشه سکوت و سپردن به زمان

راهکار نبود.

-نمیتونم بگذرم امیر، همیشه از حق خودم میگذرم، ولی بچهم نه!

 

-باشه عزیزم هر جوری تو میخوای دیگه نمیخوام زندگیم بشه تنش نگه

داشتن آبروی این و اون. فقط تو برام مهمی…

با لبخندی میان گریه دوباره سر فشردم به سینهاش.

خستگی یک روز سخت و اثرات آرامبخش داشت از پا درم میآورد…

-خیلی خوابم میاد امیر، خیلی زیاد.

-بیا من کمکت میکنم لباساتو عوض کنی.

خسته و کوفته دراز کشیدم روی تخت دونفرهمان و کنار آریا که هنوز هم

در خواب نفسهای منقطعش دلم را آتش میزد.

شلوار تنم با دستان مهربان امیر بیرون آمد و پیراهنم هم…

بهجایش یکی از تیشرتهای خودش را تنم کرد که هم گشاد بود و هم

خنک.

1280

انگار میدانست گرمای زیاد خانه کلافهام کرده است.

-ببخشید دیگه بین لباسای خودت حال نداشتم بگردم.

-همین خوبه توش راحتم.

کمی مکث کردم… دیگر نمیخواستم بترسم از عاشقی کردن با او.

-بوی تو رو میده دوسش دارم.

خشخشی آمد و سپس او بود که کنارم دراز کشید و کمرم را در

آغوشش گم کرد.

-خودمو چی؟ خودمو دوست داری؟

انگشتهایم لغزید توی موهای آریای خفتهام.

دیگر نه به خاطر پدر داشتن آریا بلکه به خاطر پشت و پناه بودنش و به

خاطر آرامش قلبم کنارش میخواستمش…

-دوست دارم امیر، فقط…

-فقط چی؟

-بیا از اینجا بریم، سهتایی بریم.

دستهایش بیشتر به دورم حلقه شد و بوسهاش نشست روی گوشم.

-واسه چی قربونت برم؟

-خسته شدم امیر، من عاشق شیرازم اما دیگه واقعا خستهم… نه میتونم

با کیسان درگیر بشم نه تینا نه عمهم، امیر از مبارزه واسه داشتنت خسته

شدم!

صدای نفسهای منظمش میآمد، فکر کردم خوابش برده.

1281

کمی تکان خوردم که برگردم و صورتش را ببینم.

بیدار بود و بسیار متفکر.

-امیر؟

-جونم عزیزم…

-نظرت چیه؟ میای بریم یه جای دیگه؟

لبخند محزونی زد، انگار خودش هم از این کشمکش خسته بود.

-سرسری نباید تصمیم گرفت لاله، باید بهش فکر کنم. من همهی سرمایهم

شیرازه چهطوری بیام یه شهر دیگه؟

حرف او هم منطق داشت و من در آغوش گرمش منطق از یادم رفته بود.

چیزی نگفتم که به خواب بروم، خوابی در آغوش همسر و فرزندم.

آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی به عالم خواب فرو رفتم…

خوابی آرام… آرام…

#امیرحسین

من هم خسته بودم از بازیهای روزگار.

من هم دلم دور شدن میخواست، زندگی کردن میخواست اما به کجا

میرفتیم؟

چهطور میرفتیم؟

-تو فکری مامانجان، باز با لاله بحثت شده؟

1282

یک پتوی مسافرتی کوچک انداخت به دورم و فنجانی چای و نبات در

دستم گذاشت.

لبخند زدم.

تنها او بود که همیشه هوای همه را داشت…

-نه بحث نکردیم.

-مسعود خیلی نگرانه خودش میدونه حق با لالهست اما…

پتو را پیچیدم دور خودم یکی از دلایل بیخوابیام همین بود.

-لاله شکایت میخواد، بهش حق بدین مامانروحی!

همه خانهی ما خوابیده بودند حتی حاجمسعود، حتی مرتضی و شهناز.

بهخاطر همین آهسته حرف میزدیم که بقیهی مهمانها بیدار نشوند و این

اولین باری بود که اینهمه مهمان در خانهام بود و نمیخواستم میزبان

بدی به نظر بیایم.

-حق داره بچهم والا… اگه منم جرات لاله رو داشتم باید اون سالا از

فرخنده شکایت میکردم.

پوزخند زدم، همهشان زخم خوردهی این زن بودند و باز هم فکر آبرو

آزارشان میداد.

-همهتون میدونید لاله حق داره ولی فکر آبروتونید… به نظرم لاله راست

میگه، بهتره ما از اینجا بریم!

فنجان چای را یک نفس نوشیدم و استکانش را گذاشتم در دست مامان

روحی و بلند شدم.

1283

-دیگه نه تحمل درد و غصه دارم نه روری از زن و بچهم سهممو

میفروشم میرم.

-ناراحت شدی مامان؟ به خدا این حرف من نیست حرف بابای لالهست!

لبخند زدم، تلخ…

-بابای لاله به خاطر خانوادش کم زن منو زجر نداده! نمیخوام

بیاحترامی کنم اما دیگه اجازه نمیدم، البته با دور کردن زن و بچهم.

گفتم و پا تند کردم سمت اتاق خوابمان.

به اندازهی تمام این سالها بغض داشتم.

لالهی ظریف من دیگر نمیکشید مبارزه با پدرش را، خودم راضیاش

میکردم از شکایت صرفنظر کند و میبردمش از اینجا.

در را بستم بدون آن که به هیچ چیز دیگری فکر کنم تنها آسایش لاله در

ذهنم بود و بس!

پسر کوچولویم هم طاقت نداشتم، خودم هم…

کنار لاله دراز کشیدم و آرام در آغوشش کشیدم.

آنقدر خسته بود که حتی رفتن و آمدنم را هم نفهمید.

شاید هم ناراحت بود، مثل همیشه که وقت ناراحتی سنگین میخوابید.

بوییدمش و بغضم شکست…

من مغرور این روزها حالا حساب گریههایم از دستم در رفته بود!

-احمق شدی حسین؟؟ یعنی چی سهم تو رو بخرم؟

روی صندلی چرخدار خودم را حرکت میدادم، درست مثل بچهها…

1284

بیقرار بودم و حال دلم اصلا خوب نبود.

انگار دنبالم کرده بودند برای رفتن…

-از ددیجونت بگیر! بختیاریا که خیلی پول دارن!

با عصبانیت صندلی را نگه داشت و توی صورتم براق شد.

کمتر وقتی اینقدر عصبی میشد و لبش را میجوید.

-بحث من پولش نیست مرد! من به امید تو این رستورانو راه انداختم حالا

تو…

چشم ریز کرد و با شک پرسید:

-اصلا چی شده که میخوای بری؟ واسه آریا و فرخنده؟

لپم را پر از باد کردم و پوفی عمیق تحویلش دادم.

 

میدانستم سختترین کار راضی کردن مهیار است!

-اگه اینطوری راضی میشی آره!

فکش را سایید به هم قشنگ معلوم بود سر جنگ دارد!

-نمیتونم بخرم! بتونمم نمیخرم!

پوزخند زدم.

-بهتره با آبجیجونت وارد مذاکره بشم! چون من واقعا فروشندهم!

-تو حق نداری…

-پس ازم بخرش!

صندلی را ول کرد و عصبیتر از هر وقت دیگری چند مشت کوبید به

دیوار پشت سرش و فریاد کشید:

1285

-د تو چه مرگته ها؟ کدوم گوری میخوای بری؟

اینهمه خونسردی از من بعید بود و اینهمه عصبانیت از مهیار!

میدانستم مشت گره کردهاش درد دارد که سرخ شده.

بلند شدم که آرامش کنم شاید میتوانستم فکری هم به حال مشتش کنم،

میترسیدم انگشتهایش شکسته و آسیبی به آنها رسیده باشد.

-مهیار بشین…

-به من دست نزن !

بار دیگر مشتش را کوبید اما اینبار پای چشم منِ بیچاره!

-اگه این رفاقتته پس بگیر!

به خاطر غیر منتظره بودنش بیاختیار فریاد کشیدم و او ترسیده آمد جلو.

ترسیده بود بلایی سر چشمم آورده باشد.

-امیرحسین؟ خوبی؟ ببینمت؟

با هر دو دستم زیر چشمم را چسبیدم و نشستم روی مبلهای راحتی

اتاقمان.

بدم نمیآمد کمی سربهسرش بگذارم.

-کور شدم، آخ!

-ببین منو! غلط کردم! بذار ببینم چشمتو حسین؟

خندهام گرفت.

درد داشتم اما نه آنقدر! فقط زیر چشمم بود نه خودش!

-هر هر هر! رو آب بخندی مرتیکهی گه!

1286

خانم مهتابی پشت سر هم در میزد، انگار آنها هم فهمیده بودند میان من

و مهیار جنگی در گرفته!

-بیاین تو خانم مهتابی!

مهتابی با نگرانی و اوساسی با اخم و تخم وارد اتاق شدند.

اوساسی با همان جثهی لاغر با اخمی ترسناک پرسید :

-چی شده چهخبرتونه آقا؟

نمیدانستم بگویم برای زیر چشم خودم کمپرس یخ بیاورند یا برای دست

مهیار دیوانه!

-هیچی این مهیار قاطی کرده هم خودشو ناکار کرده هم منو!

بعد رو به خانم مهتابی کردم و ادامه دادم:

-میشه دوتا کمپرس یخ درست کنید بیارید؟

مهتابی نگران نگاهمان کرد، انگار میترسید با رفتن او باز هم بیفتیم به

جان یکدیگر!

-نترسید خانم، فکر کنم دستش درد گرفته دیگه نمیتونه بزنه!

مهتابی که رفت اوساسی با همان پیشبند سیاهی که به تازگی برایش

دوخته بودند آمد و نشست میان ما.

-آخه شماها چتونه؟ چرا افتادین به جون هم سرآشپز؟ به خدا از این

رفاقتا کم پیدا میشهها!

هر دو سکوت کردیم.

من و مهیار سالهای زیادی بود یکدیگر را میشناختیم.

1287

حالا هم که نمیخواستم دوستیام را با او به هم بزنم، تنها سهمم را

میخواستم و او از ترک شدنش وحشت داشت.

بعد از اینکه یخ را گذاشتم زیر چشمم دیگر حرفم نمیآمد.

حتی در گفت و گو و بیرون رفتن آن دو هم هیچ نقشی نداشتم.

تنها مهیار را نگاه میکردم که کلافه مینمود و عصبی.

-چیه مثل جغد زل زدی به من! پاشو گمشو برو خونهت!

نیاز به فکر کردن داشت درکش میکردم.

آن موقع شب با دستی دردناک چهطور میتوانست رانندگی کند و چهطور

توقع داشت تنهایش بگذارم؟

-بیا میرسونمت خونهی حاجی!

-لازم نکرده، حنانه پیش لالهست.

لبخندی نشست گوشهی لبم.

تنها کسی که میتوانست مهیار را راضی کند به خریدن سهم من و گذشتن

از این خصومت لاله بود.

-چه بهتر! پس بریم خونهی ما!

-ازت بدم میاد!

تنها به رویش خندیدم، میدانستم عصبیاست…

#لاله

-مثل وحشیا افتادین به جون همدیگه کتککاری کردین؟

1288

آریا کز کرده بود در آغوش امیرحسین و ساکت فقط تماشا میکرد.

بچهام انگار تمام طراوت و شیطنتش را از دست داده بود و آنوقت پدرم

انتظار داشت شکایتی از خواهر بیرحمش نکنم!

باند را پیچیدم دور دست مهیار و حنانه دوباره گفت:

-منی که عاشق عمهفرخندهم بودم با دیدن حال و روز این بچه ازش متنفر

شدم، حتی منم میگم لاله باید بره اونوقت…

-تو چی میفهمی حنانه؟ من و این ابله با خون جیگر این رستورانو سر پا

کردیم.

بعد پوزخندی زد و نگاهش را دوخت به من.

-آقا دوسال که منو دست تنها ول کرد و رفت اونور آب حالام میخواد

منو باز بندازه گِل بختیاریا!

حنانه بهاره را روی پایش تکانتکان میداد و مادر شدن عجیب به این

خواهر شیطان من میآمد.

-پدرت آدم بدی نیست مهیار!

-پدرم بد نیست ولی اینم میشه مثل هتل! اگه اسم بابام بیاد وسط یعنی

تینا سهم داره یعنی دوباره سوهان روح واسه من بدبخت!

حالا لازم بود سکوت بشکنم.

باند را که چسباندم قیچی را گذاشتم توی سینی.

-من اندازهی یه خونهی کوچیک خریدن پسانداز دارم.

1289

سر همهشان برگشت به سمت منی که خودم نگاهم به سینی روی میز

کنارم بود…

-نمیخوام به خاطر من دعوا کنید یا بینتون به هم بخوره. من نمیخوام

هیچکسو اذیت کنم فقط میخوام خودم آروم باشم… تنش نمیخوام.

سینی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.

بغضم شکسته بود بی آنکه خودم بخواهم.

-آبجی؟

اشکهایم را تندتند پاک کردم و لبخند زدم، آنها مهمان بودند و درست

نبود من ناراحتیام را بروز دهم.

-جونم، چیزی میخوای؟

چشمان حنا محزون بود پر از دلسوزی پر از حسی خواهرانه…

-بمیرم الهی برات !

چشمهایم از تعجب گرد شدند وقتی بغلم کرد و گم شدم در خواهرانهاش.

 

از حنانه بعید بود این کارها و این احساسها.

لبخند زدم، میان گریهای که دیگر نمیتوانستم جلویش را بگیرم لبخند

زدم…

-دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه، خودم پشتتم هرجا دوست داری بری من

پشتتم.

دلم پروانهای شد.

1290

اولین بار بود حنانه میان من و عمه من را انتخاب میکرد و قشنگ حس

میکردم کسی از خانوادهام پشتم ایستاده.

از وقتی مادر شده بود قشنگ حس میکردم عوض شدنش را، خانمتر

شدنش را.

البته احساس میکردم زندگیام میخواهد بدون سربالایی و سرپایینی

شروع شود.

میخواستم آرام باشیم، همهمان آرام باشیم.

-ممنونم خواهری ممنونم!

اشکهایش را پاک کردم و پیشانیاش را بوسیدم.

-برو بچهت گریه میکنه، منم چایی میارم.

او هم گونهی من را بوسید و انگشتهایم را میان دستهایش فشار داد.

-دوست دارم آبجی!

-منم دوست دارم قربونت برم… برو عزیزم.

چای ریختم و مثل همیشه مسقطی و پولکی گذاشتم کنارش.

چند وقتی بود دیگر حس آشپزی نداشتم.

از روزی که آریا گم شد دیگر به هیچکدام از رستورانها نرفتم.

حس میکردم بیتوجهی من باعث جدایی من و پسرم شده.

میخواستم خانهدار باشم و به بچهام رسیدگی کنم.

شام بمانم منتظر همسری که از سر کار باز میگردد و به فکر یک بچهی

دیگر باشم.

1291

یک دختر…

-تو فکری خانم؟ بده به من سینی رو!

از فکر بیرون آمدم و سینی را سر دادم سمتش.

-نه… یعنی آره! داشتم فکر میکردم.

-حتما به پساندازت؟

منظورش را نفهمیدم، نامفهوم نگاهش کردم و برای بار هزارم دلم ریش

شد از سیاهی زیر چشم مرد مهربانم…

-حتما فکر کردی من عرضه ندارم زندگیمو جمع و جور کنم نه؟

سینی را برداشت و اخمالو پشتش را کرد به من و نگذاشت منظورم را

بگویم.

با شانههایی افتاده پشت سرش راه افتادم.

همهچیزم تکمیل بود فقط قهر او را کم داشتم !

نفس عمیقی کشیدم، دلم نمیخواست با امیر قهر باشم یا دلخوری به

وجود بیاورم.

-نمیخورم!

-وردار بابا! مسخرهشو درآوردی توم!

بیاختیار خندیدم از کلکل او و مهیار.

-بردار مهیارجان، چایی که نمک نداره بعدم تو با امیر قهری با منم

هستی؟

مهیار چای برداشت و مسقطی هم.

1292

-همهی این آتیشا از گور تو بلند میشه!

-ربطی به لاله نداره، خودمم میخوام برم مهیار.

آریا خزید در آغوشم و سر گذاشت روی شانهام.

-ما میخوایم بریم به خاطر خودمون و این بچه، چون به نظرم دوری و

دوستی بهترین گزینهست چون میخوایم زندگیمون حفظ بشه.

حنانه چایش را برداشت و در ادامهی حرف من گفت:

-خودتو بذار جای اینا، راضی میشی عالم و آدم بیان بین من و تو

وایسن؟ خوشت میاد زندگیت رو هوا باشه؟

مهیار سکوت کرد و من مادرانه بوسیدم موهای فرفری آریا را.

من را یاد طوطیهای بلبلزبانی میانداخت که بعد از افسردگی پر و

بالشان میریزد و مغموم یک گوشه را نگاه میکنند.

بی حرف… ساکت…

-نه، زندگی خودشونه! اصلا به من چه! من پولتو میدم ولی نه همشو!

ببین… اگه فکر کردی میتونی از من جدا شی کور خوندی! نصف سهمتو

میخرم واسه بهاره!

امیرحسین کنار من نشست و دست کشید روی سر آریا.

-همونم خوبه! حداقل زنم فکر نمیکنه من عرضه ندارم!

-من کی گفتم تو…

مثل پسربچههای لوس پشت چشم نازک کرد برایم!

-وقتی بحث پساندازتو میکشی وسط یعنی همین!

1293

حنانه بهاره را که دوباره غرغر میکرد برداشت و شیشهی شیرش را

گذاشت توی دهانش.

-جای این حرفای خالهزنکی این بچه رو یه دکتر ببر امیرخان! نرمال

نیست اصلا!

همهی مشکلاتمان به کنار.

سلامت جسم و روح فرزندم حالا از همهی دنیا برایم مهمتر بود.

-از دکتر پرسیدم یه روانشناس کودک خوب بهم معرفی کنه، خودم به

فکر بچهم هستم حناخانم!

لبخند زدم و نگاهش کردم، هیچ دلم نمیخواست میانمان کدورت به وجود

بیاید.

دیگر هیچ دلخوری و قهری نمیخواستم نه بین من و امیر باشد نه

خانوادههایمان.

-اخم نکن امیر اصلا من اشتباه کردم خوبه؟

این اتفاقها هم من را عوض کرده بود هم امیر را. من از آن تخسی درآمده

بودم و امیر هم از آن غرور و تعصب همیشگیاش فاصله گرفت.

انگار همیشه اتفاقهای بدی باید بیفتد تا آدمها از آنچه هستند دست

بکشند.

تا آدمها بفهمند زمان که گذشت دیگر باز نمیگردد و ار ثانیه و صدم ثانیه

به بطالت گذشتن چهقدر نفرتانگیز است…

-پاشو خانم! پاشو بریم خودمون شاید تنها بشن آشتی کنن!

1294

حنانه بهاره را بیمقدمه چپاند در آغوش امیرحسین و انگار این اولین

بارش بود با امیرحسین شوخی میکرد.

-یه بارم تو عروستو بغل کن، نمیمیری که!

انگار همین بهارهی کوچک توانست اخم امیر را باز کند.

پر از مهر پدری آرام انگشت کشید به گونهی پنبهای بهاره.

-خیلی خوشگله مهیار، نه؟

مهیار هم کنارش نشست و من برای یک لحظه هم حسودیام شد و هم دلم

ریخت از این صحنهی زیبا.

آریای من آنقدری که بود هیچوقت پدرش بغلش نکرد و حالا که طعم پدر

داشتن را میچشید عمه دنیای کودکانهاش را نابود کرده بود…

-پس چی؟ دختر منه ها! مگه خودم زشتم که دخترم زشت باشه؟

امیرحسین طاقت نیاورد و خم شد به بوسیدن گونهی بهاره.

-منم خیلی دلم دختر میخواد!

 

حنانه همانطور که قوطی شیر خشک را میچپاند در کیف نوزادی بهاره

خندان جواب داد:

-خب دستبهکار شین! این بچه هم از تنهایی در میاد!

سرخ شدم از بیپروایی خواهرم.

-حنانه؟

امیرحسین با غم نگاهم کرد التماس موج میزد در نگاهش.

1295

-یه این بارم این حرف حق زد تو بزن تو پرش! راست میگه آریا

تنهاست!

-لاله؟

نگاهم رفت سمت آریا که در آغوشم برای اولین بار بعد از آمدنش به خانه

میخواست با من حرف بزند.

-جونم مادر؟ عمر مامان؟

-نینی بره حونشون نینی نمیحوام!

بلاخره قفل زبان آریا با حسادتش باز شد و بلاخره من و امیر بعد از

خواباندنش یک نفس راحت کشیدیم.

-هوف! خداروشکر که سالمه لاله، این چن وقتی که نبود آروم و قرار

نداشت دلم.

نگاه بیقرارم را دادم به چشمهای سیاهش، بیاراده فکرم پرواز کرد و از

آنجا رفت سمت یکجای دیگر.

یک جای خوش آب و هوا، جایی که من و او باشیم و آریا و دخترمان…

دختری که او دلش میخواست!

-ببخشید اگه ناراحتت کردم.

بازوی نیرومندش من را کشید در آغوشش و گونهام تر شد از بوسهی

او…

-من شده جونمم بدم آسایش زن و بچهمو فراهم میکنم لاله دیگه حرف

پولتو به من نزن .

1296

زیر گلویم را بویید، عمیق و خیس… پر از دلتنگی.

نه آنکه دلتنگیاش از هوس باشد، نه! میدانستم برای آرامش بیقرار بود،

درست مثل من…

-حالا که عمه فرحت و شوهرش رفتن تنهاییم، بخوابیم تو هال؟

فضا آماده بود برای بچه شدن ما و کمی شیطنت کردن!

مثل آنوقتها …

مثل قدیمهایمان که وقتی کنار هم بودیم نمیتوانستیم خودمان را کنترل

کنیم…

-باید میز مبلو جابهجا کنیم، پردهها رو هم بکش!

چشمکی زدم به رویش و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم برای یک

دوش کوتاه.

-ای به چشم، امر دیگهای خوشگله؟

تمام ناراحتی و تشویش نگاهش با استقبال گرم من از پیشنهاد او شد ذوق

و هوس!

-رختخوابم بنداز، مثل اونوقتا یه پتو بذار!

خودم هم ذوق داشتم.

در تمام مدتی که خودم را آماده میکردم برای هم آغوشی با او قلبم

تندتند میزد.

برای اولین بار میخواستم آرایش کنم برایش.

1297

میخواستم از آن لباسخوابهایی تن کنم که خودش از ایتالیا برایم خریده

بود…

آن ابریشمی گلبهی کوتاه را!

از او ممنون بودم که این فرصت را به من داده بود.

نه فقط برای او، من یک زن جوان بودم و نیاز داشتم حداقل برای روحیهی

خودم کمی زیباتر شوم.

کمی دلبری کنم و کمی مرد زندگیام ستایشم کند…

موهایم را با سشوار خشک کردم و آرایش ملایمی نشاندم روی صورتم.

لباسخواب را از جعبهاش درآودم، نرمی پارچهاش و تورهایی که جلوی

سینهاش کار شده بود حتی خودم را هم به ذوق آورد.

-لالهجان؟

تندتند لباس را تن زدم و در آینه خیره شدم به خودم.

در دل آفرین گفتم به سلیقهاش!

-میتونم بیام تو؟

تندتند یک برق لب مالیدم به صورتم و جواب دادم:

-بیا!

تکان خوردن سیب آدمش اولین چیزی بود که به چشمم آمد و اولین

چیزی بود که لمسش کردم.

-چقد بهت میاد عزیزدلم! فکر نمیکردم بپوشیش…

اشک آمده بود تا پشت پلکش، دیدهاش تر بود و نه از هوس، از عشق…

1298

عشقی سرشار میان من و او!

-واسه تو پوشیدمش امیرحسین!

جوابم شد بوسهای روی شانهام، درست کنار بند نازک لباسخواب…

-مثل فرشتهها شدی لاله! از اونا هم خوشگلتر.

دست پیچاند دور کمرم و کشاندم سمت در اتاق تا به هال برویم.

آریا را خودش گذاشته بود توی اتاق و حالا بعد از دوسال و اندی ما

بودیم و عشق قدیمیمان.

-بیا بغلم که میخوام یه دل سیر نگات کنم.

برق را خاموش کردم و با ذوق خزیدم توی آغوشش.

دلم تنگ بود برای عشقبازی با عشقمان…

دلم تنگ بود برای خواستن تکتک نفسهای تندش…

-جونِ دلم! چقد کوچولویی تو آخه؟

انگار همه را فراموش کرده و فقط من و او بودیم.

انگار همهی مشکلاتمان کز کرده بودند یک گوشه و از سرما میلرزیدند.

حالا دیگر ما گرم بودیم و همهچیز سرد!

-امیر؟

-جون امیر؟

بوسهای روی لبانم زد و دستهای مردانهی نیرومندش داشت سرتاسر

لباس خواب را فتح میکرد.

-تو جدی گفتی که دلت دختر میخواد؟

1299

صورتم بوسهباران شد و دستش خزید زیر پیراهن.

-معلومه جدی گفتم! من دلم بچه میخواد، خیلی بچه میخوام مامانم!

احساس کردم اگر کمی دیگر فشارم دهد تمام استخوان هایم خواهد

شکست، بنابراین کمی تکان خوردم که دست از فشردن بردارد.

-اگه دختر نشد چی؟

پر از شیطنت خندید.

-قبل اومدنم تو اتاقت عرق کاسنی خوردم اونم دوتا لیوان!

صورتم را توی سینهاش پنهان کردم.

فرآیند حاملگی را که تصور کردم بیخودی خجالت کشیدم از او.

-چیه مامانم؟ خب دلم دختر میخواد دیگه!

گفت لبهایم را پر از ولع کشید به دهانش.

-نفسم بند اومد امیر!

چشمان خمارش خمارتر شد و نالید:

-خیلی میخوامت لاله، خیلی…

………………….

همهی وسایلمان را کارتنپیچ میکردیم.

خانهی مشدی شلوغ پلوغ شده بود از وسایلمان.

من دیگر آشپزی را گذاشته بودم کنار و شده بودم زن خانهدار و بچهام را

نگه میداشتم.

1300

امیر هم به دنبال کارهای انتقال سند یک دانگ و نیم از قصر طلایی بود

برای مهیار.

قرار بود برویم…

 

یک رستوران دیگر در یک شهر دیگر و زندگی جدیدی را شروع کنیم.

بدون استرس، بدون تنش…

-لاله عروسکای آریا رو بریزم توی این گونی؟

به گونی زرد توی دستش نگاه کردم، به نظر ایدهی خوبی میآمد.

-بریز ولی باید حواست باشه نبینه، اگه دید واویلاست!

هیچکس کمکمان نمیکرد، تنها آدمی که موافق رفتنمان بود حنا بود که آن

هم مراقبت از بهاره نمیگذاشت حتی به خانهی خودش برسد!

-اوخ! قربون اون سینهی بلوری برم من! بیا اینجا ببینم تا بچه خوابه !

گونی را انداخت کنار و بهجایش من را کشید در آغوشش و من حالا که او

تنم را میفشرد فهمیده بودم چهقدر خستهام!

-یکم کمرمو بمال، داره میترکه!

-ای به چشم! پایینترش درد نمیکنه؟

چپچپ نگاهش کردم، حتی یک شب آسایش نداشتم از دستش و حالا روز

هم میخواست اضافه شود!

-ولش کن اصلا نمیخوام بمالی !

ریزریز خندید و دست بزرگش را برد زیر پیراهنم برای ماساژ دادن و در

همان حال کشاندم روی مبل تک نفرهای که رویش خالی مانده بود.

1301

-نترس بابا! یکم میخوام بخورمت خبری نیست شکر پنیر من!

نتوانستم مانع بوسیدنش شوم، بهنظر خودم بعد از آن همه کار عرق کرده

و بدنم خیس شده بود و این خجالتزدهام میکرد.

-امیر!

-وقتی میگی امیر دلم میخواد بمیرم برات !

لبهایم را جمع کردم که نخندم از مسخرهبازیهایش!

-داری کمکم تبدیل میشی به لیلون و شیرفرهاد! منم باید مثل سحرناز

عق بزنم!

بلند بلند خندید و بهحای ماساژ دادن دستش را آورد نزدیک پهلویم،

همانجایی که قلقلکم میآمد!

-نکن دیوونه!

میخندیدم اما فکرم پیش آن قوری چینی بود که نپیچانده بودمش میان

روزنامهباطله!

-که من حال بهم زنم ها؟ بخورمت؟

خندهام که قطع نمیشد !

دستهای او ولکن پهلوی بیچارهی من نبودند…

وسط خندههای خوشحال و از ته دلمان، وسط ناب بودن حس شادیمان

به رفتن فکر میکردم، آرامش آنجا بود…

-قربون خندههات دختر !

فشرده شدم میان آغوش پر مهرش و بوسهاش نشست روی پیشانیام.

1302

-لاله؟

-جونم؟

نفس عمیقی کشید و مانند آه بیرونش فرستاد.

-دلم رابطه میخواست اما اشتهام کم شد.

سرم را در سینهاش فشرد، مهربان بودنش را خیلی دوست داشتم.

-اشکالی نداره، منم آماده نبودم.

-لاله خیلی پشیمونم بهخاطر رفتارام… تو منو بخشیدی نه؟

چیزی نگفتم، شاید میخواستم حرف بزند، حرف بزند تا از آن عذاب

وجدانهای کشندهای که در وجودش بود خلاص شود.

-حالم بده لاله، تو اوج خوشحالی یهویی غمگین میشم، یادم میاد چه

کارایی با تو کردم حالم بد میشه!

به چشمانش نگاه نکردم که خجل شود.

هیچوقت برای عوض شدن اخلاقهای بد یک انسان دیر نیست.

چه انسانها که یکشبه از بدترین ها به عرش رسیده و چه انسانها که از

عرش به فرش…

امیر من آدم بدی نبود.

اتفاقهای کودکی از او انسانی سخت با حصاری به دور خودش ساخته

بود اما حالا او شده بود بهترین…

حداقل از نظر من!

-واسه چی پشیمونی دقیقا؟

1303

لبخندی از حزن نشست روی لبهایش.

حالا که نگاهش میکردم در چشمانش هم پشیمانی موج میزد.

-نباید محدودت میکردم، شکم به آدما فقط تو رو اذیت کرد!

میدانستم از این یک قلم عقب نکشیده و بهخاطر من سعی میکند دیگر بد

دل نباشد و اذیتم نکند.

-رفتنت از ایران بیشتر اذیتم کرد.

-ببخش عمرم، منِ بدو ببخش خب؟

بخشیده بودمش، همان وقتی که بچهام را آورد.

همان وقتی که احساس مادرانهام غلغل کرد و حس کردم از این به بعد

باید برای او هم مادر باشم.

مادری که هیچوقت نداشت…

مادری که حالا من هم نداشتم، همه قهر کرده بودند حتی مامانروحی.

دلشان نمیخواست برویم.

-من برم یه دوش بگیرم، خسته شدم .

چشمانش غمگین شد، اعتراف نمیکردم به بخشش…

میخواستم او هم کمی متوجه شود عذاب من چگونه بوده است!

-حرفو عوض کن وروجک! به هم میرسیم!

بی آنکه بخواهم در نگاهم عشق بود… عشق…

من دوستش داشتم، با همهی خوب و بدش.

………………………..

1304

-فرناز اون کارتن آبیه رو میدی؟ فکر کنم تو اون گذاشتمش.

در به در دنبال اسباببازی محبوب آریا بودیم، یک منیون زرد که

مامانروحی برایش خریده بود.

بیوقفه گریه میکرد و من و فرنازی که مجبور شده بودم در میان

کارهای قبل از عروسیاش از او کمک بخواهم تند تند کارتنهای

اسباببازی را میگشتیم برای پیدا کردنش.

-ایناهاش! پیداش کردم اینجاست!

-هوف! سرم رفت بسکه گریه کرد، میدی بهش؟

فرناز بعد گذشت مدتها هنوز هم رویش نمیشد مستقیم در چشمانم نگاه

کند.

هنوز خجالت میدیدم… شاید هم نوعی کتمان.

نفس بیرون دادم و به این فکر کردم که شاید بعدها روزگار انتقام رفتار

انسانها را بگیرد.

-لاله زنگ میزنن.

-درو باز کن الان میرم دم در!

قرار بود یک کامیون بیاید برای بار زدن وسایلمان، امیر هم رفته بود کمی

وسایل بهداشتی بخرد برای شست و شوی خانهی جدیدمان.

-نمیخواد، خودم میرم درو باز میکنم.

به دقیقه نکشیده صدای جیغ فرناز بلند شد و من و آریایی که دماغش

آویزان شده بود چشمهایمان از ترس گرد شد.

1305

شالم را چنگ زدم و بی آنکه حواسم باشد چهطور سر میکنمش دویدم

 

توی حیاط و آریا هم با قدمهای کوچکش به دنبالم.

-چهخبره فرناز چی شده؟؟

با کمال تعجب کیسان را دیدم که آمده بود توی حیاط و با پوزخندی

گوشهی لبش به فرنازی که خودش را مچاله کرده بود توی دیوار نگاه

میکرد.

-سلام دخترعمو! میبینم جمع و جور کردی در بری؟

نمیدانم با فرناز چه کرده بود که اینطور ترسیده چسبیده بود به دیوار.

معلوم بود کیشیکمان را کشیده که بلافاصله بعد از رفتن امیرحسین آمده

بود دم در.

-این چه وضع اومدنه؟ اگه کاری داری برو بعد اومدن امیرحسین بیا!

اخم کرده بازوی فرناز را گرفتم و کشاندمش سمت خودم.

-اینو بخشیدی اما منو نه! جالبه… این باعث شد زندگی تو…

-تو زندگی منو به هم زدی! فرناز نه یکی دیگه! البته گندکاریای دیگهت به

کنار معلوم نیست چی به سر این بدبخت آوردی اینجوری ازت ترسیده!

-هیچی! فقط بعد اینکه باهام به هم زد یه بار…

دو انگشت شست و اشاره اش را نزدیک هم کرد و ادامه داد:

-اینقد خشن باهاش خوابیدم …

فرناز آرام گریه میکرد، حالا میخواست عروس شود و این خاطرهها تنها

آزارش میداد.

1306

-برو تو فرناز، آریا رو هم ببر!

-آره برو تو! من کاری با تو ندارم، طرف حسابم این خانمه!

دیگر نمیترسیدم از او، من حالا بچه داشتم و همسرم را مثل جان

میپرستیدم.

برایم مهم نبود دیگر.

حس میکردم اهمیت زیاد دادن به موضوعاتی پیرامون او و تینا اینقدر

در زندگیام پررنگشان کرده بود.

-نمیرم، نباید تنها باشی با این!

-این؟ اون موقه که قربون قد و بالام میرفتی یادت نیست؟ شوهرت

میدونه؟

فقط نفس عمیق میکشیدم که پنجه نفشارم به گلویش و خفهاش نکنم.

-کارتو بگو و برو!

شانه بالا انداخت و بیخیال حرفهای قبلش جواب داد:

-دیگه کاریت ندارم نترس! اومدم بچهتو ببینم قبل رفتنتون هرچند… اگه

طلاق نگرفته بودیم اون الان…

خندهام گرفت، جوری رفتار میکرد انگار ما از تمایلش به مردها خبری

نداشتهایم!

-کیسان ول کن سر جدت، دیگه دنبالهی اون ازدواجو ول کن، تموم شد

خب؟ بچه میخوای برو زن بگیر بچهدار شو!

پوزخند زد:

1307

-گزینههام یکی یکی شوهر کردن آخه! یزدانم حتی داره زن میگیره

باورت میشه لاله؟

-خب اینا به من چه؟

-هیچی! مهر بچهت نشسته به دلم، اومدم قبل رفتنتون ببینمش، فکر کردم

شوهرت خوشش نیاد گفتم بذارم بره بعد بیام.

آریا با آن وضعیت شلختهاش آمد و ایستاد کنارم.

کیسان لبخند محبتآمیزی رویش پاشید و روی زانویش نشست.

-سلام کوچولو!

آریا بعد از آن کار عمه به هیچکس نزدیک نمیشد جز من و پدرش.

بچهام ترسیده بود.

-میخوای ببوسیش ببوس برو، الان امیر میاد شر میشه!

یک طرف فرناز به من چسبیده بود و طرف دیگر آریا با آن مینیونی که از

خودش هم بزرگتر میزد!

-میای ببوسمت کوچولو؟

آرام گونهی آریا را بوسید و آریا با کف دستش محکم جای بوسهاش را

پاک کرد.

-نکن!

کیسان پوزخندی زد و بلند شد.

-قسم خوردم دیگه کاری به کارت نداشته باشم، تینا شرط گذاشته که…

-میخواین ازدواج کنید؟

1308

-گزینهی دیگهای دارم؟

منفورترین زوج میشدند به نظر من، اما خب…

از قدیم میگفتند خدا در و تخته را خوب جور میکند!

-برات خوشبختی آرزو میکنم لاله، اما از کارام پشیمون نیستم چون

نهایت تلاشمو کردم که برت گردونم .

سری به تاسف تکات دادم و فرناز با نفرت گفت:

-همینکه کاری به زندگیش نداشته باشی کافیه!

کیسان جواب نداد، انگار حوصلهاش سر رفته بود یا اینکه غمگین شد

نمیدانم.

-آخرین کاری که برات کردم یه کار خوبه، از عمو و زنعمو خواهش

کردم بیان اینجا، عمهفرح هم میاد.

چیزی نگفتم چون بعد از آن همه زجری که در زندگی و پس از زندگی با

او به من تحمیل شده بود این کمترین کاری بود که میتوانست بکند.

-من دیگه میرم.

سهتایی رفتنش را نگاه کردیم و این وسط مانده بودم نیامدن عمهفرح به

خانهی من دلیلش چه بود؟

-خوبی فرناز؟

انگار تازه فهمیده بود کیسان چه گفته، با رویی سرخ سر به زیر انداخت.

-خوبم…

-ناراحت نباش فرناز، فراموشش میکنی، مثل الان من!

1309

خم شدم و روی آریا را بوسیدم، پسرکم اینقدر شیرین بود که حتی

مهرش به دل کیسان هم افتاده بود.

همه انگار دوستش داشتند به جز عمه فرخنده!

-قربونت بره مامان، برو تو حموم بیام بشورم بچهمو!

-نمیحوام… بابا ببره حموم!

بعد بیاهمیت به تمام اتفاقها دست مینیونش را گرفت و کشیدش روی

زمین و رفت سمت دوچرخهاش که بازی کند.

دنیای بچهها همین بود…

صاف و زلال، بیآلایش و بی کینه!

-خوش به حالش لاله نه؟

-آره، دلتو پاک کن فرناز، پسرخالهتم گناه داره با دل پاک برو تو زندگیت

باشه؟

بغلم کرد، پر ذوق و پر مهر…

-تو خیلی خوبی لاله خیلی… متاسفم که تو رو فروختم به یه پست عوضی

مثل اون!

دیگر دلم از کینه پاک بود.

دیگر قلبم انگار آن تیرگی قبل را نداشت…

همه را بخشیده بودم حتی عمه فرخنده، حتی آن بیچارهای که گولش را

خورده بود… حتی کیسان…

1310

#امیرحسین

تدارکی که برایش دیده بودم را هیچوقت نمیتوانست پیشبینی کند.

عروسی نگرفتنمان و عقد سوت و کورمان جبران میشد برای

کوچولویم…

 

-خوبه اینجوری داداش؟

لبخند زدم به روی هدی که سنگ تمام گذاشته بود برایم.

با وجود مراقبت از مادرش و آنهمه کار وقتش را به من هم داده بود.

هم خودش و هم هادی.

-خوبه عزیزدلم، بیا نوشابه بخور خستته.

با خستگی خودش را ول داد روی مبل سفیدی که به پیشنهاد خودش

گذاشته بودیم برای جایگاه.

-مرسی، کافیه همینقدر.

لیوان نوشابه را دستش دادم و لیوانی هم ریختم برای هادی.

-این لیوانا چیه خریدی خسیس! سیر نمیشم من که!

دور و برمان را نگاه کردم، همهچیز تغریبا آماده بود برای یک جشن

کوچک اما باشکوه.

نوشابه را گذاشتم جلویش، آنقدر حسم خوب بود که کلکل با هادی را

گذاشتم برای بعد.

-هدی تو مطمئنی اون کیکی که سفارش دادی لاله میپسنده؟

-آره داداش! مطمئنم دوست داره، البته به دوتاتون میخوره.

1311

از همین حالا تشنهی دیدنش بودم موقعی که با آن لباس زیبایش میآمد.

سعی کرده بودم تعصباتم را کامل بگذارم کنار.

میخواستم او بشود یک پری کوچک، همان دختر آرزوهایم که حالا

منصرف شده بودم از آمدنش…

نمیخواستم لاله را مجبور کنم به کاری که دوست ندارد.

اگر اصرار میکردم برای وصل کردن بیشترش به خودم بود و وقتی

زندگیمان روال خوبی داشت شرمنده بودم از رفتارم…

-داداش؟

از فکر آمدم بیرون و با همان لبخندی که از تصور کردن لاله آمده بود

روی لبم جواب دادم:

-جونم!

-میگم بلاخره به لاله نگفتی میاین اینجا ها! غافلگیر شدن واسش بد

نباشه؟

نفس عمیقی کشیدم، فضا پر شده بود از عطر مورد علاقهی لاله.

-نه، چرا بد باشه؟

-نمیدونم گفتم شاید یه وقتی دوست نداشته باشه ماها باشیم مثلا

خودتون دوتا باشید!

هنوز قلب رئوف لالهی من را نشناخته بود.

لاله قلبش دریا بود و احساسش بیکران.

1312

-نه نترس ناراحت نمیشه، برو آماده شو بریم شیراز… به لاله گفتم جایی

گیر کردم دیر میرم. دیگه خیلی دیر شده.

-داداش؟

اینبار آنقدر الفش را کشید که لوس بودن از سر و روی جملهاش

میبارید.

-باز چیه آبجی تپله؟

با اینکه معلوم بود از تپل خواندنش دلخور شده لبهایش را داد جلو و

پرسید:

-میشه مامانمم بیارم؟ به خدا مامان…

-هدی عزیزم، میدونی که من دلم نمیخواد یه حس نفرت وسط همهی

حسای خوب به لاله باشه، مامانت از لاله بدش میاد!

هادی که در سکوت چشم دوخته بود به صفحهی گوشیاش با بیخیالی

میان بحثمان پرید:

-مامان دیگه آدم سابق نیست!

-تو جدیدا مشکوک میزنی کرهخر!

خواستم حرف را بپیچانم، هیچوقت نمیتوانستم حس خوبی به شهناز

داشته باشم.

سعی میکردم بیتفاوت باشم اما مانند لاله دل رحیمی نداشتم که همهچیز

را به کارما بسپارم.

1313

-تو به مشکوک زدن این چیکار داری داداش حسین؟ به خدا اگه مامان

نیاد منم نمیام!

-تو از وقتی با دکتر تیک و تاک میزنی زبون دراز شدیا! حواست هست؟

با مشت زد به بازویم و خجالتزده رو گرفت.

خوشحال بودم، خواهر و برادرم هر دو داشتند سامان میگرفتند و من به

پاس این سر و سامان گرفتنشان دل هدی را نمیشکندم.

-خیلی خب بابا لب و لوچهتو جمه کن مامانتم بیار!

#لاله

امیرحسین دیر کرده بود و برخلاف وعدهی کیسان نه پدر و مادرم آمدند

و نه عمهفرح و شوهرش.

حتی ماشینی که قرار بود وسایلمان را هم ببرد نیامده بود.

فرناز را هم خودم به زور فرستادم که برود، متوجه بودم حالش خوب

نیست.

آریا هم انگار منتظر آمدن پدرش بود که هنوز مینیون به بغل زل زده بود

به صفحهی تلویزیون و کارتون تماشا میکرد.

گوشی را برداشتم که شمارهاش را بگیرم اما صدای ماشینی از توی

کوچه آمد و پشتبندش چرخش کلید توی در حیاط.

فوری شالم را روی دوشم انداختم و به استقبالش رفتم.

هوای بهاری شیراز را با جان و دل بلعیدم و بعد آغوش او را پذیرا شدم.

1314

-سلام، چرا اینقدر دیر کردی؟

-سلام به روی ماهت عزیزم… میگم حالا، شام چی داری که از گشنگی

ضعف کردم.

صورت تهریشدارش را بوسیدم و اجازه دادم امیرحسین و آریا کمی

عشقبازی پدر و پسری کنند.

شام را با مختصر ظروفی که هنوز توی کابینتها مانده بود روی زمین

چیدم و صدایش زدم:

-امیرجان؟

ب دست و رویی شسته آمد و نشست پای سفره.

-جان امیر؟ عجب چیزی! سمبوسهی لالهپز !

بیقرار بودم، حس میکردم قرار است باز اتفاقی بیفتد.

وقتی کیسان آمد و رفت آرام بودم اما… مقطعی شد چون با دیرکردن امیر

استرس افتاده بود به جانم.

-نگفتی کجا گیر کرده بودی؟

بیخیال دانهی دیگری از سمبوسهها را برداشت و به دهان برد.

-هیچی، هادی یه کاری داشت رفته بودیم پی اون.

-چه کاری؟

چشمک جذابی زد و لپم را کشید.

-حالا خودش بهت میگه!

1315

گفت اما با چند روز تاخیر، وقتی اجازه ندادند من به خانهی جدید بروم،

خانهای که حتی نمیدانستم کجاست.

وقتی حتی دیگر نه خانوادهام را دیدم و نه دوستی سراغم را گرفت.

سه روزی که واقعا تنها ماندم در یک خانهی خالی از وسایل زندگی.

تنها چند تکه ظرف مانده بود و چند دست رختخواب برای آمدن و رفتنمان

از شیراز.

-سلام زنداداش!

-سلام و زهرمار! کجایین شما چن روزه زنگ میزنم جواب نمیدین؟

 

واقعا عصبی بودم، هیچکس جوابم را نمیداد، امیر هم همهاش میگفت

درگیر چیدن وسایل است.

آریا تنها همدمم بود و اگر او را نداشتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد.

-چته تو دختر شمشیرتو از رو بستیا !

نیشش تا بناگوش باز بود و خیلی خوشحال و سرحال بهنظر میرسید.

-مامانم ده تا یه تلفنمو جواب نمیده، رفتم در خونشون هرچی زنگ زدم

کسی درو باز نکرد، آدرس خونهی عمهمو ندارم شوهرم اینجا نیست شما

دوتا هم گم و گور شدید! انتظار داری خوب باشم؟

پر از محبت به رویم خندید و آریا را از بغلم گرفت و سوار ماشینش کرد.

-وسایلت همینان؟

-بله همیناست! کجا میریم؟

1316

آریا میان دو صندلی جلو آمد و با شیطنت شروع کرد به بازی با دندهی

ماشین و با دهانش اصواتی درمیآورد انگار دارد ماشین را میراند.

-بپر بالا آرایشگاه برات وقت گرفتم.

حرصی نشستم، دیگر حتی حوصلهاش را نداشتم بپرسم آرایشگاه برای

چه!

-لاله اینقد اخمو نباش دیگه! امروز خبرای خوبی میشنویا!

جواب ندادم.

-زنداداش؟

-چیه؟

-من امروز میخوام برم اونجایی که امیر هست، یعنی از یکی خوشم

اومده که… یعنی…

لبخند آمد روی لبم، بلاخره داشت اعتراف میکرد.

-خب؟ خبریه؟؟

-خب آره، فقط یکم راهم دوره، توی یه مهمونی باید بریم، باهام میای بعد

ببرمت خونهی جدیدتون؟

حتما میرفتم… خوشبختی او آرزویم بود!

-راست میگی هادی؟ دختره چه شکلی هست؟ حالا جاری از من

خوشگلتره؟

سوالهایم را رگباری میپرسیدم و او با حوصله تکتکشان را جواب

میداد.

1317

به پیشنهاد او قرار شد بروم آرایشگاه و قرار شد حرف دلش را من به

دختر مورد علاقهاش بزنم.

-دیگه سفارش آریا رو نکنما! روی هم بهش تنقلات ندی هادی! بالا میاره!

-خیلی خب باشه! برو دیگه!

قرار بود فقط کمی به صورتم برسم که از این آشفتگی بیرون بیاید.

نمیدانستم که…

#امیرحسین

دل توی دلم نبود برای آمدن لاله، هزار کلک سوار کرده بودیم که بدون

آنکه بفهمد بیاوریمش به این شهر زیبا.

شهری که از وقتی آمده بودم شرمندهی مهربانی مردمش شدم.

شهر پدری هادی، یاسوج خوش آب و هوا!

-چیه پسر! تو لبی!

حاجی بود، حاج مسعود با همهی خوبیها و بدیهایش، با سابقهی رفتار

های غیر قابل پیشبینیاش باز هم در حق من پدری کرده بود.

منِ بیوفا منِ…

-خوبم حاجی، استرس اومدن لاله رو دارم.

هر دو کت و شلوار پوشیده بودیم.

بعد از این همه مدت و بعد از گذشت روزها و ماهها حالا رخت دامادی بر

تن کرده بودم و منتظر برای دیدن لاله در لباسی مانند عروسها.

1318

-از این که بهت اعتماد کردم هیچوقت پشیمون نمیشم امیرحسین.

به من اعتماد کرده بود وقتی که دخترش را گذاشتم و رفتم.

وقتی نبودم در حق بچهام پدری کرده بود و در حق زنم همهکار…

-یه چیزی میخوام بهتون بگم اما روم نمیشه!

دست گذاشت روی شانهام.

-بگو اقا سید، شرم نکن.

آب دهانم را قورت دادم، میخواستم همهچیز را بگذارم کنار حتی غرورم

را…

-میشه منم پدر بگم بهتون؟

به خودم که آمدم مردانه در آغوشم کشیده بود و از پشت سرش مهیار به

رویم لبخند میزد.

-تو پسرمی تو و لاله فرقی ندارین دیگه!

دیگر همهچیز خوب بود.

دیگر پدر و مادر داشتم، همسر و خانواده…

حتی شهناز هم آمده بود تا همگی دور هم باشیم، حتی مرتضی با آنهمه

مشغلهاش.

همه بودند جز لالهی عزیز من که میدانستم حالا چهطور آن چشمهای

قشنگش از تعجب گرد شده برای آن لباس.

سالن پر از بادکنک رستوران کوچک اما باصفایمان منتظر همسر و فرزند

من بود.

1319

منتظر اینکه بعد از یک هفته دور بودن از همه لالهام بال دربیاورد از دیدن

خانوادههایمان و لبخند روی لبهایشان.

صدای صحبت همه میآمد.

عاشق شور و شوق و صمیمیت میانشان بودم، عاشق خانوادهام…

-خدایا شکرت، خدایا شکرت!

در تمام این پستی و بلندیها خدا را داشتم که حالا خوشحال بودم.

هر وقت قدمی دور شدم انگار دستی من را میکشاند به راه درست و

انگار راه کج و کولهام به راستی مطلق رسیده بود…

-داداش؟ زنگ زدم هادی گفت نزدیکن!

آب دهانم را قورت دادم، مثل تازه دامادها هیجان داشتم برای دیدنش…

#لاله

ناراضی بودم از پوشیدن این لباس، شال سرم را انداختم روی بازوهای

لختش.

میترسیدم امیر عصبی شود.

اصلا پشیمان شده بودم از کمک کردنِ به هادی! من کجا و خواستگاری

کجا !

نزدیک غروب بود و ما نرسیده به شهر یاسوج بودیم.

علاوه بر استرسی که داشتم این هوای پاک و آسمان گرگ و میش شهر

به وجدم آورده بود.

1320

حتی آریا هم ذوق میکرد از دیدن دور و اطرافش.

-اینجا اول شهره تازه، یعنی جایی که منم دعوتم همین نزدیکیاست.

از دیدن زنها با لباسهای محلی زیبا و فاخر ذوق زده بودم.

میدان اول شهر و مجسمهی آریوبرزن خوشحالیام را دوچندان کرد.

-هادی کاش از این لباسا پوشیده بودم، اینا که قشنگترن!

-میپوشی ایشالا!

یک جایی ایستاد، مقابل یک ساختمان با نمای سنگی که معلوم بود

تازهساخت است.

انگار رستوران بود با تابلویی مدرن و زیبا به نام “آشپزباشی”

هادی لبخندزنان گفت:

-بفرمایید خانم، رسیدیم… فقط اگه میشه تو برو تو من بچه رو بیارم.

 

پیاده شدم.

خجالت میکشیدم تنها بروم میان آدمهای غریبه اما حدس زدم ممکن

باشد امیر را هم دعوت کرده باشند.

البته سوز سردی که هنوز از روی برفهای قلههای اطراف شهر بود هم

به رفتنم دامن زد.

بهخاطر بازوهای لختم که تنها فقط شالی رویشان بود نمیتوانستم سرما

را تحمل کنم.

آرام آرام رفتم سمت ورودی به طرز عجیبی خلوت بود و هیچ صدایی

نمیآمد.

1321

کمکم داشتم میترسیدم…

میخواستم برگردم سمت هادی اما با دیدنش که با آریا پیاده شد و پشت

سرم آمد کمی دلم گرم شد.

دامن لباس کرمرنگم را بالا گرفتم ودو پلهی منتهی به در رستوران را بالا

رفتم.

دلشورهای که چند روز به جانم افتاده بود حالا توی گلویم قلقل میکرد،

مگر اینجا مهمانی نبود؟

نه آهنگ، نه شلوغی و نه…

-برو تو لاله!

حس کردم کاسهای زیر نیم کاسه است ولی در شیشهای را باز کردم و

داخل شدم…

#امیرحسین

بلاخره آمد و بلاخره صدای کف زدن خانوادهها هماهنگ شد با ریختن

کاغذرنگیهو به روی لالهی عزیز من…

بلاخره خوشبختیمان تکمیل شده بود …

او عروسی در لباسی که تنها به تن خودش برازنده بود و من با لباس

دامادی!

-امیرحسین!

صدای خوشحال آمیخته با تعجبش را دوست داشتم.

1322

موهای آراستهاش.

صورت زیبایی که با گریم هزار برابر زیباتر شده بودند.

-جان امیر؟

همه لبخند میزدند، آریا ذوق میکرد از دیدن بادکنکها.

انگار همه میدانستند من رویم نمیشود ببوسمش که میان آهنگی که با

ورود لاله پخش میشد با شروع کردن مهیار فریاد میکشیدند:

-ببوسش ببوسش!

خجالت را گذاشتم کنار چشمهای لالهام از ذوق اشکی بود و دلم را بیشتر

برایش میریخت…

پیشانیاش را بوسیدم و تشکر کردم از الههی عشق که او را به من وصل

کرد…

او را…

خوشبختی را…

خانواده را…

قصهی من و لاله پایانی نداشت، قصهی عشق پایانی ندارد حتی اگر پر از

بالا و پایین باشد.

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را…

 

پایان.

 

 

ممنونم که تا پایان این رمان هم همراه من بودید 💙🤝

«الهی که آرزوهاتون با مصلحت خدا یکی باشه»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
33 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Me--
Me--
1 سال قبل

رمان خوب بود به نظرم،
ی جاهایی که امیرحسین میگفت من مرد و باید فعلان شه خیلی رو مخ بود
و اینکه شخصیت لاله رو انقدر خوب بیان کردین خیلی دلنشین تر کرده بود داستانو…
لذیذ بود

yegane
yegane
1 سال قبل

کاش از این نویسنده بیشتر رمان بزارین خیلی خوب بود هم قلمشون هم داستانشون
ممنون نویسنده و ادمین عزیز

یاس
یاس
1 سال قبل

پایان به موقعی بود قلم نوسینده قوی بود یه جاهایی اشتباه و مشکل داشت ولی در کل خوب بود مرسی

Hana
Hana
1 سال قبل

عالی بود هم رمان هم پارت گذرای ❤️😍

Hani
Hani
1 سال قبل

دوستان دنبال داستانی مثل همین میگردم کسی می شناسه همچین رمانی ؟
ممنون😗

ROZITA
ROZITA
1 سال قبل

دست گلت درد نکنه نویسنده جووونم از همه لحاظ عااااالی بودی و عآااالی بود همه چی
واقعا خسته نباشی عسلم😘😘😘😘
منتظر رمانای دیگه ازت هستیم💛💛💛💛
بووووووس به لپت❤❤❤❤😘😘😍😍

Sana
Sana
1 سال قبل

چقد این رمان خوووب بود خوبم تموم شد مرسی😘

...
...
1 سال قبل

داستانش چجوریه ارزش خوندن داره؟

ROZITA
ROZITA
پاسخ به  ...
1 سال قبل

آره خعععععلی قشنگه😍😍😍😍😍😍

Niki
Niki
1 سال قبل

نویسنده دستت مرسی 🌹

POPO
POPO
1 سال قبل

چ آریا بچه حسودی بود😐

𝐄-𝐋-𝐈
𝐄-𝐋-𝐈
1 سال قبل

واقعا ک زمان فوقالعاده ای بود از همه لحاظ…♡
همه چیز تموم بود🤍
از نویسنده و قلم عالیشون ممنون
و همچنین از پارت گذاری های عالیییییی ممنون

seti
seti
1 سال قبل

سلام عزیزم
میخواستم بدونم برای گذاشتن رمان تو سایت باید چیکار کنم؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط seti
seti
seti
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون عزیزم

Fateme
Fateme
1 سال قبل

عالی بود.
واقعن مرسی داره قلم نویسنده. 😍

LEREHH
LEREHH
1 سال قبل

پ پرهام؟
اون بچه وارد پایان باز شد؟😂

علوی
علوی
پاسخ به  LEREHH
1 سال قبل

والا برای بچه‌ی حسود و تخسی مثل آریا، داشتن نیم‌دوجین خواهر و برادر لازمه.
پرهام و بیارن که بزرگ کنن، دو سه تا هم بچه بیارن.
اما تا جایی که می‌دونم به این راحتی حضانت بچه رو به خانواده‌هایی که بچه خودشون دارن نمی‌دن. خیلی خیلی خیلی از لحاظ روانی و مراقبت‌های عاطفی سخت می‌شه. هم برای بچه هم خود پدر و مادر.
همین نمونه امیرحسین و هادی و هدی تو این داستان. حالا به هیولا تصویر شدن شهناز کاری ندارم، اما زندگی امیرحسین عادی گذشته نسبت به هادی و هدی که از یه پدر و مادر هستند؟ حتی اگر مرتضی به امیرحسین محبت هم کرده، که مطمئناً تو دنیای واقعی اگه مرتضایی بود تمام محبت رو به پای امیرحسین می‌ریخت، باز با قضاوت و جهت‌گیری هم امیرحسین هم هادی و هدی همراه بود.

Hani
Hani
پاسخ به  LEREHH
1 سال قبل

اره دیگه خودت باید تهش را بنویسی😂😂

علوی
علوی
1 سال قبل

آقا بگید دیگه کدوم‌ها آخرشه!! مثلاً ان‌شاءالله تارگت تموم می‌شه؟
من که قید پایان رو برای عشق ممنوعه استاد زدم.

علوی
علوی
1 سال قبل

ممنون عالی بود.

K_hn
K_hn
1 سال قبل

عالی بود،نویسنده عزیز خیلی رمان قشنگی بود و ب مخاطب های رمانت هم احترام میزاشتی پارت ها منظم سروقت بود.
خیلی ممنونتم.و مشتاق خوندن رمان های دیگت🌹🌹

Hani
Hani
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

موافقم رمانی کاملا دوست داشتنی و لذت بخش بود از شهریور دیگه رمان نخوندم چون فکر میکردم همه رمان ها مسخره هستن اما با خوندن این رمان جانی تازه گرفتم واقعا عالی بود😉

Seta
Seta
1 سال قبل

دستت درد نکنه عالی بود

neda
عضو
پاسخ به  Seta
1 سال قبل

خاهش میکنم عزیزم 😌

...
...
1 سال قبل

عالییییییی بوددد ددمرسی نویسنده جون عالی عالی بود خسته نباشی
منتظر رمان های بعدی هم هستیم
♥️♥️♥️♥️

Hani
Hani
پاسخ به  ...
1 سال قبل

اره واقعا نیاز دارم به یک رمان مثل همین به همین زیبای

دسته‌ها
33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x