رمان آشپز باشی پارت 65

3.7
(3)

 

 

برخلاف میلم گفتم، برخلاف آنچه دلم فریاد میزد.

-نکن! برو! لاله حودمه!

نفس خندانش خورد به لالهی گوشم…

تمام سلولهای تنم افتاد به تپش خواستنش!

عطر نفسش همان بود…

همانقدر دلپذیر که دلم میخواست آنقدر ببوسمش که از لبهایش خون

بپاشد !

-برو بچه! صاحب لاله منم نه تو!

با بیجانی تمام تکانی خوردم که از آغوشش بیرون بیایم.

 

چهقدر سخت بود… چهقدر سخت که یک چیز را بخواهی اما نتوانی

بگویی!

آنجا بود که ترانهای معروف از هایده از ذهنم گذشت…

همانکه از عاشقی و نگفتنش میگفت.

از سخت بودن عشقی که در دل است و بر زبان نیست…

عشقی که چشم فریادش میزند و زبان انکارش میکند …

همین بود! باید انکار میکردم.

-ولم کن امیرحسین! داری حالمو به هم میزنی!

دستهایش شل شد اما هنوز در آغوش گرم و اغواگرش بودم.

-تو اینجوری نبودی لاله! من هیچوقت باورم نمیشه حالت از من به هم

بخوره.

آریا پرید و دست شل شدهی امیر را سعی کرد با دستهای کوچکش کنار

بزند.

-لاله حودمه!

شاید صدای شکستن قلب او بود در گوشم.

شکست اما با یک صدای ریز…

-بیا بریم آریا… بلاخره مامانت نرم میشه پسرم.

#امیرحسین

1030

دستهای کوچک آریا چسبید به گردن لاله… لالهای که انگار کمر بسته

بود به قتل من نگونبخت.

منی که جانم داشت بالا میآمد از خواستنش… هنوز گرمایش در آغوشم

بود!

-نمیام !

نباید کم میآوردم… نباید به همین زودیها جا میزدم.

طاووس میخواستم و جور هندوستان را باید میکشیدم…

-باشه بابایی توم نیا! اول و آخرش شما دوتا میمونید و من !

قدمی عقب برداشتم و از اتاق خارج شدم.

پلهها را دوتا یکی پایین رفتم و البته با استارت یک نقشهی انتقام درست و

حسابی!

شب که قطعا میآمد …

همه که میخوابیدند! آن وقت من میماندم و لاله و تز زنان که در حیاط

میدادند…

یک بچهی دیگر! یک دختر!

شاید همانطور که دوست داشتم… یک دختر بور چشم سبز!

از فکرش سرحال شدم! اینکه شب خفتش کنم !

خندهام گرفت… حتی به این فکر میکردم که یک خوراکی با طبع سرد

بخورم!

1031

این بار دختر میخواستم! میخواستم خاک پای لاله را سرمهی چشمم کنم

در بارداری و زایمانش…

شاید هم یکجور جبران کردن بود!

البته… همهی اینها بستگی داشت به اینکه موفق میشوم عملیات شب را

اجرایی کنم یا نه!

لباسهای تنم را عوض کردم و ترجیح دادم جای رفتن به حیاط نمازم را

بخوانم.

اذان داشت از مسجد پخش میشد و نمیخواستم نمازم قضا شود .

بعد از وضو گرفتن در روشویی کنار آشپزخانه به دنبال جانماز لاله را

صدا زدم.

-لالهجان؟ لاله؟

صدایش از بالای پلهها و اتاقش آمد.

-باز چیه؟ الان میام.

دلم یکجوری بود. وقتهای اذان به وجد میآمدم… این ندا را حس

میکردم از ملکوت میشنوم.

چشم بستم و نفسی گرفتم از هوای تازهی ده.

از بوی شالیهایی که زرد شده و منتظر آمدن به خانه بودند…

-حس گرفتی! خبریه؟

-هیچ خبری نیست خانوم! میدونی جانماز ننه کجاست؟

یک تای ابرویش را بالا داد و آریای تمیز و مرتب را گذاشت روی زمین.

1032

-میخوای نماز بخونی؟

عاقلاندر سفیه نگاهش کردم! سوال دانشمندی میپرسید!

-نخیر میخوام باهاش گرگم به هوا بازی کنم!

خودش هم خندهاش گرفت.

بیحرف کمد بوفه را باز کرد و جانماز سبز مخمل با مهری بزرگ را در

دستم گذاشت.

-قبول باشه.

-مسخره میکنی لاله؟

آریا هم با دستهای کوچکش یک جانماز درآورد و درست همانجا پهنش

کرد و بلند گفت:

-اللهابر!

لاله نگاه پر مهرش را داد به پسرکمان. نگاهش مادرانه بود… مثل

مامانروحی به من.

ااما هیچوقت نگاه شهناز را اینقدر پاک و مطهر ندیده بودم.

همیشه حس میکردم دروغی عجیب در نگاهش نهفته است.

-نه، طعنه و مسخره مال اعتقاد آدما نیست. این مساله هم شوخی بردار

نیست… من هیچوقت به قلب و شعور آدما طعنه نمیزنم.

-آخه کلامت یه جوری بود که…

نگاهم کرد، خیلی جدی و با اعتماد بنفس.

1033

دختری در پیش چشمانم نقش بست که در هتل بختیاریها روبهرویم

کلهشقی میکرد…

-نه! اعتقاد آدما محترمه! هممون انسانیم حتی اگه بیوفا باشی مسلمونی!

اصلا مسیحی… زرتشتی… بهایی… اینا همهشون انسانن! من اصلا آدم

نژادپرست و قومیت پرستی نیستم آقا سید!

من به اندازهی او مطمئن نبودم از این حرفها.

من کمی تعصب داشتم، کمی تندرو بودم و زبانم تیز در این مورد!

-بیشتر توضیح میدی؟

نگاهش به آریا بود که بیخودی سجده کرده و با خودش پچپچ میکرد.

-یعنی یکی چادری باشه برام فرقی نداره با اونی که خارج کشور آزاد

میچرخه! هم نظر این برام محترمه هم اون. هیچوقت تلاش نمیکنم نظرمو

به تو حتی به پسرم تحمیل کنم.

شاید راست میگفت، به هرحال این نظر او بود نه من!

-خب نظر توم واسه من محترمه خالهریزه. حالا اجازه هست نمازمو

بخونم؟

شانه بالا انداخت.

-از اولشم کاری نداشتم، خودت سر حرفو باز کردی!

اشاره کرد به آریایی که حالا داشت با جانماز و مهر مسخرهبازی

درمیآورد.

-اگه باز گریهشو درنمیاری مواظبش باش! بیرون یهکم هوا سرده.

1034

…….

 

در کمین بودم برای خفتگیر کردن لاله ما مگر میخوابید این پسرک

لجبازمان!

حتی از شانس گند من ننه هم بیدار بود .

-امیر جون، خسته شدی برو بخواب پسرم.

اتاق پایین را لاله آماده کرده بود برای من. فکر میکرد با این کارش از

دستم در امان میماند.

-خسته نیستم، خوبم.

چای لاله دم را به دهان بردم و نوشیدمش. همین مامان بودنش را دوست

داشتم، همین آرامشش را.

-کاش مسقطی میآوردی واسه شوهرت لالهخانم!

نگاهش توبیخی بود! انگار لاله را سرزنش میکرد از بیمحلیاش به من.

-چشم!

او که رفت به آشپزخانه ننه مهربانانه رو به من گفت:

-دلشو به دست بیار مادر! حداقل با هم برگردین زیر یه سفقف، بقیهشم

حل میشه!

میدانستم منظورش از بقیهاش چیست! تصاحب لاله !

-دارم بهش فکر میکنم چجوری برش گردونم.

-با زبون خوش مادر، با جنگ و جدال نمیشه رفت پی زن… زن ظریفه! ناز

و نوازش میخواد. عجله نکن تازه یه روزه برگشتی پیش زنت!

1035

آریا چسبید به پایم انگار دیگر کمکم داشت خوابش میآمد که گیج شده

بود.

-دلم براش تنگ شده.

خودم هم سرخ شدم از حرفی که زدم. با بغل کردن آریا خودم را به آن

راه زدم که التهاب تنم کم شود.

-میدونم… سختته! دوسال ریاضت کشیدن کم نیست ننه! تو که دوسال

ساختی یکی دوماهم روش!

یکی دوماه؟ عمرا میتوانستم تاب بیاورم!

پس نقشهی امشبم چه میشد؟؟ یعنی لاله بعدش رم میکرد؟

-چرا… چرا یکی دوماه؟؟

ننه خندهاش گرفت، دستهایش را کشید به زلفهای حناییاش که حالا

جای چارقد زیر یک روسری سرمهای گلگلی پنهانش کرده بود.

-طاقت بیار مرد! شایدم زودتر شد!

آهی کشیدم. مسقطی لاله هم که نیامد !

-فکر نکنم بتونم ننه! شما عرق کاسنی دارید؟

پیرزن آنقدر خندید که به سرفه افتاد! عرق کاسنی را فهمیده بود برای چه

میخواهم انگار!

-تو کابینت زیر سینک هر عرقی بخوای هست آقا سید!

سر آریا را گذاشتم روی شانهام و بلند شدم .

1036

نه به غروب که میخواستم سردی بخورم برای دختردار شدن نه حالایم

که برای کم شدن حرارت میخواستم!

چند روزی آنجا ماندیم. در آن آب و هوای خوب و دلچسب.

آریا از خنکی هوا کمی از دماغش آویزان شده بود اما نه آنقدری که تب

و لرز کند.

به لطف داروهای محلی ننه حالش اصلا بد نشد و به شیطنتهایش کماکان

ادامه میداد.

مادر سرتقش هم همچنان قهر و اخمش به راه بود! اصلا انگار نه انگار من

هم آنجا حضور دارم!

مهیار هم به خاطر ماشینش غرغر را شروع کرده بود و به خاطر دست

تنها ماندنش در رستوران!

کمکم او هم باید آماده میشد برای به دنیا آمدن بچهشان، حق هم داشت!

مشکلات زندگی من کمرش را شکسته بود! از یک طرف رستوران از یک

طرف لاله…

-ناهار آمادهست !

فقط همین جملهی کوتاه !

سهم من از صدای مخملی زنم همین بود!

آریا انگار دل از گربهها نمیکند! دست گذاشته بود روی زانوهای کوچکش

و با میو میو کردن سعی میکرد گربهها را صدا کند.

-گربهها رفتن ناهار بخورن پسر! بیا بریم تو!

1037

نگاه ناامیدی به چوبهای گوشهی حیاط انداخت و آمد سمت من.

-میو رفت؟؟

-آره رفت بابا رفت!

بوسهی محکمی از لپش گرفتم و پاداشم شد یک چنگ به صورتم!

-پسرهی وحشی!

-الکی به بچه نگو وحشی! بدش میاد محکم ببوسیش!

دست به سینه ایستاده بود و طلبکار!

آن شال سرخابی عجیب به صورتش میآمد. موهای فرفریاش را آزاد

گذاشته بود که من را بیچاره کند؟

-خوشمزهست بچه! چیکار کنم خب دلم میخواد!

آریا دوباره دوید سمت دو تولهگربهی بیرون آمده از زیر الوارها!

-هوف! این بچه گشنش نیست! ننه نشسته پای سفره زشته!

رژلب زده بود یا من اشتباه میدیدم؟ لبهایش درست شده بود رنگ

انارهای حیاط ننه!

-میگم… لاله؟

-چیه؟

جانم گفتنش دیگر تمام شده بود! آن وقتها همیشه میگفت جانم؟

-میگم کاش یه گربه میخریدیم واسهش! خیلی دوست داره انگار.

قلبم تاپ تاپ میکوبید، این چند روز خود داری داشت از پا درم میآورد.

فقط یک بوسه میخواستم… فقط یک بوسه!

1038

-نه! میاره تو خونه کثیف میکنه خونه رو !

حواسش رفت پی آریا و بامزهبازیهایش… دیگر من را نمیدید !

لبخندی مادرانه آمد روی لبهای کوچولوی رژ زدهاش …

-شایدم خریدم نمی…

بوسیدمش! آنقدر سریع که حتی فرصت نفس کشیدن هم نداشت!

انگار زمین و زمان از حرکت ایستاده بودند… من بودم و لبهای او… من

بودم و شیرینیاش!

ترانهای از قربانی یادم آمد… آنکه بارها گوشش داده بودم به یاد لالهام!

“من بودم و چشمانِ تو… نه آتشی و نه گلی…

چیزی نمی دانم؛ از این دیوانگی و عاقلی…”

دستهایش کمکم به حرکت درآمد، سعی کرد هلم دهد اما مگر ول کن

بودم؟؟

تازه شراب ناب لبهایش را شروع کرده بودم به نوشیدن!

مردش بودم، زنم بود این گولهبرفی کوچک! دوستش داشتم… عاشقش

بودم!

دلم بیشتر میخواست! گردنش را تنش را !

بیاختیار چسباندمش به در ورودی و تنم را فشردم به تنش!

تقلایش بیشتر شد… دستهایش شانههایم را هل میداد!

ترسیدم برای نفسهای خوشبویش! دلم نمیخواست کم بیاورد !

کندم از او… کندم و چشم دوختم به چشمان سبز ترش!

1039

-ولم کن!

 

هر دو نفسنفس میزدیم، هر دو لبهایمان خیس بود… عاشق بودیم!

-لاله !

پیشانی چسباندم به پیشانیاش، لذیذ بود برایم این صدای گرفتهاش از

بوسهی من!

-ولم کن… خواهش میکنم!

ترسیده بود یا هیجان داشت نمیدانستم.

مهم بود اما لذت خودم میچربید! حالم خوش بود بعد از دوسال!

این بوسه انگار جانی بود در بدن من!

-چهطوری ولت کنم؟ میتونم؟ تو میتونی ولم کنی؟

اشکی چکید از چشمش، چشمان عاشق دلخورش.

-میتونم…

نمیتوانست، به خدا قسم نمیتوانست ولم کند! او از اول عاشق شده بود و

من را هم عاشق کرد.

چهطور میتوانست بگذرد از کسی که دنیایش بود؟

-نمیتونی قربونت برم… کفتر جلد خودمی…

پیشانیاش را بوسیدم، داغ بود… تب کرده و شاید کمی خجالتزده!

صدای آریا میآمد که هنوز داشت با گربهها بازی میکرد.

این لحظه لحظهی من بود. این لذت را با دنیا عوض نمیکردم.

-دلم… خیلی برات تنگ شده بود لاله یعنی…

1040

خواستم دوباره در چشمانش نگاه کنم اما… بسته بود! تنش شل شد انگار!

-لاله! لاله چی شدی؟؟

-سرم… گیج… گیج میره!

حالش بد شده بود! فقط برای یک بوسه؟؟

تنها چیزی که به فکرم رسید آب قند بود.

تند تند دویدم سمت آشپزخانه، لیوانی برداشتم و چند حبه قند…

آشفتگی کشیدن ناهار هنوز در اشپزخانه بود.

چاقویی چنگ زدم و آب قند را کمی به هم زدم.

#لاله

آتشم زده بود این مرد !

از فرط خواستنس داشتم جان میدادم و نمیخواستم بفهمد!

لبهای گرمش آنقدر خوشآهنگ و زیبا روی لبهایم نشسته بود که…

باز لبهایم را به دهان کشیدم که نوازششان کنم.

آرام و بیجان خواستم بلند شوم و تا قبل از آمدنش بگریزم اما آمد! خیلی

زودتر از آنچه فکرش را میکردم.

-بخور عزیزم یه کم از این!

حالا آریا هم آمده بود و با تعجب نگاهمان میکرد.

بیچاره فکرش را هم نمیکرد مادرش اینقدر عاشقانه پدرش را دوست

داشته باشد و غرورش اجازه ندهد به زبان بیاورد.

1041

-سفره پهنه! برو تو منم میام.

نرفت، چشمان سیاهش نگران بود…

-فشارت افتاده! بخور یهکم میرم!

آریا آمد و چسبید به پایش، هنوز هم با تعجب نگاهم میکرد.

-من! لاله نحوره من!

لیوان را دقیقا از جلوی دهانم عقب کشید و دست امیرحسین را هم با آن.

-بابایی !

امیرحسین تعجب کرده بود از تخسی او و من خندهام گرفته بود.

پسرش هم دقیقا مثل خودش خودخواه بود!

-رو آب بخندی! تو که چیزیت نیست!

آریا ته لیوان آب قند را درآورده و حالا با پیروزی نگاهم میکرد.

-خودتو زدی به موشمردگی که ولت کنم؟ آره لاله؟

لب گزیدم. واقعا پایم شل شده بود! البته… این هم بی تاثیر نبود که

نمیخواستم شلتر شوم و بپذیرمش.

-ناهار!

خجالت زده بودم. غیر از این کلمه نتوانستم به زبان بیاورم.

نگاه شیطان امیرحسین دیگر بدترم کرده بود.

مچگیر بود این طرز نگاه! انگار فهمیده بود چه مرگم است!

-اشتهام بدجوری باز شده! عجب پیش غذایی خوردم!

آریای لیوان به دست را بغل زد و خم شد به گرفتن بازوی من.

1042

-پاشو خانم! پاشو که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!

دیگر رویم نمیشد نگاهش کنم. انگار شده بودیم همان اوایل ازدواجمان

که من شرم میکردم و او پررویی!

-برو میام منم.

-با هم میریم، غذا یخ میکنه !

انگشتهایش انگار قصد نداشت بازویم را رها کند. گرم بود… دوباره مثل

چند دقیقه پیش!

ناهار را که خوردیم میترسیدم تنها شوم.

ظرفها را که شستم رفتم در اتاق ننه برای خوابیدن.

شرارت آن چشمها را تنها منی میشناختم که شیطنت بعدش را دیده

بودم.

او هم انگار دلش نمیخواست تکان بخورد.

-خب میگفتی ننه!

-جونم برات بگه ننه! جوونی ما خیلی خوب بود همه دور هم… هنوز نه

گوشی دراومده بود نه تلویزیون!

دست کشید به زلفهای حنازدهاش و جلوی چارقدش را با دو انگشت

لرزانش جلو کشید.

سنجاق زیر گلویش طلا بود، از آن سکههای رضاشاهی قدیم.

صفای خانهی ننه بهتر از هرجای دنیا بود… حتی صفای کلامش.

1043

-یادمه دایی سیفالله یه دونه موتور برق داشت با گازوئیل روشنش

میکرد. اون زمون خیلی ابهت داشت موتور برق داشتن!

خندید و انار قرمز جلوب دستش را شروع کرد به دانه کردن.

-ساعت شیش روشنش میکرد و دوساعت بعدشم خاموش. هرشبم یکی

گازوئیلشو میریختا! ولی دایی خدابیامرز خیلی خسیس بود!

امیرحسین هم لبخندی زد و پشتبندش چشمکی به من.

-لاله هم حتما به دایی سیفالله کشیده!

دایی سیفالله دایی مادرم بود، یادم به مراسم ختمش بود… کوچک بودیم

که مرد.

آنوقتها عشق من و حنا بود بیاییم ده!

نمیفهمیدیم که چرا مامان و بقیه گریه میکنند اما خب برای ما جز

خوشگذرانی چیزی نداشت.

آنقدر بستنی ختمش را خوردیم که شب هر دویمان مریض شدیم.

-وا! لاله بچهم خیلی دست و دلبازه! عیب نذار رو دختر ما!

میدانستم منظورش چیست.

شده بودم مثل این دخترهای خجالتی که بارهای اولشان است نامزدشان

را میبینند.

آریا مشغول بازی با گوشی امیرحسین تکیه داده بود به یکی از بالشها و

بیخیال بازی میکرد.

-این خانمخانما در حق ما خسیسه، والا دوساله که…

1044

 

با ترس و خجالت وسط حرفش آمدم. اگر چیزی میگفت که من را بیشتر

خجالت بکشم آب میشدم دیگر.

-میگم… چایی به دم کنم؟ میخورین؟

– اگه طبعش گرمه آره.

بیشتر آب شدم و ننه نتوانست قهقههاش را کنترل کند!

با خودم فکر کردم خوش به حال آریا.

نه میفهمید چهخبر است و نه دغدغهای داشت.

کتری را گذاشتم روی گاز و چند مشت آب زدم به صورتم که حرارتم

بخوابد.

این مرد امروز میخواست جانم را بگیرد.

چند نفس عمیق کشیدم و تکیه دادم به یخچال.

شروع کردم به خواندن آیتالکرسی.

مثل همیشه تنها این آیه به قلبم آرامش سرازیر میکرد.

-خوشگله !

باز آمد، باز آتش ریخت به جانم مرد بیوفایم.

-بهتری؟ فشارت الان نرمال شد؟

اخم کردم، سعی میکردم بیتفاوت باشم اما در دلم انگار رخت

میشستند!

– خوبم!

1045

پشت به او دو کاسه از کمد ننه بیرون کشیدم و پر کردم از تخمهی کدویی

که ننه خودش بو داده بود.

– پس شیطونم هستی دختر حاجی!

هرچه فرار کرده بودم از تنها شدن با او حالا دچارش شده بودم!

تمام تنم پر از حرارت شده بود. احساس میکردم صورتم مثل گوجه

سرخ شده…

-برو بشین چایی بیارم امیرحسین !

ناخودآگاه پرخاش کردم! دوست داشتم تنهایم بگذارد تا با خودم کنار

بیایم .

با دوست داشتنم کنار بیایم… با میلم به بغل کردن او!

-اوه! خاله ریزه عصبانی شد!

کاسههای تخمه را گذاشتم در یک سینی استیل قدیمی و دو بشقاب

گذاشتم کنارش.

-تو حق نداری به من بگی خالهریزه!

نزدیکم شد، بیشتر از آنچه باید! آنقدر که فکر کردم دوباره نکند بخواهد

کار ظهرش را تکرار کند!

-من خیلی حقا دارم لاله! تو نمیتونی جلومو بگیری.

دست برد زیر روسریام… آرام موهایم را لمس کرد و گردنم را!

-نمیتونی تا آخر عمرت فرار کنی! تو زن منی لاله!

نمیتوانستم… من لحظهلحظههای با او بودنم را یادم بود…

1046

من یادم بود حتی تکتک بوسههایش را!

-من… من…

-تو چی؟ میخوای جلومو بگیری؟ چهقدر میتونی لاله؟

پیشانی چسباند به پیشانیام… صدای قلقل کتری بلند شده بود.

-من دلم برات تنگه لاله! میخوامت میفهمی؟؟

من هم میخواستمش، من هم حالم بد بود من هم از دوریش ذرهذره جان

داده بودم اما حالا…

-نمیفهمم امیر! نمیخوام بفهمم… ولم کن!

-به خاطر اون دوتا لجن گه زده شد به زندگیمون… تو زن من بودی لاله !

حق داشت کنار نیاید… اما خودش دیده بود من را با دوز و کلک کشاندهاند

آنجا !

مادرش را میشناخت و من را ول کرد.

میدانست کیسان چهقدر پست است و من را ول کرد!

-امیرحسین!

-جون دلم عزیزم! جان امیرحسین !

لحظههایم را یادم آمد، زایمان بیکسم یادم آمد و لحظهای سرشار شدم از

حرص و عصبانیت!

خون به مغزم نرسید، آنقدر فشار روحی رویم بود که این حرف به زبانم

بیاید!

-برگردیم شیراز!

1047

دستهایش داشت کمکم حرکت میکرد سمت پهلوهایم…

-بریم خونهمون؟ اونجا رو دوست داری؟

دوست داشتم خانهی مشدی را! جای دیگر بهسختی خوابم میبرد…

خانهام بود، خانه مان!

-من… میخوام… میخوام تقاضای طلاق بدم!

خون در رگهای خودم منجمد شد چه رسد به او!

ترسیدم نگاه کنم به چشمهایی که دیوانگیاش را پیش از این دیده بودم.

– نشنیدم چی گفتی!

#امیرحسین

چیزی تا روانی شدنم نمانده بود… همهاش فکر میکردم ای کاش اشتباه

شنیده باشم .

-میخوای چه غلطی بکنی؟؟ ها؟ طلاق؟

چشمهای ترسانش نشانم داد واقعا این حرف را او به زبان آورده!

طلاق را مگر به خواب میدید! مگر به وقت مرگ من از این پیمان رها

میشد!

-و… ولم کن!

همان ولش کرده بودم که اینطور زبانش دراز بود !

همان رهایش گذاشته بودم که حالا روبهرویم ایستاده و از جدایی حرف

میزد!

1048

اصلا حرکت دستانم دست خودم نبود! دست خودم نبود وقتی زدمش و

وقتی تمام وسایل آشپزخانه را ریختم و شکستم!

-یا ابوالفضل! یا امامحسین! چی شده مادر چی شده!

نه جیغ میکشید و نه حرف میزد! با چشمهایی از حدقه درآمده داشت

نگاهم میکرد.

-جمع کن بریم!

-چی شده ننه! خدا مرگم بده چتونه شما دوتا!

به ثانیه نکشیده صدای گریهی ترسیدهی آریا بلند شد…

-بهش بگو تا بیشتر دیوونه نشدم جمع کنه بریم شیراز!

با تمام عصبانیتم نتوانستم نسبت به گریهی بچهام بیتفاوت باشم.

ترسیدم نکند شیشهای در پایش برود.

آریا را بغل زدم و پا تند کردم سمت اتاق بالا، خودم باید دستبهکار

میشدم…

اول آریا را چک کردم، وقتی مطمئن شدم گریه کردنش فقط از ترس است

روی تخت رهایش کردم و خودم رفتم پی چمدان.

-فکر کرده الکیه! شهر هرته طلاق میخواد!

تمام لباسهای خودش و آریا را چماندم در چمدان و بستمش.

یک کوله پشتی هم زیر همان تخت قدیمی بود که بیرونش کشیدم.

کوله را به دوشم زدم و آریا را بغل کردم.

با دست دیگرم هم چمدان را بلند کردم و پلهها را تندتند پایین رفتم.

1049

-وا! پناه بر خدا! این چیزی نمیگه توم نمیخوای بگی آقا سید؟ چی شده

آخه!

-از خانم بپرس! فیلش تازه یاد هندستون کرده طلاق میخواد.

ننه دست روی دستش کوبید و متعجب و سرزنشگر رو به لاله گفت:

-آره لاله؟ تو گفتی طلاق؟

 

سرش پایین بود، مثل اینکه خجالتزده باشد یا هم ترسیده.

درکش میکردم نخواهد من را به این زودیها بپذیرد ولی جدا شدن را

نمیتوانستم بپذیرم.

-من گفتم!

-غلط کردی گفتی! پاشو بریم!

میخواست لج کند.

میخواست خودش را محکم بگیرد و روی حرف مفتش بایستد!

دیگر حرکاتش در مشتم بود و میدانستم چه میخواهد بکند…

لجبازی!

قلبم شکست، حالم خراب بود… انتظار هرچیزی را داشتم جز این کار.

اگر طلاق میخواست چرا در این دوسال جداییمان اقدام نکرده بود؟

-میام، ولی نه با تو، هرجا میری برو!

دیگر داشت آتشم میزد! بدم میآمد وقتی لج میکرد، وقتی روی حرفم

حرف میزد!

چمدان را گذاشتم زمین و حملهور شدم سمت او!

1050

جوری کشیدمش که جیغش رفت به آسمان.

-ولم کن… ولم کن! آی دستمو خورد کردی !

نه کولیبازی اثر داشت و نه مقاومتش، آریا هم جیغهایش بلندتر شده

بود… زن و بچهام از من میترسیدند و من…

آن لحظه دوست داشتم خدا جانم را بستاند.

-ولشون کن ننه! خدایا… به کی بگم کمکم کنه!

آنقدر عصبی بودم که تنها لاله را انداختم در ماشین و آریا را هم… قفلش

کردم قبل از آنکه بخواهد بیرون بپرد.

نفهمیدم کی دکتر از دیوار پریده و کی ننه با آن بیحالیاش رسیده به من.

-چی شده چهخبره؟!

-چیزی نشده شما بفرما برو!

او هم لبخند نمیزد، اخم داشت روی صورتش.

-چیو چیزی نشده مرد حسابی! کل محل جمع شدن پشت در! فکر کردن

ننه طوریش شده!

لاله میکوبید به شیشهی ماشین و صدای گریهی آریا هنوز هم میآمد.

– به کسی مربوط نیس! میخوای کمک کنی اون درو وا کن و خودتم برو

رد کارت!

نه چمدان جا مانده برایم مهم بود و نه حرف مردم…

آن لحظه حتی به نگاه ناراحت ننه هم فکر نمیکردم.

-هیچکس هیچجا نمیره! پیرزنو دق دادی مرتیکه اونوقت …

1051

زدمش کنار و خودم در حیاط را تند تند باز کردم.

راست میگفت انگار، چند زن و یک مرد موسفید دم در متعجب نگاهم

میکردند.

لحظهای به خودم آمدم و خجالت کشیدم از اینکه آبروی پیرزن را بردهام.

برگشتم سمت ننه، همانطور تند و شتابزده.

دکتر هم دست به گریبان و اخمو ایستاده بود کنارش.

-منو ببخشید ننه، نبرمش از دستش میدم…

دست چروکیدهاش را آورد بالا به نشان بوسیدن من.

سرم را خم کردم و یک بوسه روی پیشانیام نشست.

-نبری بزنیشا، منو شرمنده جدت نکن آقا سید!

………………

جای چهار انگشتم روی صورت سفیدش معلوم بود.

زیرچشمی و در آینه نگاهش کردم.

تمام سعیش را میکرد که حتی نیمنگاهی هم به من نیاندازد.

آریا در بغلش از شدت گریه به خواب رفته بود.

-گشنهت نیس چیزی نمیخوری برات بخرم؟

حالا که آرام شده بودم پشیمان بودم از سیلی محکمی که زده بودم.

آن بار را یادم آمد که سر یک سیلی تا چهقدر قهر بود و چهقدر دنبالش

بودم…

-با من قهری با شکمت که نیستی؟

1052

باز هم جوابم شد سکوت و یک پشت چشم نازک شده!

خودم نگه داشتم کنار یک سوپری بین راهی.

برایش شیرکاکائو خریدم و یک کلوچهی لاهیجان که دوست داشت.

یک حس غریبی داشتم بعد از دوسال برایش چیزهای مورد علاقهاش را

میخریدم.

بعد از دوسال در کابین یک ماشین کنارش بودم.

هرچند قهر بود و جای چهار انگشتم روی صورتش بود.

-بیا، بخور…

حتی دستش را هم دراز نکرد برای گرفتن نایلونها.

-دوباره اعصاب منو خورد نکنا! بگیر بخور!

خودش نمیخواست درست رفتار کنم! خودش اعصابم را خراب میکرد

لعنتی!

پیاده شدم و در عقب را باز کردم.

با خشونت و اعصاب خورد!

نایلون را گذاشتم طرف خالی صندلی عقب.

شیرکاکائو را باز کردم و گرفتم جلوی دهانش.

-میخوری یا به زور بریزم تو حلقت؟

انگار خودش هم دیگر حوصلهی بحث نداشت. بیحرف بطری را گرفت و

کمی نوشید.

-چته؟ برو رانندگیتو بکن .

1053

همین یک جملهاش هم غنیمت بود !

اما من هم آدم پا پس کشیدن نبودم، کلوچه را هم باز کردم و یک لبویش

را گرفتم جلویش.

-اینم بخور!

لبوی دیگرش را هم خودم با دو گاز بزرگ خوردم.

گرسنهام بود .

آن همه عصبانیت تمام انرژیام را گرفت.

-اسمش به من بود خوردنش به دیگرون!

طعنه میزد دختر کوچولویم.

خندهام گرفت… باید دستم میشکست که زده بودم در صورت او !

رویش را برگرداند و با غیظ کلوچهاش را گاز زد و جرعهای شیرکاکائو

رویش نوشید.

-من لیموناد یخ میخواستم! این چیه خریدی!

وقتی آن دهان کوچولویش را باز نمیکرد من از کجا میفهمیدم مثل

دوران حاملگیاش دلش نوشابهی یخ میخواهد.

آن هم در این سرمای شب !

-خیلی خب حالا غر نزن، داری میخوری که !

-کی بهت گفته با من حرف بزنی؟ من نمیخوام با تو حرف بزنم!

لب گزیدم که خندهام را پنهان کنم.

مطمئن بودم پایمان به شیراز نرسیده سعی میکند از من دور شود .

1054

یا با رفتن به خانهی پدریاش یا جای دیگر!

ماشین را دور زدم و راندم سمت خانهمان.

خانهی مشدی!

وقتی رسیدیم هنوز توی قیافه بود اما پیاده شد و مثل یک زن خانهدار

معمولی آمد توی خانه.

آشپزخانه و اتاقخوابها را چک کرد و هال خانه را با یک دستمال

گردگیری کرد.

آریا را گذاشت توی اتاقش و یک تشک و پتو از اتاق خودش که کمد داشت

 

پرت کرد توی هال برای من!

-فکر نمیکنی داری زور میگی؟

– همینه که هست! نمیخوای بفرما بیرون!

نمیخواستم اما بیرون هم نمیرفتم.

من دلم میخواست او را بغل کنم و بخوابم.

شاید هم دلم کمی شیطنت میخواست… کمی بوسیدنش و چند قدم

بیشتر!

مثلا پیراهن ظریف سرمهایاش را دربیاورم و …

در را که به رویم کوبید به خودم آمدم.

قفلش هم کرد نامسلمان !

پوفی کشیدم و رفتم برای وضو گرفتن.

نماز مغربم مانده بود.

1055

نمازم را که خواندم ناامید تشک را پهن کردم و رویش دراز کشیدم.

بدبختی حسهای مردانهام هم داشتند بیچارهام میکردند.

-نمیشد حالا قفل نکنی؟

این را زیرلب غر زدم و پتو را کشیدم روی خودم.

دقیقا پشت در اتاق او جایم را انداختم که اگر بیدار شد بتوانم شبیخون

بزنم.

از افکار شیطانیام خندهام گرفت… واقعا میخواستم برای رابطه زنم را

خِفت کنم!

-آی لالهخانم! نوبت منم میرسه بلاخره!

فکرم دوباره رفت پی یک دختر ناز …

آریا که شبیه من شده بود اما امکان داشت دخترمان شبیه لاله شود.

یعنی میشد به این آرزویم برسم؟

یک دختر از لاله درست شبیه خودش! موطلایی و لب غنچه!

دو دستم را تا کردم زیر سرم و زل زدم به سقف… انگار نقش یک دختر

کوچولو به رویم میخندید.

لعنت به خودش و آن تن سفیدش !

نمیتوانستم بخوابم، دلم میخواستش فایدهای نداشت.

بلند شدم و آرام دستگیرهی در را کشیدم پایین.

قفل بود.

1056

چند نفس عمیق کشیدم که شاید این هوس از سرم بپرد اما هیچ فایدهای

نداشت…

بیشتر و بیشتر دلم خواستش.

چند تقه زدم به در و صدایش زدم:

-لاله؟

نه تظاهر به خوابیدن کرد و نه صدایش خوابآلود بود.

-چیه؟ چرا نمیذاری کپهی مرگمو بذارم!

پس بیدار بود! خیلی سریع ذهنم دنبال راهی گشت برای گول زدنش و

کشیدنش به بیرون.

-من حالم خوب نیست! دلم درد میکنه…

-خب به من چه! برو عرق نعنا بخور!

میشناختمش، نمیتوانست نسبت به من بیتفاوت باشد… نسبت به

دردهایم!

شروع کردم به شمردن، به سه نرسیده میآمد.

-سه… دو… ی…

یک را کامل نگفته بودم که قفل چرخید و در اتاق باز شد.

-وقتی اونجوری مثل…

با خشونت کنارم زد و لاالهالاالله زیر لبش را بلندتر گفت.

– برو اونور ببینم!

غرغرکنان و خیلی بامزه و سکسی قدم برداشت سمت آشپزخانه.

1057

دلم پیش پر زد و پایم تند شد! باید میگرفتمش…

تا به خودم جنبیدم با یک قوطی عرق نعنا و یک استکان کوچک ایستاده

بود جلویم .

-میگم… عرق نعنا طبعش گرمه؟

خیرهام شد.

چشمان سبزش یک خشم عمیق داشت، یکجور حرصی که برایم قشنگ

قابل لمس کردن بود.

-آره گرمه، چرا میپرسی؟

نمیدانستم چرا شیطان درونم اینقدر بیتابی میکرد!

-یه چیز سرد میدی بخورم؟ شاطرهای کاسنی چیزی!

من دختر میخواستم !

دلم میخواست حامله شود… میخواستم جبران کنم…

میخواستم بفهمد من اینبار آمدهام مردانه بمانم!

-تو مگه دلپیچه نداری؟

-نه! من کی گفتم دلپیچه دارم؟

بیخیال سردی و گرمی جلو رفتم و لیوان و بطری را از دستش گرفتم و

گذاشتم روی کابینت.

-برو عقب چیکار میکنی؟

دستم را آرام بردم کنار گردنش… پوست تنش تازه بود و خنک …

بوی شامپو میداد، بوی خوب مخصوص خودش را !

1058

میخواستمش! بیشک!

#لاله

سراسر پر بودم از خشم، از بغضی که از ظهر کاشته بود بیخ گلویم.

حالا چه میخواست از جان من! باز هم کتک بزند؟

-هیش! آروم …

سرش که فرو رفت در گردنم فهمیدم دردش چیست!

-صداتو درنیار بچه بیدار میشه!

صدایم؟ صدایم از ظهر خفه شده بود.

آن آبرو ریزی جلوی خانهی ننه را مگر میتوانستم فراموش کنم.

آبرویم جلوی دکتر هم ریخت.

-برو عقب امیرحسین! میخوای اعصاب منو خورد کنی؟

دستهایش بند مچم شد و دستم را کشاند.

درست پشت در اتاق آریا! آنجایی که نتوانم یک کلمه حرف بزنم یا دهانم

را باز کنم به ناسزا!

-منو روانی نکن لعنتی!

بی صدا هم میتوانستم از خودم دفاع کنم… بی صدا هم میتوانستم فرار

کنم!

داشت حس میگرفت، چشمانش خمارِ خمار بود…

هلش دادم و زورم نرسید… گازش گرفتم و تکان نخورد!

1059

-بیخودی تقلا نکن! آروم باش عزیزدلم…

تنومند بود و سینهاش پهن! زورم نمیرسید .

گردنم گزگز میکرد از بوسههایش .

بیدار شدن مردانهاش را هم از فشاری که به تنم میآورد متوجه شدم.

راه فراری نبود… من هم میخواستمش.

این عطر دیوانه کنندهی تنش را دوست داشتم، نفسهایش من را کشاند به

اولین رابطهمان.

هتلی که با یک مهمانی غیر قانونی من و او را به هم وصل کرده بود.

من عاشقش شده بودم… من میپرستیدمش!

این مرد بداخلاق تمام زندگی من را دگرگون کرد با مهری که به دلم

انداخت.

بعد به یکباره رهایم کرد.

در یک باتلاق، تک و تنها… با سیلی از مشکلات!

تمام هوسم را پس زدم !

دستش روی سینهام حرکت میکرد و من نفهمیده بودم کِی بالاتنهاش لخت

شده.

-برو کنار امیرحسین! زورم نکن…

نتوانستم آنقدر که باید محکم بگویم .

زورم نرسید پسش بزنم وقتی که انداختم روی یک کاناپهی راحتی و

خودش هم افتاد رویم!

1060

-آخ… خفهم کردی!

 

وحشی شده بود و دیوانه… نفس نفس میزدم و ترس داشت پدرم را

درمیآورد.

-حالا مونده تا خفه شدنت کوچولو! طلاق میخوای ها!؟

باز این جملهی نحس یادش آمد که گردنم را محکمتر از قبل مکید و تنم را

بیشتر از پیش فشار داد.

-وقتی یه بچهی دیگه کاشتم میفهمی طلاق یعنی چی!

یک بچهی دیگر؟؟

داشتم تحریک میشدم، داشتم کوتاه میآمدم برای همخوابگی.

اما وقتی شنیدم چه در سر دارد تمام تنم پر شد از تکاپو!

صورت پس کشیدم و دست و پا زنان هلش دادم.

-نکن لعنتی! ولم کن !

سرم را هر طرفی میکشاندم صورتش روبهرویم بود.

چشمان سیاهش وحشی بود نه عاشق!

انگار غریزهی حیوانیاش بر انسانیت میچربید!

بیحرف و خشن دست انداخت برای کش شلوارم.

-تو رو خدا نکن! غلط کردم، طلاق نمیخوام!

-فک کردی شهر هرته نه؟

سردی هوا را که روی پایم حس کردم تمام شدم…

یک رابطهی زوری و مرگ زنیت یک زن!

1061

……………..

لخت و عور در آغوشش بودم، درست روی تخت خودم.

شاید خجالت کشیده بود فردایش آریا بیدار شود و پدر و مادرش را

برهنه ببیند.

هنوز هم تنش چسبیده بود به تنم.

-لاله خانم؟

جوابش را ندادم، قلبم از او شکسته بود.

رابطهی یک طرفه حتی با آن اوج لذتی که به تنم داده بود برایم هیچ

جذابیتی نداشت.

تنم بیجان بود از تقلا… خسته بودم از یک رابطهی زوری!

-قهری با من؟ دوس نداشتی با هم بودنمونو؟

از لخت بودنم متنفر بودم… از زور گفتنش!

دوست داشتم، به ولله که از تمام همخوابگیهایمان لذتبخش تر بود…

حتی از آن وقتها که شورش را داشتیم.

گریهام نه از روی دوست نداشتن بود، بلکه از این دلخور و ناراحت بودم

که قلبم را شکست.

بیدرک نزدیکم شد، بیجذب!

-گریه نکن خاله ریزه… میخوای با هم بریم حموم؟

تکانی در آغوش گرمش خوردم و در خودم جمع شدم.

فقط خوابم میآمد، جز این چیز دیگری نمیخواستم.

1062

-نکنه راضی نشدی؟ هوم؟ خاله ریزه؟ من یه چیزایی حس کردم، فکر

کردم…

هنوز دستش به دورم حلقه بود.

کوبش قلبش را خیلی محکم و استوار حس میکردم… انگار موجهای دریا

بود، مثل جذر و مد نفسهایش میخورد به گردنم…

حالم خراب بود، نمیدانستم خراب او یا چیز دیگر.

-نمیخوای باهام حرف بزنی؟

حرفی نداشتم بزنم. مگر نظر من برایش مهم بود که حالا میخواست

صدایم را بشنود!

اگر گوش شنوا داشت همان التماسهایم را میشنید!

-میدونم بد کاری کردم خالهریزه، مجبورم کردی… تو نمیدونی یه مرد

وقتی یه زنو دوست داره چهقدر بهش محتاج میشه.

بوسهی آرامش گردنم را نوازش کرد.

– من اونقد دوست دارم که واسه نگه داشتنت هر کاری کنم لاله! دل بده به

زندگیمون.

کدام زندگی؟ یک زندگی سراسر استرس و اجبار و دوری؟

دماغم را بالا کشیدم و به این فکر کردم که انگار او فقط برای سکس آمده

بود دنبال من.

با این فکر دوباره بغض هجوم آورد به گلویم و اینبار با هقهق گریستم.

باران بهاری که میگفتند اشکهای من بود روی بازوی امیرحسین!

1063

-لاله؟ جان آریا چت شد؟ گریه نکن، لاله؟

دستبهکار شد برای به زور برگرداندنم سمت خودش.

فشار انگشتهایش روی شکمم آنقدر زیاد شد که خودم بدون تقلا

برگشتم سمت آغوشش.

-میخوام برم دسشویی…

آنقدر این را مظلومانه گفتم که خودم دلم برای خودم سوخت چه رسد به

امیری که از دلش خبر داشتم.

-قربونت برم من الهی! چقد چشای پفکردهت خوشمزهس! شدی شبیه

جوجهها!

نازم را که خرید بدتر شدم، اصلا او چه بود؟؟

دوستش داشتم یا دلخور بودم…

نمیخواستم ببینمش و این آغوش لذتبخشترین جای دنیا بود؟

دستهای بزرگش روی صورتم نوازشوار اشکهایم را پاک میکردند.

خجالت میکشیدم، مثل دخترکانی که تازه پا به حجلهگاه میگذارند و

شرمشان میشود از یک مرد لخت که شوهرشان باشد.

گیر لبهایم شد، دوباره ناگهانی و وحشیانه.

عطش این مرد سیری ناپذیر بود انگار…

خسته بودم.

خستهتر از آنکه حتی تقلا کنم و حتی تکان بخورم و یا صوتی از دهانم

خارج شود.

1064

دوباره شد آنچه نباید میشد!

……………………………………..

#امیرحسین

لنگ ظهر بیدار شدم، آنقدر از دیشب خسته بودم که نماز صبحم را هم از

دست دادم.

ندیدمش اما صدای کلکلش با آریا از آشپزخانه میآمد.

لبخند عمیقی روی لبهایم نشست.

بلاخره زندگیام داشت ورق عوض میکرد و میرفت به صفحهی پر زرق

و برقش!

-اوس کریم چاکرتیم! یکی طلبت !

با یک نفس عمیق جابهجا شدم که دوباره بخوابم اما با فکری ناگهانی که

به سرم زد سیخ نشستم.

نکند فکری به سرش زده بود برای جلوگیری؟!

پتو را کنار زدم و تندتند دنبال شلوارم گشتم.

نبود لعنتی !

لباس زیر هم نداشتم!

دیشب که در هال آنطور گیر لاله شدم یک صدم درصد به فکر شلوار و

گیر افتادنم نبودم.

جلوی بچه که نمیشد لخت و عور بروم بیرون!

آن هم آریا!

1065

دستپاچه فریاد کشیدم:

-لاله! شلوار من کو؟ لاله؟؟

– امیرجان مادر! با لاله کار داری؟ شلوارت مگه تو اتاقتون نیست؟

آب شدنم را قشنگ حس کردم.

مامانروحی آنجا چه میکرد؟؟

لعنت به منِ رسوا که نمیتوانستم جلوی دهانم را بگیرم!

 

او هم از چهرهاش معلوم بود سعی دارد همهچیز را خیلی عادی جلوه دهد.

آبروی خودم را برده بودم!

کاش لباسهای لعنتیام را از اول آورده بودم در این اتاق!

بلاخره با هر جان کندنی بود سلام کردم و او شلوار به دست آمد دم در.

-سلام مادر! صبحت بخیر پیرهن داری یا بیارم؟

پیراهن هم نداشتم !

خودم لبو شدنم را حس میکردم، شده بودم موشی ترسو در سوراخ!

-نه… چیزه… همون تیشرتی که تو هال دارم بدین بهم.

شلوار و پیراهنم را پوشیدم و آمدم بیرون، آریا داشت بیخیال با ماشین

باریاش بازی میکرد و مامانروحی با چادر دور کمرش تلویزیون را

دستمال میکشید.

لبم را گزیدم، رویم نمیشد حرفی بزنم اما باید میپرسیدم لاله کجا رفته.

نفسی گرفتم که به خودم مسلط شوم .

-مامان لاله کجا رفته؟ نگفت بهتون؟

1066

برگشت و نگاهم کرد، ته چشمانش یک خندهای بود که خجالتزدهترم

میکرد.

– بیا صبحونهتو بخور پسرم، لاله هم ظهر میاد.

صبحانه!

من دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید!

نگران دخترکم بودم… نکند کاری کرده باشد این کلهشقِ فرفری !

یک داروخانه رفتن میخواست و یک بسته قرص اورژانسی!

در عجب شدم از پررویی خودم. نه به بار بود و نه به دار آنوقت من

میگفتم دخترکم!

انگار خودم هم باورم شده بود لاله یک شبه حامله شده!

-نه مامانروحی، گرسنه نیستم. میگین لاله کجاست؟

خندهی گوشهی لبش را خورد و زیرچشمی آریا را نگاه کرد.

-این بلای جون بفهمه بهت گفتم لوم میده! آخه لاله صبح که رفت گفت

نگم کجا میره!

بیشتر نگران شدم.

شاید هم رفته بود دادگاه برای تقاضای طلاق!

نگران نشستم روی مبل!

-کجا رفته مگه؟

-وا مادر! وا رفتی چرا؟!

خم شد و آهسته و پچپچ مانند ادامه داد:

1067

-رفته سر کار بچهم، گفت خبرت نکنم که نری اونجا! یهکم ازت ناراحت

بود!

آریا که با دهانش صدای ماشین درمیآورد مثل جت از میانمان گذاشت و

دوید در اتاق خواب.

-کدوم کارش؟! یعنی مهیار میگفت…

مامانروحی حالا کمی صدایش عادیتر شده بود لبخندزنان گفت:

– رفته نارنج و ترنج!

آتش گرفتم! چرا آنجا؟؟

مهیار گفته بود دو جا کار میکند اما نگفته بود آن شغل دوم لعنتیاش

نارنج و ترنج است!!

-خیلی غلط کرده لاله! شما چرا گذاشتی بره؟؟

چشمهایش از تعجب درشت شد، خواست چیزی بگوید اما قبل از باز

کردن دهانش من از در زده بودم بیرون به قصد نارنج و ترنج!

……………………

#لاله

لباسهایم را در رختکن عوض کردم و قدم برداشتم سمت آشپزخانه.

بابا مسعود منوی امروز را کمی متفاوتتر گذاشته بود.

فسنجان گل سرسبدشان بود که هیچکس مثل بابایم درستش نمیکرد.

قرار بود برنجها را من دم بزنم و او خورشتها را سر و سامان دهد.

بعد از ظهرها هم میرفتم به قصر طلایی کمک دست مهیار.

1068

البته آنجا کمی راحتتر بودم چون کسی فکر نمیکرد حقی خوردهام یا به

چشم مال مردمخور نگاهم نمیکردند.

از وقتی نتوانستم برای بچههای زهرا آشپزی کنم ظهرها از نارنج و ترنج

برایشان غذا میفرستادم.

البته آنقدرها هم مفتی نبود !

خیلی از خیرها مواد اولیهی غذایشان را میدادند.

خیلی وقتها هم من و پدرم یک چیزهایی کمک میکردیم.

فقط پختنشان به عهدهی من بود.

نارنج و ترنج یک فرقهایی با قصر طلایی داشت.

اولیاش آن که همه فکر میکردند ما آن را از چنگ عمو منصور درآورده

ایم.

دومی همکف بودن آشپزخانه و سالن سرو بود و سومی اینکه در دل

شهر بود، برعکس قصر طلایی.

من در این رستوران قد کشیده بودم.

وقتی عمو منصور و پدرم اینجا را راه انداختند پدرم هیچوقت فکرش را

هم نمیکرد برادرش کلاه به آن گشادی سرش بگذارد.

البته همیشه بهخاطر برادر بزرگتر بودن منصور سکوت کرده بود اما

هیچکس از حقش نمیگذرد که پدر من بخواهد بگذرد!

اصلا یکی از دلایل اجبارش برای ازدواج من و کیسان همین بود.

احقاق حق از برادر!

1069

-خانم برازنده؟

برایشان شده بودم خانم برازنده! ولی پدرم همان حاج مسعود قدیم بود!

-جانم؟

پشت چشمی برایم نازک کرد و رویش را برگرداند.

او یکی از کشته مردههای کیسان بود که حتی قبل از این ماجراها

برخوردش با من همین بود!

-بوفهی سالاد گفتن بگم بری اونجا!

راهم را کج کردم سمت ورودی رستوران.

چند زن و یک مرد جوان با یونیفرم سفید رستوران ایستاده و با پدرم

حرف میزدند.

حدس زدم اینها را وقتی من روستا بودهام استخدام کرده باشد

-سلام، صبحتون بخیر.

پدرم مهربانانه آغوش باز کرد و میان احوالپرسیهای پرسنل جدید

کنارش ایستادم و دستش حلقه شد دور شانهام.

-ایشون دختر منه، همهتون میتونید لالهخانم صداش کنید.

لالهخانم گفت بهخاطر آن مرد چهارشانه میانشان.

مردی که صورتش پریشان بود، یک غم عمیق در ته چشمانش میدیدم.

مثل چند ماه پیش خودم، شاید هم یک سال پیش…

-ایشون آقای فروزانن، تازه استخدامشون کردم برای بوفهی سالاد. این

خانما هم دستیاراشونن.

1070

نمیدانم چرا اما نمیتوانستم نگاهم را از آن مرد بگیرم.

غم نگاهش را میشناختم.

نگاهی نگران، منتظر…

-چیزی شده دخترم؟

فهمیدم زیاد از حد نگاه کردهام.

 

سوءتفاهم شده بود شاید برای بابا و افرادی که آنجا ایستاده بودند.

خجالتزده نگاه گرفتم.

-نه، طوری نیست. رفته بودم تو فکر منوی امروز.

بغض کردم، یعنی…

شاید غم دیشب هم در دلم بود که جوش آورد روی چشمانم.

دیشب تا خود صبح گریستم و صبح بیدار شدم و به مامانروحی زنگ

زدم که بیاید پیش آریا.

با ببخشیدی از آنها جدا شدم و خودم را رساندم به سرویس بهداشتی.

خیره شدم به صورتم در آینهاش.

صورتی که شاید همین ده سال پیش آنقدر شاداب بود که انگار لپهایش

را رنگ زدهاند.

اما حالا چه؟ پژمرده و تنها بودم.

همه بودند اما من باز هم تنها بودم…

قطرهی اشک دیگری از چشمانم چکید.

نمیدانستم چرا دائم بغض داشتم، دائم حسی مثل حقارت داشتم.

1071

ناراحتیام به لذتم میچربید… او دوبار راضیام کرده بود اما چه سود

وقتی به اجبار بود؟

-چیزی شده بابایی؟

برگشتم و نگاهش کردم، کوهی استوار بود پدر مهربانم.

البته هر آدم مهربانی هم ممکن است گاهی بد شود.

یا به قول مهیار مردها هم گاهی پریود میشوند!

-چیزی نیست بابا خوبم.

او هم کنارم ایستاد و آستینهایش را بالا زد به دست شستن.

-دارم دستامو میشورم برم سراغ شوهر گردنکلفتت! کاری کرده؟

دلم هری ریخت.

درست بود امیر را کنار خودم نمیخواستم اما طالب دعوا هم نبودم.

– نه، کاری نکرده… فقط یهکم ناراحتم که شما فرستادینش سراغم.

دروغ میگفتم.

همانجا ته دلم خوشحال شده بودم از آمدنش.

دلم تنگ معشوق بود اما امان از غرور!

-کاری کرده بابا؟ من بهش گفته بودم حق نداره اذیتت کنه .

اذیتم کرده بود، کتک خورده بودم… تجاوز کرده بود اما من احمق باز هم

عاشقانه میپرستیدمش.

دلم میخواست باز بیاید، باز من نخواهمش و او بیاید دنبالم.

1072

-نه، کاری نکرده… اما من نمیخوام پیشش باشم، فکر کنم باز دارم آواره

میشم.

همزمان با گفتن این حرف دوباره اشک ریختم و دوباره بغض شکاندم.

دلم پر بود.

از زمین و زمان دلم پر بود.

از دلم، دلم پر بود که داده بودمش به امیرحسین!

کاش سری به شهناز میزدم .

این وسط نمیدانم چرا بیخودی دلم هوای او را کرد!

-دختر بابا! بیا اینجا ببینم!

بغلم کرد، محکم و پدرانه …

آرام که نشدم هیچ هقهقم در آن فضای خالی صبحگاهی پیچید.

-هیش! آروم باش لاله! خیلیا اینجا منتظرن تو بشکنی! قوی باش عزیزم.

من دلم نیامده بود آنها را از کار بیکار کنم و آنها از شکستن من

خوشحال بودند!

دنیای عجیبی است …

پر از مکافاتهایی که دیگران برایمان میچینند…

سرم را فشردم به سینهی بابایم و هقهقم را به سختی کنترل کردم.

-آفرین خوشگل بابا، حالا بیا بریم تو دفتر قشنگ برام توضیح بده چی

شده که مرواریدای دخترم دوباره ریخته.

1073

کنار روشویی کشاندم و مشتی آب زد به صورتم و با دستمال خشکش

کرد.

شده بودم کوچکیام…

وقتی یک دختر سه سالهی بهانهگیر بودم و بابا صورت چرک و اشکیام

را میشست.

همقدم با او رفتم به اتاقش، اتاقی که دکور و حتی رنگش را هم تغییر داده

بودیم.

میخواستیم خاطرهی بدی برای هیچکداممان نشود.

البته اگر گریه و زاریهای فرخنده میگذاشت!

یک شکلات سهمم شد از کشوی پدرم.

از آن شکلات درازهای میوهای که وقت کودکی جان میدادم برای طعم

پرتقالیاش!

-وقتی خبری ازت نشد من و مادرت فکر کردیم قبول کردی شوهرتو…

چی شده؟

اگر کوچکتر بودم با میل فراوان شکلاتم را میخوردم و با آب و تاب

تعریف اتفاقهای مدرسه و دعوایم با همکلاسیها را میکردم.

اما حالا چه؟

با چانهای لرزان با شکلاتم بازی میکردم و بغضی فکر میکردم کجای

اتفاقات را سانسور کنم.

1074

– چیزی نشده بابا، یعنی… با اون اتفاقایی که دوسال پیش افتاد من دیگه

نمیخوام با امیر باشم.

چیزی در درونم گفت اگر نمیخواستی چرا جای اینجا آمدن به دادگاه

نرفتهای؟

لب گزیدم تا این افکار مزاحم را دور کنم از ذهن بیچارهام!

-این حرفا رو نزن بابا، فکر اون بچه رو کردی؟ یه عمر بچهت بی بابا

بزرگ شه که چی؟

دستهای زمختش آرام به نوازش دستهایم بلند شد.

-یادته مامانت قهر کرد و من دیوونه شدم؟ سختت نبود جدایی مامان و

بابات؟

پیشانیام را بوسید و صورت خیسم را با انگشتش پاک کرد.

-تازه تو و حنا دیگه بزرگ بودین خانم بودین، بعد ازدواجتون من و

مامانت دعوامون شدید شد آریا که بچهست گناه داره!

چانهام لرزید و با صدایی دو رگه از گریه گفتم:

-من چی؟ گناه ندارم؟ بعدشم تازه چند روزه اومده! بره آریا هم یادش

میره همچین آدمی اومده!

-بعدش چی؟ وقتی رفت مدرسه، وقتی ده سالش شد، بیست سالش شد؟

سر پایین انداختم.

حرفی نداشتم به او بزنم، در ذهنم گذشت روزی که آریا از مسخرهی

دوستانش گریه کند.

1075

یا از من پدرش را بطلبد.

من که نمیخواستم جدا شوم.

فقط نمیخواستم غرورم خدشه بردارد و میخواستم حرف من به کرسی

بنشیند!

– اونوقتم یه فکری میکنم!

-د نه دِ نشد! اون فکری که میخوای چن سال دیگه بکنیو الان بکن که

بچهت تشنهی محبت پدرشه !

پدرش! امیرحسین بردباری که جز زور گفتن چیزی بلد نبود!

 

اما باز دلم برایش پر زد، ترسیدم نکند آن گازی که از بازویش گرفتم

جایش سیاه شده باشد؟

-من دیگه دوسش ندارم بابا، علاقهم به امیرحسین همون وقتی مرد که

بهخاطر کار کیسان عوضی ولم کرد! من طلاق میخوام!

-تو خیلی بیجا میکنی! وایسا تا طلاقت بدم!

اصلا نفهمیدم کی آمده و کی شنیده و کی در نیمهباز را هل داده و آمده

داخل!

-سلام حاجی! اینه رسمش؟ زن منو بیاری جایی که دشمنمه؟ اینجوری

امانت نگه میداری؟؟

صدایش آنچنان بلند نبود، کلهی خانم موسوی را دیدم که امیرحسین در

را به رویش بست و با صدای آرامتری ادامه داد:

-ازت توقع نداشتم حاجی! زنمو دادم دست تو و رفتم!

1076

بابا هم با آرامش جواب سلامش را داد.

در آن اعصاب خوردی بلند شد و با دامادش دست داد و خوش و بش

کرد.

-بفرما بشین آقا سید! از اینورا! میگفتی گاوی گوسفندی چیزی…

-گاو و گوسفند نمیخوام، زنمو میخوام حاجی! میشنوی چی میگه؟

طلاق میخواد!

محال بود بابا نداند من چهقدر این مرد زورگویی که حالا چپ نگاهم

میکرد را میپرستم!

سرم را پایین انداختم و شلوع کردم به بازی با انگشتهایم.

هنوز چند ساعت از تجاوزش نگذشته بود و زباندرازی میکرد .

دریغ از یک معذرتخواهی! دریغ از یک دلجویی!

-درست میشه پسر! حوصله کن!

کاش میفهمید با این اجبارهایش من را بیشتر میاندازد روی دندهی لج و

لجبازی!

همیشه من بود، هیچوقت منیت امیرحسین تمام نمیشد!

همیشه مقصر را دیگران میدانست، اگر کمی دلجویی میکرد، فقط کمی

رهایی میداد که با خودم کنار بیایم شاید از تصمیمم برمیگشتم.

نفسی گرفت و بینیاش را، درست میان دو چشمش لمس کرد و تکیه داد

به صندلی آبی اتاق بابا.

-اینجوری؟ لاله اینجاست و من حوصله کنم؟ نمیتونم حاجی اون پسره…

1077

پدرم خندید و از کنار من بلند شد و ایستاد درست کنار امیرحسین.

-کدوم پسره! کیسان اصلا ایران نیست.

می شناختمش، کمکم داشت از این خونسردی بابا خونش به جوش

میآمد.

من هم که کاملا لال شده بودم.

شانهی امیرحسین را بابا لمس کرد و مهربانانه روی موهایش را بوسید.

من و امیرحسین حالا برایش یکی بودیم که محبتش را به هردویمان هدیه

میکرد.

-میرم برات قهوه بیارم، معلومه حالت خوب نیست!

بابا که رفت، من هم بلند شدم که بروم.

حقیقتا از دیوانگیاش میترسیدم، هنوز درد سیلی دیروزش روی گونهام

بود.

شانس آورده بودم جایش کبود نشد و بابا ندید!

-کجا؟

-ولم کن!

دستش بند روپوش سفیدم بود و اخم هایش آنقدر در هم که حس کردم

همان وقت دوباره سیلی دیگری به گوشم میزند!

-اورژانسی خوردی نه؟ فک میکنی همین یه دفهست؟

از چه حرف میزد؟ کدام اورژانسی! من بدبخت همان صبح پریود شده

بودم!

1078

فکری شیطانی زد به سرم! کمی اذیت کردنش بد نبود!

-نباید میخوردم؟

-همین الان میری انگشت میزنی میاریش بالا! تو حق نداری دختر منو

بکشی فهمیدی؟

همین بود! اذیت او… حالم را به یکباره از این رو به آن رو کرد این برگ

برنده!

-محض اطلاعت قرصی که خوردم خیلی سریع جذب میشه!

قیافهاش من را یاد بابا میانداخت که در خانهباغ مهیار آمده بود پی مامان.

دلم یک آن برای آن روزهایمان تنگ شد، آنوقتها که با امیر و حنا و

مهیار در آن حیاط جمع میشدیم به کبابخوری!

از کجا میدانستیم روزی زندگی من و امیر اینطور به هم ریخته

میشود؟

البته بختیاری بزرگ خیلی زود خانهباغ را از مهیار گرفت و مجبور شدند

دوباره بروند در همان آپارتمانی که جهیزیهی حنا را چیده بودیم.

-اینجوریه؟ پس بچرخ تا بچرخیم لالهخانم !

خط و نشان کشیدنش ترسی نداشت.

دلش که نمیآمد کاری بکند که به ضرر من تمام شود تهدیدهایش توخالی

بود.

یا حداقل من دیگر آنقدری ترسو نبودم!

-میچرخیم جناب بردبار !

1079

دو نگاه جنگجو داشتیم خیره به هم، دو نگاهی که ته تهش عشق فراوان

موج میزد.

دریایی از علاقه بود پشت نگاهمان، به ژرفای یک اقیانوس آرام…

-تو طلاق میخوای دیگه؟ بچه رو هم میخوای نه؟

یکی او میزد و یکی من !

انگار میخواستیم مشت بکوبیم به صورت هم اما تماما با نگاههایمان.

-بچه تا هفت سالگی پیش مادره! بعدشم خدا کریمه .

دندان به هم سایید و تا جان داشت بازویم را فشرد و فشرد.

-عمرا طلاقت بدم، به خواب ببینی بچهمو بدم به تو!

پریود بودنم آستانهی تحملم را پایین آورده بود.

حس میکردم بغض بیخ گلویم است اما کم میآوردم هم یک باخت سنگین

به حساب میآمد.

به زور آب دهانم را همراه با بغض فرو دادم و دستش را کنار زدم از

بازویم.

-اون موقه که تک و تنها بزرگش کردم تو کجا بودی که حالا منم منمت

دنیا رو پر کرده؟

همراه با یک پوزخند تحقیرآمیز حرفم را ادامه دادم:

– واسه چیزی یقه جر بده که براش زحمت کشیده باشی حضرت آقا!

1080

ضربهام کاری بود آنقدر که میان بازوهای مرد عصبی روبه رویم

فشرده شدم و صدای ترق و تروق استخوانم را شنیدم.

-گندهتر از دهنت حرف میزنی لاله! نذار اون کاریو که نباید بکنم! حالیت

که هست چی میگم؟

حالیام نبود.

یعنی ته حرفش را نمیفهمیدم .

کتک که زده بود، تجاوز که کرده بود، تهدید… هرچه از دستش برآمد!

 

«این پارت هم تقدیم نگاه مهربونتون

شبتون پر از آرامش»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

تروخدا آشتی کنن ترو خدا خوبی بینشونم ببینیم😭

Niki
Niki
1 سال قبل

اقااااا این چه وضعشه؟!😡🤬😠
جناب نویسنده واقعا واقعا از ته ته دلم برات متاسفم ، چون شما به عنوان یک نویسنده که رمانش در یک سایتی بارگذاری میشه که همه جون سن از جمله نوجوان ها مخاطب اون هستن ! شما در قبال نوشته و پیامد ها و تاثیراتش ، مسئولی و درست نیست بعضی از تفکرات نادرست قدیمی ها رو پر رنگ و تاکید کنی و در ذهن مخاطبینت !؟
مثلا :

  1. درست نیست که جوری نشون بدی که هر مرد زن دار به اسم غیرت ، عشق ، مردونگی یا هر فلااان و…. ، هر کار نادرست رو به زنش انجام بده ! یعنی چی امیر حسین می تونه زنشو کتک بزنه و بعدش بگه من غیرتی شدم 🤨
  2. غلطه که نشون بدی که در زندگی مشترک هر بلایی که سر زن بیارن اون بیاید بسوزه و بسازه و جیکش در نیاد چون فقط فقط شوهرش این بلا رو سرش آورده!؟ مثالش مورد بالا و فقط یعنی چی که لاله سکوت کرده و مادربزرگش دید که شوهر به اصطلاح غیرتی اش کتکش زده ، اون رو بفرسته خونش و بعدش اصلا به امیر حسین درسی ندن و در برابر کار اشتباهش ، لبخند زد !
  3. اشتباه که جوری نشون بدی که زندگی مشترک فقط فقط کار های خاک عالم برسریه ؟! درسته که قسمت مهمی هست اما همش که نیست ؟! مگه ما فقط فقط برای این از دواج می کنیم که کار های خاک عالم بر سری انجام بدیم ؟!‌ نه خیرم آدم برای این ازدواج می کنه که در طوفان شدید و سخت زندگی یک شریک و همدمی داشته باشه که بتونه که با کمک و همراهی اون از این طوفان عبور کنه حالا درکنارش کار های خاک عالم برسری ، بچه دار شدن و… انجام میده ؟!
  4. یعنی چی که هروقت دلت خواست و دلت کشید ، بچه بیاری ؟ بعدش مگه بچه چسب رازی هست که پدر ومادر رو بهم بچسبونه ؟! شما وقتی نمی تونی نیاز های عاطفی و مالی بچهت رو برآورده کنی ، غلط اضافه می کنی که پای یک موجود بی گناه رو به این دنیای ظالم وا کنی ؟! بچه آوردن یعنی مسئولیت و وقتی آمادگی اون رو نداری حق نداری بچه بیاری ؟! بعدش این روحی و مسعود پای زندگیشون موندن و روابطشان درست شد ، دلایل دیگه مثل به تفاهم رسیدن و… بود و لاله و حنا فقط باعث شدن که پدرشون به اشتباه خود پی ببره و روحی هم به فهمه لجبازی اضافی بعد از عذر خواهی اشتباه! (البته این قست به وسیله ی واسطه به گوش روحی رسید )؟!
  5. لطفا لطفا عشق رو آنقدر بد جلوه نده ، عشق پاکه و از وابستگی به شخصی جدا هست و لطفا این دو تا باهم قاطی نکن ! عشق یک احساس پاک بین دو نفر که باعث میشه شما وقتی عاشق بشی تکامل پیدا میکنی و در کنارش هم اجازه رشد و تکامل به طرف مقابلت هم میده ، در عشق آدم آزاده؟! اما وابستگی یک نیاز شدید به طرف مقابلت هست که دست و پاش رو می بندی و اجازه ی رشد و تکامل به اون نمی دی و در زندان اون حبس ابد میدی ؟! شاید در عشق یکم وابستگی بین زوج ها به وجود بیاد اما به شدت وابستگی تورو زندانی نمیکنه و اجازه رشد بهت نده!
ستایش
ستایش
1 سال قبل

چقدر امیرحسین عوضی شده

علوی
علوی
1 سال قبل

حرفم رو پس می‌گیرم. این دیوانه بازی ادامه داره.
خوب آشتی کنید دیگه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x