رمان آشپز باشی پارت 59 - رمان دونی

 

بابای تو اره! میبرن ببینن کدومشون زودتر ریشهمونو میخشکونن!

حق داشت، حتی یک مرد به غرور و هیبت او هم کم میآورد!

-ریشهی من و تو رو این بچه تو خاک سفت کرده… هیچیمون نمیشه

نترس!

دستش را گرفتم و آرام روی شکمم گذاشتم.

 

-یه لخته خونه امیر! فکر کنم هنوز دست و پا هم نداره! اما بچهی ماست…

من و تو!

حس کردم آرام شد.

-تکونم میخوره لاله؟

خندهام بیشتر شد، من هنوز دوماهم نبود و او انتظار تکان خوردن

داشت!

-لگد میزنه!

-جون من؟ راست میگی؟

قهقهه که زدم فهمید سر کارش گذاشتهام.

با همان اخم لبهایش را جمع کرد که نخندد اما مگر میتوانست دربرابر

جادوی لاله مقاومت کند؟

همانطور که لبهایش از خنده باز شده بود شروع کرد به قلقلک دادن من!

-منو سر کار میذاری؟ نشونت میدم فسقلی!

از شدت خنده بیجان شده بودم، نه میتوانستم جلوی دستهایش را

بگیرم و نه بگویم نکند .

-بسه یا میخوای؟ ها؟ خالهریزهی خوشمزه!

مامان از همان آشپزخانه صدایش زد:

-نکن، نکن امیرجان مادر! واسه بچه خطرناکه!

دست از قلقلک دادن برداشت اما تا بخواهم به خودم بجنبم و نفسی تازه

کنم، در آشپزخانه را پایید و لبهایم را شکار کرد.

714

هوسش را کردم، دلم همخوابگی میخواست… دست خودم نبود.

از وقتی حامله شده بودم بیشتر و بیشتر دلم میخواست!

تند از من جدا شد و باز زیرچشمی آشپزخانه را پایید.

-ندیده باشه یه وقت؟

لب گزیدم.

-امیرحسین؟

-جونِ دلم…؟

-میای بریم اتاق که…

آب دهانش را قورت داد، شاید دلش میخواست اما یک آن پشیمان

شدم …

خب او… شرایط عصبی درستی نداشت برای ناز خریدن!

-آخه این وقت روز که نمیشه!

بیچون و چرا قبولش کردم. بی اخم، بی دلخوری .

-لاله؟ ناراحت شدی؟

نگاهم را به صورتش دوختم، به آن تهریشی که چند تار سفید کنار

چانهاش خودنمایی میکرد.

مگر میتوانستم از آن دو تیلهی سیاه محزون دلخور شوم؟ یک لحظه

حسودیام شد.

مژههای پرپشت و برگشتهاش طوری بود که انگار در چشمان درشتش

سرمه کشیدهاند…

715

برعکس منی که مژههایم کمرنگ بود!

-نه نشدم.

لبهای خواستنیاش را تر کرد و پرسید:

-آخه یهو رفتی تو خودت چرا؟

لب برچیدم.

-حسودیم شد!

تعجب را که در چشمهایش دیدم ادامه دادم:

-آخه مژههای تو خیلی پرپشتتر از مال منه!

خندید و نوک دماغم را فشرد.

-حسود کوچولو یه فکری به حال اون جل و پلاست کن که وسط

کوچهست! میگی من نرم دعوا کنم خودتم که بیخیالی! لاله من بیغیرت

نیستم وسایل شخصی زنم وسط کوچه باشه!

محزون نگاه از چشمانش گرفتم.

-به هادی زنگ میزنم.

– زنگ میزنی میگی چی؟ هادی بدبخت اگه زورش به اون ننهی

فولادزرهمون میرسید این حال و روز تو نمیشد!

-میگی چیکار کنم؟

متفکر تارهای موی بیرون آمده از کش مویم را لمس کرد.

-میتونم قانونا ازش شکایت کنم، اون اجارهنامه به اسم منه، طبقهی بالا

هم به اسممه یه مامور از کلانتری میبرم…

716

مامان سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد.

-خدا مرگم بده، میخوای آژان بکشی سر مادرت؟

امیرحسین خودش را جمع و جور کرد و از من جدا شد. خجالت را در

حرکاتش میدیدم…

-چارهای واسم نذاشته.

مامان اخم در هم کشید و چادرش را زیر بغلش جمع کرد .

همیشه در مواقع بحرانی چه با تندی و چه با زبان خوش بهترین تصمیمها

را او میگرفت.

-بیخود! اون هرچیم بد باشه مادرته! لاله رو به عروسی قبول نداره خب

نداشته باشه! تو که پسرش هستی؟ فردا پسفردا همون خواهر برادرت

زبونشون درازه میگن لالهی من بینتونو به هم زد!

امیرحسین بیحوصله سرش را تکان داد.

-شما میگید چیکار کنم؟

-هیچی! دوتا کارگر بفرست وسایلو جمع کنن بیارن، خودتم نرو! خونه رو

بفروش یا بده اجاره بزن به زخم زندگیت. معنی نداره یه خونه پر لوازم

ول باشه که! عدو شود سبب خیر پسرم!

سکوت کردم، نظری نداشتم بدهم.

هنوز بهطرز احمقانهای شهناز را دوست داشتم …

همان خانمدکتر دستبهخیر و خیری که برای کودکان یتیم مادری میکرد

و برای پسر خودش…

717

-باس بشونمش سر جاش مامانروحی.

-چهطوری؟ با جنگ و دعوا؟ عاقل باش پسرم. هیچوقت توی عصبانیت

تصمیمی نگیر که بعدش پشیمون شی!

امیرحسین بهظاهر آرام شد، بهظاهر لب فرو بست اما طوفان اصلی را

فرداشبش به پا کرد وقتی که بعد از آوردن وسایل من از حیاط خانهی

شهناز آن خانه را به چند جوان دانشجو کرایه داد!

#امیرحسین

آن وقتی دلم خنک شد که شهناز با چشمهای وقزده بر و بر نگاهم

میکرد.

-بچهها کم و کسری چیزی بود به خودم زنگ بزنید. واسه سر و صدا هم

مشکلی نیست پارتیمارتیم مسالهش حله!

پسرکی که معلوم بود سال اولی است با آن قد دیلاق و لاغری

بیشازحدش یاد مقوای لول شده میانداختم!

-چشم آقا بردبار، خدا از برادری کمتون نکنه! با این پولی که ما داشتیم

بهترین خونهست به خدا…

دانشجوی دانشگاه صنعتی بودند.

یکی دو کورس بالاتر از این محلهی قدیمی و با صفا!

-امیرحسین!

نگاهش نکردم، مادری برایم نکرده بود که پسری خرجش کنم.

718

-منو نگاه کن پسرم!

-کدوم پسر؟ کدوم ننه؟ ننهی من سر زا مرده شهناز!

 

پسرک قدبلند نگاهش میان من و شهناز جابهجا شد، حق داشت.

من به او گفته بودم همسایهی طبقهی پایین غریبه است!

-شما بفرمایید بالا آقای هاشمی.

پسرک با نگاهی مبهم پلهها را دوتایکی بالا رفت و از نظر ناپدید شد.

-من مردهم حسین؟ اگه مادری نکردم شیرت که دادم؟ نه ماه شیرت دادم

مامان…

پوزخند زدم.

-واسه من اشک تمساح نریز شهناز! تو اگه منو میخواستی زنمم

میخواستی! چوب حراج نمیزدی به وسایل زن من تو خونهی خودم!

چشمهای اشکبارش پر از نفرت شد، این زن را نمیشناختم …

خودش به لاله پر و بال داد آنوقت حالا دست از اذیت کردنش

برنمیداشت!

-اون زن مناسب پسر من نیست! این مستاجراتو بیرون کن وگرنه…

-وگرنه چی؟ چی ازت برمیآد؟

نگاه مرموزش ترساندم.

– حالا میبینی!

بیتوجه از او از خانه بیرون زدم بی آنکه بدانم چه بلای ناجوانمردانهای

میخواهد گریبان لالهی عزیزم را بگیرد …

719

آخ… آخ که یک لحظه کابوس قرار نبود رهایمان کند.

#لاله

-خانم لالهی برازنده؟

با تعجب به مامور زن کلانتری نگاه کردم که انگار از ماشینی با آرم

نیروی انتظامی پیاده شده بود.

-بله… خودم هستم!

-حکم بازرسی خونه رو داریم خانم!

چشمهایم از حدقه میخواست دربیاید !

-ببخشید، چرا؟ من همسرم خونه نیستن اگر اجازه بدید زنگ بزنم بیان.

میشه حکمتونو ببینم؟

زن با همان نگاه سرد و جدیاش چشمانم را نشانه گرفت.

برگهای رسمی نشانم داد دو سرباز سبزپوش همراهش هم جلوتر آمدند و

پشت سرش ایستادند.

-نیازی به حضور همسرتون نیست، ما بر علیه شما شکایت دریافت

کردیم خانم برازنده!

دلهرهام بیشتر شد، من که چیزی نداشتم، بیمقاومت کنار رفتم.

-بفرمایید!

-خونه رو بگردید!

720

مامانروحی هم خانه نبود، برای نماز که به شاه چراغ رفت هنوز برنگشته

بود!

-نمیگید چی شده؟ آخه چرا؟ من چیزی توی خونه قایم نکردم…

-خانم شهناز استوار از شما به جرم دزدی طلاهاشون شکایت کردن…

از من؟ به جرم دزدیدن طلاهایش؟ این زن واقعا روانی بود !

من را چه به طلاهای او؟ من اگر طلا دوست داشتم جز این چند النگوی

ظریفی که امیرحسین دستم انداخته بود و آن گردنبندش، خب خودم یک

تکه طلا میخریدم!

-اشتباه میکنه، والا من یه ماهه از اون خونه زدم بیرون و…

یکی از سربازها با جعبهی مربعی سبزرنگی بیرون آمد و حرفم را قطع

کرد.

-پیداش کردیم سروان !

گره ابروان زن محکمتر شد و با تحکم گفت:

-شما باید با ما تشریف بیارید کلانتری خانم برازنده!

یک فرصت کوتاه گرفتم برای تعویض لباسم.

همیشه به این اعتقاد داشتم که طلای پاک منتی به خاک ندارد !

با یک اساماس به امیرحسین اطلاع دادم و بدون آنکه منتظر جوابش

بمانم از خانه خارج شدم.

باید خودم با شهناز درمیافتادم .

721

دستبند نزدند، رفتار زن پلیس در عین جدیت سرشار از احترام بود، حتی

با وجود اتهامی که شهناز به من زد !

همانجا نقشهاش را فهمیدم .

یحتمل طلاها را در یکی از وسایل خانهام که در کوچه ریخت جاساز کرده

بود برای روز مبادایش و این دعوای آخرش با امیرحسین شده بود یک

دستآویز!

-پیاده شید لطفا!

بهدنبال زن روانه شدم، حیاط کلانتری بهنسبت شلوغ بود .

دو مرد با شلوارهای خمرهای زندانباف را رو به دیوار نگه داشته بودند

و انگار یک نفر از صدا و سیما میخواست گزارشی تهیه کند.

-خانم برازنده، میشه سریعتر بیاید؟

نگاه از آنها گرفتم و قدمهایم را برای رسیدن هرچه زودتر به محکمهی

ناجوانمردانه تندتر کردم و از سروان حمیدی، همان خانمی که همراهیام

میکرد پرسیدم:

-خانم استوار خودشونم تشریف دارن؟

کنار در یک اتاق ایستاد و خشک و سرد به در ضربهای زد.

– بله هستن!

شهناز صموبکم نشسته بود و نگاهم نمیکرد.

مرد سبزپوشی که یک ستارهی دایرهای شکل روی دوشش داشت

جعبهی سبزرنگ را رو به شهناز باز کرد و پرسید:

722

-طلاهای مسروقهی شما همینان خانم؟

-بله جناب سرگرد همیناست!

مردی که روی سینهاش فامیلی وکیلی را نوشته بودند بدون آن که اخم

کند یا بدخلقی کند با آرامش رو به من گفت:

-این خانم مدعیه طلاهاشو شما دزدیدین، سرباز هم این جعبه رو تو

خونهی شما پیدا کردن. چه توضیحی دارین بدین؟

نفسی گرفتم، اصلا نترسیده بودم .

یک چیزی ته دلم میگفت اینجا نخواهم ماند.

-من خونهی همسرم بالای خونهی مادرشه. ما با مادرش اختلاف داشتیم

به خاطر همین از اونجا اومدیم بیرون. وسایلمونو ریختن وسط کوچه…

من یه ماه اونجا نبودم چهطوری این طلاها رو دزدیدم؟

-دروغ میگه جناب سرگرد، من از کجا بدونم وقتی خونه نیستیم این خانم

به خونمون رفت و آمد نداشته؟

پوزخند دردناکی زدم و نگاهم را به میز جلویم دادم.

میزی چوبی و کوتاه که شیشهی وسطش پر از جای انگشت بود!

-ایشون کلید خونهی شما رو داشتن خانم استوار؟

-خیر، اما کسی که دزد باشه هزار و یه روش بلده!

خدایا! این زن حالش خوب نبود! مریض بود!

فکر میکرد پسرش لیاقت یک شازدهی قجری یا صفوی را دارد که برای

جدا کردنمان هرکاری میکرد!

723

سرگرد وکیلی بیحرف برگههای جلویش را برداشت و زیر و رویشان

کرد.

 

– از این خانم هیچ سوء سابقهای وجود نداره!

شهناز عصبی غرید:

-یعنی چی؟ من شاکیم اونوقت شما طرف اینو میگیرید؟ اگه طلاهامو

فروخته بود بازم همین حرفو میزدید؟

من برای دعوا نیامده بودم.

همیشه همینکه می خواستم چیزی به شهناز بگویم آن روزی را یادم

میآمد که در باران من را با دست خالی به خانهی پدریام رساند…

-خانم محترم، من چیزی که جلوم نوشته رو خوندم! شما میگید کسی که

دزد باشه! اول باید اتهام این خانم ثابت بشه! اصلا شاید پسرتون

برداشته!

شهناز نگاهی سرشار از نفرت به چشمهای من انداخت و جواب داد:

-پسر من دزد نیست!

-پس چهطور مطمئنید عروستون برداشته؟

-میدونم ورداشته! چرا تو کمد اون پیدا شده؟

ابروهای سرگرد بالا رفت.

-از کجا میدونید تو کمد بوده؟ ما که نگفتیم کجا پیدا کردیم؟

زن زیبا و بینقص روبهرویم نمیخواست از موضعش کوتاه بیاید، دستی

به لبهی چادرش کشید و جواب داد:

724

-نگفتم حتما اونجا بوده، منظورم اینه که…

نتوانستم خودم را کنترل کنم.

خندیدم و میان حرفش پریدم.

-منظورشون اینه که با دست خودشون گذاشتن تو وسایل من! وسایلی

که انداختن تو کوچه و کارگر واسه من جمع کرد و آورد!

چند تقهای که به در خورد نه مجال حرف زدن به شهناز داد و نه به

سرگرد وکیلی.

-بیا تو!

سرباز داخل آمد و پا چسباند.

-قربان یه آقایی اومدن میگن پسر این خانمن!

شهناز پر غرور نگاهم کرد. با نگاهش میخواست بگوید امیرحسین

خودش را پسر او معرفی کرده است نه همسر من!

– بگو بیان داخل!

بهجای امیرحسین هادی با صورتی برافروخته وارد اتاق شد و سلامی به

سرگرد داد .

کنار من نشست و بیتوجه به مادرش پرسید:

-حالت خوبه لاله؟ بچه خوبه؟

-خوبم… نگران نباش.

سرگرد گلویی صاف کرد و پرسید:

-شما همسر ایشونید؟

725

-نه، برادرم همسر خانم برازندهست… فکر کنم یه سوءتفاهمی پیش اومده.

-مادر شما شکایت کردن. این خانم…

خودکار بیکش را سمت من گرفت و ادامه داد:

-تو خانوادهتون سابقهی دزدی داشته؟

هادی نگاهی به مادرش انداخت… نگاهی با هزار حرف نگفته!

-نه، ایشون هیچ سابقهای ندارن. بهخاطر همین میگم سوءتفاهم شده

چون اون طلاها رو من برداشته بودم نه زنداداش.

سرگرد ابرویش را بالا داد.

-پس این جعبه تو خونهی برادرتون چیکار میکرد؟

-گذاشته بودم تو کمد لاله که تو حیاط بود میخواستم شب برش دارم که

شنیدم امیرحسین اومده وسایلو برده!

شهناز مداخله کرد.

-دروغ میگه! کار اون نیست!

هادی مشتهایش را به هم فشرد، سختش بود.

سختش بود مادری که روی نامش قسم میخورد مانند زنهای سلیطه در

کلانتری پیدا کند …

آن هم برای چه! برای اینکه به یک تفر تهمت زده باشد!

-دست وردار مامان، دست وردار از این کارات! بیشتر از این زندگی

حسین بدبختو گه نزن بهش!

رو به سرگرد کرد و ادامه داد:

726

-به زن داداشم تهمت زده، من طلاها رو ورداشتم، شاهدم دارم! خواهرم

حاضره شهادت بده!

سرگرد خودکارش را روی برگهها گذاشت.

– خیلی خب، اینطور که معلومه شکایت شما از خانم برازنده بیاساسه!

اموال مسروقه هم که پیدا شدن… یه نگاهی بندازین کم و کسری نباشه. یه

شکایت دیگه هم باید علیه پسرتون تنظیم کنید!

شهناز جعبه را روی میز چنگ زد و میان دندانهای کلید شدهاش گفت:

-شکایتی از پسرم ندارم جناب سرگرد! با اجازه!

سرگرد خونسرد نگاهش کرد تا از در خارج شد و به هم کوفتش .

-ما هم میتونیم بریم؟

سرگرد چانه بالا انداخت.

-از اول که دیدمش متوجه شدم هوله، دستپاچهست! ما دیگه اینجا برای

خودمون یه پا روانشناس شدیم! از اینجور عروس و مادرشوهرا زیاد

اومدن و رفتن .

تعجب کردم.

-یعنی شما میدونستید کار من نیست؟

-شک داشتم. اما وقتی گفت کمد مطمئن شدم کار خودشه! قانونی

میخواستم برم میتونستم بفرستمت دادسرا خانم برازنده اما …

لبخندی زد و با اشارهای به هادی ادامه داد:

727

-دزد اصلی پیدا شد و کاسه کوزهمو به هم ریخت! دخترم تو میتونی

شکایت کنی، میخوای؟

به چشمهای مظلوم هادی که نگاه کردم دلم سوخت …

هرچه بود شهناز مادر هادی و هدی بود. از حق خودم میگذشتم به خاطر

آنها.

-نه! شکایتی ندارم، ازتون ممنونم که قضاوت ناحق نکردید.

از جایم بلند شدم و هادی هم .

بعد از تشکر و خداحافظی از کلانتری بیرون زدیم، هدی و امیر که به

ماشین مدلبالای هادی تکیه زده بودند جلو آمدند و امیر هولزده پرسید:

-خوبی لاله؟

برایم مهم نبود وسط خیابانیم، مهم نبود او خجالت میکشد در جمع

نزدیکش شوم .

مهم نبود …

دست دور کمرش انداختم و سر فشردم به سینهی ستبرش.

– خوبم قربونت برم… خوبم!

-آهای! فکر نکن حالا که اینجا تیرم به سنگ خورده ولت میکنم! تو لیاقت

بچهی منو نداری. از اولشم اشتباه کردم آدم حسابت کردم!

امیرحسین جنونوارانه من را در بغل هدی هل داد و خواست به مادرش

حمله کند!

به زنی که وجههی ظاهرش اینقدر موجه بود و باطنش…

728

-واستا حسین!

هادی دستش را مردانه گرفته و نگهش داشت.

-بذار بگه! بذار خالی شه! مردونگی کن پسر!

 

-ولش کن هادی! ول کن بیاد واسه این دخترهی معلوم نیست چیکاره

دست بلند کنه رو کسی که زاییدهتش!

هدی هقهق گریه میکرد، شاید این روی مادرش را ندیده بود!

-برو دعا کن شهناز، دعا کن به جون زنم که صحیح و سالم از اون

خرابشده اومد بیرون وگرنه روزگارتو میکردم روزگار سگ!

دلم این جنگ و جدال را نمیخواست… فقط میخواستم به خانه بروم و

بخوابم. کاری که موقع ناراحتی میکردم!

میان بحث آنها آرام آستین هادی را کشیدم. متوجه من نبود.

او هم حواسش به جنگ و جدال میان برادر و مادرش بود که وسط

خیابان هیچکدام قصد کوتاه آمدن نداشتند.

-زن داداش؟

گوشهایم از حرفهای امیرحسین و شهناز تنها وزوزی میشنید .

ذهنم جای دیگری بود. یک جای آرام برای خودم و بچهی توی شکمم…

-منو میبری خونه هدی؟ خودم جون ندارم برم…

آن چادر عربی صورت هدی را مهتابیتر نشان میداد .

729

دختری که مقابل مادرش ایستاده بود برای دفاع از حق منی که بهنظرش

بیگناه بودم…

-داداش حسین! داداشی!

– چیه هدی؟

برگشت و با نگاه خنجر اندازش نگاهمان کرد، ترسیدم، دلم هری ریخت …

نمیخواستم میان او و مادرش قرار بگیرم نمیخواستم…

……

سرم روی شانهی امیر بود و دستش به دورم.

هرچه میکردم لب باز کنم نمیتوانستم.

میخواستم دلداریاش دهم میخواستم بگویم من هستم کنار تو هستم تا

آخرِ آخرش!

-چی میخوره براش بگیرم حسین؟

هادی کنار خیابان نگه داشته بود .

جلوی یک فروشگاه زنجیرهای بزرگ.

هدی به عقب برگشت و نگران نگاهم کرد.

-راست میگه داداش شاید فشارش افتاده!

من فشارم نیفتاده بود، گرسنه هم نبودم منتها دیگر حوصلهی این بحث و

جدل ها را نداشتم …

بحث خودم و بابا بحث شهناز و امیر… یا حتی نام نحس کیسان !

-چی میخوری؟ هوم؟ فرفری؟

730

نگاه نگران هادی و هدی را تاب نیاوردم، زیرلب زمزمه کردم:

-بستنی.

-بستنی میخواد هادی. یخی دوست داره پرتقالی براش بخر…

میدانست بستنی یخی دوست دارم و نمیدانست دلم آرامش میخواهد .

نمیدانست دیگر توان ماندن ندارم حالم بد است.

آنقدر بد که حتی به عشق قوی در قلبم هم فکر نمیکنم.

-داداش؟

-جونم.

-داداش، هادی میخواد لاله رو ببره!

امیرحسین یک لحظه حرف هدی را نفهمید.

اما بعد سعی کرد تجزیه و تحلیلش کند.

ناباور پرسید:

-چی؟ کیو ببره؟

نتوانستم دهان باز کنم و بگویم من جایی نمیروم.

من میخواهم بمانم پیش امیرم .

طاقت ماندن در میان این آدمها را نداشتم اما امیرحسین… پدر بچهام بود!

-نمیدونم، گفت تا وقتی بچهش دنیا بیاد میبرتش یه جایی.

-غلط کرده شهر هرته مگه؟ من زنمو بسپارم دست کی؟ ها؟ شورشو

درآوردین دیگه خسته شدم از دست همهتون!

من هم در آغوشش بیحرف و سخن تکان میخوردم .

731

پشتم گرم بود به داشتن مردی که همهجوره میخواست نگهم دارد .

حتی با چنگ و دندان نشان دادن به برادرش!

-چیه؟ باز چی شده داد و هوار راه انداختی؟

هادی بود که با چند بستنی در یک نایلون در ماشینش را گشود.

-تو به هدی گفتی میخوای زن منو ببری؟ بیصاحابه لاله؟

هادی خونسرد پشت رل نشست.

-نه کسی نگفته بیصاحابه! اما زن تو قبل اینکه زن تو بشه رفیق من بود!

منم میخوام حق رفاقتمو تموم کنم .

ساییده شدن فک امیر را دیدم و دستی که سرم را به صندلی تکیه داد و

برای هادی به جلو خم شد.

درست میان دو صندلی راننده و شاگرد.

-اونوقت جناب رفیق زن منو کجا میخوای ببری؟ خونهی مامان جونت یا

آپارتمانای باباجونت تو صدرا؟ ها؟ کدومش؟

هادی نایلون را به ضرب در بغل هدی هل داد و حرصی جواب داد:

-هیچکدوم! میخوام ببرمش یاسوج! میریم خونهی مادربزرگم مرتضی

بهش گفته اونم قبول کرده!

امیرحسین خندهای تمسخرآمیز کرد.

-حالا کار من به جایی رسیده که مرتضی واسم تصمیم میگیره!

دستخوش آقا داداش دستخوش!

میدیدم دست مشت شدهی هادی را اما کلامش آرام بود …

732

انگار این توهینهای امیرحسین به پدرش را پیشبینی کرده باشد!

-کدوم تصمیم حسین؟ این دختر داره بین این ماجراها منگنه میشه!

حالش بده تو حالیت هست؟؟

#امیرحسین

حالیام بود .

حالیام بود از وقتی وارد زندگیاش شدم یک روز خوش ندیده.

حالیام بود حالش خوب نیست و آرامش میخواهد .

حامله بود خیر سر شوهرش که من باشم اما… دوستش داشتم .

بدون او بودن را نمیخواستم حتی برای ساعتی …

آخر عادت کرده بودم به نفسهایش به عطر تنش به خوابیدن کنار او و…

-هادی تو نمیفهمی… نمیشه! اگه میشد میذاشتم پیش ننهزریش بمونه!

نگاهش کردم، دلبرک موفرفریام چشمهایش را بسته و به خواب رفته

بود .

میدانستم ناراحت است و به خواب احتیاج دارد. جگرم آتش گرفت حتی

بستنیاش را هم نخورد و خوابید.

-اونجا روستاست برادر عزیزم. نه سونو هست نه بیمارستان نه یه دکتر

درست و درمون که بشه بره! بذار ببرمش تو آرامش بچه شو دنیا بیاره!

لبهایم آویزان شدند.

-اونقد حرف زدی که بچه بستنیشو نخورده خوابش برد !

733

هدی که از ترس من و هادی ساکت بود نالید:

-بمیرم براش!

-اگه ببریش نمیتونه دووم بیاره… نه من بدون اون میتونم نه اون…

 

هادی لپ هدی را کشید و با نگاه به او فهماند که ناراحت نباشد .

با یک لبخند آرام گفت :

-بهش سر میزنی، ننهم زن مهربونیه نمیذاره به زنت سخت بگذره!

به دنبال یک بهانهی دیگر گفتم:

-اگه شهناز بره اونجا چی؟

هدی سرش را زیر انداخت.

– با اونم چند ساله قهره!

به هادی گفتم فکرهایم را میکنم.

میدانستم نمیفرستمش برود.

بدون او نفس کشیدن هم برایم سخت بود چه رسد به زندگی !

چند روزی او در خودش بود و من سعی میکردم وقتهایی که خانهام

حالش را بهتر کنم اما دریغ !

روحیخانم هم هرچه کرد نتوانست به حرف بیاوردش !

ترسیدم افسرده شده باشد .

شب مثل یک جوجه به آغوشم میخزید و صبحها بیحرف یک لقمه

صبحانه میخورد و عقب میرفت .

دیگر داشتم کلافه میشدم از حرف نزدنش.

734

-امیر مادر؟

-جونم مامانروحی؟

-برو تو به کارای رستوران برس نمیخواد دیگه ظهرا بیای خونه من

خودم مواظب لاله هستم.

آخ برای لالهی مهربانم… به چه روز انداخته بودش مادر بیرحم و مروت

من.

-نه، بیام خونه خیالم راحتتره اونجوری تمرکز ندارم به کارام برسم.

در آشپزخانه پاییدمش لاله را.

داشت آشپزی میکرد .

سیبزمینی سرخ کرده!

بوی عطر برنج محلی و قیمهاش تمام خانه را پر کرده بود!

-بمیرم واسه بچهم. خدا لعنت کنه اونایی که نمیذارن بچهم یه روز خوش

ببینه!

پوزخند زدم. منظور روحیخانم شهناز بود.

حالا طوری در لفافه میگفت انگار خودم دل خوشی از آن نامادری

داشتم!

-الهی آمین!

-میگم مادر… یه چیزی میگم عصبانی نشو. یعنی حرف مفت میزنهها

ولی اگه دخترمو…

بی اراده اخم کردم. از چه حرف میزد؟

735

-خب؟

-گوشههای روسریاش را جلو آورد و منمنکنان گفت:

– کیسان… کیسان زنگ زده بود…

نگاهش کردم، بیحس! خودم هم خسته بودم از این همه دردسر!

-مامان، هیچی نگین دربارهش! شاید هادی راست میگه بفرستمش چن

وقت بره جایی بهتر باشه!

خودم هم دلم برایش میسوخت، آن لالهی زباندرازی که اول میشناختم

کجا و این لالهی مسکوت کجا !

-آره مادر، این بچه رو نباید از پیش اون پیرزن میآوردی شیراز. بچهم

نفله شده زیر اینهمه فشار!

حرف را عوض کردم.

میدانستم همهاش تقصیر خودخواهیهای من است اما …

سیلی واقعیت بسیار دردناک بود!

-دادگاه شما چی شد کی باید برید؟

آهی کشید.

-فعلا وکیل گفته مسعود هیچجوره راه نمیاد که وقت دادگاه بگیره. گفته

طلاق نمیده…

گفته خونه رو به نامم میزنه اگه برگردم!

خانه را به نامش میزد سوختهدلیاش را چه میکرد؟ زن بیچاره…

-تصمیم شما چیه؟

736

چشمهایش ناراحت شد.

این زن… این زن مظلومی که حالا روبهرویم نشسته بود همان روحی

روزهای اول بود که چنگ و دندان نشان میداد؟

-دلم واسهش میسوزه، فرح هم ولش کرده رفته مشهد.

پوفی کشیدم، همهی ما عوض شده بودیم.

من آن غرور مسخرهام را مقابل لاله کنار گذاشتم، لاله مظلوم شد و

روحی دلسوز!

-دوسش دارین؟

-همیشه به بچهها میگفتم دم خیاطخونه با مسعود آشنا شدم، البته

راستم میگفتما! اما… خب نگفتم باباشون با چه دوز و کلکی راضیم کرد

به ازدواج!

اشک راه یافته روی گونهاش را با گوشهی روسری سرمهای اش گرفت و

ادامه داد:

– بیچاره لالهم! بهش گفتم باباشو خیلی میخواستم که شبیهش شده…

ماتمزده به دیوار روبهرویم خیره شدم، چه میکردم که حال لاله را خوب

کند؟

-هیچوقت نشد دوس داشته باشین بابای لاله رو؟

صدای قابلمه و بوی سیبزمینی سرخ کرده هنوز میآمد.

روحیخانم حالش خوب نبود من حالم خوب نبود لالهام حالش خوب

نبود.

737

-چرا، دوسش داشتم. نازمو میخرید بعد دنیا اومدن بچهها اما… حالا

فهمیدم براش ارزش هیچیو نداشتم تموم این سالها. برادرش رو به من و

بچههاش ترجیح داد.

آن مردی که من دیدم از دوری زنش به جنون رسیده بود.

آن مرد با آن وقاحت، با آن لبخندی که پیشترها روی لبش دیده بودم

هزاربار فرق داشت با مرد عربدهکش خانهی مهیار!

-دوستون داره!

-اگه نداشت که واسه ازدواج با من پابندم نمیکرد با یه بچه!

-امیرحسین؟

ذوق کردم بعد از چند روز صدایم زد! نیمخیز شدم و آرام نالیدم:

-جون امیرحسین؟

بغض کرده بود طفلک معصومم؟ دیگر نه صدای جلز و ولز میآمد نه

صدای هود!

-میخوای منو بفرستی برم؟

دلم رفت برای آن سهگوش کوچک لرزان، چانهاش !

-نه قربونت برم کی گفته؟

-خودم شنیدم به مامان گفتی!

بلند شدم، سینهام موهای فرفریاش را میطلبید و لبهایم آن غنچهی

سرخی که حالا میلرزید.

738

-الکی گفتم فداتشم، من که تو رو از خودم جدا نمیکنم که، تو نمیدونی

امیر میمیره بی تو؟

جلوی روحیخانم که رویم نمیشد در آغوشش بگیرم اما چاره چه بود؟

حال همهمان پریشان و روحهایمان آزرده!

-ولم کن !

خودش را عقب کشید؟

-همتون دروغ میگید، تو میخوای منو بفرستی برم تینا بیاد؟ آره؟

حالش خوب نبود، نبود که حرف بیربط میزد.

-لاله!

تشری که روحیخانم زد هم حالیاش نکرد چه اراجیفی میبافد !

دوباره به سینهام مشت کوبید.

-دوباره این بچهمم میخواین بمیره آره؟ همهتون دست به یکی کردین! تو

مامانت! بابام! شما میخواید من بمیرم بچهم بمیره!

-بسه لاله!

 

بازویش را گرفتم اما پسم زد، انگار این جنون آنی قدرتش را دو چندان

کرده بود!

-ولم کن! تو مگه تینا رو دوست نداری برو پیشش دیگه لاله رو میخواید

چیکار؟

هیچ نگفتم اما دستهایم مشت شده بودند، جنون داشت اما دروغ به ریشم

میبست!

739

-بس کن!

-خودم میرم! خودم میرم میمیرم که از دستم…

کشیده زدم، به صورت سفیدش!

سرش کج شد و موهای زیبایش در صورتش ریخت.

جیغ کوتاه روحیخانم و هایهای گریهی لاله و من نامردی که دست روی

ضعیفه بلند کرده بودم.

به بازویش چنگ زدم و در آغوشش کشیدم، او افسرده شده بود !

ای کاش ای کاش دل از قصرطلایی میکندم و دستش را میگرفتم.

میرفتم آنقدر دور که…

-هیش، هیش آروم.

هقهقش جگرم را سوزاند و اشک مادرش بیشتر!

-تو… تو خیلی…

-میدونم بدم خالهریزه، میدونم!

میدانستم لیاقت داشتنش را ندارم.

میدانستم اگر حتی با آن فامیلش که خواستگارش بود هم ازدواج کرده

بود روزگاری خوشتر داشت و با من به جنون رسیده…

…………

#لاله

-دوست داری اینجا رو؟

چیزی نگفتم، حوصله نداشتم حرف بزنم، نه با او نه هادی نه…

740

-چیزی نمیگی؟

چیزی نداشتم که بگویم، بهنظرم این کلبهی کاهگلی قشنگ بود .

بوی نمِ خاک را به ریه کشیدم و به سقف چوبی اتاقک زل زدم.

-واسهت لواشک بیارم؟ دلت چیزی نمیخواد؟

دلم یک جو سکوت میخواست، حوصلهی حرف زدن نداشتم.

پتوی مسافرتی را رویم کشید و آرام گونهام را بوسید .

چشم بستم اما مگر خوابم میآمد؟

دوست داشتم اینجا یک آشپزخانه داشت و شروع میکردم به آشپزی.

بورانی بادمجان یا… یا هم سمبوسهای پر از تره!

-خوابیده هادی، بیا بشینیم بیرون ما گناه داره!

نمیدانم چهطور شهناز راضی شده بود هدی بیاید.

شاید هم اصلا به او نگفته بودند که با ما میآیند.

شاید هم…

خسته بودم از این شایدها!

چشم باز کردم و نگاه دوختم به ماهی که کامل بود.

در اولین روزهای خرداد وقتی که حالم خوب بود همیشه یک استراحت

چند روزه برای خودم در نظر میگرفتم و در خانه نان و پنیر درست

میکردم و به شاه چراغ میبردم.

نذر میکردم برای سلامتی خانوادهام اما حالا کجا بودم؟ دلمرده و

افسرده کنج یک کلبهی کاهگلی!

741

-نخوابیده هدی! چشماش که بازه!

هادی داشت از پنجره نگاهم میکرد.

بیحوصله ملحفه را روی سرم کشیدم.

حوصلهی شوخیهای بیمزهی هادی را نداشتم.

-اهای خانم خوشگله؟ پاشو بیا بیرون بلال خریدم!

چرخیدم و پشتم را به پنجره کردم.

نمیخواستم بیرون بروم هنوز کمی سرد بود.

ملحفه از روی سرم کشیده شد و هادی شیطان ابرو بالا انداخت.

-دِ پاشو دختر! بلال دوس نداری؟ خب نداشته باش بچهی داداشم دلش

میخواد!

باز تکان نخوردم و او تشر زد:

-دِ پاشو دِ!

بیحوصله در جایم نشستم، امیر هم با چه کسی من را فرستاده بود

سیزدهبهدر!

-چی میخوای هادی؟

اخمی مصنوعی در هم کشید.

-پاشو ببینم! لاله ببین من حسین نیستم لیلی به لالات بذارما! یهو دیدی

زدم شتکت کردم!

به خودم که آمدم کنار آتش نشانده بودم با همان پتوی مسافرتی روی

دوشم.

742

هدی ذرت پوست میکند و به دست هادی میداد.

یک آن یک شعر از سهراب به یادم آمد.

“شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد

و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد.

بوی هجرت میآید

بالش من پُر آواز پَر چلچلههاست…”

یک چوب بلند در دست هادی بود و داشت ذغالها را مرتب میکرد که

ذرتهای بیشتری روی آتش بگذارد.

-رو دماغ بچهت ذرت درنیاد الان اولیش میپزه!

دروغ چرا، صدای ترق و تروق بلال شدن ذرت دهانم را آب انداخته بود .

دلم میخواست همهی ذرتها را به نیش بکشم اما… میدانستم با گاز اول

حالم بد میشود.

-زنداداش؟

بیحرف نگاهش کردم.

-به خدا مامانم هیچی تو دلش نیست.

هادی ذرت آماده را در آبنمک انداخت و به هدی تشر زد:

– هدی!

هدی لب فرو بست و خاموش و صامت به شعلههای کندهای که کمی

آنطرفتر بود زل زد.

-لاله ناراحت نشو، بیا بلال بخور.

743

بیحرف بلال را گرفتم، با آن ساقهی بلند و ظاهر سیاه و زردش عجیب

اشتهایم را تحریک میکرد.

آرام با دستهای بیجانم بالا آوردمش و یک گاز کوچک زدم و گاز بعدی

را با ولع بیشتر!

-بخور که اگه شوهر وحشیت اومد دید چیزی نخوردی ما دوتا رو دار

میزنه!

-باز تو پشت سر من فک جنبوندی کرهخر؟

بیتفاوت به پس گردنی که هادی خورد نگاه دوختم.

درکل خوشم نمیآمد بیرون از کلبه بمانم دیگر!

هدی که انگار گل از گلش شکفته بود پرید و دست دور امیر انداخت و

خودش را لوس کرد.

-سلام داداشی! خوب شد اومدی این هادی همهش به من گیر میده!

هادی ریزریز خندید.

-بابا بهش میگم درستو نخونی امسالم قبول نمیشی، قبولم نشی شهناز

شوهرت میده! بد میگم؟

امیرحسین مغرورانه بادی به غبغب انداخت.

-غلط کرده هرکی بخواد خواهر کوچولوی منو شوهر بده! پوستشو

میکنم!

پوزخندم را با گاز دیگری از بلال پنهان کردم، او تنها بلد بود پوست من را

بکند.

744

با سکوتش!

گاز زدن همانا و بد شدن حالم همانا!

بلند شدم و سمت دستشویی آنطرف باغ دویدم.

میشنیدم صدای پایش را و صدا زدنش را!

-لاله؟ چی شدی؟

 

بالا آوردم. همان هیچی معدهام را! تنها اسیدش را!

پتو همان میانهی راه از روی شانههایم افتاده بود.

احساس لرز میکردم و او بیهدف پشتم را میمالید.

-چیزی نیست قربونت برم، خوب میشی! بشور صورتتو!

دستش را پس زدم و مشتم را پر از آب کردم و به صورتم زدم.

– نکن اینطور باهام لاله!

دست خودم نبود، حوصله نداشتم عشقبازی کنم.

دوستش داشتم من عاشق امیرم بودم اما دلم تنهایی میخواست .

-من چیکار کردم؟ ها؟ زدمت؟ هزار بار معذرت خواستم.

نیمنگاهی به اویی انداختم که با اخم و عصبانیت خیرهام بود .

او هم دیگر نمیخواست من را !

بیحرف از دستشویی بیرون زدم و نگاه گرداندم پی یک جای خلوت .

شاید قبلتر ها از تاریکی میترسیدم اما آن موقع تنها دلم تاریکی و

سکوت میخواست.

دلم صدای جیرجیرک میخواست و خشخش برگ درختان را.

745

-کجا میری؟ نمیبینی تو این باغ پر درخت انگوره؟ درخت انگور مار

میاره!

نه مار برایم مهم بود نه تاریکی! چرا نمیفهمید میخواهم تنها باشم و تنها

بمانم؟

-د به فکر منِ گردنشکسته و خودت نیستی به فکر اون بچهی بدبخت

باش!

بچه! بچهی من و او! آنکه با عشق به زندگیمان آمده بود.

-خدایا… خدایا این چه امتحانیه! این زن که مادری نکرد واسهم انصافه با

زندگیم اینجور میکنه؟

انصاف نبود، هیچکدام از بلاهایی که بر سرم آمد انصاف نبود .

این روزها حتی کودکیام را یادم میآمد… اینکه عمهفرخنده چهقدر

خوردم میکرد.

اصلا اینکه درسم را ادامه ندادم بهخاطر حرفهای صدمن یکغاز او

بود!

بلاخره پیدایش کردم، ته باغ زیر یک بید مجنون یک صندلی کهنه و رنگ و

رو رفته بود.

هنوز صدای پای امیر هم میآمد.

-نشین رو اون کوفتی یه وقت میشکنه میافتی.

اینبار حرفش را گوش دادم. روی زمین نشستم… روی خاک!

او هم نشست، چسبیده به من… یک بوسه روی موهایم نشاند.

746

-نمیخواستم بزنمت، دِ حرف مفت میبندی به ریش آدم! آخه من تو رو

ول میکنم اون آکله رو بچسبم؟

دستهایم را قلاب زانوهایم کردم و سرم را روی زانو گذاشتم .

-خوابم میاد.

دستش را دورم انداخت.

-میخوای بغل من بخوابی عزیزم؟

بوی عطرش شامهام را نوازش میداد .

دلم میخواست اما یک چیزی جلویم را میگرفت.

-نه!

سرم را به تنهی بید تکیه دادم و چشم روی هم گذاشتم.

آرام زمزمه کردم:

“یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن.”

ولم نکرد، جای من او سرش را در آغوشم جا کرد و ادامه داد:

“ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند.”

با خودم فکر کردم ای کاش موبایلم را داشتم که این آهنگ شجریان را پلی

کنم و گوش دهم.

دلم موسیقی ایرانی میخواست.

-لاله اولین باری که دیدمت خوب یادمه.

خندید، آهسته اما واقعی.

-پشت سر هم شات میرفتی بالا معلوم بود اولین بارته!

747

چرا دروغ میگفت؟ من فقط دو شات خوردم آن هم یک چیز قرمز که

نفهمیدم شراب است یا چیز دیگر!

-خیلی خوشم اومد ازت. اون روزا تازه تینا رفته بود. اعصاب درست و

درمونیم نداشتم. آخه اونم حامله بود رفت بچه رو سقط کرد.

بهتر که آن بچه به دنیا نیامد! وگرنه حالا …

پوفی کشیدم. دلم هنوز پی پخش آن آهنگ بود.

-موبایل داری؟

صدایش هم تعجب داشت و هم خنده.

-میخوای گوشیمو چک کنی؟

یخزده نگاهش کردم.

– میخوام آهنگ گوش بدم.

کمی تکان خورد و موبایلش را به سختی از جیبش بیرون کشید و رمزش

را باز کرد.

-میخوای چک کنی بکن چیزی توش نیست!

به بیمزگیاش چپ نگاه کردم .

حوصله نداشتم در آهنگهایش بگردم اصلا شاید این آهنگ را گوش

نمیداد !

صفحهی گوگلش را باز کردم و آهنگ را سرچ کردم.

-باورت میشه نفهمیدم چهطوری عاشقت شدم؟

اما من یادم میآمد .

748

من اول عاشق مردانگی و پشت و پناه بودنش شدم .

بعد قیافهی ملیحش و بعد آن اخلاق سگیاش!

-هرچی یادم میاد دلم میخواستت… همش دلم میخواست باهات بخوابم!

تو اولین زنی بودی که محرمم نبودی و هیزی میکردم!

آهنگ را پلی کردم .

چشم بستم و سر کج کردم روی شانهاش.

-چرا؟

-خب تو خوشگل بودی سفیدبرفی بودی، فرفری بودی…

لبخندم را خوردم .

این را راست میگفت. بارها قبل از عقدمان به رویم آورد که تنم را دیده

است!

صدای دلنشین شجریان حالم را بهتر کرد.

خوانندهی مورد علاقهام بود و هر چند وقت یکبار اتفاقی دلم میخواست

یک آهنگ خاصش را گوش دهم .

مثل همین امشب!

دستش آرام زیر پیراهنم رفت و روی شکمم مکث کرد.

-قربونش برم الهی! لاله اینقد دوست دارم زودتر سه چهار ماهت بشه

حرکتشو احساس کنم!

خودم هم دلم میخواست… اما میترسیدم.

749

همهاش میترسیدم نتوانم نگهش دارم! مثل آن پسرکم که گفتند با نقص

ژنتیکی قلبش از حرکت ایستاده!

-سونو بریم .

– میبرمت فدات بشم. باید زودتر میرفتیم این دردسرا…

آرام سرم را در سینهاش فرو کردم .

دوباره داشتم خو میگرفتم به بوی دلانگیز تنش.

-دلم میخواد آشپزی کنم. دلم تنگ شده!

دستی که داشت شکمم را نوازش میکرد از حرکت ایستاد .

میدانستم نگران بچهاش است اما مهمترین عامل حال و روز من جدایی از

کارم بود.

کاری که با عشق از حاج مسعود یاد گرفتم و خودم پروریدمش.

 

-اون آشپزخونه کارش سنگینه عزیزم نمیشه برگردی!

ناراحت شدم، قلبم دوباره شکست .

نه که میگفت دیگر نه بود! خدا هم میآمد از حرفش بر نمیگشت!

خواستم از سینهاش جدا شوم که دستش محکمتر شد.

-اونجا نه! اما جای کوچیکتر میبرمت مطمئنه! خودمم میام دنبالت عصرا!

فقط به هیچکس نباید بگی کجا میری !

ذوق کردم. یک جای خلوت… کوچک و آرام!

-نمیگم.

آهنگ تمام شده بود.

750

نسیم خنکی میوزید در آن گرمای خردادماه.

نگاهم بند دیوارهای خشت و گلی باغ شد.

کاش همینجا یک باغرستوران کوچک بود و من سرآشپزش .

غذای اصلیاش را کلمپلوی شیرازی میگذاشتم و قرمهسبزی و کوبیده.

-آخ… چهقدر خسته و کوفتهم! پاشو بریم با هم یه املت خوشمزه درست

کنیم. دختر خوبی باشی فردا میبرمت آشپزخونه رو ببینی!

اهمیت ندادم، خودم گرسنهام نبود و داشتم از اینجا نشستنم لذت

میبردم .

سرم را بیشتر در سینهاش چپاندم و چشمهایم را آرامتر از شبهای قبل

بستم.

دیگر میخواستم برگردم به مهمترین کار زندگیام! آشپزی!

– شیطونبلا! اینجوری میچسبی به من نمیگی بیچارهم میکنی؟

هیچ نگفتم، میدانستم چه میگوید، زیر دستم بود پاهایش و داشتم لمس

میکردم آن چیزی را که نباید.

نفس تندش را و گرم شدن تنش…

-آتیشپارهای لاله! از قصد دستتو…

حرفش را خورد، آب دهانش را قورت داد و طرف کلبه را پایید.

گردنم آتش گرفت از بوسههایش! کنار نمیکشیدم سیاه و کبودم میکرد.

نفس زد، بیشتر از یک دقیقه پیشش، نفسش هم گرمتر بود.

-کاش به هادی پیام بدم نیان اینور! لاله چند روزه گذاشتیم تو آب نمک!

751

به چشمهای نیازمندش نگاه کردم. من نگاهش را میشناختم.

-چی میگی؟

اینجا در این خاک و گل و زیر درخت بید! دماغ چین دادم و او بوسید

همانجا را.

-با دلم راه بیا، خیلی شرایط سخت پیش نمیاد، خاطره میشه کوچولو!

حتما خاطره میشد آن هم با شکم پر من!

چانهام را بالا آورد و چشمهایم را نشانه گرفت نیاز داشتم، من هم

میخواستم اما…

حوصلهاش را نداشتم.

-چشای سبزت آتیش گرفتنا!

خواستم نگاه بگریم اما نگذاشت، لبهایم را اسیر خودش کرد.

خواستم هلش دهم، میترسیدم هادی و هدی اینطرف بیایند .

مگر میشد! زورم به او نمیچربید!

پیراهنم را که بالا زد و تنم را بیپوشش لمس کرد سست شدم .

طبعم گرم بود.

برای او گرم بود که دوستش داشتم و عاشقش بودم.

-میان!

به سختی از لبهایش کندم و به زبانش آوردم فکرم را.

– لباساتو که در نمیارم! نترس نمیفهمن.

آن شب را در باغ دوست هادی گذراندیم.

752

با شوخیهای بیمزهی هادی و حرص خوردنهای هدی.

امیرحسین هم بعد از آن رابطهای که من فکر میکردم حتما خواهر و

برادرش دیدهاند در نهایت پررویی به من میچسبید و سعی میکرد حال و

هوایم را عوض کند اما…

حال و هوای من تنها با حل شدن مسائل زندگیمان خوب میشد .

با پی کارشان رفتن کیسان و تینا.

با آرام گرفتن بابا و شهناز و شاید هم مامان!

دلم پر بود از زندگیام حس میکردم هیچ نقطهی عطفی نداشتهام !

-آمادهای لالهخانم؟

شال سیاهی که مامان با مانتوی کوتاه مشکی و طلاییام ست گذاشته بود

را پوشیدم و سر تکان دادم.

-اینجوری میخوای بیای؟

به اخمهایش نگاه کردم. فکر کردم برای کوتاه بودن مانتویم میگوید اما

او با اشارهای به صورتم ادامه داد:

-یه رژلبی، ریملی چیزی!

رو ترش کردم، پتانسیل آن را داشتم که با کمربند سیاه و کبودش کنم !

آخر شش صبح چه کسی حال آرایش داشت که من دومی باشم؟

-بریم!

این را با تشر گفتم و خواستم قدم بردارم که شانهام را گرفت.

753

-دیروز گفتی خستمه خیلی خوابیدی نیومدی بریم آشپزخونه رو نشونت

بدم .

امروزم که غر زدنت از چشمات معلومه!

خودم خواسته بودم آشپزی کنم و حالا خودم حالش را نداشتم تا آنجا

بروم.

-خیلی زوده من خوابم میاد!

اخمش لبخند شد و چشمک زد.

– دو شب پیش بد خستهت کردهها!

به بیمزگیاش چپ نگاه کردم و با حرص یک رژلب از کیف کوچک

آرایشیام بیرون کشیدم.

اجازه نداده بود هیچکدام از وسایلم را باز کنم.

از تختم که متنفر بود .

به قول خودش عمرا تن میزد به تختی که کیسان ملعون رویش خوابیده!

تنها این وسایل شخصیام را که خیلی هم نامرتب شهناز در چند کیسه

زباله ریخته بود را مامان برایم بیرون کشیده بود و اجازه داشتم استفاده

کنم.

-این خیلی پررنگه همون صورتیه رو درار!

رژ زرشکی را با حرصی آشکار داخل کیف انداختم و نگاهش کردم.

-شما که بلدی خودت بفرما!

جدیدا جملههای بلند میگفتم، بعد از یک هفته سکوت مطلق !

754

-ای به چشم شما امر بفرما خانم!

گفت و خطلبی صورتی که دیگر آخرهای نفس کشیدنش بود را بیرون

آورد و به لبهایم نزدیک کرد.

از ترس آن که صورتم را مضحکتر از این بیروحی نکند مداد را چنگ

زدم و خودم شروع به کشیدن کردم.

-آباریکلا! یه ذره ریملم بزنی اون مژههای کوچولوت سیاه بشن میشی

دستهگل!

ریمل هم زدم که دیگر روی مخم راه نرود.

-بسه؟

-عالیه! امروز نوبت دکترم داریا! باید بریم معاینه!

حرفی نزدم اما قلبم داشت از شدت استرس از دهانم بیرون میزد .

میترسیدم بروم و چیزهایی بشنوم که دوست ندارم…

 

من این بچه را میخواستم، برای خودم بود حتی با نقص حتی با…

-چی شدی لاله؟ بریم؟

پشیمان شدم از از این بیرون رفتن .

کاش از اولش گفته بود میخواهد به مطب دکتر برویم!

…….

#امیرحسین

فکرش را هم نمیکرد کجا میخواهم ببرمش.

755

بین زندی و شهناز که اختلاف افتاد زندی شمارهام را پیدا کرده و زنگ

زده بود به گله و شکایت از شهناز .

درست همان وقتهایی بود که دنبال یک مدرک از کثافتکاری کیسان

بودم آنوقتها حوصلهاش را نداشتم و دستبهسرش کردم اما اینبار

وقتی زنگ زد و برای پیدا کردن یک آشپز کمک خواست فکر کردم

طلاییترین فرصت برای لاله است!

او عاشق بچهها بود…

-خیلی گرسنمه.

لبخند زدم. حداقل بچهی شکموی من نمیگذاشت مادرش مطلقا ساکت

بماند!

-چی میخوره تپل بابا؟

دستم را یک لحظه روی شکم لاله گذاشتم و دلم ضعف رفت از این که

بچهی من میخواست شکل بگیرد.

-نوشابهی یخزده و کیک!

چشمهایم گرد شدند، نوشابهی یخزده آنهم این موقع صبح؟

-تب داری؟ خوبی لاله؟

ماشین را کنار زدم و نگران پیشانیاش را لمس کردم.

عادی بود.

نه سرد و نه گرم.

-دلم نوشابهی یخزده میخواد!

756

-این وقت صبح؟ دختر تو یه چیزیت میشهها!

شنیده بودم ویار را اما فکر نمیکردم ویار زن من دیوانگی محض باشد !

به لب برچیدهاش نگاه کردم و اخمهای در همش!

-کارتمو ببر!

گذاشته بود پای خساست من!

-دیگه نشنوم لاله! منظور من اینه که صبح و شکم خالی خوب نیست

نوشابه !

چشمغره رفتم و ادامه دادم:

– شیرکاکائو میخرم!

عصبی شدن را از چشمانش میفهمیدم اما سکوت کرد.

شاید درک میکرد نگرانی من را با آن حالش.

تمام آن چند دقیقهای را که میخواستم شیر کاکائو و کیک بخرم به این

فکر میکردم که ویارانه خوب یا بد که نمیفهمد !

در یخچالی که شیر کاکائو برداشته بودم را دوباره باز کردم و سر جایش

گذاشتمش.

یخزده که نه اما یک لیموناد خنک برایش برداشتم و حسابش کردم.

-بفرمایید!

چشمانش برق زد و در نایلون سفیدی که دستش دادم تندتند نوشابه و

کیک را درآورد.

برایم عجیب بود اینهمه اشتهایش به نوشابه!

757

-آروم، آروم چهخبرته؟

بیتوجه بقیهاش را سر کشید.

-یخزده نیست اما خنکه خیلی میچسبه.

دلم غرق در عشق شد.

ویارانههایش هم مثل خودش بانمک و ملوس بودند.

-خوردی؟

کیکش را طوری با لذت خورد که خودم هم گرسنهام شد .

آب دهانم را پر سر و صدا قورت دادم دست خودم نبود.

-برم باز بخرم! خوشمزهست انگاری!

کیکش را جلوی صورتم گرفت.

-بخور!

دلم غنج رفت، هنوز از آن عشقش چیزی مانده بود که غذایش را با من

نصف کند .

از همانجایی که گاز زده بود گاز بزرگی زدم و عاشقانه نگاهش کردم.

-خوشمزهست…

نه آنکه کیک خوشمزه باشد نه! طعم لبهای او بینظیر بود.

طعم عشقی که با این کارش به من داده بود!

حس کردم بیشتر از قبل عاشقش شدهام.

حس کردم تمام دنیا یک طرفم ایستادهاند و لاله طرف دیگرم…

آن طرفی که تمام دنیایم بود لالهام بود.

758

#لاله

-خب؟ چهطوره؟

دلم ضعف رفت، این همه بچهی زیبا و کوچک یکجا؟

باورم نمیشد چنین جای نابی قرار است هر روز بیایم!

-عالیه !

خانمی که قیافهاش برایم آشنا بود اما فامیلیاش را به یاد نمیآوردم

لبخندی دلگرم کننده تحویلم داد.

-همهی اونایی که تو آشپزخونهن خانمن فقط یه مرد هست، آقا کریم که

اونم وسایل مورد نیازتونو تهیه میکنه.

سر تکان دادم، بیحواس !

حواسم پی آن موجود کوچکی بود که عینکی به چشم داشت و گهگداری

به دفتر مدیر سرک میکشید و نگاهم میکرد.

-لالهجان؟ خانم زندی با شما هستن!

این را امیرحسین با نگاه چپی به من گفت و من با یک نگاه عذرخواه گفتم:

-ببخشید حواسم پرت شد. چی فرمودین؟

زن لبخندی زد.

-داشتم میگفتم باید منو اون چیزایی باشه که ما میخوایم. به هر حال

اینجا زیر نظر بهزیستیه و ما نمیتونیم که…

759

متوجه حرفش بودم، راست میگفت… خب اگر بودجهی این بندگان خدا

کافی بود خیریهها کمکشان نمیکردند.

-بله متوجهم طوری نیست من طبق خواستهی شما عمل میکنم.

باز آن پسرک کوچک بازیگوش! چهقدر هم بانمک بود!

-خوشحالیم که قراره با آشپزی مثل شما کار کنیم. بچههای من قبلا هم

دستپخت شما رو خوردن.

-قبلا؟

کمی گیج شدم، یادم نمیآمد .

یعنی آنقدر آشفته بودم این مدت که…

– بله، منزل پدرتون، ولیمهی حج.

یادم آمد، آن شب زیبایی که بابایم هنوز خوب بود. هنوز بابا بود هنوز

خانواده داشتیم.

-بله، به یاد آوردم. امیدوارم که همکاری خوبی داشته باشیم.

به ساعت نگاه کرد، منظورش را فهمیدم ساعت هشت بود و کمی دیر برای

شروع آشپزی اما میتوانستم شروع کنم.

-خب بریم آشپزخونه رو نشونتون بدم؟

به امیرحسین نگاه کردم.

اصلا منِ لاله با آن لالهای که صبح از خانه بیرون زد زمین تا آسمان فرق

میکردم.

یک روح شادمانی در قلبم دمیده بودند!

760

-بله البته! بریم!

لبخند دلگرم کنندهی امیر را دیدم و جان گرفتم .

بهترین بود او برایم! هر وقت ناامید میشدم این او بود که با کارهایی که

تنها مختص خودش بود دستم را میگرفت و بلندم میکرد.

 

-برو قربونت برم، من دیگه باید برگردم رستوران، عصر میام دنبالت!

دستش را فشردم و لبخند زدم، نمیتوانستم بگویم کنم اما میتوانستم با

نگاه بگویم دوستش دارم…

………………

-خب! اینم از آشپزخونهی ما امیدوارم بپسندین و راحت بتونین کار کنین.

پسندیدن؟ زیبا بود، فراتر از حدی که تصورش را میکردم!

یک پنجره رو به حیاط پنجرهای در دیدرس که خیلی راحت میتوانستم

بازی بچهها را تماشا کنم.

-خیلی قشنگه!

زن جوان دیگری که لباس کار تنش بود با مهربانی نگاهم میکرد.

-ایشون فرشتهخانمه قبل اینکه شما بیاید کارای آشپزخونه رو دوش

ایشون بود.

زن دوباره لبخند زد.

– ای خانم! من که آشپز نیستم! کلی هم گند زدم باور کن!

دستم را در دستش گذاشتم و جوابش را هم با لبخند خودش دادم.

-لالهی برازنده.

761

-واقعا هم برازندهاین! ماشالا ماشالا چشم کف پاتون، خیلی خوشگلین!

گونههایم گل انداختند .

-چشمتون قشنگ میبینه فرشتهجون!

باز هم همان پسربچهی بامزه! اینبار جرعت پیدا کرده و جلو آمده بود!

-خانم اجازه؟ خانم مهشید میگه دلش هویج میخواد.

زندی لبخندی به رویش پاشید و خم شد لپش را کشید.

-مهشید یا خودت خرگوش کوچولو؟

عینکش را با انگشت بالاتر داد.

-خانم اجازه؟ نه به خدا من نمیخوام مهشید میخواد!

فرشته هویجی پوستکنده به دست کوچولویش داد و لپش را بوسید.

-بگیر شیطون کوچولو! بدو برو بازی کن!

-خاله فرشته من شیطون نیستم، شیطونا بدن سیاهن!

از چشمهایش معلوم بود پی چیز دیگری آمده .

اینپا و آنپا کرد و نیمنگاهی به من انداخت.

-شما کی هستین؟

فرشته برایش چشم تنگ کرد.

-اومدی پی فوضولی یا مهشید هویج خواسته؟

زندی قهقهه زد.

-برو! برو پرهام فوضولی نکن پسرم .

762

پسر با همان هویج در دستش کلهی خرمایی فرفریش را خاراند و

کنجکاوانهتر گفت:

-آخه مهشید گفت مامان من اومده اینجا! گفت موهاش فرفریه مثل من!

دلم آتش گرفت! فقط چون موهایم فرفری بود؟ خدایا چهطور دلشان

میآمد؟

چشمهی اشکم تا مرز جوش آمدن داغ شد، پسر کوچولویم …

-آقا پرهام چند سالته؟

خندید، دندانهایش کمی سیاه شده بودند و این بامزهتر نشانش میداد .

یک لباس آبی تنش بود که لپهای گلانداختهاش را بیشتر نمایان میکرد.

-پنج سالمه.

روی زانویم نشستم و موهای فر ریخته در صورتش را کنار زدم .

چشمان معصومش قلبم را به درد میآورد.

-من مامان تو نیستم پرهام کوچولو، من خاله لالهم اومدم اینجا براتون

غذاهای خوشمزه بپزم که بخورین و چاق و چله بشین!

-بعدم آقا غوله یه لقمهی چپمون کنه؟

خندیدم.

-لقمهی چپ نه، لقمهی چرب!

لب برچید و جای اینکه هویج در دستش را برای دوستش ببرد خودش

گازی به آن زد.

-خاله مهلقا خودش گفت لقمهی چپ!

763

انگار به کلی یادش رفت که من را با مادرش اشتباه گرفته بود.

بیخیال شانهای بالا انداخت و پشت به ما همانطور که سمت در میرفت

گفت:

-بعدا قصهی موش سرآشپزو برات تعریف میکنم خاله لاله!

اینبار بلند خندیدم، عجب بچهای بود این ریزهمیزهی موفرفری!

-پرهام خیلی شیطونه رو یه انگشتش اینجا رو میگردونه! گاهی وقتا حتی

نقشه میکشه!باورتون نمیشه لاله خانم همهی بچهها به حرفشن !

با چشمغرهی خانم زندی فرشته ساکت شد و نگاه پر از حرفش را به

زمین دوخت.

-خب امروزو با استامبولی شروع کنیم چهطوره؟

فکرم هنوز پی آن موجود کوچک بود اما لبخند زدم و سر تکان دادم.

– عالیه!

باز هم کفگیر و قابلمه! باز هم بوی پیازداغ و گوشت چرخکرده!

دلم باز شده بود با اینهمه جنس جور !

غیر از فرشته یک دختر دیگر هم بود، سهیلای مهربان!

کمی از صورتش و کل دستهایش سوخته بود اما این هیچ چیز از

مهربانیاش کم نمیکرد

او رسما یک معجزه بود!

در همان چند دقیقهای که داشت برایم پیاز خورد میکرد آنقدر مهربانی

کرد که حس کردم سالهاست میشناسمش…

764

-خلاصه! دیگه خانم مدیر و دکتر استوار زدن به تیپ و تار همدیگه!

سهیلا چپ نگاهش کرد و مواخذهگر گفت:

-شیرین؟

-چیه سهیلا! تهش میفهمه دیگه! اوف اوف چهقد این عقلکل بازیای تو رو

مخه!

-عقلکل بازی نیست درکل خوب نیست آدم پشت سر یکی حرف بزنه!

-نه اون استوار ایکبیری!

خداییاش شهناز هرچه بود ایکبیری نبود.

چهرهاش واقعا جذاب و دلنشین میزد.

این لحن نفرتانگیزش اما کنجکاوم کرد.

آنقدر سهیلا مبادی آداب بود که ترسیدم بپرسم مگر چه شده.

-یه موسسه تو تهران از طریق…

-شیرین؟

شیرین رو برگرداند و ایشی کرد.

-خیلی خب باشه! نمیگم ولی فردا از دهن بقیه میشنوه!

لبهایم را گزیدم و یک دانه برنج با کفگیر در دستم از قابلمه برداشتم که

میزان ری کردنش را بسنجم.

-خب خانم دکتر استوار مگه چی کار کرده! کنجکاوم کردین.

شیرین زیرچشمی نگاه سهیلا کرد.

-بگم؟

765

سهیلا چانه بالا انداخت و خودش را مشغول به هم زدن گوشت چرخکرده

و لوبیا کرد.

– پول اینجا رو بالا کشید!

طوری سرم را بالا آوردم که حس کردم رگ گردنم گرفت!

-چی؟ بالا کشید؟

سهیلا لب گزید و شیرین هیجانیتر ادامه داد:

-آره، از یه موسسه از تهران برای بچههای ما پول واریز شد به حساب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم موسوی
مریم موسوی
1 سال قبل

راستش رو بخواید من فکر میکنم نویسنده میخواد به ما نشون بده همه هیولان فقط امیر حسین و لاله خوبن😂
حنانه ک تنبله کیسان و منصور خیانتکار تینا و دوست لیلا اسمش یادم رفت😂هرزن شهناز ک لامصب یه پا واس خودش شیطانه😂حاج مسعود ک یهویی صد و هشتاد درجه متحول شد دست بزن و فحش و همه چی انجام داده تو زندگیش مهیار هم بی مسئولیت هادی و هدی و مامان قابلمه😂😂😂اینا هم کم کم قول میدم میرن تو گروه بقیه😂😂😂😂

علوی
علوی
1 سال قبل

نویسنده جان
ممنون برای داستان زیبات، اما ببین هر شخصی هر چقدر هم بد، باید یه حد و مرزی براش بذاری. ببین یه نفر شاید کثیف‌ترین آدم از لحاظ جنسی باشه، اما تو یه مسئله دیگه، طبق شخصیتی که خلق کردی اهل خلاف نباشه. یکی همه‌جوره دزد و کلاش باشه ولی سر زن جماعت غیرت داشته باشه.
شهناز تصویر شده از اول داستان، کاملاً بهش میاد با عروسش بد باشه. حالا هر عروسی، ولو اونکه خودش انتخاب کنه. سلطه گر بودنش در خانواده روی شوهر و بچه‌هاش کاملاً بهش میاد، اما دزدی کردنش از دخل بچه‌های یتیم‌خونه اصلاً اصلاً اصلاً بهش نمیاد!
خلاصه هر شخصیتی رو تو حد خودش و تو حیطه تخصصی خودش به لجن بکشید!
مرسی!

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
فاطمه
فاطمه
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

من موندم واقعا سر همین🤣

یاس
یاس
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

دقیقاا بار اول شهناز یه فرشته بود که رسوندش بعدم برا بچه ها غذا میداد تو خیریه و خلاصه لاله هم کلی تعریفشو میکرد اینکع همه شخصیاتو رو یهویی بد کنی اونم تا این حد اصلا خوب نیست ک

یاس
یاس
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

تازه اون دریای بدبختم ک ریدی بهش 😂😂 بماند

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x