رمان آشپز باشی پارت 28 - رمان دونی

 

 

سرش را به تاسف تکان داد… هیچ فکرش را نمی‌کرد من را با دست خودش به چاه انداخته باشد…

 

اگر عکسی که دیروز امیرحسین نشانم داد را می‌دید که دیگر…

 

– قبل رفتنم می‌گفتم طلاق نگیر بابا… فکر کردم سر عقل میاد پسر برادرم… نمی‌دونستم مار تو آستینم پروروندم…

 

صورتش را بوسیدم… مهربانم نباید خودش را آزار می‌داد…

 

هرچه به سرم آمده بود از بی‌زبانی خودم بود.

 

– مهم الانه بابا… اگه خدا بخواد تو یه رستوران خوب کار پیدا کردم… البته امروز باید می‌رفتم! اگه فردا قبولم کنن! راستی بابا شما قرار بود عصر بیاین چه‌طور صبح اومدین؟

 

خندید و دماغم را کشید:

 

– پدرسوخته! صبح قرار داشتی؟

 

سر تکان دادم… امیرحسین گفته بود صبح بروم… گفته بود شوخی ندارد!

 

خدا لعنتش کند… هنوز هم از کار دیروزش تنم می‌لرزید… نه به آن سجاده و قرآنش نه به این کارهای زیر آبی!

 

– آره… مهم نیست فردا می‌رم اینجا هم نشد جای دیگه!

 

هنوز حرف در دهانم بود که صدای ترمز اتوبوس جلوی خانه‌مان به گوشم رسید…

 

لبخندی به لب آوردم، برای دیدنشان پر از هیجان بودم، پر از حس شوق…

 

انگار عزیزی را بعد از سالها قرار باشد ملاقات کنم…

 

اگر بچه‌ی من هم نمرده بود حالا شاید اینجا تاتی‌تاتی می‌کرد و می‌دوید…

 

انگیزه‌ای داشتم برای تلاش کردن… برای دویدن و پول درآوردن‌…

 

آهی کشیدم و در دیگ را سرجایش گذاشتم…

 

– اومدن بابا… شما برید تو من میارمشون…

 

– برو بابا‌جون… برم تو ببینم همه‌چیز مرتبه…

 

سمت در حیاط رفتم و پر از ذوق بازش کردم…

 

مرد قدبلندی که کلاه سویشرتش را سرش کرده بود، پشت به من جلوی آیفون ایستاده و اتوبوس پر از بچه‌ها هنوز خالی نشده روشن بود…

 

– بفرمایید آقا…

 

 

 

برگشت و نگاهم کرد… خندان مثل همیشه‌اش…

 

– به! سلام… آشپزباشی! اوضاعت چطوره جونور؟

 

– اِ… داداش هادی! دختر به این خوشگلی دلت میاد می‌گی جونور… سلام لاله جون…

 

هدی هم آمده بود! شیرینی امشب با این خواهر و برادر چندین برابر می‌شد…

 

پر از ذوق به رویشان خندیدم و در را کامل باز کردم…

 

– سلام… سلام… بفرمایین تو… چرا بچه‌ها پیاده نمیشن…

 

خم شدم که لنگه‌ی دیگر در را باز کنم اما هادی پیش‌قدم شد.

 

– برو کنار فسقلی… هدی به خانم زندی و خانم شکوهی بگو بچه‌ها رو پیاده کنه مامان و بابا هم الان می‌رسن…

 

هدی لبخند مهربانی به روی من پاشید و از همان‌جا خانم زندی را صدا زد…

 

– تعجب کردی چن روزه برگشتم؟! کارامو راست و ریست کردم بیام پیش رفیقم! افتادم راهنمایی رانندگی شیراز!

 

– رفیقت؟!

 

– تو دیگه خنگول! قبل رفتنم رفیق شدیم دیگه… یادت نیست؟ پشت ارگ؟!

 

زنی چادری با کودکی در بغل پیاده شد و دختر کوچولویی با موهای خرگوشی هم کنارش ایستاد…

 

بچه‌ها خیلی منظم و به صف یکی یکی از اتوبوس پیاده می‌شدند و کنار آن زن می‌ایستادند…

 

– مگه با تو نیستم لاله خانم!

 

– چی؟؟ چرا چرا… یادمه… وای خدا نگاهشون کن هادی… یکی از یکی خوشمزه تر…

 

هدی جلو رفت و دست همان دخترک موخرگوشی را گرفت و باخودش جلو آورد…

 

– بیاین تو خانم زندی… بچه ها رو ببریم یخ می‌کنن مامانمم الانا می‌رسه…

 

از بهت بیرون آمدم و جلو رفتم…

 

صاحب‌خانه بودم خیر سرم!

 

– بفرمایید خانم زندی… بفرمایید خواهش می‌کنم…

 

جلو رفتم و دختر کوچولوی در آغوشش را بغل کردم… با کاپشن زرد تنش خوردنی‌تر شده بود…

 

زن لبخند خجلی زد و مهربانانه گفت:

 

– اذیتت می‌کنه عزیزم… غریبی می‌کنه… به من و فرزانه اخته فقط!

 

 

 

لب‌های سرخ دختر جلو آمد و به ثانیه نکشیده زیر گریه زد… بغضش هم خوردنی بود دخترک ملوس…

 

– وای‌وای‌وای… نازشو نگاه… برو بغل خالت تا همسایه‌ها رو نیاوردی سرمون!

 

خانم زندی کودک بامزه را از دستم گرفت اما نظرم به بقیه‌شان جلب شد…

 

با کاپشن‌های رنگارنگ دور هادی را گرفته بودند و خانم شکوهی هم با یکی دیگر از بچه‌ها سر و کله می‌زد…

 

سر و صدایشان مثل حیاط یک مدرسه بود!

 

– آروم باشین بچه‌ها آروم… زشته همسایه‌هاشون می‌شنون…

 

– بشنون… فدا سرشون!

 

مامان روحی بود با آن استایل پسرکش همیشگی‌اش…

 

بلوز و دامن و آن چادر سفید و سیاه دور کمرش تند تند از پله‌ها پایین آمد و خوش‌آمد گویان بچه‌ها و همراهانشان را داخل حیاط کشاند…

 

– الهی من قربونتون برم… عزیزای من… چقد شما خوشگلین آخه…

 

هادی و هدی کنارم ایستادند و هادی گفت:

 

– ما هم بیایم تو سرآشپز؟! مامانت که کلا ما رو یادش رفت!

 

خندیدم و مشتی به بازویش کوفتم… او را دوست داشتم هادی بی‌شیله‌پیله بود مثل خودم…

 

– باز تو خوشمزه شدی؟! بیا بریم تو هدی جون… ببخش مامان من حواسش رفت پی بچه‌ها…

 

– فقط هدی جون؟؟ هادی جون چی؟ عجب بی‌معرفتی هستیا! من این همه به درد تو خوردم یه روز رفتی ور دل این منو بهش فروختی؟!

 

با چپ‌چپی که نگاهش کردم نیشش را باز کرد و ادامه داد:

 

– خوب کردی فروختی… افرین… اصلا تو بفروش عزیزم… به هدی به مامانم…

 

هدی زیر خنده زد و لپ برادرش را محکم کشید.

 

– کم زبون بریز… یه زنگ بزن ببین مامان کجا مونده!

 

 

شهناز و شوهرش هم آمدند… بابا خیلی زود با مرتضی جور شد و حنا هم با هدی…

 

خانواده‌ی خوبی بودند، مهربان… خون‌گرم…

 

مرتضی هم چهره‌ی دلنشینی داشت، کمی موها و کمی از ریش‌هایش سفید شده بود…

 

قد نه‌چندان بلند اما شانه‌های پهنی داشت… به شهناز می‌آمد، کنار هم که می‌نشستند…

 

آدم دوست داشت مثل یک تابلوی نقاشی بایستد و یک دل سیر نگاهشان کند…

 

– لاله عمه… ببین حنانه چی‌کارت داره… گفت بری تو حیاط عزیزم…

 

برگشتم و با عشق نگاهش کردم…

 

عمه‌فرح زیبا و مهربانم، ورژن کمی پیرتر شده‌ی من! او و عمه‌فرخنده درست برعکس هم بودند…

 

عمه‌فرخنده فقط و فقط حنا پرنسسش بود، فقط به حنا مهربانی می‌کرد…

 

اما عمه فرح نه! عمه‌فرح همه را دوست داشت… یک اندازه… یک شکل…

 

– قربونتون برم حاجیه‌خانم… رو چشمم…

 

صورت مهربانش را بوسیدم… موهای فرفری‌اش را در روسری سفیدرنگش قایم کرده بود…

 

حاج‌خانمی شده بود برای خودش!

 

– فرخنده زنگ زده داره میاد عزیزم… یه وقت یه چیزی گفت تو دهن به دهنش نذار باشه عمه؟!

 

دوباره و دوباره بوسیدمش… جای مهربان ترین فرد زندگی‌ام کم بود…

 

– اونم روی چشمم…

 

تعدادی از پسرها با هادی کنار باغچه بازی می‌کردند، حنا هم قابلمه به دست کنار دیگ آب‌گوشت ایستاده بود…

 

دستی روی سر یکی از پسرها کشیدم و کنار حنانه ایستادم.

 

– چی شده حنا‌خانم… یادی از ما کردی صب تا حالا! یه ذره کمکم کنی بد نیست!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x