با حس خیسی روی لبهایم خواب از سرم پرید…
تنم داغ شده بود… من هم با ولع لبهایش را به دهان کشیدم…
– اوف… چهقدر داغی تو دختر…
صدایش کنار گوشم میآمد اما تنم کرخت بود، نمیتوانستم تشخیصش دهم.
گرمی تنش دوستداشتنی بود و من انگار همهٔ وجودم را به حرکت دستهای گرم او سپرده بودم…
میخواستم با او بودن را…
– تینا… بچمو کشتی یکی دیگه برات بکارم؟
دستش به سینهام رسید، ناخودآگاه آهی از میان لبانم بیرون آمد…
– جونم… جونم عزیزم!
بیاختیار دستم را به دور گردنش حلقه کردم و لبهایم را به لبهایش بیشتر فشردم.
دست خودم نبود… همیشه با لمس، سست میشدم و آمادهٔ یک رابطهی پر شور!
– آقای بردبار! آقای بردبار!
صدای در زدن آمد… انگار تازه داشت حالیام میشد فقط یک خواب است…
چشمهایم را به زور باز کردم اما…
با دیدن مرد ناشناسی که رویم خیمه زده بود جیغ بلندی کشیدم…
تندتند از رویم بلند شد و فریاد کشید:
– تو کی هستی؟ اینجا چه غلطی میکنی؟
با دیدن پایینتنهاش و برجستگی مردانهای که دیدم جیغ بلندتری کشیدم و از جایم پریدم.
– برو بیرون! کثافت برو بیرون!
کسی که پشت در بود شدیدتر به در کوفت و داد زد:
– آقای بردبار؟ خوبید؟ چهخبره اونجا؟
بیتوجه به کسی که پشت در بود نگاهش را پر از نفرت به صورتم دوخت.
– تنت کن اون لباسای کوفتیتو! لخت و عور تو اتاق من چه گهی میخوردی؟ سر تختم چه غلطی میکردی!
– بلهبله؟ من چه غلطی میکردم یا تو که میخواستی بهم تجاوز کنی؟
چشمهایش را در حدقه چرخاند و سمتم جست زد.
– من غلط بکنم خانم! لباستو تنت کن خجالت بکش!
خودم هم نمیدانستم اینجا چه غلطی میکنم اما اگر لخت هم بودیم هر دو بودیم!
ملحفهٔ روی تخت را چنگ زدم و با دستانی لرزان تندتند به دور خودم پیچیدمش.
– اگه راست میگی خودت چرا لباس تنت نیس! مثل اینکه از تغییرات بدنیت بیخبری حضرت آقا!
با دست به پایینتنهٔ لختش اشاره کردم و زیرزیرکی بدون آن که بفهمد خودم هم نیمچه نگاهی کردم…
– من؟!
گفت و نگاه متعجبش را به پاهایش دوخت.
صدای در زدن هنوز میآمد.
وحشتزده بالشی را از روی تخت برداشت و جلوی رانهایش گرفت.
– گمشو بیرون!
– تو گمشو بیرون!
هیچ چیز یادم نمیآمد! تنها چیزی که در ذهنم بود مهمانی دیشب بود و بدمستیام!
اما فقط یک استکان کوچک بود… چهطور از خود بیخودم کرده بود نمیدانستم!
– کوری نمیبینی لباس تنم نیست؟!
نمیدانستم نفهم بود یا خودش را به نفهمی میزد!
آن روی من را ندیده بود مردک هوس باز سؤاستفادهگر!
– لباسای من کو! چیکارشون کردی لعنتی؟ ازت شکایت میکنم میکشونمت دادگاه!
با جیغجیغهای من مرد پشت در لگد زدن را شروع کرد که در را بشکند.
ترسیده سمت خودش کشیدم و دهانم را با دستش بست.
– خوبم آقای صالحی خوبم! نیاید تو وضعیتم مناسب نیست!
تقلا کردم که خودم را از تن داغش جدا کنم… دوباره داشتم وسوسه میشدم…
کمی از مستی هنوز در جانم بود اما مگر میگذاشت جدا شوم. اوی لعنتی که حتی نامش را هم نمیدانستم…
– مطمئنید آقای بردبار؟ انگار صدای یه زنه!
– بله بله خوبم… تیناست… غریبه نیست!
با آرنج در شکمش کوبیدم که ولم کند اما آخ نگفت انگار آهنی بود!
ولی احمق بودن از وجناتش معلوم بود که با آن… کاش ولم میکرد…
– وحشی بازی درآوردی خونت پای خودته! مثل بچهٔ آدم میگی من تینام… شیرفهمه؟
دست دیگرش را به دور شکمم حلقه کرد، تن گرمش داشت حالم را به هم میزد.
دلم نمیخواست و میخواست… از تن مردها بدم میآمد، از گرمایشان از… اما خب من هم زن بودم دیگر… آن هم نیمهمست!
– دستمو برمیدارم اگه غیر این بگی میکشمت فهمیدی؟
سرم را تکان دادم و او دستش را آرام برداشت.
تقلاکنان فریاد کشیدم:
– کمک! آقا من اینو نمیشناسم کم…
هنوز کمک دوم از دهانم بیرون نیامده بود که روی تخت پرت شدم و ملحفه از دورم باز شد…
در مقابل چشمهای هشیارمان هر دو باز هم لخت بودیم.
وحشیانه هر دو دستش را روی دهانم فشار داد…
– تینا رو که میشناسین آقای صالحی… بار اولش نیست!
– خیلی خب… زودتر جمع کنید برید! نمیخوام دردسر درست شه. میدونی که اون دفعه…
– حق با شماست… نیم ساعت دیگه میریم!
صدای کفش آقای صالحی روی سرامیکها آمد و او نگاهش را از در گرفت و پر از نفرت به چشمهایم دوخت.
– شما زنا همتون همینید… خیانت تو خونتونه فقط مدلش مختلفه!
مچ دستهایش را محکم گرفته بودم که رهایم کند…
همیشه از خفگی میترسیدم، جنون آمیز دستش را فشار میداد… کمر به قتلم بسته بود…
– از همتون متنفرم عوضیا! فکر کردی میتونی با تهمت تلکهم کنی؟ برعکس همه، من کارایی که تو مستی میکنم خوب یادم میمونه!
حس خفگی تا مرز مرگ میکشاندم و او دست بردار حرفهای مفتش نبود.
این هم یکی از آن آدمهایی بود که همهٔ زنها را با یک چوب میراند!
– صدای آه و اوه دیشبت خوب یادمه، چه تجاوزی کردم من به تو؟
چارهای نداشتم باید کاری میکردم تا فشار دستهایش خفهام نکرده بود.
ناخنهایم را در مچ دستهایش فرو کردم… فشار دادن دستش فایدهای نداشت!
– بگو غلط کردم تا ولت کنم!
فشار ناخنهایم را بیشتر کردم، دردش میآمد و حاضر نبود رهایم کند…
باید حرکت دیگری را رویش امتحان میکردم!
دست راستم را بالا بردم و در موهایش فرو کردم.
حالا دیگر آخش درآمده بود. دستش را برداشت و میان دندانهایش غرید:
– ولم کن وحشی!
– حالا تو بگو غلط کردم! بگو نه! مرتیکهٔ پر ادعا!
– ولم کن کاریت ندارم! لباساتو بپوش گورتو گم کن!
یادم آمد هنوز هم لختم!
هولزده موهایش را ول کردم و چشمهایم را دورتا دور اتاق چرخاندم که لباسهایم را پیدا کنم.
– روتو کن اونور!
صدای پوزخندش را شنیدم و بعد هم کلماتی که با تحقیر به زبان آورد.
– دیشب تا صب تو بغلم بودی با هم چه کارا که نکردیم! حالا رومو بکنم اونور؟
لباس زیرم را روی دستهٔ مبل راحتی پیدا کردم و با عصبانیت به او توپیدم:
– من چیزی یادم نمیآد! نمیخوام حالا نگام کنی!
ابرویش را بالا انداخت و خم شد…
با پوزخندی پررنگتر در حالی که کش سوتینم را روی انگشتش گرفته بود گفت:
– ست پوشیده بودی… هوم! خیلی تحریک کنندهس ست مشکی روی تنت!
تندتند شلوارم را تن زدم و مانتویم را بدون تاپ زیریاش که نمیدانستم کدام گوری افتاده تن زدم.
– بدهش به من! تو حق نداری بهش دست بزنی!
– ای وای! تاپت هم اینجاس اما یهکم جر خورده! حالا چهطور میخوای بری خونتون؟! با مانتو جلو بازت؟
سوتین را بالا گرفت و ادامه داد:
– وای وای وای! ددی پوستتو میکنه!
روی نوک پا ایستادم و دست مشت شدهام را به کتفش کوفتم.
– میگم بده به من! لباساتو تنت کن حالمو داری به هم میزنی!
تاپم را به بینیاش نزدیک کرد و بویید…
– برعکس اخلاق گندت عطر تنت بد نیست فرفری!
– به تو مربوط نیست!
تاپ را از دستش کشیدم و بیخیال سوتینی شدم که هنوز هم بالا گرفته بود…
جلویش پاره شده بود.
پشت و رو پوشیدمش که پارگیاش معلوم نباشد و مانتویم را هم به رویش.
باید هرچه زودتر از آنجا بیرون میزدم… این ننگ را تا ابد نمیتوانستم فراموش کنم.
کاش هیچوقت پایم را در این مهمانی لعنتی نمیگذاشتم…
– دنبال روسریت نگرد! دیشب تو مستی از پنجره انداختیش پایین مادام!
برگشتم و نگاهش کردم… شلوارش را تنش کرده بود! با حالی نزار روی مبل نشستم.
در کمد زرشکیرنگ را باز کرد و پیراهنی از آن بیرون کشید.
– باید اول میرفتم حموم که گندای تو رو از رو تنم پاک کنم اما چه کنم… آبرو واجبتر از نجسیه!
پر از حرص از جایم بلند شدم و قدمی به جلو برداشتم.
– خودت نجسی بیشعور! هرچی هیچی نمیگم پرروتر میشی؟
بیخیال دکمههای پیراهن آبی آسمانیاش را با خیالی آسوده میبست.
بی آنکه نگاهم کند روبهروی آینهٔ میز توالت ایستاد و شروع به شانه زدن موهایش کرد.
– فعلاً که تو دستت زیر سنگه لیدی فرفری! باید به پام بیفتی برات روسری جور کنم… آخه میدونی چیه؟ اینجا که مثل بالاشهر شماها نیست… اگه کسی بیحجاب ببینتت حسابت با تهتهته کرامالکاتبینه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا جدیدا هرچی رمان میخونی اولش با رابطه جنسی شروع میشه😂
عالی-
میشه زمانهایی که پارت میزارین رو بگین.