رمان آشپز باشی پارت 50 - رمان دونی

 

 

راست می‌گفت. هر کاری خستگی دارد حتی نشستن ساکن روی یک صندلی!

 

– طوری نیست! خسته نباشید. ایشالا زودتر شیفتتون تموم شه.

 

مرد سری به ناچاری تکان داد و من کمر راست کردم. باید به دریا زنگ می‌زدم.

 

در اصل برای دیدن او آمده بودم نه شوهرش!

 

– لاله‌خانم؟

 

صدای مردانه‌ای بود که نمی‌شناختمش. نفسم را فوت کردم و صلواتی فرستادم.

 

در دل دعا کردم دردسری جدید در پیش نباشد.

 

– لاله‌خانم شمایید؟ فکر کردم اشتباه دیدم…

 

لبخند نصفه‌نیمه‌ای زدم و سمتش برگشتم. ابراهیم بود، برادر کوچک‌تر اسماعیل.

 

– سلام. خوبین شما؟ مامان خوبن؟

 

او هم لبخند به لب داشت. موهای کم‌پشت خرمایی و آن عینک فریم مشکی چهره‌اش را دلنشین نشان می‌داد.

 

انگار عینک زدن میان خانواده‌شان نهادینه بود!

 

– من خوبم مامانمم خوبه اما حال داداش زیاد میزون نیست. حالشو نمی‌پرسی؟

 

اخم کردم. حتما برادرش هم ماجرای ما را می‌دانست که این‌قدر مسخره از حال برادرش می‌گفت!

 

– نه! حال ایشون برام مهم نیست. اومدم همسرشونو ببینم‌. می‌شه بگین بیان؟

 

متعجب خندید.

 

– عجب موضع سفت و سختی دخترخاله!

 

پوزخند زدم. خاله گلشن و بچه‌هایش یک چیزیشان می‌شد.

 

انگار درباره‌ی یک برادر مجرد حرف می‌زد!

 

– پسرخاله! برادر شما خواسته‌ی نامعقولی داشتن بنده هم جوابشونو دادم. الانم اگر اینجام به احترام اون زنیه که شخصیتشو ستایش می‌کنم نه برادر شما!

 

عینکش را بالا داد.

 

– زن‌داداش بالاست، پیش داداشمه من اومدم شیفتمونو عوض کنیم الاناست که بیاد پایین.

 

هیچ نگفتم. حالم به هم می‌خورد از این‌همه وقاحت این دو برادر.

 

– می‌گم لاله‌خانم شما… خب چرا داداشمو رد کردین؟

 

 

 

دندان به هم ساییدم، شیطان در گوشم می‌‌گفت تمام حرص امروزم را روی این مرد قدکوتاهِ موخرمایی خالی کنم!

 

– بهتره در این مورد صحبتی نشه آقا ابراهیم.

 

– آخه چرا؟ یعنی… من فکر کردم بعد طلاقت از کیسان… چه‌طوری بگم، همیشه حس می‌کردم شما به داداش علاقه دارین!

 

اخم‌هایم گره خورد، دوست نداشتم دیگر حرف بزند اما این کلامش به‌نظرم جالب آمد.

 

– چه‌طور این فکرو کردین؟

 

من و من کرد، نمی‌خواست بگوید یا سختش بود حرف بزند.

 

– همین‌طوری گفتم، حدس می‌زدم.

 

فرصتی نماد که استنتاقش کنم، با آمدن دریا کنارمان حرف نصفه‌نیمه ماند و مشغول احوال‌پرسی با دریا شدیم.

 

زنی که فداکاری‌اش به‌نظرم بیشتر از توانش بود. یک زن قدبلند و چادری با چهره‌‌ای مهتابی…

 

نمی‌دانستم اسماعیل چه مرگش بود.

 

– می‌ری بالا پیش اسماعیل؟

 

سر بالا انداختم.

 

– نه، اومدم خودتو ببینم دریاجون.

 

در نگاهش هزار گله و شکایت بود، هزار حرف نگفته و بغض نشکسته.

 

نفرت نمی‌دیدم اما قدرت چرا! سعی می‌کرد قوی باشد و نشکند.

 

– بهتره بری بالا اونو ببینی. حرفا مال اونه نه من!

 

چه اصراری بود کسی را ببینم که در این مدت بیشتر از همه ناراحت و نا‌امیدم کرده بود؟

 

– نه دریا‌جون من حرفی با پسرخاله ندارم. اومدم شما رو ببینم‌.

 

یک‌وری خندید.

 

– اما اون که می‌خواد تو رو ببینه من نیستم اسماعیله! لطفا برید بالا و ببینیدش. اصلا حوصله‌ی تکرار این حرفشو ندارم!

 

قبل از آن‌که دهان باز کنم کارتی را در دستم چپاند و با قدم‌هایی محکم و بلند دور شد.

 

 

 

– بفرمایید آقا ابراهیم. مثل اینکه دریا‌خانم منو مقصر می‌دونن.

 

این‌ها را درحالی گفتم که اشک در چشمانم جمع شده بود و یک تلنگر گریه‌ام را در می‌آورد.

 

منی که بی‌قرض آمده بودم که دریا را ببینم و بگویم هیچ چشمی به زندگی‌اش ندارم، این‌طور مورد بی‌مهری قرار گرفته بودم.

 

– لاله‌خانم. زن‌داداش منظوری نداشتن. خب داداش به‌خاطر شما سکته کرده واسه‌ی همین دلخوره حقم داره. شما خودتو بذار جای اون!

 

خودم را جای او گذاشته بودم که اینجا آمدم.

 

آمدم که دلداری‌اش دهم که بگویم من هم زخم خورده‌ام از خیانت همسر اما تو دردت سخت‌تر است چون شوهرت آشکارا زنی دیگر را می‌خواهد!

 

– می‌آید بالا داداشو ببینید؟!

 

سر تکان دادم، تمام این تحقیری که از رفتار دریا نصیبم شده بود تقصیر اسماعیل بود و این عشق بی‌منطقش.

 

شاید او تنها آدمی بود در این دنیا که عاشقانه من را دوست داشت… امیر که عاشقم نبود کیسان هم تنها از روی حسادت می‌خواست مالک دوباره‌ی من باشد.

 

اگر عشق اسماعیل اینقدر خانه خراب‌کن بود بهتر آن‌که خفه‌ می‌شد، همین امروز و در دم!

 

– آره. می‌رم شما بمونید برمی‌گردم.

 

طبق شماره‌ی روی کارت دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظر را فشار دادم و منتظر ماندم.

 

هیچ‌کس در آسانسور نبود غیر از من سراپا خشم!

 

– مرتیکه‌ی هوسباز!

 

غریدم و وارد بخش شدم. خیلی شلوغ نبود، تک و توک پرستار‌های سفیدپوش رد می‌شدند و گاهی هم همراه‌های بیمار.

 

اتاقی که اسماعیل در آن بستری بود را پیدا کردم و آهسته به در زدم.

 

– بفرمایید.

 

صدای زنانه‌ای آمد و پشت‌بندش پرستاری از اتاق بیرون آمد.

 

 

 

صورتی تپل و مهربان داشت و لبخندی بر لب.

 

– بفرمایید لیلی بانو! آقای دکتر منتظرتونن!

 

چشم بستم، اینقدر وقیحانه به هر کسی از احساساتش حرف می‌زد؟

 

– سلام، من لیلی نیستم. اتاق اسماعیل اینجاست؟

 

خندید و لپم را کشید.

 

– اگه منظورت این پسربچه‌ست آره!

 

خودش را کنار کشید و من داخل رفتم.

 

اسماعیل دراز کشیده و پتو را روی سرش کشیده بود.

 

پرستار دو تقه به در زد و با خنده گفت:

 

– بفرما! اینم خانمت که گفتی با قهر رفته! دیدی برگشت؟

 

نفسم را راحت بیرون دادم. پس من را با دریا اشتباه گرفته بود.

 

– مگه نرفته بودی؟ ها؟ مگه نگفتی می‌خوای طلاق بگیری برگشتی که چی؟

 

دریا می‌خواست طلاق بگیرد؟ برای چه؟ یک احساس و تصمیم احمقانه؟

 

– آقا اسماعیل!!

 

پرستار چانه‌ای بالا انداخت و بیرون رفت. در را پشت سرش بست و اسماعیل مثل برق‌گرفته‌ها پتو را از روی سرش پایین آورد.

 

– لاله!

 

– دوس دارم بهتون بگم حناق! اما دلم نمیاد چون ازم بزرگترین چون حرمت داره حرف زدن لاله!

 

چشم‌هایش پر از بغض و غم شد.

 

پر از احساسی عجیب، احساس خواستن و نخواستن…

 

– بگو حناق، بگو دخترخاله! از تو حناقم به ما برسه خوبه!

 

چشم در حدقه چرخاندم.

 

– بس کنید لطفا! خواهش می‌کنم بس کنید و بذارید این قضیه تا گندش بیشتر از این در نیومده بین خودمون حل شه!

 

کمی روی تشک جابه‌جا شد، برای سرمش ترسیدم که نکند کنده شود و خون بپاشد.

 

 

 

آهی کشید و پر از حسرت نگاهم کرد، لباس بیمارستان به تنش مریض‌گونه نشسته بود و لب‌هایش شاید از شدت ضعف به سفیدی می‌زد.

 

– می‌شه یه‌کم آب بهم بدی لاله؟ تشنمه…

 

بی‌حرف از بطری آبی که روی میز کوچک تختش بود کمی آب ریختم و به دستش دادم.

 

– ممنون لاله‌جان، این‌طوری نمی‌تونم بخورم کمکم می‌کنی بلند شم؟

 

دندان به هم ساییدم، کاش وقتی آمده بودم که همراه داشت!

 

زاویه‌ی تختش را تنظیم کردم و کمکش کردم بنشیند. لیوانی که دوباره روی میز گذاشته بودم را برداشتم و سمتش گرفتم.

 

آرام آرام و جرعه‌جرعه نوشید. انگار می‌خواست وقت تلف کند.

 

– آقا اسماعیل، من اهل وقت تلف کردن نیستم خب؟ این قضیه همین‌جا بین خودمون تموم شه! دوست ندارم هیچ‌کس بفهمه!

 

لیوان یکبار مصرف را به دستم داد و خسته نگاهم کرد.

 

– یه عمری دلم پی‌ت بود، یه عمری تو دلم گفتم لاله تو سرم گفتم لاله… چشمام دنبالت بود و کیسان ازت خیر ندید!

 

لبش را گزید و نگاهش را در صورتم چرخاند.

 

– تو مرامم نیس چشم بدوزم به زن شوهردار!

 

چشم بستم، گیر کردن مثل خر در گل همین حال من بود! کیسان از کجا این ماجرا را فهمیده بود؟

 

– دیده بودمش، سرآشپز اون رستوران… قصر طلایی! اومده بود در دانشگاه.

 

– امیرحسین؟

 

این را با تعجب و بهت پرسیدم و او نگاه رنجورش را از من گرفت.

 

– آره، جوونه خوشگله بهت میاد… تهدیدم کرد دورت نپلکم. گفت زنشی و خاله‌روحی نمی‌دونه…

 

چه می‌کردم از دست امیر حساس! کاش به من می‌گفت چه می‌کند.

 

– دلم گرفت، دلخور شدم… تو بازم بقیه رو به من ترجیح دادی. چرا لاله؟

 

 

 

لب‌هایم را به هم فشردم و سکوت کردم.

 

امیرحسین داشت در زندگی‌ام طوفان به پا می‌کرد.

 

کیسان را که این‌طور پریشان کرده بود و اسماعیل را سکته‌ای!

 

– حق می‌دم بهت، شاید من هیچ‌وقت ایده‌ئالت نبودم… زندگی طبقه‌ی بالای خونه‌ی مادرم به مزاجت خوش نبود! خوش نبود پول بخور و نمیر من!

 

من به این‌ چیزها فکر نمی‌کردم، اتفاقا اگر پدرم اجبار نمی‌کرد زندگی با کیسان را شاید حالا زن اسماعیل بودم.

 

چون آن‌وقت‌ها دوستش داشتم!

 

– پسرخاله، لطفا بس کنید، اگه منظورتون قبل از ازدواجتون با دریاخانمه اون موقع قسمت نبود، اجبار پدرم و عموم زندگی منو جهنم کرد!

 

– الان چی؟ اجبار کی بود؟ پدرت یا عموت؟ یا خوشگلیِ مرده دلتو برد؟

 

یک لیوان آب برای خودم ریختم و جرعه‌ای نوشیدم.

 

– این‌طور نیست… شما متاهلی اینو متوجه می‌شی؟

 

پوزخند زد.

 

– کی از زندگی متاهلی کوفتی من خبر داره؟ تو یا مامانم که این زنو انداخت تو دومن من؟! همه‌ی بدبختیای من تقصیر تو و مامانمه!

 

بقیه‌ی آبم را نوشیدم، یک چیز هم به او بدهکار شدم!

 

– من مقصر هیچی نیستم، شما خودت از هول حلیم افتادی تو دیگ! درثانی! همسرت بهترین زن فامیله چون…

 

– چون ظاهرش اینیه که به شما نشون می‌ده! چون حموم نمی‌ره چون نمی‌ذاره من باهاش بخوابم! چون خسیسه! چون بس‌که پنیر و خیار شام خوردم خودم رنگم سبز شده؟ واسه اینا خوبه؟ ها؟

 

دهانم از تعجب باز ماند، به دریا نمی‌آمد چنین رفتار‌هایی داشته باشد…

 

ظاهرش که همیشه آراسته بود و زیبا… هیچ‌وقت ابروهایش نامرتب نبود و صورتش از تمیزی برق می‌زد…

 

– پسرخاله!

 

داشت گریه می‌کرد! دلم برایش آتش گرفت، می‌شناختمش دروغ‌گو نبود!

 

– من مریض نبودم اونو بیارم خواستگاری تو! می‌دونست آخرش یه روز ازش خسته می‌شم… دلم می‌سوزه که طلاقش نمی‌دم، برادراش می‌کشنش.

 

 

 

جعبه‌ی دستمال‌ کاغذی را جلویش گرفتم. با دست آزادش برگی کشید و به چشم‌های ترش کشید.

 

– الان دیگه این حرفا فایده‌ای نداره. من باید بسوزم و بسازم، هر کاری کنم می‌گن به‌خاطر بچه‌ست.

 

– فکر نمی‌کردم دریا‌خانم…

 

پوزخند زد.

 

– هیچکس فکر نمی‌کنه! تو هم به کسی نگو دخترخاله! عوض راز ازدواجت که بین خودمون می‌مونه!

 

شرمنده از توپ پری که داشتم قدمی به عقب برداشتم و ناراحت نگاهش کردم.

 

این‌ حرف‌هایش توجیح مناسبی نبود برای خواستگاری اما خب دلم سوخته بود.

 

نمی‌خواستم دل‌شکسته رهایش کنم و بروم.

 

تمام ذهنم پر شده بود از امیرحسین نتوانستم رنج اسماعیل را ببینم.

 

نتوانستم حداقل کمی آرام‌تر به او بقبولانم ما جفت هم نیستیم.

 

به قول امیر، ما دو گنجشک بودیم که پنج سال به ناحق یکدیگر را ندیده بودیم.

 

جلو رفتم و نگاهش کردم، چشم‌هایش دیگر به من نبود. به پنجره نگاه می‌کرد.

 

– پسرخاله؟

 

جوابی نداد. انگار این‌طور راحت‌تر بود… این‌که فقط بشنود.

 

او حرف‌هایش را زده بود و اشک‌هایش را ریخته بود. یک مرد پیش من شکست!

 

– پسرخاله‌ هر زندگی بدی یه نقطه‌ی عطف داره… همونو بگیرید و برید جلو. یه بار همت کن زندگیتو عوض کن. یا رومی روم یا زنگی زنگ! یا به خودتون فکر کنید یا دریاخانم. انتخاب با شماست…

 

فکر کنم معنای حرفم را خوب فهمیده بود.

 

عقب‌گرد کردم و از اتاقش بیرون زدم. بی‌آن‌که برگردم و پشت سرم را نگاه کنم…

 

امیرحسین تنها کسی بود که در ذهنم جولان می‌داد.

 

مرد اخمو و چشم سیاهی که لبخند‌هایش دنیا را برایم رنگی می‌کرد.

 

 

 

#امیرحسین

 

خسته از تمام باری که لاله و مهیار به دوشم انداخته بودند به خانه آمدم.

 

خانه‌ی سوت و کور و تاریکی که چند روزی می‌شد شلخته و کثیف ولش کرده بودم.

 

آخ که چه‌قدر دلم دست‌های کوچولو و پنبه‌ای لاله را می‌خواست که کمی پاهای دردناکم را ماساژ دهد، لب‌های داغش که بر تنم بوسه زند و شاید هم کمی بیش‌تر…

 

کلید انداختم و داخل شدم.

 

خیسی حیاط اخم به صورتم آورد. تمام چراغ‌های خانه روشن بود و چند تکه موکت قرمز روی بند داخل حیاط پهن شده بود.

 

شهناز که کلید این‌جا را نداشت اما شاید مهیارِ احمق… اوف!

 

– شهناز؟ شهناز؟

 

عصبی در هال را باز کردم، پر سر و صدا! می‌خواستم به او بفهمانم حق ندارد در زندگی‌ام دخالت کند!

 

خانه لختِ لخت بود، نه قالی و نه یک تکه کوفت و زهرمار که رویش بنشینم! من با این همه خستگی آمده بودم آن‌وقت…

 

– شهناز؟ کی بهت گفته پاشی بیای اینجا؟

 

برخلاف انتظار، دخترک کوچک‌اندام و ریزه‌ام غرغر‌کنان از آشپزخانه بیرون آمد.

 

– چیه داد می‌زنی سرم رفت! عوض سلام کردنته؟

 

خنده‌ام گرفت.

 

– تو این‌جا چی‌کار می‌کنی کِدو حلوایی؟! قیافشو!

 

نتوانستم خودم را کنترل کنم، دلم عجیب می‌خواستش لعنتی را!

 

– چه‌قدر چرک و کثیفی امیر! پدرم درومده از صبح!

 

دستمال سر آبی‌رنگی به موهایش بسته بود، موهایی که فرق کجش دلبری می‌کرد و بوسه می‌طلبید!

 

شلوار گشاد مشکی که پایینش کش باریکی داشت و تیشرت کوتاه و تنگ صورتی‌رنگی که کوچولو بودنش را بیشتر نشان می‌داد.

 

دستمال تنظیف در دستش را تکاند و به چهارچوب در کشید و در همان حال دوباره غر زد.

 

– درار اون کفشای بی‌صاحابتو! پدرم درومد بسکه این کاشی‌ها رو سابیدم!

 

 

 

دندان‌هایم را از مهرش به هم ساییدم، اگر می‌دانستم اینقدر دلم برایش تنگ می‌شود عمرا مرخصی می‌دادم.

 

در یک حرکت از چهارچوب در جدایش کردم و در آغوش گرفتمش.

 

– نکن دیوونه! کثیفم تموم تنم چرکه!

 

روی دماغش را بوسیدم.

 

– کی به تو گفته خونه‌ی منو لخت کنی؟ من جای خواب نمی‌خوام؟

 

پشت‌چشمی نازک کرد و با ناز و ادای ذاتی‌اش گفت:

 

– دوس دارم اینقد بزنمت که بمیری! چن ساله این خونه تمیز نشده امیرخان؟

 

گونه‌اش را آرام گاز گرفتم.

 

دلم می‌خواست لب‌های اناری‌اش را آنقدر با دندان بفشارم که جیغش بلند شود…

 

که خستگی تمام این روزها از تنم بیرون رود.

 

– شدی روحی کوچولو‌ها! چرا این‌قدر غر می‌زنی سرم بچه؟

 

– چون شلخته‌ای!

 

موهای بیرون آمده از روسری‌اش را گرفتم.

 

دست‌های کوچکش برخلاف زبان تند و تیزش آرام آرام روی کمرم می‌لغزید و نوازشم می‌کرد.

 

– حالا خودت خیلی جمع‌و‌جوری؟ موهاتو نگاه کن!

 

خودش را عقب کشید.

 

و با قهر دستمالش را دوباره برداشت و تند و تند به چهارچوب در کشید.

 

– منو بگو واسه کی اومدم خونه‌تکونی! موهای من واسه کار کردن به‌هم ریخته‌س اونوقت آقا به من می‌گه نامرتب!

 

دلم ضعف کرد برایش، دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم…

 

هوس تنش را داشتم، هوس زنم را جفتم را… کسی که عاشقانه دوستش داشتم.

 

می‌خواستم مادر بچه‌هایم باشد… چند بچه‌ی قد و نیم‌قد و بور شبیه خودش!

 

اما این اخلاق خرکی‌اش نشان می‌داد یک چیزی شده که نمی‌گذارد با او…

 

– پریودی؟

 

 

 

دستش بی‌حرکت ماند، رفتار خشمانه‌‌ای که شبیه مادرش بود را کنار گذاشت و تبدیل به دختری خجالتی شد.

 

– نه… هفته‌ی دیگه، یعنی من قبلش خیلی بداخلاق می‌شم…

 

در دلم قربان‌صدقه‌ی بداخلاقی‌های بامزه‌اش رفتم.

 

داشتم طاقتم را از دست می‌دادم.

 

نمی‌دانستم این وروجک لباس‌هایم را کجا گذاشته که حمام کنم.

 

آخر با این تن خیس از عرق که نمی‌شد دختر کوچولویم را بغل بگیرم و تنش را زیارت کنم.

 

– لباسای من کجاست لاله‌خانمِ بداخلاق؟

 

– به کمدت دست نزدم به‌خدا… گفتم شاید یه چیزی داشته باشی که نخوای من ببینم. یه پنجاه‌شصت‌تومنی هم زیر قالی پیدا کردم برات گذاشتمش توی کابینتِ خوراکیات.

 

نفس عمیقی کشیدم، این دختر همانی بود که تمام عمرم می‌خواستم.

 

اگر کمدم را به هم ریخته بود ناراحت نمی‌شدم اما حس خوب حالایم را هم نداشتم.

 

– اشکال نداره خاله‌ریزه.

 

با اینکه لختش را همین چند مدت پیش در آغوش گرفته بودم خجالت می‌کشیدم بگویم می‌خواهمش.

 

چه‌طور حالی‌اش می‌کردم خرابش شده‌ام؟

 

– می‌گم لاله؟

 

– جانم؟

 

– چیزه… می‌گم تو… یعنی من، چه‌جوری بگم؟

 

دستمال سر را از روی زلف‌های گندمینش باز کرد و مهربان گفت:

 

– هر جوری راحتی بگو.

 

باز هم این‌پا و آن‌پا کردم.

 

از خودم حرصم گرفت، منِ به آن پررویی حالا رویم نمی‌شد از زنم هم‌خوابگی بخواهم.

 

 

 

– چیزی شده امیرجان؟

 

کمی لبم را جویدم، بلاخره که چه؟ باید می‌پرسیدم که بدانم راضی است یا نه.

 

– اون‌شب خونه‌ی تو… اون کارمون نصفه موند، گفتم بیای این‌جا نیومدی، حالا… حالا ادامه بدیم؟

 

لپ‌هایش سرخِ اناری شد و نگاه گرفت.

 

چه‌قدر عاشق این سرخ و سفید شدن‌هایش بودم.

 

منی که زنی به پررویی تینا داشتم لاله جذاب بود. لاله‌ای که شرم و حیای زنانه حالی‌اش می‌شد.

 

– آخه… توی این وضعیت؟

 

– مگه چشه؟ یه پتو تو این خونه پیدا نمی‌شه یعنی؟

 

– می‌شه.

 

خودم برق زدن چشم‌هایم را فهمیدم.

 

می‌دانستم چه‌طور بچلانمش که آخش در بیاید.

 

چه‌طور گازش بگیرم که تنش سیاه و کبود شود!

 

وقتی لب‌هایش را به کام می‌کشیدم مزه‌ی شهدش بهترین مزه‌ی دنیا بود…

 

انگار شرابی هزارساله می‌نوشیدم و تا روزها مستی‌اش در جانم می‌ماند‌.

 

– پس من می‌رم حموم، تا برگردم تو هم آماده شو کِدو حلوایی. باشه؟

 

این‌بار اخم کرد.

 

– کدوحلوایی خودتی!

 

بی‌اختیار ابرویم بالا پرید، عجب حاضرجواب بود این ورپریده!

 

– یه کاری نکن همین‌جا شروع کنما! اون‌وقت مجبوری بوی گند تنمو تحمل کنی!

 

گره از ابرویش باز شد، در چشم‌هایم نگاه کرد، نگاهی که پر از عشق و محبت بود.

 

– تو هیچ‌وقت تنت بوی بد نمی‌ده…

 

– نه بابا؟ جان من؟ به‌ خود خدا داری یه کاری می‌کنی که نتونی فردا صبح از این در بری بیرون!

 

منظورم را گرفت. هینی کشید و سمت اتاق‌خواب پا تند کرد‌.

 

– خیلی بدی امیر!

 

– نه به بدی تو!

 

 

 

نمی‌دانم چه‌طور سر و تنم را شستم و خودم را از حمام بیرون انداختم.

 

فقط دلم آغوش دلپذیر زنی را می‌خواست که مالکش بودم. که روح و جسمش را به نام خودم زده بودم.

 

حلالِ حلال، نه خلاف شرع نه خلاف عرف!دیگر وقتش بود.

 

وقت پدر شدن من و مادر شدن او!

 

به‌زودی طوری کیسان و تینا را بی‌آبرو می‌کردم که حتی نتوانند در این شهر بمانند.

 

آن‌وقت می‌توانستم لاله‌ی عزیزم را به همه نشان دهم و بگویم این گل سرخ زیبا به نام من است.

 

حیف شیراز دلپذیر که آدم‌هایی چون تینا و کیسان در آن نفس می‌کشیدند!

 

– کجایی لاله‌خانم؟

 

– تو اتاقت، بیا این‌جا…

 

بوی عطرش تا هال می‌آمد، عطر ملایم و خوش‌بویی که انگار تازه اسپری کرده بود.

 

داشت موهایش را با برس قرمز‌رنگی شانه می‌زد.

 

منظره‌ی زیبایی بود آن تیشرت مشکی رنگم به تن او، بدون شلوار با آن پاهای سفید و خواستنی‌اش.

 

– به‌به! چه کردی لاله‌خانم!

 

نیم‌نگاهی به من انداخت و حرف را عوض کرد.

 

– جا انداختم اون‌جا، موهاتو خشک کن اول!

 

یک پتوی بدون ملحفه انداخته بود، به اندازه‌ی دونفرمان جا داشت، می‌دانست در آغوشم تا سپیده می‌فشارمش!

 

– نمی‌خوام سشوار!

 

گفتم و از پشت بغلش کردم، حس خواستنش داشت دیوانه‌ام می‌کرد، صبر و تحمل نداشتم دیگر!

 

– می‌گم…

 

گردنش را با احساس بوسیدم، با احساس خواستن، خیس و داغ…

 

– کاش منم حموم کرده بودم امیر! حسم یه‌جوریه.

 

سرم را در موهای فرش فرو کردم.

 

– تو بوی گل می‌دی بچه! حموم چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
1 سال قبل

چرا من دلم داره واسه اسماعیل میسوزه؟!

علوی
علوی
1 سال قبل

هنوز نفهمیدم این قایم‌باشک بازی برای چیه؟ الان به جز بابا و مامان دختر و پسر، همه خبر دارن این دوتا ازدواج کردن. همه‌ها!! حتی خواجه حافظ و شیخ العجل!! خوب چه مرضی دارید، بگید به اونا هم.
دوم مقاومت مسخره امیرحسین در مقابل گفتن اینه که عاشقتم. خوب چرا نمی‌گه! این که همه زندگیش زنشه، بمیر بگو دوستش داری!
کیسان و تینا هم باید یه انگیزه‌ی ثانویه برای اصرار به رجوع داشته باشند. وگرنه ازدواجی که این‌همه نخواستن توش بوده، تا جایی که شب اولش رو تنها بشه با مشروب و مستی طاقت کرد، دوباره خواستنش به چیه.

مریم موسوی
مریم موسوی
1 سال قبل

جای حساسش تموم شده😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x