رمان آشپز باشی پارت 53 - رمان دونی

 

 

– حسین؟

 

چشم از منصور و پسرش گرفتم. باید با لاله حرف می‌زدم، نکند تینا هم تهدید‌هایم را ندید گرفته و اذیتش می‌کرد؟

 

– هادی زنگ می‌زنی لاله؟ باید باهاش حرف بزنم!

 

سری تکان داد، انگار فهمیده بود قضیه جدی‌است! خودم زنگ نمی‌زدم چون ترسیدم نکند گوشی‌اش دست خودش نباشد.

 

موبایلش را از جیبش بیرون کشید و شماره‌ی لاله را گرفت.

 

– جواب نمی‌ده!

 

مرتضی دست‌هایش را روی میز گذاشت و سمت ما خم شد.

 

– طبیعیه! اون‌ور صدای دیجی بیش‌تره!

 

لب‌هایم را جویدم، اگر تینا لاله را اذیت می‌کرد می‌دانستم چه بلایی به سرش بیاورم!

 

کاری می‌کردم که پدرش نگاهش هم نکند چه برسد به این‌که مدیر هتل باشد!

 

– نگران نباش الان به هدی پیام می‌دم بیارتش بیرون، فقط حواست باشه حاجی نبینه، برات بد می‌شه.

 

دیگر نمی‌توانستم فضای بسته‌ی تالار را تحمل کنم. سری تکان دادم و از آن‌جا بیرون زدم.

 

حتی فکر آن‌که لاله را از من بگیرند نفسم را بند می‌آورد.

 

گره کرواتم را شل‌ کردم و نفسی از هوای بهاری  شیراز گرفتم.

 

فردا نوروز می‌آمد و من هنوز در دیروز خودم مانده بودم.

 

کاش می‌شد دست لاله را بگیرم و از این آدم‌ها دور شوم.

 

آن‌قدر دور که هیچ‌وقت دستشان به مهربانم نرسد، نه شهناز نه برازنده‌ها نه بختیاری‌ها…

 

– هدی گفت می‌آرتش بیرون، پشت اون مخزن آبی که آخر باغه.

 

سری برای هادی تکان دادم.

 

– ممنونم.

 

قدمی برداشتم اما صدایش نگذاشت دورتر شوم.

 

– داداش؟

 

هادی به من می‌گفت داداش؟ اولین بارش بود، اولین‌باری که قلبم را لرزاند.

 

 

 

بی‌اختیار جواب دادم:

 

– جانم؟

 

لبخند مهربانی زد و دست بر شانه‌ام گذاشت.

 

– من پشتتم، تا تهش!

 

با این حرفش انگار پشتم به کوهی گرم شد، انگار قدرت آن‌که تمام دنیا را شکست دهم را پیدا کردم…

 

برادرم! هادی کوچکی که حالا بزرگ شده و پشت من قد علم کرده بود…

 

– ممنونم داداش!

 

دستش را گرفتم و محکم فشردم، دلم آرام نگرفت.

 

محکم بغلش کردم! حس کردم دنیا کم‌کم دارد روی مهربانی‌اش را نشانم می‌دهد.

 

#لاله

 

– کجا می‌بری منو هدی؟ الان رقص چاقو داشت حنانه!

 

دستم را کشید و به سمت انتهای تاریک باغ کشاند.

 

– هیش! سر و صدا نکن این عجوزه نفهمه اومدیم بیرون!

 

چشم‌هایم از تعجب گرد شد منظورش از عجوزه که بود؟

 

– داداشم منتظره اونجا کار واجب داره باهات!

 

وای امیرحسین! هنوز دوساعت نمی‌شد از او جدا شده بودم!

 

– هدی؟ واسه همین منو کشوندی؟ حنانه‌ی بدبخت منتظر منه!

 

– هیش! ببینم یه‌ کاری می‌کنی کل تالار بریزن اینجا یا نه!

 

حرصی لب‌هایم را به هم فشار دادم و بی‌حرف دنبالش روان شدم.

 

نمی‌دانستم امیر چه‌کاری دارد اما هرچه بود دوست داشتم خفه‌اش کنم!

 

حتی در عروسی خواهرم هم دست از این مخفی‌کاری‌هایش برنمی‌داشت!

 

 

 

 

 

 

 

پایش را به مخزن آب مکعبی شکل تکیه داده بود و با چشمان درشتش سمت ما را می‌پایید.

 

– چی‌کار می‌کردین سه ساعته؟ دو قدم راهو نمی‌تونید درست بردارید؟

 

حرصم بیش‌تر شد، نمی‌فهمید واقعا با کفش پاشنه‌دار نمی‌شود مثل جت راه رفت؟

 

– توم این کفشو بپوشی نمی‌تونی دو سرعت بری!

 

در صورتم خیره شد، سکوت ناگهانی‌اش را دوست نداشتم… چشمان نگرانش را هم!

 

– دعوا نکنید حالا! من نگاه می‌کنم ببینم کسی نمیاد! زود حرفتونو بزنید تا روحی‌‌جون نفهمیده نبودن لاله رو!

 

هدی کمی دور شد و امیرحسین نزدیک من.

 

– خوبی لاله؟ تینا اذیتت نکرده؟

 

– نه! چرا باید اذیتم کنه آخه؟

 

بی مقدمه بازویم را گرفت و در آغوشم کشید، قلبش داشت تند‌تند به دیواره‌ی سینه‌اش می‌کوبید.

 

دست‌هایش در قوس کمرم جای گرفت و لبش به گردنم بوسه‌ی آرامی نشاند.

 

– دلم پی‌ت بود… کیسان این‌جاس.

 

بعد از این‌همه داشتن آغوشش باز هم دلم پایین می‌ریخت از محبتش، از ترس محسوس صدایش.

 

– گفتم نکنه با تینا هماهنگ باشه یه بلایی سرت بیاره؟ توم که قربونت برم بی‌خیال!

 

من هم دست به دورش حلقه کردم، عاشق این مرد بودم حتی با طعنه‌هایش، حتی با بی‌ملاحظگی‌ها و خودخواهی‌هایش…

 

– تینا به من کاری نداره آقا! امیر آقا!

 

دوباره همان‌جای قبلی را بوسید، این‌بار محکم‌تر.

 

– حق نداری با کیسان حرف بزنی!

 

– توم حق نداری با تینا حرف بزنی!

 

خنده‌اش گرفت و محکم‌تر بغلم کرد.

 

– گرو کشیه؟

 

جانم در رفت برای خنده‌اش! بی‌اختیار بوسه‌اس از گردنش گرفتم.

 

– دقیقا!

 

 

آن شب هم به‌خوبی گذشت، نه تینا به سراغم آمد و نه کیسان.

 

عروس و داماد را دست به دست دادیم و من شب را برای خانه‌ی مامان ماندن راهی شدم.

 

تمام شب فکرم این‌ بود که چه‌طور خودم را از شر خانه‌ی شهناز خلاص کنم.

 

شهنازی که حتی عروسی هم نیامد.

 

مطمئن بودم دیگر هیچ‌وقت میان من و او آن دوستی اولیه شکل نمی‌گیرد.

 

– بمیرم واسه بچه‌م، حیفش کردم!

 

مامان با گریه گفت و عمه‌فرح شانه‌اش را گرفت و در آغوشش کشید.

 

– این حرفو نزن روحی! حیف چی؟ کلاهتو بنداز بالا یکی حنانه رو گرفت! تازه اگه بختیاریا هم واسه تنبل بودنش پسش نفرستن!

 

بابا که هنوز با من سرسنگین بود پوزخند زد.

 

– این یکی زرنگ بود خودش پس اومد اون یکیو توپ تکون نمی‌ده خواهر! یه دندگی‌شو به اونم یاد داده که پاشو کرد توی یه کفش زن پسره شد!

 

عمه‌فرخنده از جلو سرش را عقب کشید و در ادامه‌ی حرف بابا گفت:

 

– آره والا! منصور امشبی هم می‌گفت اگه لاله برگرده همه‌ی رستورانو به نامش می‌زنه! لجبازیو بذار کنار عمه!

 

تند تند لب‌هایم را جویدم که جوابشان را ندهم.

 

به‌جای من مامان دماغش را بالا کشید و به بابا توپید:

 

– چه جای این حرفاس مسعود؟ بچه‌م یه ماهه پا نذاشته تو خونم! امشبم که اومده خون به جیگرش نکن!

 

بابا بی‌حرف دنده را عوض کرد و عمه فرح گفت:

 

– صلوات بفرستین روحی! شب به این خوبی بود تهشو خراب نکنین! استغفرالله!

 

– شما نطق نکن حاج‌خانم! می‌خوام ببینم مزه‌ی دهن لاله چیه واسه برگشتن!

 

نفس عمیقی کشیدم، عمه فرخنده غیر قابل تحمل بود!

 

– مزه‌ی دهنم زهر ماره عمه‌جون! اینو به عمو منصورم بگین!

 

 

 

 

 

 

– واه واه واه! نوبرشو آوردی توم! اونا منتتو می‌کشن غرور ورت داشته! فک کردی کی میاد یه زن مطلقه رو بگیره؟ غیر از پیرمرد و زن مرده میان؟ نه جونم!

 

پوزخندی هم پشت حرفش زد و با حرص به صندلی ماشین تکیه داد.

 

مامان روحی اعصابش خورد بود با حرف‌های سمی فرخنده بیشتر عصبی شد.

 

– فرخنده‌جون مثل این‌که شما بدت نمیاد دختر منو بکوبی؟ این بچه چه هیزم تری بهت فروخته که…

 

– بسه دیگه!!!

 

بابا که فریاد زد یک لحظه همگی سکوت کردیم، حتی نفسمان بالا نیامد.

 

– از دستتون خسته شدم! بس کنید این بحثای بی‌ربطو!

 

نزدیک خانه‌شان بودیم، اشتباه کردم این شب را آمدم. اشتباه کردم خواستم از تنهایی درشان بیاورم… نمی‌دانم بابا مسعود عزیزم چه آب دعایی خورده بود.

 

درست مثل وقتی که به عروسی با کیسان مجبورم کرد اخمو و عصبی به‌نظر می‌رسید.

 

– واستا مسعود!

 

بابا از آینه نگاه چپی به مامان اسپند روی آتش انداخت و بی‌تفاوت مشغول رانندگی شد.

 

فرخنده پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را به آینه‌ی بغل داد.

 

– مگه با تو نیستم مسعود؟ گفتم نگه دار!

 

بابا عصبی ماشین را کنار خیابان کشاند و نگه داشت.

 

– کجا می‌خوای بری روحی؟ ها؟

 

– برو پایین لاله! زودباش!

 

مامان دیوانه شده بود! دیگر بداخلاقی بابا و کنایه‌های فرخنده را نمی‌توانست تحمل کند.

 

دست انداخت و دستگیره را باز کرد. عمه فرح متعجب گفت:

 

– چی‌کار می‌کنی روحی؟

 

فرخنده قری به سر و گردنش داد.

 

– کجا رو داره بره؟ برمی‌گرده!

 

من اما بهت‌زده از جایم تکان نخوردم. محال بود مامان قهر کند، آن هم بعد از این همه سال!

 

 

 

 

 

– تو حرف نزن فرخنده! حرف نزن فقط دلم نمی‌خواد صداتو بشنوم! مسعود ورمی‌داری این خواهرتو می‌بری خونه‌ش! دیگه نمی‌تونم تحملش کنم!

 

با تمام توانش بازویم را فشرد و فریاد کشید:

 

– مگه نمی‌گم برو پایین؟

 

اجازه‌ی عکس‌العمل به کسی نداد و خودش هم پشت سر من پیاده شد.

 

– برو مادرجون، برو خونه‌ت اینا دست به یکی کردن بفرستنت اسفل‌السافلین… من فرح پیشمه حالم خوبه!

 

گفت و کیف دستی‌ام را در بغلم چپاند و تند سوار ماشین شد.

 

بابا عصبی سرش را از شیشه‌ی سمت شاگرد بیرون آورد و تشر زد.

 

– بیا سوار شو!

 

– ولش کن مسعود، بذار بره! بیاد اونجا واسه اون تحفه‌ی داداشت اخم و تخم تحویلش بدی؟ برو مادر! اسنپ بگیر برو خونه‌ت!

 

بابا درحال انفجار از ماشین پیاده شد و درش را به هم کوبید، صدای شیون فرخنده تا دوخیابان آن‌طرف‌تر می‌رفت!

 

– باشه! برو! اما برو وسایلتو جمع کن خونه رو فسخ کنم! دیگه نمی‌خوام تنها زندگی کنی!

 

با دهان باز از جا کنده شدن ماشین را نگاه کردم، سر و وضعم اصلا مناسب نبود!

 

با آن لباس مهمانی، این وقت شب چه می‌کردم؟

 

آهی کشیدم، این هم زندگی سگی من! روز خوش ندیده بودم در این سالها.

 

حرف مزخرف ماشینی که رد شد را نادیده گرفتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم.

 

تنها گزینه‌ام همان اسنپ بود.

 

البته نه به مقصد خانه‌ی شهناز، بلکه به مقصد خانه‌ی امیرحسین.

 

به او احتیاج داشتم، به حرف زدن با او بغل کردنش…

 

احساس کردم جز او هیچ‌کس را ندارم.

 

دیگر حتی گریه هم نمی‌کردم.

 

حتی نمی‌خواستم به گذشته فکر کنم یا آینده. هیچ چیز حالا هم برایم جذاب نبود.

 

 

 

#امیرحسین

 

سال تحویل شد، سالی با لاله، همسرم…

 

سال قبل، کنار تینا هیچ فکرش را هم نمی‌کردم نوروز امسال را در کنار یک زن دیگر بگذرانم.

 

زنی که قلبم را صاحب شده باشد!

 

آرام دستش را از زیر میز فشردم، کاش می‌توانستم مال من بودنش را فریاد بزنم.

 

– لاله‌جون عیدن مبارک عزیزم!

 

دست کوچکش از میان دست‌هایم کشیده و مشغول روبوسی با سپیده شد.

 

به بچه‌های آشپرخانه نگاه کردم، همه‌شان را دوست داشتم انگار که بچه‌هایم باشند‌.

 

مهیار بی‌وفا که اولین روز دامادی‌اش را می‌گذراند دیگر رفیق همیشگی‌اش فراموشش شده بود.

 

هفت‌سین و تنگ ماهی، حال خوبم… بهترین عیدی بود که در عمرم داشتم.

 

هرچند لاله غمگین و در خود فرورفته بود…

 

– عیدتون مبارک سرآشپز!

 

بی آن‌که بخواهم لبخندی مهربان تحویل سپیده دادم.

 

– ممنونم.

 

– عیدی نمی‌دین بهمون؟ آخه رئیس باید عیدی بده که!

 

چه‌قدر پررو بود این دختر! یک لحظه به رویش خندیدم دور ورش داشت!

 

مادرش سقلمه‌ای به پهلویش زد و صورت محمد جمع شد.

 

– عیدیو رو حقوقاتون دادم دختر‌خانم!

 

لاله خندید، کنار خانم مهتابی ایستاد و به طرفداری از سپیده گفت:

 

– برکته سرآشپز، می‌خوایم بذاریم تو کیف پولمون!

 

مگر می‌توانستم لب‌هایی که از دیروز اینطور زیبا کش نیامده بود را خندان ببینم و خنده‌اش را بخشکانم؟

 

– نفری ۱۰ تومن می‌دم!

 

خانم مهتابی چیزی زیر گوش لاله گفت و دوتایی با هم خندیدند.

 

نامردها غیبت من را می‌کردند!

 

 

 

– به شما دوتا عیدی نمی‌دم!

 

خنده‌شان بیشتر شد و سپیده هم کنارشان رفت تا به جمع خانم‌های خوشحال بپیوندد.

 

– می‌گم رئیس ورشکست نشین با این دست و دلبازی؟

 

لاله اشکی که از خنده گوشه‌ی چشمش آمده بود را پاک کرد.

 

– همون ده تومنم خوبه سپیده‌جون، اعتراض کنی به تو هم نمی‌ده ها!

 

رنگ شیطنت در آن چشم‌ها وسوسه‌ام می‌کرد جلوی همه در آغوشش بگیرم و ببوسمشان.

 

– خب کلا منصرف شدم، عیدی بی عیدی!

 

اعتراض همه‌شان بلند شد، بی‌توجه ساعتم را نگاه کردم.

 

کلی سفارش داشتیم که به هیچ‌کدام هم نرسیده بودیم.

 

– خیلی خب بسه دیگه سال نویی! بدویین سر کارتون. سفارشا مونده.

 

لبخند روی لب‌های سپیده ماسید، دوباره جدی شده بودم و به قول لاله غیر قابل تحمل.

 

اولین نفری که سراغ کارش رفت خانم مهتابی بود و بعدش هم لاله.

 

امروز سرمان شلوغ بود آن‌قدر که نتوانستم به هیچ‌کدامشان مرخصی دهم.

 

عوضش این سفره‌ی هفت‌سین را برایشان تدارک دیدم که حسی خوب داشته باشند از محیط کارشان.

 

بچه‌های سالن‌دار بدو بدو پله‌ها را بالا و پایین می‌کردند‌.

 

رستوران تا یک ساعت دیگر لبالب از مشتری می‌شد‌.

 

لاله با آرامش قابلمه‌هایش را باز می‌کرد که چک کند و بقیه هم منظم مشغول کارشان بودند.

 

این سال را برای همه‌شان همین‌قدر آرام آرزو کردم، آرزو کردم سفره‌هایشان پر و پیمان باشد و قلب‌هایشان سرخ و مهربان.

 

چه می‌دانستم قرار است طوفان به پا شود، طوفانی که گریبان‌گیر من و لاله می‌شود…

 

 

 

– ول کن آقا! می‌گم دختر من کجاست؟

 

صدای عربده کشیدن حاج مسعود بود، اشتباه نمی‌شنیدم.

 

– برو بیرون دخترت کیه؟ رستورانو گذاشتی رو سرت!

 

لیوان آبی که ریخته بودم را روی میز مدیریت گذاشتم و قدمی سمت در برداشتم.

 

قلبم شروع کرد به تپیدن اما باید آرامش می‌کردم، آبروی رستوران درمیان بود!

 

دستم به دستگیره نرسیده در به تندی باز شد و مردی عصبی وارد اتاق مدیریت شد.

 

– مرتیکه‌ی کثافت! تو دختر منو گول زدی؟

 

خواست یقه‌ام را بگیرد اما موسی پیش‌دستی کرد و عقب نگهش داشت.

 

– چی‌کار می‌کنی آقا! دستتو بکش!

 

– گه خوردی دختر منو عقد کردی! بی‌صاحاب بود دختر من؟ بی کس و کار بود؟

 

سر و روی پریشانش نشان از یک دعوای دیگر داشت، مسعود برازنده مثل ببر زخمی شده بود.

 

– دختر شما خودش عقل و شعور داره نیازی به بزرگتر نداره!

 

دوباره تقلا کرد که خودش را به من برساند.

 

– زر نزن مرتیکه! می‌کشمت! زنده زنده آتیشت می‌زنم! با آبروی من بازی می‌کنی؟

 

مهیار نفس‌نفس زنان وارد اتاق مدیریت شد و در را به روی چند سالن‌داری که داشتند نگاهمان می‌کردند بست.

 

– حاج بابا!

 

– تو یکی خفه شو! خفه شو تا دهنتو پر خون نکردم!

 

خونسرد آبی که ریخته بودم را سر کشیدم، اگر استرسی هم بود حالا با دیدن حال و روز او از میان رفت!

 

– چرا دهنشو پر خون کنی؟ چون باجناق منه؟

 

فریاد کشید و تقلا کرد.

 

– خفه شو!

 

 

 

– چرا خفه شم حاج مسعود؟ واسه خاطر…

سری تکان دادم.

 

– لا اله‌الا‌الله! دهن منو وا نکن حاجی جلو اینا آبرو واسه خاندانت نمی‌ذارم!

 

چرا این‌قدر چهره‌ی لاله شبیه او بود؟ چرا اینقد بی‌آن‌که بخواهم حاج مسعود را دوست داشتم؟

 

دلخور بودم از او، دلخور بودم که می‌خواست دختر جواهرش را دوباره در چاه بیاندازد‌.

 

نمی‌خواستم بیازارمش اما…

 

– دختر منو طلاق می‌دی فهمیدی؟ دختر من زن آدم بی چاک و دهنی مثل تو باشه؟ خوابشو ببینی!

 

چه می‌گفت؟ من از دخترش بچه می‌خواستم، من عاشق دختر موفرفری‌اش بودم!

 

– بابا مسعود، جان حنانه آروم باشید، سکته می‌کنیدا!

 

مرد انگار نا امید شده باشد شل شد، بازویش هنوز میان دستان بزرگ موسی جا مانده بود.

 

– بذار بمیرم، بذار بمیرم همتون راحت شین!

 

به موسی اشاره‌ای زدم، حاج مسعود را روی مبل نشاند.

 

رنگ به رو نداشت پدری که تصور می‌کرد صلاح و مصلحت دخترش را می‌خواهد.

 

مهیار نگران نگاهی به من انداخت.

 

– حسین زنگ می‌زنی آمبولانس؟ می‌ترسم سکته کنه!

 

هیچ نگفتم، حاج مسعود خودش بی‌حال به مهیار گفت:

 

– نمی‌خواد، برو لاله رو بیار بریم!

 

لاله را ببرد؟ کور خوانده بود! من به هیچ عنوان لاله را از دست نمی‌دادم!

 

او زن من بود و عاقل و بالغ! بچه که نبود دستش را بگیرد و ببرد!

 

– زن من جایی نمیاد، خودتون جایی می‌رید به سلامت!

 

مهیار تشر زد:

 

– امیرحسین!

 

با ابرو اشاره‌ای به حاجی کرد که ملاحظه‌اش را بکنم اما من پای لاله که وسط می‌آمد چیزی نمی‌فهمیدم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فریاد بی صدای لیلی به صورت pdf کامل از عسل طاهری و فاطمه دلیریان

      خلاصه رمان:   داستان راجب دختری به نام لیلی که توسط پدرش توی یک قمار به مردی که ۱۴سال از خودش بزرگ تره فروخته میشه. مرد یک برادر روانی داره. هرشب توی زیر زمین عمارت صدای جیغ های دخترایی بلند میشه که از درد فریاد می کشنند!! اخه توی زیرزمین چه خبره     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

زارت😂

علوی
علوی
1 سال قبل

چه باحال، همه فامیل فهمیدن، قسطی قسطی البته.
جالبه اگه الان یه آلبوم از سوابق روابط اجتماعی اُپن و گسترده آقا کیسان بذاره رو میز جلوی حاج مسعود، بعد بگه از این نمونه آلبوم آقا منصورم دارن، منتها نه به من ربطی داره، نه الان به شما. اگه خیلی بخواد واسطه بشه برای پسرش، به مامان پسرش مربوطه!😇😇😇

سون
سون
1 سال قبل

واقعا ممنون از پارت گذاریت نویسنده عزیز…
خیلی رمان قشنگیه و همین ک روزی دوتا پارت طولانی به اشتراک میذاری عالیه

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  سون
1 سال قبل

خدایی دمش گرم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x