رمان آشپز باشی پارت 42

5
(2)

 

 

نگاه می‌دزدید، خودش هم فهمیده بود حرفی که در خیابان به من پراند چرت محض بود.

 

اوایل تنها تنش را می‌خواستم، همخوابگی می‌خواستم…

 

اما از آن شبی که آن‌طور معصومانه به دوست داشتنم اعتراف کرد، به دنبال چکه‌ای محبت بودم…

 

ذره‌ای آرامش، یک خواب بی‌دغدغه… عاشقش نبودم اما تنها تنش را هم نمی‌خواستم دیگر.

 

– سرآشپز یه نفر باهاتون کار داره.

 

خانم مهتابی را نگاه کردم، از فکرم گذشت که ای کاش تینا نباشد.

 

عجیب خبری از خودش و کارهایش نبود.

 

احساس می‌کردم گوشه‌ای درحال چیدن دسیسه است!

 

– کیه خانم مهتابی؟

 

حالا حواس لاله هم طرف ما بود، انگار صدای سپیده را نمی‌شنید که صدایش می‌کرد!

 

– لاله‌جون کشکو سابیدم چی‌کارش کنم؟

 

خانم مهتابی جوابم را داد اما من تمام حواسم پی این بود که صدای مخملی لاله کی از میان لب‌هایش بیرون می‌آید.

 

– یه خانم و آقا، گفتن با سرآشپز کار دارن.

لاله نفسش را فوت کرد و آنقدر آرام جواب سپیده را داد که نشنیدم چه می‌گوید.

 

پوفی کشیدم و دنبال خانم مهتابی راه افتادم.

 

بچه‌های موسیقی زنده داشتند تصنیف دلشدگان را اجرا می‌کردند، آهنگی که به شدت دوستش داشتم.

 

خانم مهتابی میزی را نشانم داد و گفت:

 

– اونجا نشستن جناب بردبار.

 

با چشم‌هایی ریز نگاهش کردم. مرد چهره‌اش برایم آشنا بود اما زن را ابدا نمی‌شناختم.

 

حتما از ترفند‌های جدید تینا بود! نفسی گرفتم و با اخم سمتشان قدم برداشتم.

 

مرد نگاهش را سوالی به من دوخت اما قبل از آن‌که دهانش را باز کند پرسیدم:

 

– با من کاری داشتید آقا؟

 

زن نگاه مغموم و گریانش را گرفت و روی میز را نگاه کرد اما مرد عینکی لبخندی تحویلم داد.

 

– ما با لاله‌خانم کار داریم، خانم برازنده!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با لاله کار داشتند؟ زنی گریانِ چادری و مردی که در چشم‌هایش شوقی پنهان بود.

 

مردی کت و شلوار پوش! سرتاپایم پر از فضولی شد.

 

کاش روی تک‌تک میز‌ها شنود نصب کرده بودم.

 

– سرآشپز این رستوران منم نه خانم برازنده. امرتونو بفرمایید.

 

مرد لبخندی به رویم پاشید و عینکش را از روی چشمش در آورد.

 

– لاله دخترخالمه. می‌خوام خودشو ببینم.

 

زن یکی از دستمال‌های روی میز را برداشت و به چشم‌هایش کشید و مرد مهربانانه دلداری‌اش داد:

 

– دریا جانم… بسه خانمم ما حرفامونو زدیم با هم…

 

زن سعی می‌کرد خفه گریه کند اما بغض داشت، ترسیدم!

 

نکند برای حاجی یا روحی‌خانم اتفاقی افتاده باشد؟

 

– ببخشید آقا! برای پدر و مادر لاله اتفاقی افتاده؟

 

– نه یه مساله‌ی دیگه‌ست، لطف می‌کنید به لاله بگید بیاد؟

 

بهانه‌‌ای برای ماندن نداشتم، با اخم سری تکان دادم و عقب‌گرد کردم.

 

میان راه سفارششان را به سالن‌دار‌ها کردم که هوایشان را داشته باشند.

 

آخرین پله را که پایین آمدم لاله هم از رختکن برمی‌گشت. چند پشمک لقمه‌ای در دستش بود و لپ خودش هم باد کرده!

 

– لاله!

 

نمی‌توانست حرف بزند، دهانش پر بود، تنها به نگاه کردن اکتفا کرد و در همان حال پشمک را جلوی من گرفت.

 

– نمی‌خورم، بچه‌ای مگه تو؟

 

چشم‌هایش خندید، خودش هم می‌دانست گاهی از هرچه بچه در اطرافمان است بچه‌تر می‌شود!

 

لقمه‌ی در لپش را فرو داد و مهربانانه گفت:

 

– بردار، این شیرینه نمک نداره!

 

دانه‌ای برداشتم و پوزخندزنان پرسیدم:

 

– چته؟ شنگول شدی؟

 

 

 

 

 

 

لب‌هایش به خنده باز شد، سرسنگینی بینمان انگار یادش رفته بود.

 

– هوم! آره… بلاخره یه موسسه واسه مربی‌گری آشپزی قبولم کرده.

 

حسودی‌ام شد، خواستم ذوقش را کور کنم.

 

– اونوقت با اجازه‌ی کی؟ کی گفته می‌ذارم رستورانو ول کنی بری؟ دستم قرار داد داری!

 

پشمک دیگری درون جیب جلوی پیراهنم چپاند و سرش را با افتخار بالا گرفت.

 

– روز آفم اونجا می‌رم نیازی به اجازه‌ی کسی نیست!

 

– ببند نیشتو! برو بالا پسرخاله‌ت کارت داره.

 

چشم‌هایش گرد شد و کمی فکر کرد.

 

– پسرخاله؟ اسمشو نگفت؟

 

چانه بالا انداختم.

 

– یه مرد عینکی با زنش. زنش چادریه.

 

رنگش پرید، چند پشمکی که در دست داشت را سمتم دراز کرد و صوت آرامی از میان لبانش خارج شد.

 

– اسماعیل!

 

– اسماعیل کدوم خریه! چی‌کارش کنم اینا رو.

 

کمی روسری‌اش را جلو کشید و پیشبندش را باز کرد، در همان حال جواب داد:

 

– بده به سپیده.

 

هنوز اولین پله را بالا نرفته بود که بازویش را کشیدم.

 

– کیه این یارو لاله؟

 

لبش را گزید و سرش را پایین انداخت.

 

– پسرخالمه دیگه! اونیم که دیدی زنشه، دریا!

 

بازویش را فشردم، این ملاقات به‌نظرم کمی عجیب و غریب می‌آمد.

 

حس تجسس داشت مثل سگی دوبرمن و وحشی به مغزم فشار می‌آورد.

 

– هرچی بینتون شد میای بهم می‌گی! بی کم و کاست!

 

بازویش را کشید و با اخم گفت:

 

– وا! چرا همچین می‌کنی؟

 

 

 

 

 

 

 

من هم مثل خودش اخم کردم. هنوز نمی‌دانست با چه کسی طرف است!

 

– ببین بچه شده باشه خودم بیام رو اون میز یا جاسوس بفرستم می‌فهمم این زن و مرد چی می‌خوان. پس بهتره خودت با زبون خودت بگی! شیرفهمه یا نه؟

 

پشت چشمی نازک کرد و چند پله را بالا رفت و ناپدید شد، خودش می‌دانست نگوید آبروریزی برایش راه می‌اندازم.

 

خنده‌ام را خوردم و وارد آشپزخانه شدم که به کارهایم برسم. اما آن سگ دوبرمن هنوز داشت در مغزم پارس می‌کرد و جولان می‌داد.

 

****

#لاله

 

دیدمشان، کنار پنجره نشسته بودند.

 

دریا درست روبه‌روی من بود و اسماعیل پشتش سمت من.

 

نگاه مغمومم و خیس دریا از این فاصله هم معلوم بود. اکثر میز‌های دونفره‌ی رستوران پر شده و میز‌های خانواده هم کم‌کم داشتند پر می‌شدند.

 

در این ساعت ظهر اصولا رستوران خیلی شلوغ می‌شد.

 

آن‌ها هم یک میز خانواده را اشغال کرده بودند و سالاد و ژله هم دست‌نخورده جلوی دریا گذاشته شده بود.

 

چند نفس عمیق کشیدم و آرام سمتشان قدم برداشتم.

 

– سلام پسرخاله… سلام دریا‌جون.

 

دریا ملتمسانه نگاهم کرد و بی‌میل جواب سلامم را داد اما اسماعیل هول کرد و بلند شد.

 

– سلام لاله‌جان خوبی؟

 

نگاهش نکردم، صندلی را عقب کشیدم و نشستم.

 

دوست نداشتم برای دریا هیچ‌گونه سوءتفاهمی پیش بیاورم.

 

خدا‌خدا کردم کاری نداشته باشند و فقط برای ناهار خوردن به قصر طلایی آمده باشند.

 

– خوش اومدی دریا‌جون. غذا سفارش ندادین هنوز؟ بگم بچه‌ها منو بیارن؟

 

 

 

 

 

 

 

 

هیجان‌زدگی اسماعیل کاملا معلوم بود.

 

اما دریا حال عجیبی در چشم‌هایش داشت، یک طوفان سهمگین که کشتی هزار مسافری را به صخره زده و حالا آرام گرفته باشد.

 

– نه لاله‌جان، سفارش دادیم.

 

باز هم به اسماعیل نگاه نکردم. می‌ترسیدم از هیجانش… هیجانش آشنا بود می‌شناختمش.

 

مثل وقت‌هایی بود که من به امیرحسین نزدیک می‌شدم.

 

– دریاجان چه‌خبر از مادرت خوبن خدا رو شکر؟

 

اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و نگاهش را به پنجره دوخت.

 

– خوبه.

 

همین یک کلمه! معلوم بود یک چیزی شده دل خودم هم ریخت ترسیدم نکند برای یکی از اعضای فامیل مشکلی پیش آمده!

 

نگاه از دریا گرفتم و هول‌زده به اسماعیل نگاه کردم که داشت به دریا چپ نگاه می‌کرد.

 

– طوری شده آقا اسماعیل؟ اگه طوری شده بگین نصفه‌جون شدم.

 

لبخندی به رویم زد و سینه‌اش را صاف کرد.

 

– نه! اومدم دخترخاله‌مو ببینم مگه باید طوری شده باشه؟

 

نگاهم بین هر دویشان چرخید و حیران پرسیدم:

 

– آخه دریاجون…

 

این را که گفتم زن دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.

 

هق‌هق ریزی شنیدم و بعد چادرش را جمع کرد و سمت سرویس بهداشتی پا تند کرد.

 

نگاه متعجبم را به اسماعیل دوختم و خواستم از جایم بلند شوم اما انگشت‌هایم میان دستی گرم گرفته شد…

 

اسماعیل بود!

 

– بشین دخترخاله… چیزیش نیست، یه حسادت زنانه‌ست…

 

حسادت زنانه؟ نکند! وای! دست و پایم شروع به لرزیدن کردند. دستم را به‌ضرب از میان انگشت‌هایش بیرون کشیدم.

 

– یعنی چی آقا اسماعیل کدوم حسادت؟ شما حرفی به دریاجون زدین؟

 

 

عینکش را روی چشم جابه‌جا کرد، مردد بود حرفش را بزند یا نزند اما وقتی دریا با دست و رویی شسته کنارمان برگشت گلویش را صاف کرد و گفت:

 

– دریاجان، بهتره به لاله بگی برای چه کاری اومدیم.

 

دریا سرش را پایین انداخته بود، صورت سفیدش رنگ‌پریده‌تر به نظر می‌رسید.

 

– لاله. من و اسماعیل بچه‌دار نمی‌شیم… یعنی کل دکترا رو رفتیم، رفتیم یزد، اصفهان…

 

صدایش هنوز هم بغض‌آلود بود. سختش بود حرف بزند من هم کم‌کم داشت گلویم سنگین می‌شد. تا تهش را خواندم…

 

اسماعیل زنش را آورده بود که از من خواستگاری کند!

 

خواستگاری کند که زن دومش شوم.

 

اینقدر شرم‌آور؟ خدایا یک زن مطلقه چه‌قدر باید تحقیر شود؟ صبر کردم حرفش را کامل کند، شاید هم من اشتباه می‌کردم.

 

– هر نذر و نیازی که بگی کردم.

 

دوباره دو قطره اشک از چشم‌هایش چکید و بغض‌آلود ادامه داد:

 

– مشکل از خودمه لاله، صدتا دکتر رفتیم هر صدتاش گفتن اسماعیل مشکلی نداره… هزار دفه گفتم طلاق بگیریم حتی قبل از اینکه بیام اینجا…

 

اسماعیل میان حرفش پرید و اخم در هم کشید. حالا دریا دوباره بی‌صدا گریه می‌کرد و من ناباور اسماعیل را نگاه می‌کردم.

 

– کجا می‌خوای برگردی؟ پیش اون داداشای گردن‌کلفتت یا اون مادر فولادزرهت؟ کدوشون خرجتو می‌دن؟

 

دریا چادرش را در دستش مشت کرد و دیگر حرفی نزد. من برای میانجی‌گری اینجا بودم یا چیز دیگری؟

 

– امیدوارم حدسی که می‌زنم درست نباشه آقا اسماعیل.

 

این بار مستقیم در چشم‌هایم خیره شد و با جسارت جوابم را داد:

 

– خیلیم درسته دختر‌‌خاله… من هیچوقت نتونستم عشقم به تو رو فراموش کنم. من همیشه دوست داشتم حالا هم…

 

 

 

 

 

 

 

آتش گرفتم، کدام عشق؟ همین عشقی که به دریا نشان می‌داد؟ بچه از من می‌خواست یا زندگی زناشویی نصفه‌نیمه؟

 

– حالا هم چی؟ عقدم کنی دو روز پیش من باشی دو روز پیش زن بدبختت؟

 

عصبی چانه‌ی دریا را گرفتم و روبه‌روی صورت اسماعیل آوردمش.

 

– نگاش کن! خوب نگاش کن… یه چشمشو بچرخونه کل زنایی که تو این رستورانن رو می‌ارزه! خجالت نمی‌کشی؟

 

– از چی خجالت بکشم از عشقی که بهت دارم؟ دوست دارم باید اینو بفهمی دوس داشتن فراموش شدنی نیست!

 

پوزخند زدم.

 

– حالم از این دوست داشتنا به هم می‌خوره. پاشو دست زنتو بگیر برو. پاشو تا آبرو ریزی نشده اسماعیل!

 

دریا آرام دستم را گرفت، انگشت‌های ظریفش یخ کرده بود و می‌لرزید.

 

– لاله، من خوشحالی اسماعیل برام مهمه. اون حق داره که…

 

دندان به هم ساییدم، فکم سفت شده بود.

 

ما زن‌ها هیچوقت به خودمان رحم نمی‌کنیم. ما زن‌ها همیشه فدا می‌شویم… فدای احساسات احمقانه‌مان‌.

 

– بس کن دریا! خجالت بکش! اگه اون بچه دار نمی‌شد تو ازش طلاق می‌گرفتی؟ ها؟ د بگو دیگه!

 

گریان سر بالا انداخت. در همان لحظه خانم مهتابی خودش شخصا با سینی سفارش‌هایش بالای سرمان ایستاد.

 

– ببخشید لاله‌خانم، سرآشپز گفتن شخصا از فامیل‌هاتون پذیرایی کنم.

 

دریا دستمال دیگری برداشت و اسماعیل عصا‌ قورت داده به کوبیده‌ای خیره شد که روبه‌رویش گذاشتند.

 

– چیز دیگه‌ای لازم ندارین لاله‌جون؟

 

سر بالا انداختم و مهتابی با نگاه خجالت‌زده‌ای رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

وسط آن‌همه اعصاب‌خوردی خنده‌ام گرفت.

 

معلوم بود امیرحسین مجبورش کرده برای جاسوسی بیاید. مهتابی که رفت اسماعیل طلب‌کار نگاهم کرد.

 

– بحث بچه رو چرا می‌کشی وسط؟ بچه بره به درک! من از عشق باهات حرف می‌زنم تو می‌گی بچه؟

 

واقعا مانده بودم آن اسماعیل سربه‌زیر و آرام کجا رفته که حالا این‌قدر وقیحانه روبه‌روی زنش از عشق به زنی دیگر حرف می‌زند.

 

– خجالت بکش آقا اسماعیل! واقعا خجالت بکش… جلوی زنت این چه حرفیه می‌زنی؟

 

– من می‌دونستم. چن ساله دارم می‌شنوم لاله. جدید نیست. چن ساله شب و روز تو خواب می‌گه لاله تو بیداری حسرتتو می‌خوره! خسته شدم بخدا خسته شدم… این همه چوب علاقه‌م به اسماعیلو خوردم بسمه دیگه!

 

اشک امانش نداد حرفش را ادامه دهد.

 

صدای موسیقی آن‌قدر بلند بود که حرف‌هایمان را کسی نشنود. کسی صدای گریه‌های دریا را نشنود.

 

دستش را گرفتم و نوازش کردم.

 

– اسماعیل بیخود کرده اسم منو تو زندگیتون آورده. من زن مردم بودم. تو باید خیلی قبل‌تر از این ازش جدا می‌شدی! همچین مردی ارزش زندگی کردن نداره…

 

اسماعیل عصبی قاشق را برداشت و به لبه‌ی بشقاب کوبید.

 

– آفرین! صد باریکلا دخترخاله! من ارزش ندارم؟ من بی‌ارزشم؟

 

لبخند حرص‌آوری روی لب نشاندم و نگاهش کردم.

 

– آره. مردی که چشمش دنبال زن مردمه. مردی که اشک زنشو اینجوری در میاره اعتباری بهش نیست.

 

گفتم و از جایم بلند شدم. بی‌حرف از روی چادر سر دریا را بوسیدم و قدمی برداشتم اما اسماعیل هم بلند شد و دنبالم آمد.

 

– لاله دریا راضیه… اگه نبود با من نمیومد اینجا.

 

 

 

 

 

 

 

نماندم که بقیه‌ی حرف‌هایش را بشنوم.

 

محکم برخورد کردم اما از درون داشتم متلاشی می‌شدم.

 

حالم از خودم به هم می‌خورد. چه می‌دانستم گند زندگی با کیسان همیشه دامن‌گیرم خواهد بود؟

 

به‌جای آشپزخانه راهی حیاط پشتی رستوران شدم.

 

سرمای هوا که به صورتم خورد چند نفس عمیق کشیدم که گریه را پس بزنم.

 

دلم پوسید از جفای این دنیا.

 

مگر دریا چه گناهی کرده بود. یا من چه گناهی داشتم؟

 

آه کشان روی صندلی چوبی کنار نخل کوچک رستوران نشستم. این نخل هم مثل من تنها بود.

 

– توم واسه سرما رشد نمی‌کنی؟ منم سردم بود که کوچولو موندم. همیشه سردم بود نخل‌کوچولو…

 

آهی کشیدم و به پنجره‌های بلند و کرم‌طلایی رستوران خیره شدم. فکر کردم و فکر کردم.

 

چه کم بود در زندگی‌ام جز یک تکیه‌گاه محکم؟ همه درگیر ازدواج حنا بودند. هیچکس حواسش به من افسرده‌حال نبود…

 

– بیا بخور چاییدی!

 

خودش بود، امیر مهربان و بداخلاقم! فوضولی هم به محسناتش اضافه شده بود.

 

– چیه این؟

 

– شیر کاکائو…

 

ماگ سفید را از دستش گرفتم و انگشتانم را دورش حلقه کردم که گرمایش به جانم بنشیند.

 

– ممنونم امیرجان.

 

صندلی دیگری را جلو کشید و روبه‌رویم نشست.

 

– خب؟

 

جرعه‌ای از محتویات ماگ نوشیدم.

 

داغی لذت‌بخشش گلویم را سوزاند و پایین رفت.

 

– می‌خواست زن دومش شم. زنشو آورده بود خواستگاریم.

 

هیچ نگفت. شاید می‌خواست من خودم را خالی کنم.

 

– زنش خیلی خوشگله. اما من طلاق گرفتم… بهم طمع کرده امیر…

 

 

 

 

 

 

صدای نوشیدنش را شنیدم.

 

آنقدر همه خلوت کردنمان را دیده بودند که برایشان عادی بود.

 

هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد من عاشق امیر باشم اما حس می‌کردم کسی نگاهمان می‌کند…

 

– داره نگاهمون می‌کنه مرده.

 

پوزخند زدم. امیر هیچ تعلق خاطری به من نداشت! اگر داشت کمی عصبانی می‌شد!

 

حداقل مداخله هم نمی‌کرد کمی بد و بیراه از دهانش بیرون می‌آمد!

 

– به درک. تو چرا اومدی پیشم؟ اومدی بدبختی‌مو ببینی؟ خوشت میاد نه؟

 

این‌بار نگاهش کردم. هنوز پیشبندش بسته بود و ابهت سرآشپزی‌اش را داشت.

 

جرعه‌ی دیگری از ماگش نوشید و خونسرد جواب داد:

 

– نه! اومدم ببینم چی‌کار داشتن. دقیق‌تر بگو!

 

نا امید به پشتی صندلی تکیه دادم بغض گلویم شکست و قطره‌ای اشک گونه‌ام را تر کرد.

 

– بچه‌داد نمی‌شن، منو می‌خواد بچه بیارم! همینو می‌خواستی بدونی؟

 

ماگ در دستم داشت سرد و سردتر می‌شد و سکوت او هم داشت بیچاره‌ام می‌کرد.

 

دوست داشتم حداقلش دلداری‌ام دهد اما دریغ.

 

– خیلی از من بدت میاد نه؟ توم فکر می‌کنی حتما یه کاری کردم که اون اومده سمتم…

 

ماگ را از دستم گرفت و به صورتم نزدیک کرد‌.

 

– بخور داری هزیون می‌گی!

 

نمی‌توانستم همزمان گریه کنم و شیرکاکائو بنوشم.

 

نفسی گرفتم که گریه‌ام بند بیاید گرسنه که نبودم فقط می‌خواستم دستش را پس نزده باشم.

 

جرعه ای نوشیدم و لیوان را پس زدم.

 

– ممنونم گشنم نیست…

 

شانه بالا انداخت و بقیه‌ی ماگ را یک‌نفس سر کشید.

 

– خب جواب تو به مرده چی بود؟

 

متعجب نگاهش کردم.

 

– معلومه گفتم نه! تو چی فکر کردی با خودت؟

 

– خب اون اینو گفت توم گفتی نه! دیگه این ناراحتی داره؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آهی کشیدم، درست همان لحظه که حس کردم برایش مهم نیستم حرفش را ادامه داد:

 

– لاله‌خانم، هر آدمی ارزش گریه نداره… اون مردی که من دیدم عاشق بود. حق داره بهت طمع کنه! اگه می‌بینی چیزی نگفتم واسه اینه که خودمم بهت طمع کردم. منتها فرقی که من با اون دارم اینه که من مجردم و اون زن داره!

 

آه کشیدم و نگاهش کردم. یک فرق دیگر هم داشت.

 

اینکه من دیوانه‌وار دوستش داشتم.

 

اینکه دوست داشتم بغلم کند و سرم را روی شانه‌های پهنش بگذارم…

 

– امیر…

 

– هوم؟

 

– رفت اسماعیل؟

 

خندید و با دو انگشت چانه‌ام را فشرد.

 

– آره، رقیب عشقیم رفت!

 

شوخی‌اش به‌نظرم بی‌مزه آمد.

 

حوصله نداشتم. فقط یک تغییر بزرگ می‌توانست کمس حواسم را پرت کند.

 

– یه چیزی بهت بگم پررو نمی‌شی؟

 

– شایدم بشم.

 

خنده‌‌ام گرفت پررو که بود. می‌خواستم پررو‌تر نشود!

 

– وقتایی که ناراحتم حرفات اگه مزخرفم باشه باز آرومم می‌کنه.

 

– خاصیت دوست داشتنه بچه‌جون.

 

دوست داشتن… چه حس عجیب و غریب اما آشنایی. او هم تجربه‌اش کرده بود؟

 

کی را دوست داشت که حرف‌هایش آرامش می‌کرد؟

 

دلم خواست کمی مالکش باشم. شاید می‌توانستم قلبش را هم تسخیر کنم…

 

– تو هنوزم روی پیشنهادت هستی؟

 

بی‌خیال پرسید:

 

– کدوم پیشنهادم؟ ‌

 

یک تصمیم آنی بود، بدون فکر، بدون مشورت و کاملا از روی احساسی که داشت فوران می‌کرد.

 

– محرم شدنم بهت… هنوزم می‌خوای؟

 

 

 

 

 

 

 

دل را به دریا زدم و گفتم اما او صورتش جدی شد و فکش سفت.

 

از میان دندان‌های به هم ساییده‌اش گفت:

 

– نه!

 

بی‌حرف چشمانم گرد شد و دهانم باز ماند! این همان آدمی بود که همه‌اش به دنبال محرمیت با من می‌گشت؟

 

– تا ندونم واسه چی تصمیمت عوض شده نه!

 

قهر کردم، چرا اینطور جدی می‌گفت! خب اگر مثل بچه‌ی آدم پرسیده بود من هم جوابش را می‌دادم.

 

– مهم نیست. فراموشش کن… من برم بالا سر بچه‌ها دیر کردم!

 

صدای گذاشتن لیوان‌ها روی زمین آمد و بعدش دستم به‌شدت کشیده شد.

 

– کجا؟ واستا حرفتو کامل بزن بعد هر گورستونی می‌ری برو!

 

دستم را عقب کشیدم و بغض‌آلود و بلند گفتم:

 

– ولم کن! من اونو پس زدم توم منو! خدا بی‌حسابم کرد.

 

بازویم را رها کرد. حالا چشم‌هایش آرامش بیشتری را نشان می‌داد.

 

سوز سرما گونه‌های ترم را یخ‌تر می‌کرد و دندان‌هایم هم داشتند چیک‌چیک به هم می‌خوردند.

 

– من پست نزدم. فقط می‌خوام بدونم چی باعث شده دست از ترسات برداری.

 

چه می‌گفتم؟ می‌گفتم برای بوسه‌ای که دلم از لبانت می‌خواهد و نمی‌توانم؟ یا شانه‌ات که جای سرم رویش خالی‌است؟

 

– گفتم که… فراموشش کن!

 

– نمی‌تونم فراموش کنم. من کینه‌ای‌ام آدمای کینه‌ای بد حافظه‌ای دارن!

 

جلوتر آمد، لحنش حالا پر از هوس و هیجان شده بود…

 

– من هنوز ناله‌هات تو گوشمه! هنوز تف و لعنت می‌فرستم که اون شب اینقدر زود تموم شد! ولی خداروشکر… خداروشکر که تا تهش نرفتم. وگرنه بهم حروم می‌شدی و حالا نمی‌تونستم عقدت کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x