خوشحال گونهام را بوسید و پا تند کرد که برود اما صدایش زدم.
– حنا.
– جونم آجی…
خندیدم… وقتی کاری داشت آجی میشدم بقیهٔ وقتها هرچه از دهانش در میآمد میگفت.
– شماره!
سرش را تکان داد و بشاش از پلهها پایین رفت… میدانستم دو دقیقهای از زیر زبان مهیار شمارهٔ او را میکشد…
هرجور شده بود باید میدیدمش… هم سویچم دستش مانده بود و هم بدهکارش بودم…
****
– وایسا بچه… مگه نمیگم صبحونه بخور بعد برو؟
بند کفشم را بستم و لقمهٔ خامه و گردو را از دستش گرفتم… تمام لقمههایی که روحیخانم برایم میگرفت گوشت میشد و به تنم میچسبید…
– دیرم شده مامان… ساعت یک هم باید برسم آشپزخونه کلی التماس کردم ایرج کارامو بکنه تا برسم…
سرحال بود… بابا گفته بود فردا پسفردا میرسد.
اما مادر بود و نگران… باز هم نتوانست نگرانیاش را پشت خوشحالیاش قایم کند…
– نرو اونجا مادر… هرجا بری منتتو دارن چه گیری دادی به اون طویله!
نیشهایم تا بناگوش باز شد… ناسلامتی من پنج سال آنجا بودم و حالا مامانروحی با این حرفش من را هم خر جلوه میداد!
– ببند نیشتو! دوباره رو دادم پررو شدی؟!
قهقههام بلند شد و رویش را بوسیدم.
– الهی من قربونتون برم مامان…
– خوبهخوبه! باز لوس کرد خودشو…
دوباره بوسیدمش… دربارهی شکی که به عمه فرخنده داشتم باید به او میگفتم…
– مامان شما دیشب به عمهفرخنده گفتین من صبح زود میرم خونش؟
– آره چهطور؟
– یهکم مشکوکم بهش…
نگاهش پر از شک و تشویش بود انگار… حسمان یکی شده بود…
– برو مادر هرچی خیره پیش میآد…
قلبم تپیدن گرفت… اما با نفسی عمیق و خواندن آیتالکرسی کمی آرامش از دست رفتهام برگشت…
شمارهی روی کاغذ را دوباره نگاه کردم و در کیفم چپاندمش و در حال جویدن لقمهی مامان روحی راهی خانهی عمه شدم…
****
#امیرحسین
صدای موبایل لعنتیام مثل خروس بیمحل بیوقفه میآمد… باز یادم رفته بود بیصدایش کنم!
هرکسی هم بود ولکنِ معامله نبود!
زیرلب فحشی دادم و با چشمهای نیمهباز کورمال کورمال پیدایش کردم.
– الو…
بیحوصله گفتم و طلبکار… حوصلهی هیچکس را نداشتم…
اما با شنیدن صدای یک زن خواب از سرم پرید و سیخ نشستم.
– سلام آقای بردبار… برازندهم…
یادم نمیآمد برازنده بشناسم… اما شاید… تینا!
– سلام… کدوم برازنده؟! به جا نمیارم…
صدایش بد میآمد انگار در خیابان بود.
– لاله… همونکه دیشب…
یادم آمد… خودش بود آن زن لعنتیِ خوشبو! پنچر شده خودم را روی بالش رها کردم.
– بنال!
– توقع بیجایی دارم تو این چن ساعت ادب یاد گرفته باشی!
بدم نمیآمد در میان این همه افسردگی و خشم کمی تفریح کنم… عصبانی شدنش خندهدار بود…
– نوچ… میدونی صبی که بیدار شدم به چی فکر میکردم؟ به اون شبی که…
صدای عصبانیش به گوشم رسید.
– خفه شو!
– من که نگفتم کدوم شب!
فوت کردن نفسش را شنیدم… حالتش را میتوانستم تصور کنم…
– آقای بردبارِ بیشعور… سویچم تو جیب جنابعالی جا مونده… آدرس بده بیام بگیرم!
– زرنگی؟؟ میخوای آدرس ازم بگیری که چی؟ شماره منو از کجا آوردی اصلا؟
تنها صدای نفسهای عصبیاش آمد و کوبیدن تلفن!
گوشی را کنار گذاشتم و خندهام را رها کردم… بامزه بود فرفری…
هر حرفی اعصابش را تحریک میکرد…
ساعت هفت و نیم صبح بود و من هر روز تا ساعت یازده میخوابیدم، کاش مشدی کریم زنده بود و هر روز ساعت پنج تمام لامپها را روشن میکرد…
بعد از مرگ او هیچوقت نتوانستم نماز صبحم را اول وقت بخوانم…
نماز… چه واژهی غریبی شده بود در این هفته… رویم نمیشد نماز بخوانم… دو گناه کبیره داشتم… زنا و مستی!
آهی کشیدم و بلند شدم… اگر پی ماشین شهناز نمیرفتم باید تا آخر شب زنگ زدنهایش را تحمل میکردم…
بلند شدم و تشک و پتویم را جمع کردم و بالش قرمز و سفید محبوبم را رویشان گذاشتم…
حتی بعد از مرگ پدربزرگ هیچوقت نگذاشتم این خانه ذرهای کثیف یا لخته باشد…
او از شلختگی خیلی بدش میآمد… از بدخلقی هم بدش میآمد اما…
تنها چیزی بود که من بخاطر او نتوانسته بودم کنارش بگذارم…
تعداد آدمهایی که از کودکیشان پر از زخم و چرک و عفونت روحیاند کم نیست، در همه جای دنیا…
پوفی کشیدم و لیوان معجون شیر و انجیری که از دیروز داشتم را با آرامش خوردم…
دلم نمیخواست با مرتضی روبهرو شوم، حالا شهناز یک چیزی! مرتضی برایم مثل عجل معلق بود!
لیوان و پارچ را شستم و آماده شدم تا به خانهی پدریام بروم…
خانهای که مرتضی در آن لنگر انداخته بود!
کیف کمری ام را برداشتم و دور کمرم محکمش کردم…
با خط یازده کمی دیر میشد اما به ورزش صبحگاهیاش میارزید…
دستهایم را در جیبم فرو کردم و به راه افتادم… بچه بودم که بابا مرد اما این مسیر را که هر روز پیاده میآمدیم…
یادم ماند… مثل همهی حرفهای قشنگش… آن وقتها به نظرم خیلی راه بود اندازهی پاهای کوچکم…
حالا قد کشیدم و راه کوتاه شد ولی بابا نبود…
آهی کشیدم و روبروی کرکرهی قدیمی مغازهی صادقی ایستادم… میگفتند مریض شده و در بستر مرگ است…
عاشق مغازهاش بودم هیچ چیز خاصی نداشت و همه چیز در آن بود… یک جور تناقض دوستداشتنی…
– سلام سید… اینوری؟
خندیدم و سمتش برگشتم… پیرمرد سرحال بود!
– سلام حاجی… سرحالین خداروشکر!
خندید و خم شد تا قفل مغازهاش را باز کند.
– منتظر خرما خورونم بودی پسر؟
من هم خم شدم کمکش کنم کرکره را بالا دهد.
– دور از جونت حاجی… یاد پدربزرگم میکردم…
– ماشالا هزار ماشالا عین باباتی… جوون رعنایی بود حیفش…
پوزخند زدم… رعنا بود… زیبا بود اما من گرد پایش هم نمیشدم…
او بخشنده بود و من کینه ای شاید این کینه هیچوقت تمام نمیشد… کینهی شهناز… مرتضی… کینهی تینا…
اوف… تینای احمق… دیگر نمیخواستم منتظرش بمانم… نه منتظر او نه شهناز نه هیچ زنی…
– ای حاجی… پدرم نموند رسم جوونمردی و یاد منم بده…
– مردی جوون… چته نباشی! خون مشدی کریم و بابات تو رگاته…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.