سینی استیل لبهداری از کنار یخچالش برداشتم و سه پیمانه از پیمانهی داخل گونی درونش ریختم.
– اینو پاک کن برام… منم هنرمو نشون بدم!
– بچهپررو!
گفت و بیاعتنا به حرفم از آشپزخانه بیرون زد…
به دقیقه نکشیده صدای گزارشگر فوتبال از تلویزیون بیست و چهار اینچ درون هال بلند شد…
– هووی! حداقل یکم سیبزمینی خورد میکردی!
صدای تلویزیون را بلندتر کرد، حرصی سینی را جلوی خودم کوباندم و مشغول پاک کردن برنج خوشعطرش شدم…
قاطی نداشت… اعلای اعلا بود...
ترانهای که همیشه عمهفرح میخواند از خاطرم گذشت…
او که صدایم را نمیشنید…
“بیا جانا که تا جانانه باشیم
یکی شمع و یکی پر پر پروانه باشیم
یکی موسی شویم اندر مناجات…
یکی جارو کش می می میخانه باشیم
گل زردم همه دردم
ز جفایت شکوه نکردم…
تو بیا تا دور تو بگردم
های ای یار جانی یار جانی
دوباره بر نمیگردد دیگر جوانی…”
عمه فرخ صدایش عالی بود.
اگر خواننده میشد بیشتر از خیلیها طرفداد پیدا میکرد…
ترانههای نابی میخواند.
از اشعار محلی خوشش میآمد…
همانطور که با خودم زمزمه میکردم برنج را با آب داغ خیس کردم و مرغ را برای جوشیدن گذاشتم…
پیاز ها را حلقه کردم و رویش گذاشتم.
یکی یکی در ادویهدانهایش را باز کردم…
همهچیز بود… آویشن… شنبلیله… زردچوبه… کاری… پونه!
کمی زردچوبه ریختم و کمیهم آویشن… بیآنکه بخواهم صدایم بالاتر رفت…
“ای یار جانی یار جانی
دوباره بر نمیگردد دیگر جوانی…”
……………..
#امیرحسین
صدای تلویزیون را بلند کردم که غرغرهایش را نشنوم…
کنترل تلویزیون را روی تشک سفید زیر پشتی انداختم و سمت اتاق رفتم که لباسهایم را عوض کنم.
او هم با صدای بلندتری غر زدن هایش را شروع کرد از دکمههای خود تلویزیون صدایش را بالاتر بردم و سمت اتاقم رفتم…
اگر از کارش مطمئن میشدم میتوانستم او را جای آن آشپز ماستی که مهیار آورده بود استخدام کنم…
سجادهام را جمع کرده و در طاقچهی این اتاق گذاشته بود، دلم نماز میخواست و رویش را نداشتم…
دلم عبای قهوهای پدربزرگ را میخواست که وقت نماز به دوشش میانداخت و با صدای کمی بلندتر اللهاکبرش را میخواند…
لب به دهان گرفتم به دنبال کاسهای تخمه راهی آشپزخانه شدم…
تا خیالم از بابت پاکی روح و جسمم راحت نمیشد روی نشستن مقابل خدا را نداشتم…
“ای یار جانی یار جانی دوباره برنمیگردد دیگر جوانی…”
آواز میخواند! خندهام گرفت… در هر کاری دستی داشت! خوانندگی… آشپزی…
میان تعریفهایی که روحی از او برای شهناز میکرد شنیده بودم حتی خیاطی هم میکند!
بیتوجه به خواندنش، پشت سرش ایستادم و از کابینت بالای سرش کاسهی کوچکی برداشتم…
آنقدر در حال خودش بود که حضورم را حس نکرد…
وقتی در کابینت را بستم جیغ کوتاهی کشید و ترسیده نگاهم کرد…
– هوی! مرض داری؟! مث جن ظاهر میشه پناه بر خدا…
– تخمه میخواستم خب… بازی لیورپول و منچستره!
ابروهای پهنش را به هم گره زد و با همان لحن عصبیاش گفت:
– یه اِهنی یه اُهونی! همینجوری سرتو میندازی زیر میای؟!
حالا دیگر نمیدانستم پررویی از من است یا از او! اینجا خانهی من بود اما او را به زور نگه داشته بودم!
– والا با صدای آواز جنابعالی چیزیم میگفتم نمیشنیدی!
تخمهی آرژانتینی را بیرون آوردم و کمی در کاسه ریختم…
عاشقش بودم همیشه ذخیره میکردم حتی در بدترین شرایط تمایلم به خوردنش کم نمیشد…
– نترکی این همه؟!
زیر شیر گوجه میشست و در قابلمهی مسی کنار دستش میگذاشت.
– تو نگران ترکیدن من نباش… ماست و خیار هم درست کن میچسبه!
– اگه یه ثانیه دیگه اینجا وایسی جای غذا درست کردن تو رو میکشم!
موهایش… موهای قشنگش روی اعصابم خط میکشید…
همیشه در رویاهایم دختر کوچولوی موطلایی میخواستم با چشمهای رنگی…
حالا ورژن بزرگش جلویم ایستاده بود و آشپزی میکرد!
– روسریتو درست ببند مو نریزی تو غذا!
این دختر آخر دین و ایمانم را به باد میداد… البته داده بود!
– برو بیرون تا بیرونت نکردم!
از تهدیدش نترسیدم اما اگر بیرون نمیآمدم و لحظهای دیگر میماندم لین بار دیگر با هشیاری همخوابش میشدم…
صدای زیبا و آهنگینش دوباره بلند شد… آواز محلی دیگری میخواند…
بیاراده کنترل را برداشتم و صدای تلویزیون را کمتر کردم… زیبا میخواند…
آواز حزنانگیز لریاش ناخودآگاه چشمانم را بست…
شرعلیمردان میخواند… بختیاری!
“ممدلی خان مند به تهرون
ممدلی وای شیر علی مردون”
دلم زندگی خواست، یک زندگی عادی… ظهرها بوی قرمه سبزی در خانهام بپیچد…
شبها صدای ونگونگ بچه نگذارد خواب به چشمم بیاید و صبحها چای و نان و پنیر و گردو به راه باشد…
– هوی شازده…
– هوم؟!
بیآنکه چشم باز کنم جوابش را دادم… زن زندگیِ خیالیام کمی بیادب بود… البته فقط کمی!
– پاشو لنگاتو جمع کن برو یکم سبزی خوردن بخر!
آوازش لذتبخش تر از این رویش بود!
عمرا من و او در یک خانه زندگی به آن آرامی میداشتیم!
لعنتی به خیالاتم فرستادم و یکی از چشمهایم را باز کردم.
– امری باشه دیگه خانم؟!
بیخیال پا روی پا انداختم و دوباره چشم روی هم گذاشتم… چرت ظهرانهای بد نبود!
– حداقل میکپی این تلویزیونو خفه کن!
باز وحشی شده بود این دختر! البته خوی وحشیاش را بیشتر دوست داشتم…
جای دندانهای ریزش هنوز روی شانهام مانده بود…
اثراتی از آن مستی لذت بخش… خواب داشت چشمهایم را گرم میکرد، خسته و مانده بودم از همه چیز!
– بلدی یه ترانهی آروم واسم بخونی؟!
حتی نفسش برید… هیچ نگفت و صدای پاهایش را شنیدم که به آشپزخانه رفت…
آه آرامی کشیدم و به دست چپ شدم… آنطور بیشتر خوابم میبرد…
بچه پررو رویش زیاد شده بود! انگار خوانندهی اپرا پیدا کرده…
آشپزیاش را که روی دوش من انداخت لالایی هم میخواست!
پوست گوجههای نیمپز را کندم و رندهاش کردم… پیاز بزرگی خلال کردم و مرغهای ریش شده را در دیگ مسی پر از پیاز طلایی ریختم…
بوی ادویههایش محشر بود! ادویههای اصل هندی و کاردهای دستهزنجانیاش جان میداد برای آشپزی… ماهیتابه و دیگهای کوچک و متوسط مسیاش هم…
آب برنج خیس شده را ریختم و شیر آب گرم را باز کردم…
اگر دیروز فقط کمی مامان روحی دیرتر میرسید…
اگر میان من و کیسان اتفاقی میافتاد… با فهمیدن حقایق امروز قطعا خودکشی میکردم…
نجس بود پیش چشمانم… دیگر حتی نگاهش را هم نمیخواستم!
نمیخواستم ببینمش، تازه یادش آمده بود لالهای هست…
تمام این پنج سال در آتش بیمهریهای یخزدهاش سوختم و صدایم در نیامد….
نجس بود پیش چشمانم…
دیگر حتی نگاهش را هم نمیخواستم!
نمیخواستم ببینمش، تازه یادش آمده بود لالهای هست…
تمام این پنج سال در آتش بیمهریهای یخزدهاش سوختم و صدایم در نیامد….
تمام این سالها همهی دخترهای فامیل به منی حسادت میکردند که او را فقط شبها در تخت داشتم…
آن هم آنقدر سرد آنقدر…
از کجا میخواستم بدانم جایی بیرون از خانه…
تختی آنجا که نمیدانم تأمین میشود…
حال من را نداشت…
منی که بعد از سه سال با از دست دادن بچهام، بچهای که تنها لخته ای خون بود اما تمام جان مادر…
همیشه تنها ماندم… حتی تختمان جدا شد…
اتاقمان… اما او مهربانتر شد…
حواسش بود به دلنگرانیهایم اما تظاهرش دیگر حالم را به هم میزد…
تمام آن دوسال گذشته را زیر گوشم بغل فرناز میخوابید و به ریشم میخندید…
در خانهی خودم…
وقتی من همهی سعیم را میکردم نارنجوترنج را بالا ببرم…
آنقدر بالا که سرآمد تمام رستورانهای شیراز شود…
به خودم که آمدم درحال کشیدن برنج نابی بودم که حتی بویش به وسوسهام میانداخت…
خوبی امروز این بود که موبایلی همراهم نبود که مامان پدرم را با زنگهایش درآورد…
دیس ملامین قدیمی که رویش نقاشی لیلی و مجنون بود داشت با برنجهای دانهدانهی سرخ پر میشد…
عشق میکردم با این خانهی قدیمی!
– بهبه! کدبانو! چه کردی! به قیافت نمیومد این کاره باشی!
خواب قیلولهی ظهرش را کرده و بوی غذا مثل گربهها او را به آشپزخانه کشانده بود!
انگار نه انگار دو ساعت تمام خوابیده!
– ساعت خواب!
صندلی را بیرون کشید و رویش نشست…
نگاهش متعجب روی میز چرخید…
ماست و خیار را با غنچههای خشک محمدی تزیین کرده بودم ترشی انبهاش را در کاسهی مسی کوچکش ریختم و دوغی که خودم از ماست یخچالش درست کرده بودم در تنگ شیشهای دسته قرمزش ریختم و زیتون پرورده هم در کاسهای دیگر…
– خب حالا پیشنهاد کارتو میگی؟!
– مگه تو واسم اواز خوندی که من بذارمت سر کار؟!
– غذا که پختم!
بشقابش را پر کرد و دو قاشق ماست و خیار پشت هم به دهانش برد.
– ترشی نخوری یه چیزی میشی!
اشتهای زیادش من را هم به اشتها آورد…
پر ولع میخورد…
– بخور غذاتو بعد ناهار حرف میزنیم دربارهی کار و بار…
حوصلهام سر رفت! مسخرهام کرده بود از صبح… نه سویچ لعنتیام را میداد و نه دهان گشادش را باز میکرد!
– خستم کردی پسر شهناز! من علاف توم مگه؟!
همانطور که با لذت میجوید سرش را بالا انداخت… قاشق بعدی را لبالب پر کرد و به دهان برد…
آن را هم جوید و قورت داد.
– تو چرا اینقد بد قلقی بچه؟! بذار دو لقمه غذا کوفت کنم میگم! بخور، بخور جون بگیری! زن خوب نیس این همه مردنی باشه!
نفسی گرفتم که در دهانش نکوبم، خوشش میآمد عصبیام کند و بد و بیراه بشنود!
– تو نمیتونی این دهن گشادتو ببندی نه؟!
– تصمیمتو بگیر… بازش کنم یا ببندمش؟!
درمانده نگاهش کردم… چشمانش برق زد به هدفش رسیده بود… کلافه کردن من!
– خیلی خب بابا میگم… کوفتم کردی!
آرنج هر دو دستش را روی میز گذاشت و انگشتهایش را قفل هم کرد…
بشقابش تمام شده بود و میگفت کوفتش شده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.