رمان آشپز باشی پارت 27 - رمان دونی

 

 

 

روحی‌خانم را می‌گفت… خب حق داشت…

 

مهیار چهار سالی می‌شد که با حنا دوست بود…

 

از وقتی حنانه بچه‌مدرسه‌ای بود!

 

– خب حق داره روحی‌خانم… تو نمی‌خوای تکلیف این دخترو روشن کنی؟

 

– تو از کجا روحی رو میشناسی دیگه!

 

– دوست شهنازه!

 

چای در گلویش پرید اما من خونسردانه چایم را نوشیدم… در خط و مرامم نبود بازی دادن دختر‌ها…

 

یک بار به خواهرِ جادوگرش قول ازدواج دادم و تا تهش رفتم… حیف که لیاقت آن‌همه صداقت و وفاداری‌ام را نداشت‌…

 

حیف که با کشتن بچه‌مان و رفتنش تمام درهای قلبم به روی زن‌ها بسته شد‌…

 

اگر هم کسی را می‌خواستم فقط به‌خاطر این هوس سرکشم بود… لعنت به طبع گرم!

 

– دوست مامانت… مگه میشه؟! اگه بود حنا بهم می‌گفت!

 

– پس اونقدرام که فکر می‌کنین حنا خانمتون دهن‌لق نیست!

 

این جمله را امروز دوبار شنیدم… حنا می‌گفت! غیرقابل تحمل بود به‌نظر من… از دخترهای با دهان هرز متنفر بودم…

 

– جان من راست می‌گی امیر؟ دوست شهنازه؟! بابا جان من بگو سفارش ما رو بهش بکنه پوستمو کنده دیگه!

 

هنوز سرفه‌های کوچک می‌کرد… اینقدر از روحی خانم ترسیده بود؟!

 

– خاک تو سرت کنن! زن ذلیل بدبخت… خب تکلیف دخترشو روشن کن باهات خوب می‌شه! منتظر حرف این دختره‌ی احمق موندی دم به دیقه هم از مامانش خفت می‌شنوی!

 

– جون تو حنا هم راضیه… منتها خواهرش که طلاق گرفته یه‌کم اوضاعشون بی‌ریخته! باباشم رفته مکه گفتم بهت که… فردا میاد… اصلا اوضاع خونشون خوب نیس…

 

– همون خواهرش که اون شب انداختیش به من و رفتی پی حالت؟

 

– کی؟ من؟! لاله رو؟ داداش لاله که اصلا پیش تو نیومد! اون سر سالن بود والا!

 

 

 

– بله… جنابعالی! پی حال و هول خودت رفتی منم چشمم گرفت دختره رو!

 

چشم‌هایش درشت شد و به آنی اخم چهره‌اش را چروک کرد.

 

– از تو بعیده امیرحسین! لاله خیلی دختر آروم و مظلومیه! توم که اهل این برنامه‌ها نیستی… شوخی مزخرفی بود!

 

پشت میز که بلند شد هنوز صورتش پر از اخم و عصبانیت بود…

 

بارها حنا را به باد حرف گرفته بودم و صدایش درنیامده بود… اما برای لاله…

 

– چته ترش کردی مهیار… چیه مگه؟ اون فرقش با حنا چیه؟

 

– اون سیب ممنوعه‌س… گناه داره… بدم میاد دستش بندازی!

 

قند دیگری در دهانم انداختم… مزه‌ی لب‌های داغش یادم آمد…

 

هوسم را بدجور به تب و تاب انداخت… مثل آتشی که شیطان را در بر گرفته بود…

 

– ولی من گازش زدم سیب ممنوعه‌تو مهیار!

 

– زر مفت نزن مردک چی داری بخوریم… خیلی گشنمه!

 

در قابلمه را باز کرد اما با حرفی که زدم از دستش ول شد و افتاد…

 

– دوتامون مست بودیم… اون اینجا بود امروز!

 

صدای تیز در فلزی قابلمه روی کاشی‌های قدیمی آشپزخانه روی اعصابم خط می‌کشید…

 

مهیار با دهان باز خیره ام شده بود… می‌دانستم حالا به چه فکر می‌کند…

 

به رفیق قدیسه‌اش و لاله‌ی مطلقه…

 

عرف حال‌به‌هم زنی که در دهان خاله‌زنک ها می‌پیچید!

 

– مجبورش کردم بیاد… اون غذا پخته…

– باورم نمیشه… چه‌طور… لاله اینجوری نیست مطمئنم…

 

– ولی من شدم… از اون شب تا حالا نماز نخوندم! من مست کرده بودم نفهمیدم چه‌طور کشوندمش تو تخت اما… یادمه کشوندمش.

 

 

 

به خودم که آمدم مهیار به هال رفته بود… عصبی و ناراحت…

 

دهان رفیقم قرص بود می‌دانستم حرفی به کسی نمی‌زند…

 

– مهیار بچه نشو… اون متاهل نیست تنهاست…

 

– باور کن داره حالم ازت به هم می‌خوره! خفه شو می‌خوام بخوابم یه‌کم…

 

من هم بلند شدم و به هال رفتم…

 

بالش قرمزی زیر سرش گذاشته بود و دستش را هم روی چشم‌هایش گذاشته بود.

 

– حوصله‌م سر می‌ره… پاشو بریم رستوران یه چرخی بزنیم!

 

– من با تو جهنمم نمیام!

 

اخم‌های من هم در هم رفت…

 

بی‌وفایی خواهرش به من را با چشم خودش دیده بود و برایم رو ترش می‌کرد!

 

– به درک! نیا! من که نمی‌تونم تا آخر عمرم پاسوز تینا خانم شما بشم! من آدم نیستم؟! خود تو با حنا چن ساله رابطه داری؟!

 

بلند شد و با حرص سر جایش نشست… حالا از عصبانیت سرخ شده بود…

 

– اون بره به درک اسفل‌السافلین! بحث من لاله‌ست! لاله اونی نیست که دنبالشی! لاله جنسش با حنا با تینا… با هر زنی که تا حالا می‌شناختی فرق می‌کنه!

 

دستی در موهای بورش کشید و بافت سرمه‌ای اش را از سرش بیرون کشید و کنار پشتی‌ها پرت کرد…

 

– اون بلد نیست از خودش دفاع کنه!

 

خنده‌ام گرفت… همینی که مهیار می‌گفت آن شب آن‌طور دستم را گاز گرفته بود!

 

– همچین بی دست و پا هم نیست!

 

– یعنی چی؟

 

– یعنی همین خانم هم زبون داره هم دست بزن…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پوزخند لذت‌بخشی زد و دوباره خودش را روی بالشش رها کرد.

 

 

– هر کاری کرده حقت بوده… حالا هم لطفا خفه شو! چشم دیدنتو ندارم!

 

خندیدم… مهیار هم مثل آن دخترک دیوانه شده بود…

 

اما مرامش از هرکسی که می‌شناختم بیشتر مرام داشت… از مادرم، برادرم…

 

حتی بعد از متارکه‌ی من و خواهرش طرف من ایستاد و با پدرش قهر کرد…

 

نفس‌هایش که منظم شد پتویی از لحاف‌پیچ چهار‌خانه‌ی درون کمد بیرون کشیدم و آرام نزدیکش شدم.

 

پتوی پلنگی آبی را رویش کشیدم… تنها آدم‌هایی که تشعشعات مهربانی‌ام را دریافت می‌کردند او بود و هدی…

 

تنها آدم‌هایی که در زندگی ام بودند… البته… کمی هم آن ولده‌چموش هادی!

 

خوابم که نمی‌آمد لپ‌تاپم را از گوشه‌ی اتاق برداشتم و روشنش کردم…

 

حتی لپ‌تاپم را هم تمیز کرده بود جوجه طلایی…

 

#لاله

 

حیاط کوچک خانه‌ی پدری آب و جارو شده و لامپ‌های رنگارنگ غروب یخی را زیباتر کرده بود…

 

کنار دیگ و اجاق گرم ایستاده بودم… تنم کم‌کم داشت گرم می‌شد، نمی‌دانستم چه‌طور با عمه‌فرخنده و عمو برخورد کنم…

 

مهم‌تر از همه بابا بود که هنوز از طلاق من خبر نداشت…

 

مامان شهناز و بچه‌هایش را هم دعوت کرده بود… البته…

 

بچه‌هایی که هر کدامشان دنیایی از کمبود و مظلومیت بودند…

 

می‌دانست بابا از ته قلبش خوشحال می‌شود…

 

– کجایی دختر‌خانم؟!

 

از ته دل خندیدم عاشق صدایش بودم… عاشق حرف زدنش دختر‌خانم گفتن‌هایش…

 

بابای مهربان و بی‌آزارم حالا دیگر حاجی شده بود… حاج مسعود برازنده!

 

– همینجا بابایی… تو قلب شما!

 

دستم را روی قلبش گذاشتم…

 

تالاپ تلوپش نوای زندگی شد و به قلب خودم سرازیر گشت…

 

 

 

 

 

 

 

 

دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را بوسید…

 

او که بود لاله‌ی ناتوان را چه غمی دربر می‌گرفت؟!

 

او که نبود نفس کم می‌آوردم…

 

– تو خود قلب بابایی عزیزم!

 

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و به گوشت‌های خوشرنگ درون قابلمه چشم دوختم…

 

صبح زود که رسیده بودند، عمو منصور گوسفندی که مامان روحی خریده بود را جلوی پای بابا و عمه‌فرح زمین زد و گوشتش را برای ولیمه‌ی حج‌شان بار گذاشتیم…

 

مامان اعتقاد داشت حتی ولیمه را باید به نیازمندش داد برای همین دعوتی چندانی نداشت‌…

 

عمده‌اش همان کودکان بی‌سرپرست بودند…

 

– بابایی؟!

 

– جونم…

 

– شما که نبودین خیلی اذیت شدم…

 

– می‌دونم… خودم هستم‌… پشت و پناه دخترام… دیگه اجازه نمی‌دم کسی پاشو از گلیمش دراز کنه…

 

سرم را از روی شانه‌اش برداشتم و خجالت‌زده دست‌هایم را در هم قفل کردم…

 

صدای قل خوردن آب گوشت تنها صدایی بود که می‌آمد…

 

دست‌هایش دور کمرم محکم‌تر شد… حتما مامان همه‌چیز را برایش تعریف کرده بود!

 

– چیه بابا؟! تو چرا خجالت می‌کشی… پسر منصور باید خجالت بکشه که… لااله‌الا‌الله… اون کارش کم بود حالا می‌خواست…

 

اخم هایش در هم رفته بود… مرد خشنی نبود اما جذبه داشت…

 

مهربان بود تا وقتی که کسی به خانواده‌اش آسیب نمی‌رساند…

 

– بابا… من اصلا دوست ندارم درگیر شین… دیگه تموم شد… بی‌اجازه‌ی شما صیغه‌ی طلاق جاری شد، به‌خاطرش معذرت می‌خوام اما دیگه تموم شد…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x