رمان آشپز باشی پارت 30 - رمان دونی

 

 

گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و متفکر نگاهم کرد.

 

– هنوزم شک دارم تو بتونی از پسش بر بیای… آخه تو یه ذره‌چی چه می‌دونی آشپزی چیه!

 

اولین کسی نبود که تعجب می‌کرد!

 

– می‌تونی کسی رو استخدام کنی که بهش شک نداری!

 

در خانه‌مان را پایید و درست روبه‌رویم ایستاد.

 

چشم‌هایش را مستقیم به چشمانم دوخته بود…

 

مثل ماری مسخ شده فقط نگاهش کردم…

 

انگار ریسمان تکلم را گم کرده باشم…

 

– بیخود کردی! فردا میای سر کارت! من الاف تو نیستم که! یه روز بگی بیام یه روز بگی نمیام!

 

آنقدری از من بلندتر بود که گردنم از این همه نزدیکی درد بگیرد!

 

تنها نگاهش کردم و او ادامه داد:

 

– شهناز بهم زنگ زد… گفت روحی‌خانم دعوتم کرده، به‌خاطر لطف اون روزم مثلا!

 

انگشت کوچکم را گرفت و بالایش آورد.

 

دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید…

 

مشتم را پر از بادام‌زمینی برشته کرد…

 

– بادوم زمینی…

 

– چون اون مرتیکه خونتونه پا نمی‌ذارم… ولی… اگه اون نبود بدم نمیومد یکم بترسونمت…

 

– بیا… بچه‌های شهناز خونمونن… فوقش بیام یه بار دیگه خونتو تمیز کنم… ولی حداقل یه ذره از عقده‌هات کم میشه بچه‌های شیرینین…

 

خندید و مشتم را آرام بست.

 

بی‌آن‌که دستم را ول کند نفسی گرفت.

 

– نه از بچه‌ها خوشم میاد نه تحمل مرتضی و حنانه رو دارم… از مهمونی هم خوشم نمیاد!

 

 

 

مشتم را عقب کشیدم و بازش کردم…

 

برایم تصویری مبهم بود، رفتارهایش تناقضی عجیب داشت…

 

نه به آن همه خشونتش نه به این محبت برشته.

 

بادام‌زمینی‌های کوچولوی سرخ…

 

– هر طور راحتی… اصرار نمی‌کنم…

 

چشم‌هایش را کوچک کرد و دقیق به اجزای صورتم خیره شد…

 

انگار عقابی باشد بر بلندای قله که مورچه‌ای را پای کوه دنبال می‌کند.

 

– دیروز در رفتی… مونده بودی تکرار می‌کردیم خاطره‌ رو!

 

نگاهم پی چال چانه‌اش رفت.

 

چه‌قدر دوست داشتم انگشتم را آن‌جا بگذارم و فشارش دهم…

 

– من چیزی یادم نمیاد…

 

– ولی من خوب یادمه… صدات تو سرم می‌چرخه… تو بیشتر می‌خواستی…

 

دویدن حرارت روی لپ‌هایم، مثل حریر سرخی از قلب به صورتم سایه انداخت…

 

– خواهش کردم… یادت نیست؟

 

سیب آدمش بالا و پایین شد.

 

حالا دیگر سردم نبود…

 

تمام تنم از خجالت گر می‌گرفت…

 

نگاه آشنایش چشم‌هایم را به آسفالت دوخت…

 

– منم گفتم متاسفم… هیچ گناهی برام از این شیرین تر نبود… ولی حیف که صاحب این قیافه تویی! از اخلاق مزخرفت متنفرم!

 

نگاهم تند بالا آمد.

 

با قسمت آخر حرفش انگار آب سردی رویم خالی کرده باشد…

 

مردک دیلاق از اولش هم مسخره‌ام کرده بود!

 

– کسی به خودت نگفته اخلاق تو چقدر مزخرفه؟ منم ازت متنفرم! برو به درک!

 

– وقتی رسیدی آدرسشو به منم بده! بلاخره اونجا هم یه پیاله مشروب پیدا میشه شریکی بخوریم!

 

 

 

بادام‌زمینی‌ها در مشتم فشرده شد…

 

صدای قرچ و قرچ به هم خوردنشان به گوش می‌رسید…

 

انگار جای آن‌ها گردن او را در مشت می‌فشردم…

 

اوی لعنتی با آن چشم‌های سیاهش.

 

چشم‌هایی که نمی‌فهمیدم چه در دلشان موج می‌زند…

 

– اونا رو دادم بخوری! میل جنسیو زیاد می‌کنه، اینجوری نچلونشون مقدسن!

 

ایستادن و حرف زدن با او مثل گل لگد کردن بی‌معنا بود!

 

گل را هم لگد می‌کردم خاصیتش بیشتر از این چند دقیقه وقتی بود که تلف او کردم!

 

– مطمئن باش اونجا هم عرضه‌شو نداری کاری کنی! مگه مشروب یکم حس مرد بودن بهت بده وگرنه…

 

پوزخندی زدم و سرتاپایش را با تحقیر از نظر گذراندم…

 

– فکر نکنم تو بخاری داشته باشی!

 

قیافه‌ی پیروزش یک آن شل شد و وا رفته نگاهم کرد…

 

فکر می‌کرد بازی زبانی که خودش شروع کرده بود را برده اما من نامحسوس حرکت دیروزش را توی سرش کوبیدم!

 

– لااله‌الا‌الله… من بی‌بخارم؟! حقت بود همون دیروز بلایی به روزگارت میاوردم که زبون درازت کوتاه شه!

 

صدای ماشین‌های در خیابان، سکوت من و پوزخند معنی دارم بیش‌تر عصبی‌اش کرد…

 

– حیف که در خونتونیم لاله… حیف…

 

– هرجا باشیم تو وجودشو نداشتی!

 

مشتم را باز کردم و بادام‌زمینی‌ها را نشانش دادم.

 

– پس واسه چی دنبال تقویتی؟! خودتی آقای بردبار!

 

گفتم و با غیظ رو برگرداندم.

 

هرچه بارش کرده بودم بسش بود!

 

– به‌به! چشمم روشن! پس بچه‌م دروغ نمی‌گفت زیر سرت بلند شده!

 

 

 

نمی‌دانستم چه‌طور رویش شده بود بیاید…

 

اصلا چه‌طور رویش می‌شد این‌قدر طلب‌کار روبه‌روی من بایستد و حرف بزند!

 

– عمه!

 

– کوفتِ عمه! چشم زن‌داداشم روشن با این دختر بزرگ کردنش!

 

عمو و زن‌عمو پشت سرش بودند… زن‌عمو نگاه نگرانش را به من دوخته بود…

 

چه مخمصه‌ی وحشتناکی… امیرحسین را تازه شسته بودم عمرا حقیقت را می‌گفت!

 

عمو هم اخم کرده بود اما محکم و مقتدر گفت:

 

– فرخنده! بیا برو تو!

 

میان زمین و آسمان مانده بودم… امیرحسین زخمی پشت سرم و فرخنده‌ی طلبکار جلوی رویم… زبانم بند آمد…

 

اگر امیرحسین برای اذیت کردنم حقیقت را می‌گفت چه…

 

عمه دست به کمر قدمی جلو آمد و زن‌عمو هم چادرش را جلو کشید و نگران‌تر جلو آمد و عمه باز گفت:

 

– لاله… خجالت نمی‌کشی؟! کیسان یه سر و گردن از این سره! بچم حاضر بود ببخشتت اون‌وقت تو چی‌کار کردی؟! کولی بازی!

 

امیرحسین در سکوت فقط عمه را نگاه می‌کرد، انتقامش را با سکوت می‌گرفت با حرف نزدن…

 

بی آن‌که جواب عمه را بدهم زیرلب به زن‌عمو سلامی دادم… اما جوابش را عمه داد.

 

– سرپندون! دختره‌ی…

 

– ولش کن فرخنده! اول بپرس بعد حرف بزن…

 

عمو گفت و جلو آمد، بازوی عمه را گرفت و عقب کشیدش…

 

– چیو بپرسم… از سرتا پای این خانم معلومه چه‌کاره ست…

 

امیرحسین دستش را پایین انداخت و قدمی نزدیک من شد…

 

ترس داشت جانم را آتش می‌زد…

 

می‌ترسیدم عمه سر و صدا کند و همسایه ها خبر شوند یا امیرحسین چیزی بگوید و زیر بار آبروریزی له شوم…

 

 

 

– سلام… آقای برازنده… منصور برازنده… درسته؟!

 

– سلام… بله… و شما؟!

 

– امیرحسین بردبار…

 

جلو آمد و در مقابل چشم‌های متعجب عمه و نگاه همیشه مسکوت زن‌عمو، دست در دست عمو گذاشت و فشردش…

 

– من با خواهرم کار دارم… هدی… دوست خانوادگی روحی‌خانم… لاله‌خانم رو اتفاقی دیدم ازشون خواستم خواهرمو صدا بزنن…

 

نفس حبس شده‌ام را ول دادم و نگاه دلخوری حواله‌ی عمه‌فرخنده کردم…

 

عمو لب‌هایش را گزید، امیرحسین را می‌شناخت یا حداقل اسمش را می‌دانست…

 

شاید از دسته‌گل پسرش خبر داشته شاید هم…

 

– خواهر تو اینجا چی‌کار می‌کنه؟! خواستگارشی؟

 

حرف‌های فوضولانه‌ی عمه اعصاب برای هیچ‌کداممان نگذاشته بود…

 

– افتخاریه… اما خیر بنده متاهلم!

 

عمو لال شده فقط نگاهش می‌کرد… امیرحسین مظلوم دیوانه…

 

زخم‌خورده‌های پسر عمویم کم نبودند… من… تینا امیرحسین… در آینده هم فرناز احمق…

 

عمو بی آن‌که چیزی بگوید گوشه‌ی لبش را جوید و زیرلبی گفت:

 

– بریم تو خانم…

 

گفت و فرخنده و زنش پشت سرش وارد حیاط مان شدند… آدم‌های پررو و دریده!

 

عمو منصور یک چیزی! عمه دیگر چرا زبانش دراز بود…

 

خدا همه‌شان را لعنت کند… گریه های یواشکی قبل از عقدم را هنوز به‌خاطر داشتم…

 

اجبار بابا و برادر لجبازش…

 

– خدا لعنتت کنه مهیار به چه روزی انداختی منو! لاله به ولله‌علی قسم… اگه گوشه چشمم بیفته به مرتضی تو و خواهرتو به هم گره می‌زنم!

 

حرفش مهم نبود… تنها چیزی که فهمیدم این بود که این بشر نمی‌توانست نامرد باشد… متشکر نگاهش کردم…

 

– ممنونم… فکر کردم لوم می‌دی…

 

– چزوندن این مرتیکه منصور برام مهم‌تره…

 

 

با نفرت به در خانه‌مان خیره شد… نگاهش انگار طبل اعلان جنگ را می‌کوبید مردی پر از زخم روبه‌رویم ایستاده بود…

 

پر از تاول و چرکی که زیر ظاهر آراسته و مرتبش پنهان کرده بود…

 

– این پشت همه‌ی گندا و کثافتای اون پسر الدنگشه! تو می‌دونستی خود این مردک چنتا زن صیغه‌ای داره؟!

 

بعید نبود… با آن اخلاق‌های گنده‌دماغی زنش دست به چنین کارهایی بزند…

 

هم وسواس فکری داشت هم وسواس روی همه‌چیز…

 

سرتاپای عمو را قبل از ورود به خانه می‌سابید، همیشه دست‌هایش خشک و زمخت بود بس‌که وایتکس و جرم‌گیر به در و دیوار خانه می‌زد اما…

 

این‌که همه‌چیز را درباره‌ی کیسان می‌دانست و باز هم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد قلبم را فشرد…

 

– فردا بیام رستورانت… بیشتر برام می‌گی؟!

 

– نه! تو برای کار میای… نهایت فاصله‌تو با من رعایت کن نه از خودت دل خوشی دارم نه از کس و کارت!

 

به درکی گفتم و با قدم‌هایی محکم سمت حیاط رفتم…

 

هدی که داشت پرواز‌کنان سمت کوچه می‌دوید با دیدن من ایستاد و ذوق زده پرسید:

 

– لاله‌جون داداش حسین من دم دره؟! عموت گفت باهام کار داره…

 

توجه هادی به من و خواهرش جلب شد و او هم میان سر و صدای بچه‌ها به ما پیوست‌.

 

– کی؟ امیرحسین؟! چی‌کار داره؟!

 

شانه بالا انداختم و رو به هدی سر تکان دادم.

 

– اهوم… دم دره هرچی تعارف زدم نیومدن تو…

 

به ثانیه نکشیده صدای ملچ و ملوچ بوسه‌های هدی به گوشمان رسید که احتمالا به سر و صورت آن دیو می‌زد…

 

– اون اینجا چه غلطی می‌کنه!

 

– مامانم دعوتش کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hana
Hana
1 سال قبل

😍 😍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x