رمان آشپز باشی پارت 31 - رمان دونی

 

 

پوفی کشید و کلافه لگدی به کاشی زیر پایش زد…

 

– اگه بیاد تو آبرو ریزی راه می‌ندازه… لاله نذار بیاد بابام مشکل قلبی داره یه وقت…

 

– هادی؟!

 

– جونم…

 

نگاهم را به آسمان دوختم… از آسمان به چهره‌ی مهربان هادی…

 

چه‌قدر تفاوت داشتند این دو برادر…

 

چه‌قدر من بدبخت بودم که این‌جا بودم… چه‌قدر…

 

– طرفای مامانت‌اینا… بنگاه آشنا سراغ نداری واسم خونه پیدا کنی؟

 

باید هرطور بود کمی از فضاهای شلوغ دور می‌شدم…

 

از جایی که فرخنده و برادرش، حتی یک درصد امکان حضورشان قوی می‌شد.

 

خسته بودم از همه‌ی اتفاقات زندگی‌ام…

 

– پیدا می‌کنم برات… بیا برو تو چاییدی! منم برم ببینم این مرتیکه نیاد تو…

 

سرم داشت می‌ترکید، دیگر حوصله‌ی مهمانی پدر را نداشتم…

 

عموی نامهربان من… چه‌طور دلش آمد اینطور من را بدبخت و ذلیل کند…

 

روی صندلی پلاستیکی زرد کنار دیگ نشستم آن همه شوقی که برای بازی با بچه‌ها داشتم در دلم مرد و چال شد…

 

وای برای من و زندگی نحسم…

 

بادام‌زمینی‌های امیرحسین خیس شدند و به دستم چسبیدند…

 

به‌جای اشک ریختن تنم به عرق کردن افتاد، به جای ناله کردن مشتم بیشتر و بیشتر فشرده شد…

 

– لاله مادر… کم کم سفره بکشیم بچه‌ها گشنه‌ن…

 

به شهنازی نگاه کردم که می‌دانستم تمام دل و فکرش چند قدم آن‌طرف‌تر میان کوچه‌ است و جرعت قدم گذاشتن به آن‌جا را ندارد…

 

– چشم شهناز جون…

 

 

 

#امیرحسین

 

هنوز سپیده نزده در حیاط رستوران پارک کردم… امروز افتتاحیه بود…

 

نتیجه‌ی یک عمر زحمت و تلاشم را امروز می‌دیدم…

 

آفتاب نارنجی از میان درخت‌های چنار باغ کم‌کم شروع به تابیدن کرد…

 

صدای شلوغی ماشین‌ها از اتوبان کناری به گوش می‌رسید و من… تک و تنها میانه‌ی باغ ایستاده بودم… با کاپشنی بادگیر…

 

کمی تنهایی نیاز داشتم، باید به خودم می‌آمدم… یک زن ارزشش را نداشت اینقدر در خودم فرو روم…

 

– الهی شکرت… شکرت که زنده‌م نفس می‌کشم… به امید خودت!

 

نفس عمیقی کشیدم… نمی‌دانستم این پیرمرد کجا غیبش زده که در رستوران باز بود و خودش هم ناکجا آباد!

 

آهسته پله‌های کوتاه رستوران را بالا رفتم…

 

این دخترک خیره‌سر هم باید می‌آمد و شروع می‌کرد… اوس اسی هم معلوم نبود کجا مانده…

 

– نگاه کن اوستا خوب ورزش بده! ورز دادن تو کوبیده از همه‌چیز مهم‌تره!

 

بی سر و صدا خودم را به دفتر مدیریت رساندم و پرده‌ را کمی کنار زدم که بهتر ببینمشان…

 

– اوس اسی… دخترت چن سالشه که دادیش شوهر؟!

 

داشت با دست‌های کوچولویش کوبیده سیخ می‌کرد…

 

دستکش به دستش زار می‌زد… باید سایز کوچکترش را هم سفارش می‌دادم…

 

– هفده سالشه خانم…

 

– در حق دخترت جنایت کردی اوستا…

 

یک تار مویش هم معلوم نبود… در این چند روزی که اینجا کار می‌کرد من و مهیار را در جیبش گذاشته بود…

 

همه‌ی کارکنان چه جدید و چه قدیمی گوش به حرف او بودند…

 

جذبه که نداشت… شاید به‌خاطر زیبایی ذاتی‌اش بود…

 

 

 

– چی‌ بگم خانم… خودش و مادرش خواستن منم نتونستم جلو دل بچمو بگیرم…

 

– هی اوستا… یه روزی حالیش میشه چی‌کار کرده که دیره دیگه!

 

خنده‌ام گرفت… اوی کم‌عقل روی منبر رفته و پیرمردی را نصیحت می‌کرد که چهارتا دخترش را شوهر داده بود!

 

ما که قد خرسی گنده سنمان بود و ازدواج کردیم به کجا رسیدیم! همه که مثل آن مردک زن‌باره نبودند…

 

– خانم برازنده! بیاید مدیریت لطفا!

 

یکه‌ای خورد و سرش را دنبال صدایم به اطراف گرداند… چشم‌های زمردین خمارش هنوز خواب آلود بود و خسته…

 

دیشب هم تا آخرش ماند…

 

– وا! توهم زدم اوستا! تو هم شنیدی این هیولا صدام بزنه؟!

 

قبل از آن‌که اوس اسی پنجره را نشانش دهد به ضرب پرده را کنار کشیدم و با تحکم بیش‌تری صدایش کردم.

 

– برازنده!

 

سیخی که در دستش بود را روی زمین گذاشت و هول هولکی دستکش‌هایش را درآورد…

 

پرده را سر جایش کشیدم و روی صندلی مهیار لم دادم… من هیولا بودم برایش! مسخره بود! هیولا!

 

دو تقه به در اتاق خورد و بعدش لاله هول‌زده در را باز کرد و داخل آمد.

 

– سلام…

 

زیرچشمی نگاهش کردم.

 

– ببند درو…

 

لپ‌هایش سرخ شده بود… از خجالت یا سرما… نمی‌دانم…

 

در را آهسته بست و ساکت گوشه‌ی اتاق ایستاد…کاش می‌شد موهای قشنگش را باز کنم و یک دل سیر…

 

نمی‌دانستم چه شده… یک عمر دختر کوچولوهای موفرفری را دوست داشتم حالا موهای ورژن بزرگترشان داشت روانی‌ام می‌کرد…

 

حیف این قیافه و موها که مال سگ پاچه‌گیری مثل او بود!

 

اگر تجربه‌اش نکرده بودم محال بود هوسم را اینقدر به بازی بگیرد… مرد هوس نبودم اما این دختر داشت از دین و ایمان دورم می‌کرد…

 

– خب… هیولا! درسته؟!

 

– بله رئیس…

 

 

 

خنده‌ام گرفت‌، حتی انکار نمی‌کرد وروجک! کارش واقعا عالی بود…

 

ثابت کرده بود نصف آشپز‌های مرد شیراز را می‌ارزد!

 

– دختر تو کی می‌خوای بزرگ شی؟! چن دفه بهت بگم اینجا با مردا گرم نگیر؟! دوباره ریز و پیز اوس‌اسیو کشیدی بیرون؟ اصلا کی به تو گفته پنج و نیم صبح پاشی بیای رستوران؟

 

جوابم را نداد… نگاهش را به سقف کشاند و زیرلبی گفت:

 

– شروع شد!

 

عصبی نبودم اما دوست داشتم او اینطور فکر کند…

 

خوشم می‌آمد از من حساب ببرد! هر دو دستم را روی میز کوبیدم و با تظاهر به عصبانیت از جایم بلند شدم!

 

– اینقد بی‌ادب نباش!

 

یکه‌ای خورد و قدمی به عقب برداشت… روپوش سفیدش را انگار از حد فرم کوتاه‌تر کرده بود…

 

پیش‌بند چهارخانه‌‌ی تنش هم فرم نبود… بامزه می‌شد اما خلاف قوانینی که رستوران داشت، رفتار می‌کرد…

 

– این چیه پوشیدی برازنده! دوپاره استخون چیه که نگاهش کنن ها؟ قانونه تا روی زانو! دیگه نبینم!

 

دستی به روپوشش کشید و در سکوت نگاهم کرد… می‌دانستم نمی‌تواند چیزی بگوید و داشتم لهش می‌کردم…

 

منصفانه نبود… دلم برایش سوخت… این چند روز خیلی تلاش کرد که زودتر افتتاحیه‌ی رستوران را راه بیاندازیم…

 

چشم‌هایش گود رفته بود، به‌نظرم کمی لاغرتر هم می‌آمد…

 

روسری مشکی‌اش را طوری بسته بود که تمام موهایش را دربر بگیرد… کاش نبسته بود…

 

– نشنیدم بگی چشم!

 

– چشم…

 

صدایش را به زور شنیدم… زبان درازش را به کام گرفت که کارش را از دست ندهد…

 

البته… به قول خودش از آن شب در خانه‌شان سرسنگین رفتار می‌کرد.

 

 

 

 

 

 

پشیمان شدم از داد و هوارهایم… من آدم یخی بودم اما خب وجدانم درد می‌کرد…

 

عطرش که زیر بینی‌ام پیچید بیشتر هم پشیمان شدم…

 

جلوتر رفتم و نگاهش کردم… در آن دکوراسیون خاکستری و مشکی او مثل الماسی می‌درخشید…

 

صبح زود بود و تن من پر از هورمون‌های بی استفاده‌ای که ولشان می‌کردی همه‌شان سمت پاها هجوم می‌آوردند…

 

– می‌تونم برم؟! کارام مونده…

 

دست در جیب کاپشنم بردم… از وقتی تصمیم گرفته بودم سیگار را ترک کنم همیشه چیزی در جیبم می‌ریختم که هوس سیگارم را سرکوب کنم…

 

مشتی پسته بیرون آوردم و سمتش گرفتم.

 

– صبحونه خوردی؟

 

نگاه دلخورش چشم‌هایم را شکار کرد…

 

– زودتر اومدم کارا رو راه بندازم… واسه‌ی کانتر صبحانه هم میان امروز می‌خواستم کارای ناهار ردیف شه که به اون ورم برسم…

 

– بقیه مردن مگه؟! اینجا کلی کارگر داره‌… وضیفه‌ی همه‌ست نه فقط تو! نذار سرت سوار شن… حالیته چی می‌گم؟

 

دلخور سرش را تکان داد، فکرش را هم نمی‌کرد جای تشکر اینطور سرش داد بزنم…

 

– بگیر اینا رو بخور رنگ به روت نیست… شر شهنازو رو سر من سوار نکن!

 

سرش را به چپ و راست تکان داد و عقب‌تر رفت…

 

– دهنم جوش می‌زنه… پسته نمی‌خورم…

 

طبعش گرم بود ناکس‌… من بهتر از همه می‌دانستم چه‌قدر داغ است…

 

زن ناحسابی نمی‌دانم سر صبحی چه بود که یادم آورد…

 

پسته ها را به جیبم برگرداندم و کاپشنم را درآوردم و طوری گرفتمش که حال دگرگونم از پاهایم برایش مشخص نشود…

 

– خیلی خب‌… می‌تونی بری…

 

 

 

به خیال رفتنش کاپشن را روی صندلی‌های راحتی انداختم اما صدایش از پشت سرم آمد…

 

– ببخشید… رئیس… من می‌تونم زودتر برم…؟ زود اومدم که کارامو تموم کنم باید برم دانشگاه حنانه…

 

لب گزیدم…

 

می‌خواست دیوانه‌ام کند! چه کاری بود صبح به این خلوتی تنها گیرش بیاورم‌…

 

– لعنت به شیطون… لعنت…

 

– چیزی گفتین؟!

 

بوی شامپو و صابون می‌داد… صدای آهنگینش…

 

مرد بودم و او را به یاد داشتم… بلور تنش بوی صابون می‌داد…

 

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

 

– باشه… برو به کارت برس!

 

– یه چیز دیگه!

 

وای وای! بیرون برو نبود این وروجک… شاید حالم را فهمیده بود و می‌خواست آزارم دهد…

 

نفس تندم را در هوا گرفت… به هرحال زنی بود که پنج سال زندگی مشترک داشته است‌… زیرلب غریدم:

 

– آی زبونتو مار بزنه… چیه دیگه!

 

– لپه‌ای که خریدین درجه یک نیست…

 

حالا وقتش بود که از مرغوبیت لپه حرف بزند؟

 

تمام تن من آتش بود و این احمق… با عصبانیتی واقعی سمتش برگشتم…

 

– برو بیرون!

 

متعجب نگاهش را بین صورتم و شلوار برآمده ام گرداند… همین را می‌خواست بداند دیگر!

 

هین بلندی کشید و نگاه ترسیده‌اش را به صورتم دوخت…

 

ننگ بالاتر از این؟! روی سرش داد زدم:

 

– بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
1 سال قبل

از این به بعد هرروز پارت داریم؟

.......F
.......F
1 سال قبل

ای جون مرسی ساعت دقیقشو هم بگین😍😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x