هدی بازویم را گرفت و با همان لحن آرامی که با هم حرف زده بودیم گفت:
– حیف که داداش حسین گفته ماماناینا چیزی نفهمن وگرنه دندوناشو خورد میکردم! به زنداداش من میگه عزیزم؟
آخرش نفهمیدم هدی از ازدواج ما ناراحت است یا خوشحال.
لفظ زنداداش گفتن او را هم دوست نداشتم. مثل یک واژهی خیلی خیلی غریبه بود. آهی کشیدم و نالیدم:
– ازش متنفرم.
– منم!
– جای پچپچ کردن بهتره ما رو راهنمایی کنی خونتو ببینیم دخترعمو!
هدی آهسته ادایش را در آورد. در آن جنگ اعصاب خندهام را قورت دادم و با آرنج به بازوی هدی کوبیدم.
– بفرمایید بریم عمهجون…
از قصد کیسان و حرفهایش را نادیده میگرفتم.
عمه چادرش را مرتب کرد و از جایش بلند شد، تعارفات مرتضی و شهناز را مودبانه رد کردیم و بعد از خداحافظی بیرون آمدیم و پلهها را بالا رفتیم.
توپم حسابی پر بود. آن از دعوای بعد از عقد این هم از آمدن بیخبر کیسان ابله!
– چرا دم به دقیقه جلو من سبز میشی؟ ها؟ کیسان منو ببین! بهخدا بزنم به سیم آخر بد میبینیا!
عمه کلید را از دستم گرفت و در را باز کرد.
-پناه بر خدا عمه! کظم غیظ کن!
در را باز کرد و کنار ایستاد.
– بیا برو تو کیسان… من باید تکلیفمو با تو یکی روشن کنم!
خندید، سعی میکرد تظاهر کند خندهاش مهربان است!
– تکلیف چیو عمه؟ آدم نگران زنش باشه جرمه؟
زنش؟ من را میگفت؟ من دیگر هیچوقت زن او نمیشدم! این را النگوهای روی دستم فریاد میزدند.
– کیسان ولم کن سر جدت! زن چی کشک چی؟! ما طلاق گرفتیم حالیته یا نه؟ بهخدا دیگه کشش تو یکی رو ندارم ولم کن!
عمه بازویم را گرفت و داخل کشاندم.
– هیششش! صدات تا هفتا خونه اونورتر رفت!
کیسان هم آمد و در را بست.
– صداتو رو من بلند نمیکردی! الان سرم داد میزنی هر دفه داد میزنی!
جنون بیخ گلویم را فشرد هجوم بردم و هلش دادم.
– داد میزنم خوبم داد میزنم مرتیکهی زنباره! گه خوردی اومدی دنبال من! غلط کردی دنبالم راه میفتی!
خواست مچ دستم را بگیرد اما بازهم هلش دادم و فریاد کشیدم:
– دست کثیفتو به من نزن!
عمه لاالهالاالله گویان من را عقب کشید، چادرش دور کمرش افتاده بود.
– شیطونو لعنت کن لاله! چته دخترم؟ تو لالهی آروم منی؟ ها لاله؟
بغضم را قورت دادم که عقدهی دعوای خودم و امیر را قاطی این یکی دعوا نکنم.
– مگه میذاره آروم باشم؟
کیسان اخم کرده به در تکیه داد.
– من دوسش دارم عمه! یه غلطی کردم تاوانشم میدم. اصلا ببریمش محضر تعهد کتبی میدم دیگه کاری نکنم ناراحت شه… اموالمم میذارم ضمانت!
داشت خودش را به نفهمی میزد! مگر مشکل من مال و اموالش بود؟
من از او متنفر شده بودم. حاضر نبودم حتی قیافهاش را ببینم و او از ازدواجی مجدد حرف میزد!
– کیسان عمه. خودت میدونی این ریسمون پارهست چرا هی چنگ میندازی بهش!
– نمیدونی چرا عمه؟ چون خودخواهه! چون همه چیزو با هم میخواد هم خرو هم خدا رو هم خرما رو!
پوزخند زد و جلوی عمه ایستاد.
– جای بازخواست کردن من یقهی اینو بگیر! بهش بگو تا حالا کجا بوده؟ با کدوم پسر این زنیکه؟
دست به کمرم زدم و با پررویی در صورتش زل زدم.
– هرجا بودم به خودم مربوطه! فرنازجونت چطوره؟ صیغهتون تموم نشد؟ مامان جونش منتظرته شام پخته چرا نرفتی؟
دندانهایش را به هم سایید و خفه شد.
خودش را به مبلها رساند و خودش را روی سهنفرهاش پرت کرد.
– چیه خفه شدی؟ فک کردی خرم؟ نفهمیدم صیغهش کردی؟
عمه فرح عقبم کشید و با هشدار صدایم کرد.
– لاله!
وقتی عمه چشمهایش را اینطور چپ میکرد یعنی اگر حرف دیگری میزدم قطعا قهر میکرد.
من را روی مبلی نشاند و خودش هم چادرش را در آورد و کنارم نشست.
– کیسان! منو ببین کیسان!
کیسان بیمیل نگاهش را از صورت من گرفت و به عمه داد.
– جانم عمه؟!
– تو مگه طلاق ندادی لاله رو؟ چه مرگته عمه؟ باز فرخنده شیرت کرده؟ تا کی میخوای با طناب اون بری تو چاه؟
کیسان از حالت شل و وا رفتهاش درآمد و شق و رق نشست.
– بگم غلط کردم خوبه؟ من بدون این میمیرم نمیفهمه… عمه هیچکس منو نمیفهمه! نه بابام میاد راضیش کنه نه مامانم. عمو مسعود هم چشم دیدنمو نداره… میگی من چه غلطی بکنم؟
عمه دستم را میان دستش فشرد که سکوت کنم.
– تو که بدون این میمردی چرا رفتی پی زن بازی؟ آمارت دست من و عموت اومده. فقط فرناز نیست!
اگر میگفتم که عکسهایش با تینا را دیدهام شر به پا میشد! هرچه بود تینا خواهر مهیار بود و از بختیاریها.
دلم نمیآمد دم عروسی حنا باز دردسر درست شود.
– من غلط کردم عمه غلط کردم. زنمو میخوام… هر تعهدی بخواید میدم!
خندیدم. چهقدر این آدم پررو بود! نمیدانست حالا من زن امیر شدهام. زنش را میخواست؟ باید میرفت پی همان فرنازش.
– کیسان بس کن عمه! مسعود و روحی دیگه لاله رو دست تو نمیدن اعتمادشونو خراب کردی! بذار این بچه زندگیشو بکنه…
هرکه او را نمیشناخت من خوب میشناختمش.
میدانستم دوستداشتنی در کار نیست و او فقط برای خودخواهی خودش میخواهد فقط متعلق به او باشم نه کس دیگری!
از امیر و هادی میترسید.
حالا که دیده بود من به چشم دیگران آس آمدهام میخواست دوباره به دستم بیاورد.
– با خودت چندچندی کیسان؟ وقتی گفتم طلاق میخوام چرا لال شدی؟ یه کلمه معذرت خواستی؟
دهانش را باز کرد که جواب دهد اما صدای زنگ مانع از حرف زدنش شد.
عمه پوفی کشید و بلند شد که در را باز کند. کیسان سمتم متمایل شد و آرام گفت:
– حالا که به غلط کردن افتادم! چن بار بگم بهت میخوامت؟!
صدای تعارف تکهپاره کردن عمه میآمد و حرف زدن شهناز.
برگشتم که ببینمشان اما با حس کردن دست کیسان روی گردنم انگار برق ۲۲۰ولت به تنم وصل کرده باشند.
دستش را پس زدم و بیاختیار غریدم:
– دست کثیفتو بکش!
– دست من؟ لاله یادت رفته دختریتو من گرفتم؟ یادت رفته چقد دوس داشتی بغلت کنم؟ حالا…
حرفهایش داشت دیوانهام میکرد، کاش زودتر عمه او را از خانهام بیرون میانداخت.
صدای پیام گوشیام همزمان با بسته شدن در بلند شد.
– صاحب خونه برامون شام آورده لاله، چه زن خوبیه دوست مامانت!
اما تن من یخ کرده بود، نفرت حضور کیسان با استرس آمدن این پیام ادغام شد…
“در واحدتو قفل نکن”
عمه را چه میکردم؟ اگر میخواست بماند آنوقت امیر را کجای دلم میگذاشتم.
– این شام من و شماست عمه! بعضیا خونهی مادر زن جدیدشون دعوتن!
از عمد گفتم، میخواستم بچزانمش! دوست داشتم مثل ماهی درون تابه جلز و ولز کند و نگاهش کنم.
– بس کن لاله! دهن منو وا نکن نذار بگم چه غلطایی کردی!
ابروهایم از پرروییاش بالا رفت، من هر غلطی هم کرده بودم، خیانت جزوشان نبود.
– پاشو کیسان، پاشو بریم عمه! داری زیادهروی میکنی!
عمه گفت و قابلمهی آبی، با نقش طاووسی که در دست داشت را روی کانتر گذاشت.
– تو کجا بری عمهجون اینجا فقط یه نفر اضافیه.
عمه چادرش را برداشت و بلافاصله سرش کرد.
– منم باید برم عمه، قرصامو نیوردم با خودم نمیتونم بمونم.
ولی هرکه نمیدانست من که خوب عمهفرح را میشناختم، مطمئن بودم فقط و فقط بهخاطر اینکه میداند تا او نرود کیسان هم قصد رفتن نمیکند میخواهد برود.
کیسان که دید با زبان تند راه به جایی نمیبرد ملتمسانه نالید:
– عمه…
– پاشو پسرجان پاشو دیره. روحی نگرانم میشه نگفتم میام اینجا.
در دل خدا را شکر کردم که عمه میخواست او را ببرد. عمهفرح مثل عمهفرخنده نبود.
دلرحمی و مهربانیاش باعث گول خوردنش میشد. کیسان فریبش داده بود…
با رفتن عمه و کیسان دلم بیشتر ریخت… حتما هدی تا حالا به گوش امیر رسانده بود که مهمان داشتهام.
او که دم محضر، درست بعد از عقد آنطور دعوایم کرده بود وای به حالایش… اصلا اینها به کنار…
او حالا دیگر شوهر من حساب میشد و من…
#امیرحسین
آرام در حیاط را باز و بسته کردم، طوری که آب هم از آب تکان نخورد.
پاورچین پاورچین از در ورودی گذشتم و پلهها را آرام بالا رفتم.
خون، خونم را میخورد! کیسان اینجا بوده و من مثل یک هویج بیخاصیت فقط شنیده و حرص خورده بودم.
آرام کفشهایم را بیرون آوردم و با دو انگشت بالا آوردمشان.
قلبم لحظهای تپیدن را یادش رفت… این خانه، این خانهی جهنمی را دوست نداشتم.
فقط میخواستم با لاله حالم خوب شود. با لاله خاطرات زنگزدهی این خانه را دور بیاندازم…
نفس عمیقی گرفتم، شدیدا احتیاج داشتم یکی عاشقانه دوستم بدارد.
یکی دنیایش من باشم نگاهش پی من راه بیفتد… آنقدر از زنها جفا کشیده بودم که با فهمیدن عشق لاله از آن به نفع خودم استفاده کنم.
من میخواستم پرستیده شوم! شرک است اما…
دستگیره را پایین کشیدم و همانطور مثل شبح وارد واحد لاله شدم.
صدای آرامش میآمد که داشت مرثیه میخواند، آواز حزنانگیزی از ته دلش…
“در میان طوفان
همپیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمهشبها دارم با یارم پیمانها
که بر افروزم آتشها در کوهستانها
شب سیه، سفر کنم، ز تیرهره گذر کنم…”
صدای دلانگیزش را دوست داشتم.
جلوتر که رفتم دیدمش، موهای خیسش را یک طرف ریخته بود و داشت به پاهای لختش که از حولهی صورتیرنگی بیرون آمده بود لوسیون میزد.
تمام حسهای مردانهام بیدار شد و او را طلب میکردند.
چهقدر یک زن میتواند زیبا و دلفریب باشد که او بود؟ آب دهانم را بهسختی فرو دادم. حالا وقت مطالبهی هوس نبود…
– آهای خانم دریانورد!
جیغ کوتاهی کشید و فورا سمت من برگشت، چشمهای سرخش حالا وقزده بود.
– وای! کی اومدی زهرهترک شدم!
بلند شد و ایستاد، حولهی حمامش کمی کنار رفته و خط سینههای سفیدش معلوم بود.
تندتند با دستش لبههای حوله را به هم رساند و صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایی که بهزور در دستش کردم بلند شد.
– جنابعالی در حال رفتن با قایقرونا بودی که رسیدم!
هول زده موهای خیسش را با کشموی مشکیرنگی که به مچش انداخته بود بست و سمت در رفت.
– کسی که ندیدت؟ آروم اومدی؟ وای خدا!
نگاهی به بیرون انداخت و قفل در را چرخاند. کفشهایی که کنار در گذاشته بودم را چک کرد؛ درکش میکردم.
از شهناز و خانوادهام میترسید، میترسید زنی اغفالگر بهنظر بیاید.
– همیشه اینجور میری بیرون؟ با حوله؟
سر راست کرد و نگاهم کرد، بیکلام. دلم برای بوسیدنش رفت. حالا که زنم بود چهار چشم دیگر درآورده و با ولع نگاهش میکردم.
– اگه تا قبل از زن من شدن هر کاری میکردی دیگه فراموشش کن! هادی داداشمه درست ولی دوس ندارم جلوش سر لخت بگردی! حالیته؟
آمد که از کنارم رد شود، بوی شامپو و صابون تنش مستم کرد.
مثل همان دفعهای که خانهی پدربزرگ حمام کرد.
اینبار زنم بود، نه گناهی بود و نه عذاب وجدانی…
شیطان درونم داشت بیچارهام میکرد. بازویش را چنگ زدم.
– کجا؟
دلم برایش سوخت، مظلوم شده بود.صورت سفیدش به قرمزی میزد.
حرارت تنش را حتی از فاصلهی میانمان حس میکردم.
– لباس… لباس بپوشم!
میخواست این بلور را با لباس بپوشاند؟ سخت در اشتباه بود…
تنها با دیدن تن او تمام جهنمی که در این خانه گذرانده بودم را از یاد میبردم.
– لازم نکرده!
هنوز از دستش عصبانی بودم که بهخاطر النگوها در محضر دعوا راه انداخت…
باید تقاص پس میداد! اصلا چه معنی دارد زن از علایق شوهرش سرپیچی کند؟
به زور تنش را به خودم چسباندم، منقبض بود تنش را رها نمیکرد… حولهاش کمی نم داشت و موهایش هم.
– ترسیدی یا خجالت کشیدی؟ هوم لاله؟ کدوم؟
فشردمش و آخش را درآوردم، میدانستم خجالت میکشد. برایم شیرین بود اینطور سرخ شدنش.
– کیسان اینجا چه غلطی میکرد؟
بلاخره پرسیدم، چیزی که داشت مثل خوره روانم را میخورد.
از لحظهای که هدی گفت کیسان خانهی شهناز است خون به مغزم نرسید…
میخواستم بیایم و داد و هوار راه بیاندازم، اگر مهیار جلویم را نمیگرفت قطعا کیسان را میکشتم.
– امیرحسین! میشه ولم کنی؟
آنقدر صدایش برایم ناز داشت که نتوانستم خودم را نگه دارم، گردنش را خیس و تبدار بوسیدم.
– نه! نمیشه لاله!
شروع به وول خوردن کرد، نمیدانست صدای آن النگوها دیوانهترم میکند…
به فکر افتادم برایش خلخال طلا هم بخرم. از آنهایی که سکههای کوچک آویزانش دوبرابر این النگو ها صدا بدهد.
– آخه… اینجوری نمیتونم بگم… ولم کن!
میخواستم یک چیز را بدانم، فقط یک سوال داشتم و بس…
– هنوزم بهش فکر میکنی لاله؟
تقلایش آرام شد و تنش بیحرکت ایستاد.
– به کی؟
بازوهایم را بیشتر به تنش فشار دادم و چیزی نگفتم، خودش کمی فکر میکرد میفهمید.
– ازش متنفرم، تو که میدونستی…
صدایش حزن داشت. از دستم ناراحت شده بود! بارها گفت و گفت از او متنفر است.
انتظارش را نداشت باز هم شک داشته باشم…
حولهاش را کنار زدم و با لذت سر شانهاش را بوسیدم.
– از من چی؟
میدانستم دوستم دارد، میدانستم او بیشتر از من به این وصلت پنهان دل داده اما احتیاج داشتم دوست داشتنش را برایم فریاد بزند.
لبهای کوچک و صورتیاش را باز و بسته کرد.
اشک در چشمانش جمع شده بود. مگر یک جمله حرف اینقدر احساسات داشت؟
– ولم کن!
گوش نکردم، سرش را کشیدم و به سینهام چسباندم. ول کردنش کار من نبود.
منی که هوسم قلقل میکرد و داشت پاهایم کمکم شل میشد…
میان گریهی آرامش سعی کردم حولهاش را از دست چپش پایین بکشم.
کاش تمام تنش را زودتر میدیدم… ناراحتیاش را میفهمیدم اما خودم هم داشتم دیوانه میشدم برای تن بلورینش!
بعد از چند ماه خماری این داغی طبعم کمکم داشت روی مغزم هم اثر میگذاشت.
– لاله…
گفتم و هولزده جدایش کردم، دیگر طاقت نداشتم صبر کنم.
بند حولهاش را باز کردم و از تنش بیرون کشیدم. موهای فر و خیسش روی شانههای ظریفش ریخت.
فقط نگاهش کردم، نمیدانستم بوسههایم را از کدام نقطهی دلپذیر تنش شروع کنم. از لبهای کوچکش یا چشمهای گریانش یا…
انگشتهایم را روی شانههایش فیکس کردم، این بت مرمرین و زیبا را فقط باید میپرستید!
با خجالت دستهایش را ضربدری روی سینههایش گذاشت و با گریه صدایم زد.
– امیر…
دوست داشتم بگویم جانم، دوست داشتم قربانصدقهی قد و بالایش بروم اما دهان بستم و بهجایش با خشونت شانهاش را فشردم.
– بگو… احساستو بگو لاله!
هق زد.
– من احمق دوست دارم!
نفسهایم تند شد، لب گزیدم و سمت کاناپه کشاندمش. باید به جایی تکیه میدادم، تنم توان ایستادن را نداشت.
بلاخره بعد از این همه مدت لاله مال من شده بود… میتوانستم تنش را صاحب شوم…
تنی که آن شب دیده بودم بوسیده بودم اما مالکش نشدم.
– بیشتر بگو… بیشتر بگو لاله! بگو دوسم داری بگو!
داشتم مثل روانیها مالکش میشدم. ذهنم کار نمیکرد. جز داشتنش به چیزی فکر نمیکردم.
هقهقش بیشتر شد و در همان حالی که به بالش روی کاناپهی سبز خانهاش چنگ میزد گفت:
– من اولین باره عاشق شدم…
دیگر چیزی نشیدم، دیگر حس نکردم فقط میدانستم که دارم تنش را زیر تنم له میکنم.
نمیدانستم بوسههایم کجا مینشیند و چه میکنم.
در عطر و مهر دختر کوچولوی فرفریام غرق شده بودم و لبهایش…
وای که اینلبهای سرخ از گاز گرفتنهایم دوباره و دوباره هوسم را جوش میآورد.
بلند شدم که پیراهنم را در بیاورم اما… افکاری مالیخولیایی مثل یک آفت به جان مغزم افتادند.
صدای آه و نالهی یک زن و یک مرد… چیزی از قدیمها!
سعی کردم کنارشان بزنم، گریهی لاله بند آمده بود اما هنوز هم مظلومانه نگاهم میکرد.
دکمههای پیراهنم را با دستهایی لرزان باز کردم و بیرون کشیدمش.
خم شدم و لبهای لاله را به بازی گرفتم.
میخواستم تصویر شهناز و شوهر لعنتیاش را کنار بزنم و زن خودم را ببینم.
در این خانهی شیطانی روحم اسیر شده بود انگار.
– اه… امیر…
این را وقتی گفت که لبهایش را رها کردم و سینهاش را چنگ زدم!
تصویر خندهی پدرم و امیر گفتنش در ذهنم زنده شد… تصویری که در کودکی از شهناز دیده بودم هم.
میخواستم خفهاش کنم، میخواستم آه نکشد و امیر نگوید… خم شدم که لبهایش را ببوسم اما…
#لاله
هیچوقت اینقدر سرخورده نبودم، حتی وقتی نتوانستم کنکور قبول شوم.
چه چیزی بدتر از این که یک مرد از تنت عقش بگیرد و بالا بیاورد! مردی که دوستش داری و جانت برایش در میرود!
در کل روز عجیب و خستهکنندهای را گذرانده بودم. اگر عاشق کارم نبودم هرگز روز بعدش را به رستوران نمیرفتم!
در کمدم را باز کردم و روپوشم را بیرون کشیدم. اتو کرده و تمیز مثل همیشه…
روسریام را پشت گردنم گره زدم و مانتوی تنم را با روپوش سفیدم عوض کردم.
پیشبند یکرنگ خاکستریام را برداشتم و سمت آشپزخانه قدم برداشتم، کاملا دلمرده!
دو قدم مانده به آشپزخانه صدای داد و هوارش را شنیدم، باز هم سگ شده بود!
– کی گفته ادویههای منو جابهجا کنید؟ اوس اسی! شما که اینجا بودی کار کی بود؟
وارد آشپزخانه که شدم، تمام کمک آشپزها و خدمه را ردیف کرده و استنطاقشان میکرد.
– من چی بگم آقا… من درگیر کار خودم بودم به بقیه نگاه نمیکردم!
زیرچشمی منی را پایید که بیتوجه به معرکهاش وارد کانتر خودم شدم و شروع کردم به دستکش پوشیدن.
عصبی دوباره فریاد زد:
– سپیده؟!
دهنلقتر از سپیده پیدا نکرده بود، میخواست از آن بیچاره اقرار بگیرد.
– کی من؟ آقا بهخدا من اصلا اونور نمیام، من به ادویههای شما چیکار دارم؟
محمد جلو آمد و سر به زیر گفت:
– آقا تقصیر سپیدهخانم نیست، من دست زدم معذرت میخوام!
ابرو بالا انداختم، مثل اینکه میان محمد و سپیده یک خبرهایی بود! درحالی که گوشم به آنها بود تکههای گوشت را چک کردم که اندازههایشان دستم بیاید.
– واسه تنبیهت ده روز کف آشپزخونه رو تمیز میکنی محمد! نبینم یکی دست بزنه به وسایل من که تنبیهش همینه! فهمیدید؟
حالا نگاهش کردم و او دست بالا آورد.
– برید سر کارتون!
سپیده طبق معمول سراغ من آمد و غرغرش را زیر گوشم شروع کرد.
– حالا قرآن خدا غلط شده؟ دوتا قوطی از این ور رفتن اونور! واهواهواه… اینم نوبرشو آورده تازه به دوران رسیده!
نمیدانست همین تازهبه دوران رسیدهی عصبی شوهر من است!
شوهری که حالش از من به هم میخورد اما به زور عقدم کرده!
– غر نزن سپیده! حتما از دندهی چپ پا شده!
– والا اینی که من میبینم هر روز از دندهی چپ پا شده.
لبخندی به رویش زدم و کارد را در دست گرفتم که بعضی تکههای گوشت را دو قسمت کنم.
– وای لالهجون! النگو خریدی؟ چهقد به دستات میاد!
گفت و دستم را گرفت و سمت خودش کشید.
با ذوق و شوق یکی از النگوها را در دستم چرخاند.
– ظریفن اما خوشگلن.
مادرش از پشت سر نگاهی انداخت و لبخندی مهربان به رویم پاشید.
– بگو مبارکت باشه دختر!
سپیده لبخند گشادی زد و آهسته گفت:
– مبارکش که هست ولی مامان بهنظرت محمدم واسه من النگو میخره؟
– استغفرالله! دخترم دخترای قدیم! وردار کارتو بکن مامانجان!
سپیده چشمکی به من زد و با شیطنت خندید، حدسم درست بود. پس آن خواستگار کذایی سپیده همین محمد خودمان بود!
– لاله!
خودش بود، امیرحسین فراری! خودم را به کری زدم و جوابش را ندادم اما اینبار بلندتر صدایم کرد.
– لاله برازنده!
همه از ترسشان نیمنگاهی انداختند و به کارشان مشغول شدند و من مجبورا جواب دادم:
– بله رئیس؟
با همان چهرهی خشمگینش دستور داد:
– بیا اتاق مدیریت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سوتفاهم ها با حرف زدن حل میشه اقای امیرحسین نه با این اصکول لازیا و چص کردنا…
نصف زندگی هارو همین چرت و پرتای مزخرف تباه کرده
تا اطلاع ثانوی حالم ازت بهم میخوره امیرحسین خر
پارت دوم توروخدا
خدابسازه با این کسخل امیرحسین 😂😂
مرسی ادمین جون🥰
دلم سوخت به حال لاله.
خوب این روانی چرا حرف نمیزنه به زنش بگه چه مشکلی داره. فقط توقع داره لاله حرف بزنه؟!
نمیدونم این چندمین رمان و داستانه که خوندم و توشون زندگیهایی که زیبا میتونه ادامه پیدا کنه با سکوت و برداشتهای اشتباه، تباه میشه. و عجیب زندگی واقعی ما هم همینه. جای هم فکر کردن، جای هم تصمیم گرفتن و رو تصمیم اشتباهی که جای هم میگیریم هم رو قضاوت میکنیم.
چرا امیر حسین اینکارو کرد؟
طبق معمول لابد عاشقش شده هنوز نمیدونه با خودش چند چنده مثل همه رمانا
خاطره بد داره. تو این خونه وقتی بچه بوده بعد از مرگ پدرش و ازدواج مادرش با مرتضی، رابطه مرتضی و مامانش رو با هم دیده. هم از مادرش و مرتضی متنفر شده، هم از این خونه بدش میاد، هم بعد از داستان تینا همه زنها رو بد میبینه. واسه همین نمیتونه قبول کنه که عاشق لاله شده.