صبح که بیدار شدم ندیدمش.
اتاقخوابش پر از عطر تنش بود و همینطور بالشی که بهجایش در بغلم میفشردم.
خمیازهای کشیدم و با چشم اتاقش را وارسی کردم.
هنوز همان کمدی در اتاق بود که وسایل کودکیام را در آن میچیدم.
همان کمد دیواری که پر بود از کتابهای قصه و کاستنوارهایی که بابا برایم میخرید.
شعرهای بچهگانه، سرودها…
کش و قوسی به تنم دادم و بلند شدم.
– کجا رفتی بچه؟
در اتاق نبود، صدای شرشر آب حمام میآمد.
کنجکاو وسایلش شدم. وسایلی که مرتب و منظم هرکدام در جای خودشان قرار داشتند.
روی میز آرایشش یک دفترچهی قرمز گذاشته بود و یک خودکار.
هرچه گشتم نه رژلبی دیدم و نه هیچ وسایل دیگری.
لای دفترچه را باز کردم. فوضولیام حسابی گل کرده بود.
“یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند.
پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من
ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند
پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم
بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند
ای آفتاب آهسته نِه پا درحریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند”
زیرش تاریخ هم زده بود. تاریخ بیست و شش بهمن!
بی آنکه بخواهم دوباره قلبم ریخت! خبر نداشت خودش نسترن مناست و عطرش عطر همان نسترن…
چشم بستم، نفس کشیدم و حبسش کردم.
– گل لاله از نسترن قشنگتره… گل لاله از همهی گلا قشنگتره!
تکلیفم را با خودم روشن کردم اما هنوز کارهایم با زنهای دیگر زندگیام تمام نشده بود.
مادری که از صد نامادری در حقم بدتر کرده و زنی که زنیتش فقط در تخت نمایان میشد!
تینا برای این از چشمم افتاد که مادری در غریضهاش نبود. مثل شهناز.
– صبحت بخیر، بیدار شدی؟
نگاهش کردم، بیحرف… حولهی صورتیاش به پوست برفیاش خیلی میآمد.
– صبحونه گذاشتم روی میز، فکر کردم تا حالا رفتی سر کار!
اخم کردم. شب تنها در آغوشش کشیدم و هر دویمان خوابیدیم. یک خوابیدن ساده که غسل نداشت!
– حموم کردی!
لبخند زد و کلاه حولهاش را پایین انداخت.
– عادتمه، هر روز صبح حموم میکنم. قبل سر کار رفتن…
موهایش در خیسی بلندتر بهنظر میرسید.
– مگه تو نمیای رستوران؟
– من که امروز آفم!
گردنبندی که برایش خریده بودم گردنش بود.
تعجب کردم چهطور دیشب متوجهش نشدم؟
– مگه توی یه هفته چن روز یه آشپز آف داره!
با بدخلقی گفتم. دلم نمیخواست دل بکنم و تنهایی به رستوران بروم.
دیروز مهیار را هم ناراحت کردم. لاله را ناراحت کردم… همهی کارکنان را…
یک جورهایی نمیخواستم تنهایی با بچهها روبهرو شوم.
– وا! یه چیزیت میشه امیر! خودت روز منو عوض کردی!
در کرم کاسهایاش را باز کرد و من رویم ترشتر شد.
– مگه تو وسواس داری؟ اونشبم شب حموم بودی!
صورت سرخ و سفیدش را ماساژ میداد و از موهایش هنوز هم آب میچکید.
– نه بابا وسواس چیه! وقتی آدم زیاد کار کنه یا زیاد راه بره باید حموم کنه که تنش بوی بد نده. زن و مرد نداره، انسان باید همیشه تمیز باشه.
دوست نداشتم به رستوران بروم وگرنه من هم بدم نمیآمد حمام کنم.
البته نه در این حمام نحسی که روزی شهناز برای آنکه به مرتضی روی خوش نشان دهم در آن زندانیام کرده بود.
#لاله
صبحانهاش را با اخم و تخم خورد و بعد از رفتن شهناز و مرتضی او هم آهسته و بیسر و صدا از خانه خارج شد و به رستوران رفت.
هزار بار جعبهی لواشک را نگاه کردم.
هزاربار خرس عروسکی را بغل کردم و فشردمش.
حس خوبی داشتم از اینکه لباسهای راحتیاش را جا گذاشت.
از اینکه تخت و بالشم عطر او را گرفته بود از اینکه…
چهقدر زود بخشیدمش! تمام رفتارهای زشتش را بخشیدم نه برای محبت دیشبش، دوستش داشتم…
اولین مردی بود که قلبم را دودستی تقدیمش کردم.
اولین مردی که برای روبهرو شدن با او پر از هیجان میشدم پر از حس خواستن. بوسیدن و بوسیده شدن…
بعد از ظهر را دوباره به خانهی مادرم رفتم. دلم نمیخواست حنا هم مثل من بیکس به خانهی بخت برود.
هرچند… فرخنده نمیگذاشت حنا هیچ کمبودی را حس کند.
– لاله عمه! اون سرویس چاییخوری رو بیار کادو بگیریم.
لبخندی به روی فرح زدم و سرویس چینی چایخوری را جلویش گذاشتم.
– عمه نمیخواد همهشو کادو بگیری اینا که واسه چیدن وسایل کاغذ کادوشو پاره میکنن!
فرخنده بادی به غبغب انداخت.
– وا! حرفایی میزنیا! جلو ایل و تبار بختیاری بگن یه اهمیتم به دخترشون ندادن!
حدسم درست بود، پس این آتشها از گور فرخنده بلند میشد!
– مگه کین اونا عمه؟ اونام مثل خودمون درب و داغونن!
– کجامون درب و داغونه لالهخانم؟! جنابعالی خانواده رو از هم نپاشونده بودی الان همه دور هم بودن!
عمهفرح نامحسوس به زانویم ضربهای زد که زبان به دهان بگیرم و فرخنده آهی کشید و ادامه داد:
– بچهم کیسان داره جلو روم پرپر میشه!
حنا دهنش را کج و کوله کرد و عمهفرح هم نگران نگاهش را بین من و مامان گرداند.
– والا فرخندهجون اونی که پرپر شد بچهی من بود اون که همین الانم ولش کنی روی زن این و اون ولو میشه!
فرخنده که دید از راه زبان تند و تیز نمیتواند وارد شود لحنش را آرامتر کرد.
– گناه داره روحی! گناهشو نشور… کیسان عاشق لالهست بهخدا. جونش واسه این بچه در میره!
– کیسان فقط از حسودی داره میترکه عاشق چشم و ابروی من بود بهم خیانت نمیکرد!
– حالا یه خطایی کرده عمه! تو خودت خبط نمیکنی؟
دندان به هم ساییدم و نوارچسب چیده شده را دست عمهفرح دادم.
– منم خبط میکنم عمه! ولی حداقلش میگم ببخشید! میگم من غلط کردم! اون چی؟ یه کلمه اومد به من بگه لاله نرو؟ چیکار کرد؟ رفت دختره رو صیغه کرد!
مامان و حنا با افتخار نگاهم کردند و عمهفرح در سکوت جعبهی چایخوری چینی را کنار گذاشت و جعبهی قاشق و چنگال را جلویش کشید.
– بچهم خجالت کشیده بیاد بگه! خودش میدونه کارش زشته لالهجان…
نوارچسب و قیچی را روی زمین گذاشتم و از جایم بلند شدم.
– عمه بس کنید طرفداریای بیمعنیتونو از کیسان! از دیروز همش دارید متلک بار من میکنید! بسه دیگه من خر نیستم! یه عمری خر بودم پسر برادرت ازم سواری گرفت بسمه دیگه!
از اتاق انباری بیرون زدم، صدایش را شنیدم که میگفت:
– واه واه! چه زبونیم درآورده! همش تقصیر توه روحی!
بیتوجه وارد خانه شدم و مستقیم سمت اتاق بابا پا تند کردم.
بابا در آن اتاق نبود، حدس زدم حتما در آشپزخانه است.
– بابا؟ حاجبابا؟ آقا مسعود؟
متعجب از آشپزخانه بیرون آمد. این حرص آشکار در صدایم تعجبزدهاش کرده بود.
کاردی در دست داشت و پیشبند مشکی روی پایش را مرتب و اصولی بسته و متعجب نگاهم میکرد.
– چی شده بابا؟
بغض کردم و نتوانستم اشکهایم را مهار کنم. آرایش غلیظی که کرده بودم حتما با این گریه بر باد میرفت.
– نمیتونی جلوی دهن خواهرتو بگیری لااقل وقتی اون خونته به من خبر بده که نیام!
کارد را روی کانتر آشپزخانه رها کرو و دستکشهای لاتکسش را درآورد و کنارش پرت کرد.
– بیا بابا! بیا قربونت برم! باز چی گفته این آبجی ما که دخترمو ناراحت کرده؟
با این حرفش گریهام بیشتر شد اما خودم را لوس کردم.
– نمیام، شما برید همون خواهرتونو بغل کنید که هر حرفی از دهنش درمیاد به من میزنه انگار من کلفت خودش و داداشش و بچهی داداششم!
بابا خندید و خودش جلو آمد.
– یعنی تو اینقد سختته کنیزی باباتو بکنی؟
دماغم را بالا کشیدم.
– منظورم عمو منصور بود نه شما!
دماغ قرمز شدهام را کشید و با ناراحتی ساختگی گفت:
– نه دیگه! گفتی داداشش! داداشش که منم بچهی داداششم که تویی!
خندهام گرفت… بابایی مهربانم طاقت دیدن اشکهای بچههایش را نداشت.
– خیلی بدین بابا!
– دخترم بخنده، بذار من بد عالم باشم بابا!
حالا که آرام شده بودم گونهاش را بوسیدم و با شرمندگی نگاهم را به چشمهای سبزش دوختم.
– ببخشید بابایی، نباید صدامو میبردم بالا!
به عادت همیشهاش روی موهایم را بوسید و پرسید:
– فرخنده چی میگفت عزیزم؟
– هیچی! چرت و پرت! کیسان پشیمونه و فلانه و…
صورت بابا حالا جدی بود، پر از ابهامی که نمیدانستم از کجا آب میخورد.
– میدونم، میدونم بابا! کیسان اومده بود مسجد پیشم!
چشمهایم گرد شد و قدمی از او فاصله گرفتم…
وحشت به قلبم چنگ انداخت و بلندی تپشهایش را خودم شنیدم!
ترسیدم نکند چیزی از ازدواج من و امیر فهمیده باشد و حالا…
– چی… چی میگفت!
بابا کمی لب پایینش را جوید. انگار داشت حرفش را سبک و سنگین میکرد که چهطور به زبانش بیاورد.
– بگین دیگه بابا! جون به لب شدم!
نفسی گرفت.
– قول بده عصبی نشی لاله، با منصور اومده بود منم نتونستم نه بگم!
باز هم عمو منصور! باز هم در رودرواسی انداختن بابا! باز هم یک شر و دردسر جدیدی که آن پدر و پسر یک پای قویاش بودند…
وا رفته روی نزدیکترین صندلی نشستم و با نا امیدی و دلخوری نگاهم را به بابا دادم و او دلجویانه کنارم ایستاد.
– فقط یه فرصت خواسته کیسان. من میدونم تو نمیخوایش فقط بهخاطر من یه فرصت بهش بده بابا! بهخدا زندگی آدم ارزششو نداره بهخاطر یه سوءتفاهم به همش بریزی…
میان حرفش پریدم و متعجب پرسیدم:
– سوءتفاهم؟ شما به خوابیدنش روی یه زن دیگه که از قضا صمیمیترین دوست من بودو میگید سوءتفاهم؟ باورم نمیشه باباحاجی! باورم نمیشه بازم شما گول حرفای اونا رو خورده باشی!
دستی به سرم کشید و باز هم موهایم را بوسید.
– گول نخوردم بابا… فقط منطقیتر به قضیه نگاه کردم.
چشم بستم و سعی کردم دهانم به فحشهای ناموسی باز نشود.
زنعمو با تمام آزارهایش حیف بود که فحش بخورد. میدانستم تقصیری ندارد و در تمیز کردن خانهاش درجا زده و بیرون نمیآید.
– بس کن پدر من! هنوزم نفهمیدی پسر برادرت چه جونوریه؟
– خجالت بکش لاله! کیسان مثل پسر منه تو…
از جایم بلند شدم و با عصبانیت به اتاق حنا رفتم که کیف و شالم را بردارم.
– خیلی خودسر شدی! چن دفه بهت بگم وسط حرف زدن من حق نداری بری؟
شالم را نامرتب روی سرم انداختم و سمت اویی برگشتم که حالا با اخم به در اتاق تکیه داده بود.
– آره من خودسر شدم من بد شدم زبوندراز شدم. بسمه هرچی کردین تو پاچهمو هیچی نگفتم! بچهی برادرت ارزونی خودش من نخواستم!
دستش را بلند کرد که بزند اما پشیمان شد.
– ولت کردم که حرفمو نمیخونی!
– آره حاج مسعود، دیگه حرف زور هیچکسو نمیخونم!
گفتم و از اتاق بیرون زدم و بعدش هم از خانه.
– چی شده مادر؟ لاله کجا میری؟
– چیزی نشده مامان برو از اون شوهرت بپرس!
نگران نگاهم کرد و به گونهاش کوبید.
– آخر زبون به دهن نگرفت!
دلم نیامد مامان را از خودم برنجانم.
بوسیدمش و از خانه بیرون زدم.
لعنت به فرخنده و منصور که همیشه مایهی عذاب و دلخوری در خانوادهی ما میشدند.
حوصلهی خانه رفتن را نداشتم. نمیدانستم باید چه کنم، زن امیرحسین بودم و پدرم میخواست به آن کیسان ابله فرصت دهم.
سمت خانهی امیرحسین راندم، باید این مشکل را با او درمیان میگذاشتم.
اینبار دیگر تنها نبودم، شاید به پشتگرمی او میتوانستم جلوی همهشان بایستم…
کلید خانهاش را خودش در سویچ نارنگی جا کرده بود. نیازی نداشتم منتظرش بمانم.
ماشین را چند کوچه آنطرفتر پارک کردم که شک کسی را برانگیخته نکنم.
لباسهایی که در سبد چرکهایش داشت را شستم، ظرفهایی که نشسته در سینگ رها شده بودند را…
پر از بغض و فکر کارهای بابا خانه را گردگیری کردم و جارو زدم.
کتابهای آشپزیاش را در قفسهی گچی روی دیوار جا دادم و شام مختصری پختم. املت کدو و سبزی خوردن و دوغ…
حوصلهی مفصلترش را نداشتم. نمیدانستم چه کنم با این شرایط پیش آمده.
چهطور به کیسان حالی کنم پی زندگی خودش برود و دست از سر من بردارد.
تا به خودم آمدم ساعت از یازده هم گذشته بود.
او دیشب من را از عالم حزن و اندوحم بیرون کشید و من تمام غم و غصههایم را برایش آورده بودم. چه معاملهی نابرابری!
#امیرحسین
هرچه موبایلش را گرفتم خاموش بود، از مهیار هم سراغش را گرفتم.
بیاطلاع بود از احوالات لالهی فراری! حق داشت فرار کند گند زده بودم!
صبحش را با بداخلاقیهایم زهر کردم… یک آن ترسیدم که نکند برایش مشکلی پیش آمده باشد.
خواستم سراغش را از هدی بگیرم اما پشیمان شدم… نباید هدی را در روابطم دخیل میکردم.
– چرا خاموشی جوجه طلایی؟
برای آخرین بار شمارهاش را گرفتم و کلید را در قفل چرخاندم.
یک جفت کفش اسپورت کوچک و خواستنی جلوی در هال لبخند را به لبم آورد… اینجا آمده بود پدرسوخته!
– لالهخانم فرفری؟ کجایی؟
صدایش از آشپزخانه آمد.
– اینجام…
بوی پونه کل آشپزخانه را برداشته بود. لاله هم خم شده و داشت زیر تابه را روشن میکرد.
– سلام، ببخشید بیاجازه اومدم اینجا.
دوست داشتم بگویم ممنون از اینکه آمدی و چراغ خانه را روشن کردی اما…
من آدم ابراز احساسات عاشقانه نبودم! حداقل به لاله ابراز نمیکردم.
– علیک سلام! گوشیت چرا خاموشه تو؟ نمیگی آدم نگران میشه؟
آهی کشید.
– خاموش کردم که از خونه مامانم زنگ نزنن. حوصله نداشتم!
شاخکهایم تکان خوردند. حتما باز یک چیزهایی شده بود که لاله سرخورده و ناامید نگاهم میکرد.
– چیزی شده لاله؟
سعی کرد بخندد اما سعیش بیخودی بود!
لبهای سرخش فقط کمی انحنا یافت.
– نه! دست و صورتتو بشور بیا شام بخوریم.
شام خورده بودم، کمی استیک اما دلم نیامد دستش را رد کنم.
از سر و روی خانه معلوم بود چهقدر زحمت کشیده است.
– دوش بگیرم میام.
👩🍳آشپزباشی🧑🍳
#پارت_۳۱۹
پس از یک روز سخت و طاقتفرسا در آشپزخانه و کنارش نگرانی برای همسر کوچولویم یک دوش کوتاه میچسبید.
تصور آنکه شب را کنارم میماند هیجانزدهام میکرد… اتفاقاتی که میخواست بیفتد.
من و او… بلاخره بی دغدغه و بعد از چند ماه میتوانستم آنطور که دلم میخواهد داشته باشمش!
پر هوس، پر لذت… فکرش هم قلبم را به لرزه در میآورد.
– امیر؟ حولهتو کجا بذارم؟
خوشم آمد که حواسش به همهچیز بود!
نمونهی یک زن ناب ایرانی! لالهی مهربان و زیبایم…
– تمومه حمومم… بده دستم.
در را بیهوا باز کردم و او جیغکشان پشتش را به من کرد و ایستاد.
– خیلی پسر بدی هستی امیرحسین!
خندهام گرفت، بلاخره که باید عادت میکرد به دیدن تن برهنهی من!
– چته بابا! دیو که ندیدی. یهکم هیز باش زن!
حوله را پشت سرش گرفت.
– بگیر اینو ببینم! هیز چیه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آقا چرا سختش میکنن این دوتا،
فردا یا پسفردا زنگ بزنن خانوادههاشون، هر کدوم جدا، دعوتشون کنن رستوران به صرف نهار. تو همون VIP خلوت رستوران، مناسبت هم یه چیزی بتراشن. خانوادهها هم که دوستند با هم. وسط نهار عقدنامه رو بذارن سر میز، به شهناز بگن دنبال آشتی دادن واسطه شدن برای تینا نباشه، به خانواده لاله هم بگن که زن شوهردار رو نمیشه دوباره به کسی شوهر داد. ولو شوهر سابقش.
مهیار هم کمی چشم درشت میکنه که مثلاً من بیخبر بودم، بعد میگه این باجناق خوبیه، شکر خدا، مورد پسند واقع شد. هادی هم کمی دلقک بازی در میاره و خلاص