رمان آشپز باشی پارت 68 - رمان دونی

 

اشکهایم بی‌امان میبارید، قلبم شکسته بود از این رفتار سرد او!

از عصبانیتش و اینکه نگاهم نکرد.

اولش فکر کردم آمده پی رابطه! میخواستم شرط بگذارم.

میخواستم باز از خودم بگذرم برای یک آدم.

 

از او کمک بگیرم و…

سشوار را روشن کردم که هقهقم را نشنود.

اصلا همین فردا میرفتم و کارهای طلاق را پیش میبردم.

به ضرب شانه کشیدم به مویم، درد برایم مهم نبود، حتی نرم کننده هم

حوصلهام نشد بزنم.

-کندیش!

-به تو مربوط نیست!

دماغم را بالا کشیدم و دوباره سشوار گرفتم، آنقدر عصبی و بیحواس

که موهایم در پرههای پشتیاش گیر کرد.

دستهای بزرگش به آنی به کمکم شتافتند.

-بهت گفتم نکن، گوش میدی مگه!

درد کشیده شدن موهایم عصبیترم کرده بود.

حوصله نداشتم سرزنش هم بشنوم.

-آی! یواش!

خندهاش را حس میکردم، از حرکت شکمش که چسبیده بود به کمرم

میشد فهمید میخندد.

-حسود خانم!

-من اصلانم حسودی نکردم، برو با هرکی دوست داری! به من چه

اصلانم!

بچه شدنم کاملا معلوم بود!

1190

اینکه دوباره میخواستم لج و لجبازیام را شروع کنم.

-اصلانم اصلانم! دخترهی خوشگل !

همزمان موهایم را از سشوار بیرون کشید و بوسهاش هم نشست روی

همان دسته از موهایم.

آرام برم گرداند، در نگاهش محبت بود نه آن سردی چند دقیقه پیش!

-مگه چه اشکالی داره؟ خب وقتی تو باهام نمیخوابی مجبورم…

زیر دستش زدم، حوصلهی صغریکبری چیدنش را نداشتم .

توجیه کردنش اصلا چیز مهمی نبود!

-ولم کن !

خنده از لبش نمیرفت، حوله هنوز تنم بود و نگاه او جایی حوالی

سینههایم میچرخید.

-پدرسوخته بچه طوری گرفته بود دهن منم آب انداخت!

دوباره دستی که میرفت حولهام را کنار بزند را پس زدم و پر از بغض

گفتم:

-دستی که به یه زن دیگه خورده به من نزنش!

لبهایش را جمع کرده بود که نخندد اما با هق زدن من نتوانست خودش

را کنترل کند و غشغش خندید.

-کدوم زن؟!

به زور و بیتوجه به تقلاهایم خودش را چسباند به من و من را به میز

توالت پشت سرم.

1191

-نکن امیرحسین! به خدا جیغ میزنم آبروت جلوی عمه اینا بره ها!

سرش رفت زیر گلویم، دستهایم را طوری اسیر کرده بود که حتی

نمیتوانستم تکان بخورم.

نه بوسید و نه چیز دیگری!

تنها آنجا نفس میکشید.

-میخوای بگی شوهرم بهم دستدرازی کرده؟

شانهام ناخودآگاه بالا آمد، قلقلکم میآمد از شیطنتش!

-نکن امیر!

زبانش آرام کنار گوشم را لمس کرد.

-دوس دارم!

تقلایم مساوی شد با خم شدن کمرم روی میز توالت و بیشتر چسبیدن او

به من…

-میخواستم بفهمی بی اهمیت کردن چه حسی داره! من با هیچ زنی

نبودم!

سر کارم گذاشته بود؟ لعنتی!

از یکطرف هم شرمنده شده بودم از پس زدنهایم.

حتما او هم همین حس گند را تجربه میکرد وقتی من فرار میکردم از با

او بودن.

-واقعا که! ولم کن!

1192

همانجا در گلویم خندید و انگشتش خزید سمت سینهام که حالا از تقلا

حوله را کنار زده بود.

-اوف! دوسال آریا خورده حالا نوبت منه! خوشمزهست!

اگر امشب اجازه میدادم تمام رشتههایم پنبه میشد !

حداقل باید قول همکاری را از او میگرفتم!

-امیر نکن! نکن یه چیزی شده بگم بعد!

بیتوجه دماغش را چسباند به سینهام.

شاید فکر میکرد این هم یک بهانه است!

-اوم! بوی بهشت…

-امیر به خدا راست میگما!

-هیس! سر و صدا نکن آریا بیدار میشه!

تا به خودم آمدم حولهام کاملا باز بود و تنم سخاوتمندانه نگاه هیز

امیرحسین را به جان میخرید!

-امیر!

-جون دلم !

-به خدا بگم چی میخوام و شرطم چیه اگه قبول کنی خودمم باهات

همکاری میکنم!

میان هوس و منطق گیر افتاده بود!

میدانست من همکاری کنم لذت بیشتری عایدش میشود!

-ولت نمیکنما!

1193

-باشه، همینجوری میگم بهت! فقط تو گوش کن!

آب دهانم را قورت دادم.

چشمان آتشینش داشت آتشم میزد، خودم هم هیجان داشتم!

-چیزه! من… من امروز از اول نیومدم اینجا رفته بودم پیش زهرااینا…

خم ابرویش کمی نزدیک هم شدند.

-خب؟

-من… من نمیتونم غم چشمای پرهامو ببینم! اون منو مادر خودش

میدونه!

-پرهام؟

-درساش افت کرده، همهش بغض داره وقتی میچسبه بهم جیگرم آتیش

میگیره!

#امیرحسین

پرهام را میگفت، پسر خواندهاش!

همانی که خیال میکرد لاله مادرش است!

همان پسرک کوچولوی شیطان.

لحظهای تمام حسهای مردانهام از میان رفت.

کودکی خودم را به یاد آوردم…

لاله میگفت پرهام افت درسی دارد، میگفت پرهام مدام بغض میکند و

میچسبد به او!

1194

من هم وقتی با شهناز و شوهرش زندگی میکردم کمتر از او درد نداشتم.

مادرم بود اما احساس میکردم یتیم شدهام!

هر وقت پدربزرگم را میدیدم آنقدر بغضآلود میچسبیدم به او که

آخرش هم طاقت نیاورد و من را برد پیش خودش.

-چی شدی؟ امیرجان؟

انگار برایم ترسیده بود که دوباره شدم امیرجانش.

-میبینی حمومشون آمادهست یا نه؟

در چشمان سبزش نگرانی موج میزد.

ته حرفش را خوانده بودم، میخواست پرهام را بیاورد پیش خودش!

-چی شد یهو خب؟ تو که… تو که میخواستی…

دست کشیدم میان موهایم خاطرات کودکی همیشه به هم میریختم.

-میخوای با پرهام چیکار کنی؟ خودتو بفروشی به من که اون بچه رو

 

بیاری پیش خودت؟

دست خودم نبود اما داد کشیدم:

-فکر کردی من خرم؟

بدم آمد از رفتارش !

من اگر میل جنسی داشتم چون زنم بود !

بخاطر این میخواستم با او باشم که مهرمان کمی در قلب یکدیگر محکم

شود.

که بداند من هستم… شوهرش هست!

1195

اما کجا از من سنگدلی دیده بود؟ کجا دیده بود دست خیر را پس بزنم که

حالا بهخاطر خواستهاش…

-چته؟ داد نزن بچه بیدار میشه!

تندتند لبههای حولهاش را به هم نزدیک کرد و کمربندش را هم بست.

حالا او هم اخم کرده بود.

-چمه؟ تو خودت متوجه هستی چی میگی لاله؟ من شوهرتم… هفت پشت

غریبه نیستم !

میدانستم مامانروحی و فرح ممکن است دادم را شنیده باشند.

زشت بود خانهی پدرزن اینطور روی سر دخترش داد بکشم.

این که حالیام بود اما لاله باعث شد بهکلی یادم برود کجایم!

-چیه امیر! مگه چی گفتم اینطوری میکنی! تو اصلا گذاشتی من حرف

بزنم؟

-چی میخواستی بگی؟ میخواستی بگی باهام میخوابی ولی بذارم

پرهامو بیاری پیش خودت؟

چند ضربه زد به شانهی آریایی که نیمهخواب نگاهمان میکرد.

-آره! میخواستم همینو بگم که چی؟ نکنه واسه اینم میخوای دوسال

بری و نیای؟

دندان قروچه کردم و خشمم را فرو خوردم که بیشتر از این میانمان

جدایی نیاندازم.

او همهی فکرش انحرافی رفته بود!

1196

فکر میکرد من فقط برای پنج دقیقه بغلخوابی میخواهمش!

نمیفهمید که دوستش دارم، نمیفهمید اگر مردی عاشق باشد نیاز تن

معشوق را هم دارد!

من زبان ابراز عشقم را نداشتم…

میخواستم با محبت، با سیراب کردنش حالیاش کنم چهقدر دوستش دارم

اما او میخواست با عشق من معامله کند!

کاش در موقعیت بهتری میگفت پرهام!

-مگه دنبال همین نبودی تو؟ مگه نمیخواستی با من بخوابی؟ پس دردت

چیه؟

دوست داشتم لبهای کوچکش را بفشارم به هم که هیچ نگوید!

که بیش از این با اعصاب نداشتهی من بازی نکند!

-بسه لاله! بعدا حرف میزنیم! من باید برم حموم!

ول کن نبود! میخواست دیوانهام کند!

حوله از تنش کند و تخس روبهرویم ایستاد.

بیا دیگه! مگه نمیخواستی؟

تن سفیدش! آن موها، لبهای سرخش…

هیچکدام نمیتوانستند عصبانیتم را فرو نشانند.

تحریک هم نمیشدم در آن لحظه!

کاش لاله ناامیدم نمیکرد…

-بسه لاله، ول کن حوصله ندارم!

1197

حولهام را از روی ساکم چنگ زدم و یک دست لباس خانگی از ساکم

درآوردم.

-تو حوصلهی چیو داری؟ تو کی حوصله داشتی! اصلا حواست به من

هست؟ به بچهمون هست؟

من حواسم بود !

من برای آنها جان میکندم، من برای آنها حاضر بودم جان بدهم !

-بسه!

-من دوسال شب و روز منتظرت نموندم که حالا بیای واسهم شاخ و

شونه بکشی! تو باید پرهامو قبول کنی !

بلند شدم و ایستادم، باید حالیاش میکردم دارد حرف گندهتر از دهانش

میزند!

هیچکس نمیتوانست من را مجبور به کاری کند! هیچکس!

بلند شدم و ایستادم روبهرویش.

سعی کردم چهرهام خونسرد باشد و آرام باشم.

-این باید و زورو تو به من تحمیل میکنی؟ هوم؟

کمی خم شدم توی صورتش… این زن تمام هستی من بود و نمیفهمید!

تمام خواستهام از این دنیا بود و خودش نمیخواست بفهمد!

-عمرا بذارم این کارو بکنی! بذار اینو حالیت کنم! حالا تو باید بیفتی دنبال

من !

پوزخند زدم:

1198

-این گوی و این میدون! اگه میخوای پرهامو بیاری باید راضیم کنی! یه

زن خوب شو! باب میل من… از هر نظر!

هردویمان خسته بودیم از این جدال.

من و او زن و شوهر بودیم، یک فرزند داشتیم…

بچهای سالم که باید برای وجودش خدا را شکر میکردیم.

اما شده بودیم دو خروسجنگی که دم به دقیقه به بهانههای واهی

میپریدیم به یکدیگر.

-امیرحسین !

-چیه لاله؟ چیه عزیز من؟ راهی واسه من گذاشتی؟

از چهارگوشهی چشمان سبزش اشک میچکید، هم ناراحت بود و هم از

عصبانیت داشت منفجر میشد!

-این کارو نکن با من! من نمیتونم از پرهام بگذرم !

دست کشیدم به صورتم، آرام صلواتی فرستادم که کظمغیظ باشد.

-بعدا حرف میزنیم با هم، فعلا برو لباساتو بپوش یه وقت سعیدی میاد،

خوشم نمیاد جلوش راحت بگردی!

نماندم که عکسالعملش را ببینم، بیرون آمدم که بروم به حمام.

-امیرحسین؟

مامانروحی بود !

شرط میبستم حتی میداند اشک دخترش را درآوردهام.

-جانم مامانجان؟

1199

اخمهایش در هم بود و توپش هم پر!

-چه خبر بود تو اتاق داد و بیداد راه انداختین؟

لب گزیدم از خجالت، شد آنچه نباید میشد!

در خانه خودشان دخترشان را گریانده بودم…

اشتباه فکر میکردم دربارهی این زن !

او آدمی نبود میان من و دخترش بایستد !

هیچوقت آنقدر عمیق دخالت نمیکرد…

-خونه رو گذاشتین روی سرتون! نمیبینید مهمون داریم؟

در دل خندیدم، سعیدی که دیگر مهمان نبود!

یک صاحبخانه محسوب میشد بسکه خانهی حاجی پلاس بود! پیش بینی

آمدنش را کردم و آمد!

البته حق هم داشت !

فرح شبیه لاله بود، یک زن مهربان و دوستداشتنی …

حق میدادم ولش نکند و بیاید و برود.

-معذرت میخوام!

چپچپی نگاهم کرد و این بار در فاز نصیحتهای شیرینش فرو رفت.

-زن و شوهر هر دعواییم داشته باشن نباید بذارن کسی بفهمه مادر! نه

 

که فکر کنی چون دوستت دارم طرف بچهمو زمین میذارما! نه! اما چون

میدونم عاقلی میذارم به عهدهی خودت!

در لفافه هم تهدیدش را کرد و هم نصیحتش را!

1200

اما هرچه فکر میکردم این مشکلاتی که پشت هم میآمدند، حل کردنشان

کار من تنها نبود!

گاهی باید با یک فرد باتجربهتر مشورت کرد.

حتی اگر خودت علامهی دهر باشی!

-نیستم مامانروحی، دیگه عاقل نیستم… حس میکنم روزبه روز بیشتر

گند میزنم، من امیرحسین روز اول نیستم…

آه کشید و ناراحت نگاهم کرد.

-میدونم مادر! اگه عقل درست و حسابی داشتی دختر منم ازت حساب

میبرد اینقدر کارای سرخود نمیکرد!

باز هردویمان را تخریب کرد و گذاشت کنار!

هیچوقت اعصاب درست و حسابی از او ندیدم مگر آنوقتهایی که سنگ

صبور آدم میشد.

-مامانروحی!

-چیه؟ دروغ میگم؟ امروز ورداشته رفته شیرخوارگاه درخواست

حضانت پرهامو داده !

پوفی کردم.

خودم باید میرفتم دیدن پرهام.

نه اینکه دستم به کارهای خیر نمیرفت، نه!

از لاله ناراحت بودم برای حرفهایش! برای اینکه با من بودن را بهخاطر

خودمان نمیخواست…

1201

میخواست معامله کند.

-فکر میکنه حضانت گرفتن الکیه؟ فردا میان بازدید میکنن! میان محبت

خانواده رو میبینن، سابقهی من و خودشو درمیارن!

-میدونم مادر میدونم! بچهم دلشو به چی تو خوش کنه آخه! نه خونواده

گرمی دارید نه مهری به دلتون مونده!

ناراحت شدم از قضاوتش! من اگر لاله را نمیخواستم چرا برگشته بودم!

-من لاله رو دوست دارم!

-آره جون عمهت!

خودش بود !

با لباسی آزاد و اما از قصد، موهایی باز و بدون روسری!

فقط میخواست برود روی اعصاب من!

-وا! لاله مادر این چه سر و وضعیه!

سرش را بالا گرفت، با جرات خیره شد در چشمان خشمگین من!

-دوست دارم اینجوری بگردم از این به بعد!

بیخیال حمام رفتن شدم! حوله و لباسهایم را روی دوش انداختم و رو

به مامانروحی گفتم:

-مامانجان ما یهکم حرف بزنیم میایم!

بازوی لاله را گرفتم و آرام و با ملایمت کشاندمش در اتاق و با یک حرکت

در را بستم و او را هم تکیه دادم به پشت در.

-چته؟ وحشی شدی؟

1202

خشمم را فرو خوردم، آنشب به طرز عجیبی میتوانستم خودم را کنترل

کنم.

شاید بهخاطر آن جوشاندهی زعفرانی بود خانم مهتابی برای آرامش

اعصاب به خوردم داده بود.

-نه، میخوام دلیل این کارتو بدونم لاله، چرا موهاتو نپوشوندی؟

-دوس نداشتم بپوشونم!

نفس عمیقی کشیدم، دوسال زندگی کردنم در ایتالیا چیزهای زیادی به من

آموخته بود.

-ببین لاله، اگه اعتقاد شخصی تو اینه که اینجوری بگردی حرفی ندارم، اما

اگه از سر لج و لجبازی با منه لطفا این کارو نکن!

خیره بود در چشمانم.

آن خشم داشت کمکم تبدیل میشد به یک نگاه آرام…

خاصیت عشق همین بود، آرام شدن با وجود یکدیگر.

من هم آرام بودم، آرامِ آرام!

-امیر تو چرا با من بدی؟ چرا هر کاری میکنم باهام لج میکنی؟ من

چیکارت کردم ها؟

حس مادرانهاش داشت مثل باران بهاری از چشمانش میریخت…

میدانستم چهقدر پرهام را دوست دارد.

انگشت شصتم را آرام کشیدم زیر چشمش و اشک ریخته روی گونهاش

را پاک کردم.

1203

-این فکر منم هست لاله! تو چرا با من بد شدی؟ هوم؟

دست خودم نبود، عشق او همیشه کورم میکرد.

همیشه به آنی پشیمان میشدم از ناراحت کردنش…

-چون تو وقتی مقصر نبودم همهچیزو انداختی گردنم و رفتی! من زیر بار

زندگی خورد شدم امیر!

-منم اندازهی تو تنهایی کشیدم، نمیبینی اینهمه تغییرو تو من؟ شاید این

تنهایی لازم بوده واسه دوتامون عزیزم!

نگاهش را دزدید و پایین دوختش، جایی نزدیک گردنم.

-لازم نبود! من خیلی وقتا دلم میخواست به تو تکیه کنم و جای تو بابام

بود، مامانم بود… زهرا! باورت میشه گاهی حتی فرنازم سعی میکرد به

زندگی من کمک کنه؟

شرمنده بودم از نبودنم اما…

خودش هم از من خواسته بود برنگردم.

در آن شرایط شکنندهی روحیام آن حرف لاله برایم گران تمام شده بود.

هر دویمان زجر کشیده بودیم…

-تا کی میخوای گذشته رو بکشی لاله؟ فراموش نمیشه کرد میدونم اما

میشه گذشت. حداقل بهخاطر این بچه!

-میترسم… من از دوباره تنها شدن میترسم.

حق داشت بترسد.

مردهای زندگی او پشتش را خالی کرده بودند.

1204

کیسان، مقطعی پدرش و بعد هم من!

-دیگه هیچجا نمیرم لاله! بیا و بگذر از این کینهای که به دل گرفتی!

دماغش را بالا کشید، خندهام گرفت از آویزان شدن دماغش! مثل

نینیهای سرما خورده!

-پس پرهام چی؟ رستوران بابام؟ تو فقط ادعا میکنی عوض شدی! اگه

عوض شدی چرا مثل قبل همهش زور میگی و دعوا میکنی؟

من و آن لباسهای روی دوشم ترکیب مسخرهای بودیم برای بابا رفتن از

منبر !

اما بالایش بودم، دقیقا آن بالا!

-من قبلمو توجیح نمیکنم لاله، اما سعی میکنم خوب باشم از این به بعد…

اونجوری که تو میخوای.

گلویم را صاف کردم و موهای او را نوازش.

-بیا صلح برقرار کنیم، با همدیگه به آوردن پرهام فکر میکنیم، به

رستوران بابات… خب؟

#لاله

مردد نگاهش کردم، میدانستم حتی اگر قبول کنم کینهی درونم باز هم

همهچیز را خراب میکند!

 

من نمیخواستم بد باشم، نمیخواستم هر دقیقه سرکوفت بزنم بهخاطر

نبودنم اما یادآوری تنهاییهایم آتش این کینه را برافروخته میکرد.

1205

-قبول میکنی؟

امیرحسین تنها مردی بود که هیچوقت نمیتوانستم تصورش را بکنم ولم

میکند.

نمیتوانستم او را کنار زن دیگری ببینم…

قطعا میمردم!

یک لحظه از ذهنم گذشت، اگر باز برود سراغ تینا چه؟

اگر از بیتوجهی من بهراستی جذب زنی دیگر میشد چه؟

من یک بار با آتش خیانت سوخته بودم بار دیگر نمیتوانستم این زخم را

تحمل کنم.

-فقط به خاطر آریا!

گفتم آریا و گوشهی لب او از تمسخری شیرین بالا رفت!

میدانست دروغ میگویم.

-باشه، منم بهخاطر آریا!

خنده آمده بود تا پشت لبهایم اما از چشمانم هنوز هم قطرات اشک

میچکید.

بلاخره نتوانستم این هارمونی را تاب بیاورم و لبم پر شد از خندهای که

نمیدانستم از چیست!

-کوفت! چهقدم خوشگل میخنده!

دوباره اخم کردم و او کل اشکهایم را با سرانگشتانش زدود.

-دوبار تو روت خندیدم پررو نشو! فکر نکن حالا که قبول کردم خبریه!

1206

همهجای صورتم را ول کرد و یک بوسه گذاشت نوک دماغم.

-وقتی گریه میکنی میشی لبو! خیلی زشت میشی!

-زشت عمهته!

گفتم و به قهر رو گرداندم.

در عجب بودم از کار عشق …

چند دقیقه پیش در دلم قسم میخوردم که کارهای طلاق را مصرانه دنبال

کنم و بعد با فکر کردن به نبودن او تمام یال و کوپالم ریخت!

-عمهی من خیلی خیلی زشته! دیگه قهرو بذار کنار تورو خدا! سر پیری

شدم استاد منتکشی!

آرام کنارش زدم و کشوی روسریها را باز کردم.

اعتقاد واقعی من آن بود که هر زنی مجاز باشد آنگونه که راحت است

زندگی کند.

من هم موی باز را دوست داشتم اما هنوز وقتش نشده بود کنار افراد

معتقدی مثل امیرحسین و مامانروحی این مساله را باز کنم.

-میخوای روسری نپوشی نپوش کاریت ندارم.

شعار میداد!

هنوز چند دقیقه نگذشته بود از اولتیماتومش!

لبخند محزونی به رویش پاشیدم و روسری کوچک مشکی را بستم روی

موهایم.

-خودم اینجوری راحت ترم.

1207

جلو آمد و آرام پیشانیام را بوسید.

-توم آدمی لاله، زنم آدمه تصمیم بگیره… من قبلا میگفتم آره اما الان

میگم هرچی خودت تصمیم میگیری.

متعجب نگاهش کردم، چشمانش آرام بود انگار هیچ طوفانی نمیخواست

از راه برسد!

انگار جدی بود!

-چی شده؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده آسِد امیر از عقایدش دست

کشیده؟

گره کوچک روسریام را باز کرد و پشت سرم ایستاد.

شروع کرد به گیس کردن موهایم.

-آسِد امیر فهمیده زنش یه خانم نجیب و با شعوره که هیچوقت به فکر

خیانت نیست، اونقدری نجیبه که کسی نگاه چپ بهش نمیکنه! پس به

شعورش اعتماد میکنه لالهخانم!

بوسهاش نشست روی گردن من و نگاه من رفت روی آریای غرق در

خوابم.

پسرک کوچکی که درست شبیه امیرحسین بود.

شاید خدا او را داد که فراغ پدرش را تاب بیاورم.

تا با هربار بوسیدن او رفع دلتنگی کنم…

-من بوسیدمت تو چشت پی اون پدرسوختهست؟

خندهام را فرو خوردم، دلم نمیخواست به او رو بدهم.

1208

-پیفپیف چه بویی میاد!

دماغم را گرفتم و از او دور شدم.

-چیه زن! بچه خرابکاری که نمیکنه توی خواب!

زشت بود بیشتر از این توی اتاق بمانیم.

عمه و نامزدش که نمیدانستند ما دعوا و آشتی کردهایم.

فکرشان انحرافی میشد.

-بوی گندت اتاقو برداشته! مگه نمیخواستی بری حموم؟

روسریام را از دستش گرفتم و سر کردم، خودم راحت نبودم جلوی

آقای سعیدی سرلخت باشم.

به قول امیر اعتقاد خودم بود و بس!

نمیدانم چرا اما بیحجابی را دوست نداشتم.

انگار پوشش شده بود یکی از ارزشهای مهم زندگیام.

-من بو میدم ضعیفه!

درحالی که جاخالی میدادم از حملهاش در را باز کردم و فرار را بر قرار

ترجیح دادم تا به جمع عشاق درون سالن بپیوندم.

-سلام، خوش اومدین.

-بهبه سلام، خانم سرآشپز! بیا که مادرشوهرت دوست داره!

خندهام گرفت… مادرشوهر من؟ شهناز؟

با لبخند نشستم کنار آقای سعیدی روی مبل و بشقاب کیک را از دست

عمه گرفتم.

1209

-ممنون.

-بخور ببین فرحبانو چیکار کرده!

فرحبانو همیشه شاهکار میکرد.

کیکهایش حرف نداشت…

خودش و مامانروحی همیشه در بیکاریشان کیک و کلوچه میپختند.

مخصوصا این روزها که دیگر یک انگیزه هم وسط بود.

آقای سعیدی!

-شوهرت کجاست دخترحاجی؟

رویم نشد بگویم رفته به حمام، با توجه به مدت زمان تنها ماندنمان توی

اتاق و دوش گرفتن امیر، حتما فکرشان جای دیگری میرفت.

-الان میاد، یکم کار داره.

عمهفرح پشت دستم را نوازش کرد، مثل همیشه در هیچ شرایطی محبت به

من را فراموش نمیکرد.

-بخور عمه، برات کشمش و گردو ریختم، همونجوری که دوست داری.

تکهی کوچکی از کیک را به دهان بردم و سعیدی به شوخی گفت:

-فکر کردم واسه من پختی بانو!

تکهی کیک هنوز از گلوی من پایین نرفته و عمه جوابی به نامزدش نداده

بود که صدایی از جیغ و داد هرسهمان را از جا پراند.

-ولم کن! من باید برم تو ببینم چرا من همیشه بین اینا غریبهم !

صدای فرخنده بود… فرخندهی طوفانی!

1210

از کجا فهمیده بود قرار عقد را تنها خدا میدانست ولی این موقع اینجا

آمدنش…

 

-چهخبره چی شده؟

سعیدی از همهجا بیخبر با چشمهایی متعجب این را از فرحی پرسید که

رنگ باخته بود.

همه از فرخنده و نیشهایش میترسیدند.

و من… من از آدمی که روبهرویم میدیدم!

کیسان برازنده بود، پسرعموی ناخلفم.

حالا آمده بود در خانهی ما، بعد از مدتها آمده بود آن هم با فرخندهای

که شبیه مار زخمی ما را نگاه میکرد.

-بهبه!، عروس و دوماد! بیخبر از من دامبول و دیمبو راه انداختین!

سعیدی چشم بست و نفسی از هراس کشید.

باز هم کابوس زندگیاش روبهرویش بود.

درکش میکردم چون کابوس من هم آنجا بود!

-چهخبره فرخنده! خونه رو گذاشتی روی سرت؟

پرههای بینی عمهفرخنده از خشم باز و بسته میشد.

بدون آنکه جواب مامانروحی را بدهد آمد و ایستاد درست روبهروی

عمهفرح.

نگاه کیسان هم روی من بود… فقط من!

-بهت نگفته بودم این چیه؟ باز گولشو خوردی؟

1211

خدا خدا میکردم امیر هرچه زودتر بیاید و من پناه ببرم به او از شر نگاه

کیسان.

-بسه آبجی!

امیر بلاخره آمد، با حولهای دور گردنش و شلوار خانگی پشت و رو!

دو نگاه با هم تلاقی کرد… یکی مرموز و دیگری خشمگین.

فارغ از آن دو که هیچکس حواسش به آنها نبود عمه فرح داد کشیده بود!

یک چیز کاملا بعید.

حنانه هنهنکنان با آن شکم گندهاش داخل شد.

حالا معلوم شده بود این داد و بیداد از کجا آب میخورد!

-بسه هرچی دهنمو بستم و گفتم خواهر بزرگترمی! دیگه اجازه نمیدم هر

کاری دلت میخواد بکنی!

-زبون درآوردی خانمخانما! بگم این عوضی چیکار کرده؟ ها؟ بگم؟

همانطور که دعا میکردم بابا زودتر بیاید خانه و قائله را بخواباند پناه

بردم به امیر و کنار او ایستادم.

-بگید فرخندهخانم، من ابایی ندارم. طلا که پاکه چه منتش به خاکه!

وقتی فک فرخنده سفت میشد همه میدانستند یک طوفان بهپا خواهد شد.

-عوضی!

بعد این حملهور شد سمت سعیدی، آنقدر وحشیانه که کیسان و مامان به

زور نگهش داشتند.

رنگ از رخسار حنا هم پریده بود!

1212

-فرخنده چه غلطی میکنی! مهمون خونمهها !

-ولم کن زنداداش! این میمونه نه مهمون!

سعیدی این حد از دریدگی فرخنده انگار برایش غریبه نبود.

-احترام خودتو حفظ کن فرخنده وگرنه…

-وگرنه چی؟ بهخاطر این مرتیکه خواهرتو میندازی دور؟

عمهفرح دندان سایید به هم و امیرحسین نامحسوس خودش را به من

نزدیک کرد.

بحثی نبود که به من و او ربط داشته باشد.

عمه باید یاد میگرفت از حق خودش دفاع کند…

-لاله فکر کنم حنانه دردشه!

صدای امیر بود، فکر میکردم تمام هوش و حواسش پی کیسان است!

-یا خدا!

نگاهم را دادم به حنانهای که روی مبل نشسته و نفسش را تندتند بیرون

میداد.

-تو چی ها؟ تو یه عمره بهخاطر حسادتت کل خانوادهتو ول کردی! روت

میشه تو روی من نگاه میکنی و حرف میزنی؟

دندان ساییدم به هم، این دعوای مسخره تا کی میخواست ادامه پیدا کند؟

برایم مهم بود عمه این بازی میان خودش و فرخنده را تمام کند اما

خواهرم مهمتر بود.

دیگر نایستادم بشنوم کی چه میگوید، دست امیر را کشاندم سمت حنانه.

1213

انگار میترسیدم کیسان یک لقمهی چربم کند!

-چی شدی آبجی؟

-زیر دلم درد میکنه دارم میمیرم !

دردی آشنا بود برایم، با حرف حنا انگار روز زایمان آریا آمد جلوی

چشمانم .

-اون شوهر الدنگت کدوم گوریه؟ پاشو بریم پیش دکترت!

انگار حواسها آمده بود پیش حنا که مامان با صورت عرقکرده و بقیه هم

نگران آمده بودند سمت ما!

-چی شده مادر!

چپچپ نگاهی انداختم به فرخنده و جواب دادم:

-هیچی شما به دعواتون برسید! من و شوهرم خودم خواهرمو میبریم

درمونگاه.

روی شوهرم تاکید خاصی کردم که خاری شود در چشم کیسان!

عوضی فکر میکرد با گذشت دوسال تمام کثافتکاریهایش فراموش شده

و میتواند عادی میانمان زندگی کند.

-زنگ بزن مهیار بیاد لاله!

حتی نگاهش هم نکردم، دوست داشتم تف بیاندازم توی صورتش.

امیر را فرستادم موهایش را خشک کند و بیاید خودم هم با عجله مانتویی

پوشیدم و یک پتو برداشتم که بیاندازم روی حنانه.

1214

مامان هم هول شده چادرش را برداشته بود که بیاید اما فرخنده با

اخمهایی در هم نشسته بود روی مبل و کیسان هم کنارش.

با ماشین من ببریمش دخترعمو!

چوابش را ندادم، ماشین امیر سگش شرف داشت به ماشین آنچنانی او!

-ماشین منم هست لالهخانم !

مهربانانه به روی سعیدی لبخند زدم و مامان گفت:

-نمیدونم زود ببریم بچهمو هلاک شد !

همزمان دست انداخت دور بازوی حنانه که لب میگزید از درد.

عمهفرح هم بازوی دیگرش را گرفت و بلندش کردند.

امیر بدوبدو و آریا به بغل آمد و بلاخره او پیروز شد و با ماشین او حنا

را بردیم بیمارستانی که دکترش گفته بود.

………………….

#امیرحسین

مردک الدنگ!

فکر میکرد چیزی نمیگویم از ترسم است!

خونخونم را میخورد که گیرش بیاورم و حداقل تلافی دوسال افسردگی

و تنهایی خودم در غربت را دربیاورم!

-امیر بستنی!

بچهی من هم دیوانه شده بود!

-بستنی سرده مامان، شیر کاکائو بخرم واسه بچهم؟

1215

اینکه لاله میچسبید به من برایم خوشایند بود.

اینکه نرفته بود داخل بیمارستان که تنهایم نگذارد آبی بود بر آتشم.

 

-نه! نه! بستنی!

-بیا من برات میخرم!

چهقدر پررو بود این بشر !

در آن سرما بستنی را میخواست چه کند بچه !

آمده بود خودشیرینی؟

-دستت بخوره به بچهم به جرم مزاحمت ازت شکایت میکنم!

من نبودم، لاله بود که همچون مادهشیری غران دست کیسان را پس

میزد.

سعیدی که تابهحال لاله را ایننطور ندیده بود با چشمانی وقزده خیره

شده بود به لاله.

سعیدی که نگاه پر از نفرت و حسرت فرخنده را به دنبال میکشاند.

-اشکال نداره دخترم، بذار بخره براش طوری که نیست!

او که نمیدانست چه گذشته و او چه گرگیاست.

-میترسیم بچه رو گروگان بگیرن آقای سعیدی!

گفتم و با پوزخند ادامه دادم:

-البته! قبلا دوز و کلک بلد بود الان میخواد اعتماد جلب کنه!

-گروگان؟

کیسان خونسرد شانهای بالا انداخت و عقب ایستاد.

1216

-زورم رسید! دیدی که زندگیت رفت به فنا …

دندان ساییدم به هم.

باز هم متنفر شدم از شهنازی که من و زنم را با فریب کشاند در خانهی

خودم و زندگیمان را از هم پاشاند.

-خفه شو!

کیسان پوزخند زد.

-همون خفه شدم که تو و این مرتیکه کل زندگیمو ازم گرفتین! من دوست

داشتم احمق! اون بدبختی که با این میکشی حقته یا قصر من؟

جلوی بیمارستان جایش نبود.

بهترین دوستم داشت پدر میشد و نمیتوانستم دعوا راه بیاندازم و

عیشش را طیش کنم.

آرام دست لاله و آریای متعجب را گرفتم و کشیدمشان عقب.

سعیدی بدبخت هم با تعجب گهی من را نگاه میکرد و گاه کیسان را!

-ول کن لاله، با سگ دهن به دهن نشو!

طوری با تهدید گفتم که جای مخالفت برایش نماند.

آریا هم ترسیده چسبیده بود به پای من!

انگار ذاتی از کیسان بدش میآمد!

-امیر موهاشو بکش حون بیاد!

پسرکم دقیقا همان حسی را داشت که من داشتم.

1217

البته من میخواستم قلبش را با چنگالهایم از سینهاش بکشم بیرون که

همه از دست دردسرهایش خلاص شوند.

فرخنده که تا آن لحظه سکوت کرده بود طلبکار آمد وسط!

-مگه بیصاحابه بچه بیتربیت!

کیسان با همان پوزخند روی لبش ادامه داد:

-تخم و ترکه همینه دیگه! بهتر از این نمیشه!

-آقایون صلوات بفرستید! الان وقت بحث نیست!

سعیدی این را گفت و لاالهالااللهی زیرلب زمزمه کرد.

-به تو چه؟ تو چرا خودتو انداختی وسط مرتیکه!

فرخنده واقعا دهانش بیچاک و بست بود!

-خانم برازنده، در شان خانواده شما نیست، منم آدم دعوا نیستم. لطفا

بس کنید.

دلم برای فرخنده یکجورهایی میسوخت.

حق نداشت اما خب او هم به سعیدی علاقه داشته…

سعیدی به همین میانسالی خوشچهره و موقر بود چه رسد به

جوانیاش.

-بسه عمه! اعصاب همهمون اندازهی کافی خورد هست! امیر بریم

واسهش بستنی بخر قائله جمع شه!

همزمان مهیار با قیافهای آویزان از در بیمارستان آمد بیرون.

مامان و عمهفرح هم با حنا رفته بودند.

1218

-چی شد مهیار؟

-میگه بچه چرخیده! باید سزارین بشه!

رو به لاله کرد و ادامه داد:

-میری وسایل بچه رو بیاری؟

-آره آره حتما! کلیدتو میدی؟

کلید را از مهیار گرفتیم و سهتایی سوار ماشین من شدیم، خانوادگی!

به معنای واقعی از مهلکه فرار کردیم!

-خدا کنه سختش نشه حنا! الهی بمیرم واسه آبجیم.

-نینی میاد لاله!

-آره مامانی! یه نینی خوشمزه مثل خودت!

لبهایم را گزیدم، بهترین لحظههایم یا حتی سختترینش من کنارش

نبودم.

ساک بچهام را کی برده بود برایش؟

-حوشکله؟

-آره حوشکله مامان، مثل خالهحنا !

-حنا زشته !

خندیدم و دست کشیدم روی موهای فرفریاش.

-خاله حنا خوشگله بابا، نگی زشتهها! ناراحت میشه.

هردویمان انتظارش را نداشتیم آریا گریه کند آن هم وقتی که هیچ بهانهای

نداشت!

1219

-چته مامان؟ چی شدی چونهت گرفت به داشبورد؟ ها؟

-نمیخوام! نینی حوشگل نمیخوام! موهاشو میکشم حون بیاد!

حسودیاش شده بود بچهام.

تا به آن روز تمام محبتهای خانواده برای او بود و حالا آمدن رغیب را

حس میکرد.

لاله آرامش میکرد و من به این فکر میکردم که پاک دختردار شدن را

فراموش کردهام.

دختری مثل لاله…

آنقدر شیرین که گاهی دوست داشتم میان نان بگذارم و بخورمش.

-بدبخت حنا! جرات نمیکنه بچهشو تنها بذاره از دست این! میگه

میکشتش!

-میگم لاله…

سر آریا را گذاشته بود روی قلبش و داشت آرامش میکرد.

-هوم؟

-میگم… نظرت چیه خودمونم دستبهکار بشیم؟

آریا دماغش را محکم میکشید بالا که آب دماغش نریزد، لاله یک دستمال

برداشت و کشید به دماغ آریا.

-دستبهکار چی؟

آب دهانم را قورت دادم میترسیدم دوباره قشقرق به پا کند.

-چیزه… امروز دیدم اونا نینی دارن خب… منم دلم خواست آخه.

1220

یک لحظه سکوت شد و لاله هم گنگ نگاهم کرد.

-واقعا که امیر! حنای بدبخت اونجا تو بیمارستانه اونوقت تو به فکر چی

هستی؟

لبم را گزیدم.

فقط میخواستم کمی میانمان گرمتر شود.

میخواستم بشویم یک خانوادهی خوشبخت…

-خب حنا… مامانت که پیششه! تازه عمههات و شوهرشم هستن.

نفسهای آریا کمکم داشت منظم میشد و نفسهای لاله عصبیتر!

-یعنی منظورت الانه؟ خونهی حنانهاینا؟

-چه عیبی داره! اونا که دوربین ندارن بفهمن!

چپچپ نگاهم میکرد.

-خجالت بکش!

-میگم لاله…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

عجب چیزی بود این پارت!
کیسان و عمه فرخنده رو دیدن، از دعوای خاندان برازنده فرار کردن، رفتن ساک زایمان حنانه رو بیارن، خودشون فکر حال و حول افتادن. البته بعد از یه پسر بالفعل و یه پسر بالقوه (پرهام)، داشتن یه دختر لازمه!!
یه چیزی بهم می‌گه این آریای تخس آخرش مثل عموش میکانیک بشه، وارث آشپز بودن این مامان و بابا یا پرهامه، یا دختر آینده‌شون
باز من افتادم به آینده پیشبینی کردن

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
Seta
Seta
1 سال قبل

دمت گرم مرسی خوبه اینا آشتی کردن

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

دمت گرم فاطمه جون خیلییی ذوق کردم دیدم پارت جدید گذاشتیاااا

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

قربون محبتت که گذاشتی😍

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x