++++++++++++++
در هیچ حالتی آرامم نیست درست از روزی که فهمیده ام مهبد بو برده .
از روز منحوسی که شنیدم بشرا اقرار کرده نقش داشته در ربودن من .
روزی که متعرف شده بود که ادم اجیر کرده برای از میدان به در کردن حریف قدری که من باشم .
از آن روز، روز و شبم یکی شده هردو سیاه .
خواب شب حرامم شده باز آن دو نر غول پشت پلک هام بست نشست اند .
کابوس هایم برگشته . تا صبح شود تا وقتی که خورشید سر بزند ده ها مدل کابوس مختلف می بینم که یکی از یکی بدتر اند .
تمرکز ندارم . نیمرو را جزغاله می کنم شیر را کربن از اجاق تحویل می گیرم .
حالم هیچ خوش نیست ترس پدر سوزانده از من .
از همه چیز میترسم مارگزیده طور . ریسمان سیاه و سفید توفیری به حالم ندارد .
مرحمت جون هم به حال بدم پی برده . زحمت آوا به دوش او است و من فقط شیر به خوردش میدهم .
– توکا جان ؟
جان میگویم و بی حواس چاقو را عوض دل گوجه به دستم می کشم .
اخ وایی نمی کنم از سوزش و آن زن مهربان که جورکش من است می گوید :
– بریدی دستتو .
#پارت۲۶۸
درد دستم به اندازهی نیست که اشک بریزم اشک از بابت درد دیگری است .
– گریه می کنی دردت به جونم ؟
رو برمی گردانم تا نبیند اشکی که بی اختیار می چکد را واو دست می اندازد زیر چانه ام .
– دختر قشنگم ؟
وقتی می گوید دخترم ، دختر قشنگم دلم پر می کشد سمت مادرم .
مادری که خودم را از دیدنش محروم کرده ام که مهبد ردم یا نیابد .
– چیزی نشده که خوب میشه .
دستم را ببین دست زحمت کشش می گیرد .
– توکا مادر اشکت بخاطر این نیست ، هست ؟
نه نبود ، اشکم از درد سینه است از درد غده بزرگ ریشه دوانده در گلو است .
چانه بالا می اندازم و او چسب زخم از جعبه کمک های اولیه می کشد بیرون .
– دل نازک شدی . حواسم هست بهت تو خودتی یه چند وقته .
صدای در می آید و پشت بندش صدای او که این روزها حامل خبرهای خوبی برای من نیست .
از پیش مهبد می آید میدانم .
جان عمه زنده اش و دختر عمه مرده اش را وسط کشیده بودم تا بی کم و کاست هرچه میبیند و می شنود را کف دستم بگذارد ، رضا که نمیشد به این راحتی ها .
#پارت۲۶۹
– عمه خانوم کوشی ؟
چسب را به زخم خون فشان دستم میزند و با رویی گشاده می گوید :
– بیا تو آشپزخونه مادر … بیا که به موقع اومدی ..
دست می کشم زیر چشمی که این روزها اختیارش دست دل است و او در چهارچوب ظاهر میشود با دست پر .
سلام میدهد و نگاهش میدود در چشمانم .
– چرا تو زحمت افتادی دور سرت ؟ همه چی بود که ….
نگاه از منی که گلگونم برنمی دارد ،تاب نگاهش را ندارم سر زیر می اندازم و او می گوید :
– بذارمشون کجا ؟
به کانتر اشاره میزند .
او که سرگرم جا دادن خرید ها میشود به اتاق پناه می برم . آوا بیدار است .
از گهواره برش میدارم دهان باز و بسته می کند . این یعنی گرسنه است .
چشمش میدود دنبال سینه ام و شیری که امروز فردا است از غم بخشکد .
لباسم را بالا میدهم و گل از گل دخترم می شکفد . سرگرم مک زدن است که به در می کوبند .
لباسم را پایین میدهم و حالت نشستنم را عوض میکنم و بفرمایید میزنم .
#پارت۲۷۰
– اجازه هست ؟
به پایش بلند میشوم هنوز میان چهارچوب ایستاده است .
– بله بفرمایید .
دل تو دلم نیست و آوا دمغ است و نق به جانم میزند معلوم است که هنوز گرسنه است و چشمش به پستانم مانده .
خودش را تو می کشد . استرس به قلم سرایت میکند .
طاقتم طاق میشود ناخودآگاه لب باز می کنم :
– چی. .. چی شد ؟
نگاه نافذش را به چشمانم میدوزد . صلابت نگاهش را هرکسی ندارد دست و پا گم می کنم .
نگاه اما به زیر نمی کشم چشم به دهانش میدوزم لب که باز نمی کند .
اتش دلم را که نمی خواباند نگاه خیره اش را دنبال می کنم و به خودم میرسم.
به لک شیر افتاده به پیراهنم ، به نوک سینه ای میرسم که از زیر لباس نازکم معلوم است .
ارغوانی میشوم و میبینم که حال او هم دست کمی از من ندارد .
داغ می کنم آتش به خرمن پوستم می افتد و شالم را دستپاچه بر پیرهنم می کشم برای پنهان کردن هرآنچه تا به الان مقابل دیدش بود .
سرخ میشود پشت گوشهایش حتی . لب زبان میکشم دریغ از بزاق ،سر زیر می اندازم و او می گوید:
– مثل اینکه موقع خوبی نیومدم …
میخواهد عقب گرد کند که مجال نمیدهم : یاسین خان !
#پارت۲۷۱
با سری به زیر افتاده جوابم را میدهد : بخیر گذشت !
میخواهم نفس راحتی بکشم که امانم نمیدهد :
-یعنی امروز بخیر گذشت .
مبهوت میپرسم :
– یعنی چی ؟
– همیشه همینقدر بخت با ما بار نیست .
انتظار توضیح اضافه دارم ولی او انگار تخم کفتر احتیاج دارد .
میخواهد از من فرار کند که گامی جلو میگذارم ، میخواهد بجهد از دستم .
– میشه یه جور حرف بزنید که منم بفهمم ؟
– زنه خواسته رد گم کنه .
دستی به پشت گردنش میکشد . عرق کرده و هنوز صورتش سرخ است:
– آدرس اشتباه داده حالا یا از رو قصد و غرض یا هم چیز دیگه خدا عالمه .
مرحمت جون صدا می کند :
– توکا ، یاسین بیاین شام سرد شد ….
از من پیش می افتد و من آوا را بهانه میکنم برای تأخیر . برای تجدید قوای از دست رفته .
اشتها ندارم ، دستم و دلم به چیزی نمیرود فکرم مشغول است .
ولی ادا در میاورم خودم را سرگرم با بشقابم نشان می دهم که مرحمت جون حساس نشود .
#پارت۲۷۲
++++++++
پوک به پیکر سیگارش میزند و به او که اشک پهنای صورتش را گرفته است و مفلوکانه می گرید زل میزند .
– حالا کارت به جایی رسیده که منو دست می ندازی ؟
– بخدا …
پا روی پا می اندازد و چشم باریک می کند و قاطع می گوید :
– نقل و نباته قسم خدا ؟
– مهبد .
– آدرس سر راست ندی خشتکت پرچمه بشرا .
فغان می کند ،شیونش بلند میشود :
– به کی قسم بخورم تا باورت بشه که دروغ نمی گم ؟
با نفرت نگاهش می کند
– دم و گوش دراز دیدی از من؟
اشک از گوشه چشمش فرو می افتد و مهبد دندان بهم می ساید :
– آرزوی دیدن حسامو میذارم به دلت اگه مقر نیای بشرا !
#پارت۲۷۳
رعب به دلش چنگ می اندازد تنش را لرز غریبی برمی دارد .
فکش قفل میشود و با عجز به او که حالت صورتش بی انعطاف است زل میزند .
چشمه اشکش هم حتی می خشکد این شیر زخمی سر شوخی ندارد اگر میگفت آروزی دیدن حسام را بر دلت میگذارم یقین که چنین می کرد .
به ملافه چنگ میزند با دستی که از ساق بسته است و می نالد :
– تو رو به خاک مرتضی ….
ضرب شست که نشانش میدهد لال میشود قسمش را میخورد و مفلوکانه شیون می کند از ته حنجره .
– اینو زدم تا حدتو بدونی .. قسم مسم نداریم .. جون این اون نداریم …. خر فهم شدی ؟
– خیلی بی رحمی .
کنج لب بالا میدهد و با سرانگشت اشکی که از گوشه چشم با خشونت بشرا راه گرفته را میزداید .
– کجاشو دیدی حالا دختر دایی؟ مونده تا اون روی سگمو ببینی !
به سمت در می رود منتظر جواب بشرا نمی ماند و در را در صورت ترسیده او که به تخت قل و زنجیر شده می کوبد .
– شام بیارم آقا ؟
شقیقهاش را می فشارد :
– مسکن برام بیار .
– با دل خالی ؟ اول یه چیزی بخورید .
صدای موبایلش بلند میشود .
نگاهی به صفحه می اندازد . زرین تاج خانوم را پشت خط نگه نمی دارد .
فین فینش را می شنود ،تن روی کاناپه ولو می کند و گردن عقب می اندازد .
– علیک سلام زرین تاج خانوم.
– مهبد بخدا شیرمو حلالت نمی کنم .
#پارت۲۷۴
پلک میبندد از درد جانسوز پیشانی و با نیشخند می گوید :
– صاحب مال مولاست زرین تاج خانوم حلال نکن .
زار میزند :
– نامسلمون اون دختر یتیمه .
به سقف نگاه میدوزد . به گچکاری هنرمندانه سقف و با بی خیالی می گوید :
– بدرک . فکر کردی برام مهمه ؟
– عاقت میکنم مهبد .
با نهایت خستگی می گوید :
– مختاری زرین تاج خانوم .
– کجا بردی دختره رو ؟ منو مدیون دایی مرحومت نکن مهبد .
کنترل تلویزیون را بر می دارد و بی هدف آن را روشن می کند .
زرین تاج خانوم لحن نرم می کند و در لفافه التماس می کند :
– بخاطر مرتضی … بخاطر جگر گوشه مرتضی بگو کجاست ؟
الو می گیرد ، داغ می کند .
– فقط جگر گوشه مرتضی عزیزه جاش بالا چشمه ؟ از من نیست ؟
با صدای تو دماغی حاصل از بغض جواب میدهد :
– این چه حرفیه ؟ جیگر گوشه تو جاش رو تخم چشم منه .
– معلومه !
بی هدف شبکه ها را عوض می کند ، هدفش فقط گذران زمان و پرت کردن حواس خودش است .
– مهبد .
– شب بخیر زرین تاج خانوم .
ضجه میزند :
– توروخدا قطع نکن . گوش کن یه دقیقه …
او اما قطع می کند و به ضجه موره زن اعتنا نمی کند .
#پارت۲۷۵
شب سختی را پشت سر می گذراد بی آنکه پلکش هم آید .
از یک طرف زار و شیون بشرا از طرفی هم فکر و خیال راجع به توکا خواب را از چشمانش ربود .
چای اش را تلخ سر می کشد و به روی میز صبحانه مفصلی که خاتون تدارک دیده چشم می بندد . اشتها ندارد .
از دنده چپ برخاسته و منتظر جرقه ای است تا دق و دلی اش را بر سر کسی خالی کند .
از سر میز بلند میشود . درد شقیقه و پیشانی اش بهتر نشده که بدتر هم شده .
نگاهی به صفحه گوشی می اندازد . چندین تماس از دست رفته دارد . زرین تاج خانوم ، حاجی و البته ترلان .
بی تفاوت از کنار همه می گذرد الا این آخری .
سگرمه بهم می پیچد و شماره اش را بی فوت وقت می گیرد .
جواب نمیدهد . پنج بار دیگه هم این کار را تکرار می کند تا از او جوابی دریافت کند .
– سلام .
گرفتگی صدایش حکایت از گریه بیوقفه دارد .
– خبری شده ؟
#پارت۲۷۶
پشت فرمان می نشیند و دستی به پیشانی می کشد و نفس داغش را فوت می کند .
کلافگی و نشخوار فکری به ستوه اش آورده .
ترلان هق میزند .
– توروخدا پیداش کن قبل از اینکه دیر بشه …
سر به فرمان تکیه میدهد و ترلان صدا بلند می کند :
– می شنوی مهبد ؟ پیداش کن توکا رو .
ارام می گوید :
– دنبالشم .. دست رو دست نذاشتم .
– دکترها بابا رو جواب کردن . توکا رو پیدا کن قبل از اینکه دیر بشه . خواهرمو پیدا کن .
دندان بهم میفشارد .
– پیداش میکنم ترلان پیداش میکنم قول می دم.
بی رحمانه می گوید :
– تو خیلی قول ها دادی به کدوم عمل کردی که این دومیش باشه ؟
#پارت۲۷۷
دست مشت می کند اما لام تا کام از گل نازک تر به او نمی گوید . حق به او می داد که شاکی باشد .
از دنده چپ برخاسته بود اما دق و دلی از دنده چپ برخاستنش را سر او که بی گناه ترین این ماجرا بود خالی نکرد .
مگر به توکا به قناری از قفس گریخته قول خوشبختی نداده بود ؟
خوشبختش کرده بود مگر ؟
تماس از سمت ترلان قطع میشود ، دستی به صورتش می کشد .
استارت میزند و مش رمضون در را برایش باز می کند . با فکری مشغول ماشین را از در ویلا بیرون می برد .
اما و اگر ها کلافه اش می کند اگر دیر می شد و توکا نمی رسید ؟
اگر چشم پدر مریضش به در می ماند چه ؟
مقابل حجره متوقف می شود . جلو در حجره را شاگرد حاجی ، این جوانک ترک تحصیل کرده سر به زیر آب جارو کرده خیس است .
– سلام اقا .
با حرکت سر سلامش را علیک می گوید و پشت میز می نشیند .
– صبحونه خوردین آقا؟
سر بلند می کند و به صورت تکیده اش چشم می دوزد و با مکث طولانی سر به تایید تکان می دهد .
#پارت۲۷۸
سرش به حساب و کتاب دو دوتا چهارتا گرم است که حاجی بعد از چند ماه سروکله اش در حجره پیدا می شود .
شاگرد جوان مخلص تا زانو خم می شود و گرم از او حال می پرسد و مهبد ناچار تکانی به اندامش میدهد و سر پا می شود .
می داند چه چیز حاجی را این وقت روز به انجا کشانده .
– علیک سلام شازده .
شاگرد جوان برای پیرمرد که به زور عصا گام برمی دارد صندلی می گذارد و مهبد سلام را نجوا می کند .
حاجی نگاهی به شاگرد جوانش می اندازد و تبسمی می کند :
– همه چی بر وفق مراده باباجان ؟
– شکر حاجی .
– یه دوتا چایی قنده پهلو واسه ما میاری ؟
دست بر روی چشمانش می گذارد و می گوید :
– رو چشم حاجی .
شاگرد جوان که می رود نگاه حاجی در صورت درهم مهبد ثابت می ماند .
– عوض شدی مهبد .
#پارت۲۷۹
پوزخند می زند و خودنویس را روی سر رسید ول می کند .
– عوضی نشدم جای شکرش باقیه .
– حسام مادرشو می خواد نامسلمون . این بچه داره آب میشه .
پا روی پا می اندازد . بی مراعات سیگاری از پاکت روی میز بر می دارد و فندک می کشد .
– دختر من پدرشو نمی خواد حاجی ؟
شاگرد جوان با چای قند پهلو سر می رسد و حاجی به نخود سیاه دیگری حواله اش می دهد .
پسر بیچاره را روانه راسته بازار می کند که بی سرخر با ته تغاری سپه سالار ها حرف بزند .
– اون زن با پای خودش رفته کسی زورشو نکرده که از ما کینه کردی .
براق می شود ، توکای او با پای خود نرفته بود او را کشان کشان برده بودند . او را ارازل و اوباش به ناکجا آباد برده بودند .
دندان می ساید از حرص ، میمک صورتش خشن می شود می غرد بی توجه به اینکه چه کسی مقابلش نشسته .
– د نرفته . با پای خودش نرفته که اگه با پای خودش رفته بود منه بی وجود کمتر جلز و ولز می کردم کمتر می سوختم .
– دو پهلو حرف میزنی .
با مشت به سینه خودش می کوبد :
– زن من ، زن مهبد سپه سالار رو سه تا نره غول از تو خونهم قپونی بردن کلاهتو بذار بالا تر حاجی .
#پارت۲۸۰
چشمان حاجی مات می ماند بی پلک زدن خیره صورت مهبد میشود و گوش هایش زنگی یک نواخت پخش می کند .
طول می کشد تا مغزش تجزیه تحلیل کند شنیده هایش را و لب از لب باز کند و واکنشی در خور به برزخ کلام ته تغاری سپه سالار ها نشان دهد .
– خوش غیرت می فهمی چی میگی ؟ هرچی به زبونت میاد باید بگی ؟
پوزخند میزند :
– من بی غیرتم حاجی از کدوم غیرت حرف می زنی ؟
آتش از مشکی شرور چشمانش زبانه می کشد و با غیظی چندبرابر می غرد :
– منه بی همه چیز زن پا به ماهمو نصف شب به هوای شما تو خونه ول کردم تک و تنها و حالا چشم کور دندم نرم دارم تاوان میدم . تاوان ندونم کاریمو !
حاجی دست به محاسن سفیدش می کشد . به محاسنی که تا پیش از مرگ نابهنگام مرتضی خاکستری بود و لا الا .. زمزمه می کند .
– یواش چیو جار میزنی پسر ؟
– بی غیرتی مو حاج سپه سالار .
– میشه بی نیش کنایه رک و راست حرف بزنی ؟
– نیش عقرب نه از ره کینه است حاجی اقتضای طبیعتش این است .
#پارت۲۸۱
حاجی عصبی به چای که هنوز داغ است و بخار از آن بلند میشود لب میزند و چشم در حدقه خونین می چرخاند .
– می گم ناموس مرتضی مرحوم رو کجا بردی می گی سه تا نره غول زنمو از تو خونم قپونی بردن ؟ این به اون چه دخلی داره پسر ؟
نیشخند می زند ، نگاهش کدر تر از پیش می شود .
– ربطش به اینه که ناموس مرتضی پاش این وسطه حاجی .
استکان چای را با نعلبکی برمی گرداند و دستی به چشمان و پلک افتاده اش می کشد .
– وسطه ؟ به اون زن بیوه چه مربوط ؟
– اون زن بیوه ادم اجیر کرده ، نه یکی نه دوتا سه تا نره غول اجیر کرده تا زن منو شبونه از تو خونم بذردن .
چشم گرد می کند :
– زهرماری خوردی صبح اول صبحی ؟ عقلت زایل شده ؟ ها کن !
در صورت پدرش ها می کند و می گوید :
– بد مست نیستم ،زهرماری نخوردم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 193
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نبود امروز☹️
تکراری بود
سلام گلم خیلی عالی بود من تازه خوندم کلی کیف کردم کار بلد وهمچی تموم مرسی پر خیالت به وسعت آسمان آبی خدا کنه دل توکا خنک شه و سیاه رو بشه هر که در او غش باشه
چرا الان که دارم دوباره میخونم این پارت رو، حس میکنم بقیه اهل خونه حاج آقای سپهسالار حتی خود حاجآقا انقدر هم که نشون میدن از بلایی که سر توکا اومده بیخبر نیستند؟؟
فقط حس منه این موضوع؟؟
حاج آقا خیلی وارث وارث میکنه. حسام نوه بزرگ و ارشدشه، توکا هم که فعلاً دخترزا بوده.
حاج خانم هم که خدا به خیر کنه! بیشتر مادر بچه داداششه تا هر کس دیگه. مهبد رو کفن کنه هم مهم نیست، اخ خم به ابروی بشری نیاد.
بشری هم که نقطه وسط پرگاره.
خلاصه تأکید حاجی روی جمله خودش رفته خودش رفته مشکوک میزنه
خوشم مياد قشنگ هر پارتي كه مياد ميشه ازش يه قسمت از سريال رو ساخت اينقدر ب اندازه س 🤌🏻اينقدر كه آبكي هم نيست ، اينم مهمه يسري رمانا طولاني اما آبكي حوصله سربر…
واقعا کاش حورا هم مث توکا یکم غرور داشت
من هنوزم نفهمیدم چر وقتی طلاق نگرفته لاله روواس قباد خواستگاری کرد
مهبد هنوزم بشرا روطلاق نداده؟ودف
امیدوارم اتفاقی برای پدر توکا نیافته چون توکا دیگه توان یه شوک دیگه رو نداره
خسته نباشید باید گفت به همچین نویسنده مسولیت پذیری
و آفرین گفت بخاطر قلم قشنگش
مثل همیشه عالی
امیدوارم پدر و مادرش به خودشون بیان میخوام احساس پشیمونیشونو ببینم
یعنی واقعا چه ادمایی پیدا میشن
خداکنه مهبد به یاسین بگه پدرتوکا در خطره تا توکا بفهمه بخاطر پدرشم شده برگرده😢
آی کیف میکنم مهبد جواب این قوالظالمین رو اینجوری میده 😂 🤣 یعنی اگه توکا پیدا شه جای مهبد باشم دست زنم رو میگیرم و میرم یه جایی که این کفتارها نباشند همشون از دم آشغالند😤🤢 این یاسین مگه رفیق مهبد نیست؟ به هر حال تا ابد که توکا نمیتونه مخفی بمونه. یا رومی روم یا زنگی زنگ یه کاری باید انجام بدن.