رمان آوای نیاز تو پارت 108 - رمان دونی

 

 

تماس و که قطع کرد نفس عمیقی کشیدم و از ماشین آیدین پیاده شدم‌.

بعد مدتی ماشینم با گلای رُز قرمزی که روش تزیین شده پیچید تو کوچه

قدم تند کردم سمت ماشین که همون لحظه آیدین از ماشین پیاده شد و با اخم سمتم اومد و وقتی بهم رسید گفت:

_بیا اینم عروست… می‌بنمت دیگه

 

 

سری تکون دادم که از کنارم‌ خواست رد بشه اما بازوش و گرفتم و لب زدم

_نمی‌دونم نبودی چیکار میکردم ممنون

 

 

سری تکون داد که ولش کردم و نفس عمیقی کشیدم، سمت ماشینم رفتم و بدون سلام‌ و حرفی سوار شدم و همون لحظه صدای اعتراضش بلند شد

_خیلی نامردی خیلی من… من منتظر تو بودم!

شوق اینو داشتم که تورو ببینم م..من…

 

 

نتونست ادامه بده!

نگاهم و به صورت پر بغضش دادم و بدون هیچ حرفی بی توجه بهش به روبه رو خیره شدم و خواستم‌ ماشین و به حرکت در بیارم که صدای دادش اومد

_با توام

 

 

دیگه کنترلم و از دست دادم و محکم زدم به فرمون ماشین و با دادی که از صبح دوست داشتم سر یکی بزنم گفتم:

_ساکت شو

 

 

ترسید کاملا واضح ترسید و چسبید به در ماشین! تازه نگاهم به صورت آرایش شدش و لباس سفیدش که طرح های طلایی داشت خورد… نفس عمیقی کشیدم و بعد مکثی روبهش گفتم:

_اگه میومدم وضعت بدتر میشد

از طرفیم فکر کنم می‌دونی قرار شاهد چه زندگی با من باشی… پس اعتراض الکی نکن و اعصاب من و خودت خورد نکن!

 

 

_آره… وَ اگه من ژیلام درستت میکنم جاوید بهت قول میدم

 

 

همین‌طور که به روبه رو خیره بودم تو دلم‌ نیشخندی زدم.

من خودم، خودمو نمی:تونستم درست کنم و شبیه آدم کنم! قِلقم دست آدمی بود که الان نبود و این من و روانی می‌کرد… هیچی نگفتم و ماشین و به حرکت دراوردم که دوباره صداش اومد

_خوشگل نشدم؟!

 

 

 

نگاهم و بهش ندادم فقط تو سرم یه چیز چرخ خورد…

اگه الان نگاهم و به زیبا ترین آدم جهانم بدم که از قضا باعث جدایی من از آوام شده قطعا هیچ عکس العملی نشون نمی‌دادم به خاطر زیباییش از طرفیم یکی تو گوشم داد میزد چیزی که باعث جدایی تو از آوا شد هدفت بود سهام شرکت بود خود تو بودی نه دختر کنارت!

نفس عمیقی کشیدم و تو صورتش نگاه کردم و جدی گفتم:

_ژیلا قرارمون یادت؟!

قرار شد من و تو بعد یه تایمی طلاق بگیریم آقابزرگ میگه بچه بیارین ماهم قرار شد بگیم تو یا من نقص داریم بچه دار نمیشیم پس لطف کن طوری رفتار نکن که یه زندگی عادی قراره داشته باشیم حل؟

 

 

اخماش رفت توهم و مثل خودم‌ گفت:

_نه قرار ما این بود که اگه من تورو عاشق خودم نکردم این طوری پیش بره اما من‌ می‌دونم که تو چنگ‌ خودمی یه بار به دلم باختی دفعه دومم می‌بازی

 

 

سری به معنی تاسف تکون دادم و چیزی‌ نگفتم که ادامه داد

_جاوید حداقل برای دلخوشی دختر عموت یا اصلا دلخوشی یه دختر که کنارت نشسته یه چیزی بگو بهم

 

جلو در باغ ایستادم‌ و تو صورتش بی حس لب زدم:

_کسی که خودش لباسی نداره بپوشه و لخته لباسیم نمیتونه به کسی بده تا بپوشه این مثال بارز منه… تو قیافه من دلخوشی میبینی که طلب دلخوشی میکنی؟!

اگه دلخوشی دیدی بگو همش یه جا برا تو… پیاده شو عروس خانم

 

 

×××

 

 

صدای جیغ و آهنگ همراه با سر و صداهایی که تمام وجودم تو این لحظه ازشون فراری بود و واقعا کلافم کرده بود تو سرم می‌پیچید.

تمام خواستم این بود که هر چه سریع تر این بساط جمع و جور شه… نگاهم رو مهمونایی بود که الکی خوش بودن و چقدر مشتاق بودم که فقط از این جمعیت بیام بیرون!

نگاهم و کلافه یه دور چرخوندم ولی به ثانیه نکشید که نگاهم با بُهت و تعجب برگشت سمت نگاه سبز رنگ آشنا…

چشمام قفل شد تو نگاهش که دور تر از جمعیت ایستاده بود و فقط نگاه میکرد و نگاهش باعث شده بود تو اون جمعیت فقط اون و ببینم انگار دیگه صدای هیچی و نمی شنیدم…

نه آهنگی نه جیغی نه سر صدایی هیچی به معنای کلمه انگار کر شدم یک باره

انگار تو یه لحظه تموم وجودم شد تمام آوایی که جلوم ایستاده بود… چند بار پلک زدم اما خودش بود که خیره نگاهم میکرد، چند بار دهنم باز و بسته شد انگار که می‌خواستم چیزی بگم اما حرفی نداشتم

 

بی توجه نیشخندی زد و روش و ازم برگردوند و یه لحظه خواستم با دیوانگی تمام سمتش برم دستش و بگیرم ولی همون لحظه با دیدن صحنه روبه روم پاهام زنجیر شد به زمین و دستام از فَرط عصبانیت مشت!

 

نگاهم به صحنه روبه روم بود و دوست داشتم مشتام و تو صورت کسی که آوا تو بغلش رفت بکوبونم و حالم عجیب بد شد… نفس پر حرصی‌ کشیدم و خواستم واقعا سمتشون برم اما ضربه ی محکمی به شونم خورد و باعث شد تازه به خودم بیام و به یک باره دوباره تمام سرو صداهای اطرافم و بشنوم و متوجه موقعیتم بشم…

 

نگاهم و دادم به آیدین که انگار فهمیده بود تو این دنیا سیِر نمی‌کردم و با ضربه دستی بهم این و فهمونده بود اما دوباره نگاهم و دادم به جای قبلی اما دیگه تو دیدم نبودن!

 

چشمام و محکم باز و بسته کردم و زیر لب زمزمه کردم

_این جا چیکار میکنی!؟

 

نگاهم و به جایی که بهش اشاره کرده بود دادم‌ و سمت رختکن پا تند کردم!

 

 

 

×××

 

آوا

 

هوای تازه که به ریه هام خورد اشک از گوشه چشم هام شروع به سر خوردن کرد و بی توجه به فرزان شروع به راه رفتن به ته باغ کردم

اشکام رو صورتم می‌ریخت و تصویر کوتاه ورود جاوید کنار ژیلا تو سرم تکرار میشد…

به صدا زدنای فرزان توجه ای نکردم و با همون کفشای پاشنه دارم سمت ته باغ پا تند کردم که دستم از پشت کشیده شد و صورت تو صورت فرزان شدم یه لحظه ذهنم رفت سمت روزایی که با جاوید شمال رفته بودیم و دعوت شده بودیم به مهمونی کیارشینا!

 

ته باغ تو سرما، تو آغوشش، گرمای لبشش

خاطرات سرم شروع به رژه رفتن کردن و ناخوداگاه خودم پرت کردم تو بغل فرزان و گفتم:

_شاید باز با تموم خودخواهی خودش بگه من بی معرفت بودم ولی اون…اون عشق اولم بود!

 

هق زدم و به پیرهن تنش چنگ زدم:

_فرزان بریم حالم واقعا بده نمی‌تونم حتی نفس بکشم دارم دلتنگ تمام لحظاتی که باهاش داشتم‌ میشم

دلتنگ آغوشش دلتنگ نگاهش دلتنگ عطر تنش دلتنگ صداش ترو خدا بریم… بریم!

 

 

یکم من و از خودش فاصله داد و تو صورتم نگاه کرد

دستش دور صورتم قاب شد و همین طوری خیره تو صورتم بود و با چشماش هی صورتم و میکاوید طوری که معذب شدم و نگاهم و به زمین دادم اما صداش باعث شد نگاهم و دوباره بهش بدم

خیره تو چشماش که تو چشمام قفل شده بود گفت:

_یاد بگیر تنهاییو…

وَ از آدمایی که تنهات میزارن فاصله بگیر!

آدما شاید بزرگ ترین ترسشون تنهایی باشه اما وقتی دیگه ازش نترسن قوی میشن

ولی از نظر بقیه ترسناک میشن از می‌دونی چرا؟! چون وقتی تنهایی و انتخاب کنی و باهاش دوست شی دیگه به احدی احتیاج نداری جز خودتو آدما از کسایی که خودکفان می‌ترسن!

 

 

سری تکون دادم و لبم و خیس کردم که دستش و از رو صورتم کنار زد و لب زد

_اگه حالت بده می‌ریم ولی بدون با رفتنت ضعفت و نشون میدی

 

 

صدای آهنگ و شادی تا این جام میومد و کمی به اطراف نگاه کردم و گفتم:

_بریم اما قبلش یه کار نیمه تموم دارم

 

 

چیزی نگفت کا نگاهم و بهش دادم

دستم و سمتش دراز کردم

_راه بریم؟! نمی‌خوام شاهد عقدشون باشم

 

 

چشماش رو دستم قفل موند

وَ بعد مکثی دستش و تو دستم گذاشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x