تشکری کردم و سمت ته باغی رفتم که همش درخت بود… درختایی که برگاشون از سر فصل پاییز رنگارنگ شده بودن... همینطور خیره به اطراف بودم که صدای آب به گوشم خورد سرم رو برگردوندم و به اطراف نگاهی کردم و آخر سر چشمم به آبشار خیلی کوچیک مصنوعی خورد که خیلیم قشنگ بود! واقعا عجب سلیقه ای داشت… بیرون خونش انقدر قشنگ بود داخلش چه جوری بود دیگه؟… خیره به اطراف بودم که صدای پارس سگی من رو به خودم آورد.
برگشتم و نگاهم به سگ سیاه و گنده ای افتاد که از منم بزرگ تر بود و داشت طرفم مییومد یا بهتره بگم حمله میکرد! جیغ فَرابنفشی زدم و ناخودآگاه دویدم که اونم دنبالم افتاد و شروع به پارس کردن کرد… همینطور که جیغ میزدم و میدوییدم از ترس خوردم به کسی ولی بدون این که نگاهی بهش بندازم یا صورتش رو ببینم رفتم تو بغلش و با جیغ گفتم:
_تو رو خدا… تو رو خدا تو رو خدا نزار بیاد!
سرم رو آوردم بالا که صورت جدی مردی رو دیدم! اخماش رفته بود تو هم و به من نگاه میکرد دستاشم دور بدنم گرفته بود!
اولین چیز داخل صورتش چشمای عسلیش بود… بعد صورت زاویه دارش… اما من از ترس نمیخواستم از این مرد غریبه جدا بشم و سگه هم هی پارس می کرد اما دیگه سمتم نمییومد… پسره هم تو صورتم خیره بود اما یهو دستاش رو که دورم پیچیده بود باز کرد… وَ چون تکیه بودم به دستاش با کمر خوردم زمین و آخم از درد کمرم رفت هوا!… سگه خواست بیاد سمتم که صدای بَم و جدیش اومد
_بشین جِیکوب!
سگه نشست و خود بیشعورش بی توجه به من سمتی رفت و از کنارم بی تفاوت رد شد!
از این همه بی تفاوتیش نسبت به من ماتم برده بود… احتمال می دادم با وجود این همه عوضی بودنش خودش باشه… خود فرزان عظیمی
اومدم بلند شم که جیغم رفت هوا و کمرم تیر کشید… اخمام رفته بود تو هم و چونم از عصبانیت و بغض از این رفتار بیادبانش میلرزید..
با هر زور و ضربی بود بلند شدم لنگ لنگ سمت اون عوضی رفتم و گفتم:
_وایسا… وایسا!
بی توجه به من بدون این که سرش رو برگردونه و نگاهی بهم بندازه راهش رو گرفت و رفت! نمیتونستم با وجود کمری که دوباره ضرب دیده بود و درد میکرد بهش برسم برای همین کیفم رو که هنوز رو دوشم بود از حرص بیتفاوتیش پرت کردم سمتش که خورد تو سرش و افتاد زمین!
ایستاد
سرش رو خم کرد و بعد مکثی برگشت سمتم و با اخم وحشتناکی داد زد
_ســــــــیــــــــاوش!
از صدای دادش تو جام پریدم و برای یک لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم… مخصوصا که هی صورت زخم و زیلی آتنا جلوم مییومد و ترس رو بهم القا میکرد… بهش خیره بودم و اونم با اخم به من خیره بود اما هیچی نمیگفت… بعد مدتی یه مرد که خیلی درشت اندام بود اومد طرف ما رو به اون مرد که مطمئن شدم دیگه خود فرزان عظیمی گفت:
_بله آقا!؟
به من با سر اشاره ای کرد و گفت:
_هر کاری داره این جا تمومه… راه خروج رو بهش نشون بده!
واقعا مونده بودم از رفتار زشت و بی شرمانش دقیقا داشت جوری باهام رفتار میکرد که بهم برسونه در حدی نیستی که حتی جوابت رو بدم… چونم از شدت بغض می لرزید… این بچه پولدارا چی فکر میکردن؟… چون پول دارن با هر کسی هر جور بخوان و هر جور دوست دارن میتونن رفتار کنن؟!
فقط خیره دوتاشون بودم که اون مرد درشت اندام اومد سمتم و خواست بازوم رو بگیره که خودم رو عقب کشیدم توپیدم بهش
_دستت بهم نخوره… خودم راه خروج رو بلدم!
هیچی نگفت و فقط دستش رو انداخت... اون عوضیم داشت نگاه میکرد و هنوزم هیچ تغییری تو صورتش ایجاد نشده بود.
به کیفم نگاه کردم که جلو پاش افتاده بود… لنگ لنگون به سمتش رفتم… به خاطر درد کمرم نمیتونستم درست راه برم!… به جلو کیفم که رسیدم اخمام رفت تو هم چون فرزان از جاش میلی متری تکون نخورد و این یعنی الان باید جلوش زانو بزنم تا کیفم رو بردارم؟
جلوش ایستاده بودم و تو صورتش خیره بودم… اونم نگاهم میکرد و انگار منتظر بود جلو پاهاش خم شم تا کیفم رو بردارم اما با پام کیفم و پرت کردم اون ور تر و بعد از جلو چشمای منتظرش کنار رفتم و خم شدم کیفم رو برداشتم… صدای نیشخندش رفت رو اعصابم و پشت سرش صداش اومد اما خطابش من نبودم اون یارو سیاوش بود
_به امیر زنگ بزن بگو دیگه دختر نفرسته که دیگه حالم داره بد میشه با این سلیقش، اون از آتنا اینم از این!
راهش رو کج کرد و رفت من با شنیدن اسم آتنا تازه فهمیدم فکر کرده من دختریم که فرستادن براش!
دستام رو از شدت عصبانیت مشت کردم و بدون این که مراعات کنم طلبکار گفتم:
_اوی یارو… امیر! هر خری هست من از طرف اون نیستم… فهمیدی!؟
ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت:
_برای مدلم به درد نمیخوری آخه!
اومد باز راه بیوفته بره که گفتم:
_برای مدلم نیومده بودم!
یکم سرش رو برگردوند طرفم و فکر کرد حرفم رو ادامه میدم اما بی توجه بهش لنگ لنگان پشتم بهش کردم و سمت در خروجی رفتم!
دیگه مهم نبود برای چی اومده بودم با این اتفاقا اسم آتنام میآوردم دیگه میداد همون سگش بخورتم!
داشتم میرفتم و هنوز فاصله چندانی باهاش نداشتم که صداش اومد
_ولی قیافت به نظافتچی میخوره!
خشکم زد… یه قطره اشک سمج از گوشه چشمم با این حرفش افتاد پایین
سرم رو برگردوندم طرفش و گفتم:
_مگه نظافت چیا آدم نیستن!؟
با چشمایی که قطعا رنگ اشک توش دیده میشد خیره تو صورتش بودم اما اون هیچ تغییری تو صورتش ایجاد نشد و فقط نگاهم میکرد که ادامه دادم
_جهت اطلاع برای نظافتم نیومده بودم!
راهم رو گرفتم و رفتم دیگه هم برنگشتم تا ببینمش… واقعا که عوضی صفت مناسبی براش بود!
بالاخره به در خروجی رسیدم و اومدم در رو باز کنم که یه محافظ دستش رو روی در گذاشت و همونطور که با گوشی حرف میزد گفت:
_بله بله نمیزارم چشم!
نگاهش کردم ببینم چی میگه چرا جلو در رو گرفته که گوشی رو آورد پایین و رو به من گفت؛
_آقا گفتن منتظرتونن تو اتاقشون!
_چــــی؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
_آقا فرزان منتظرتونن مثل این که کارتون دارن!
_آهان… به آقاتون یا هر خری هست بگو اول بره آداب معاشرت یاد بگیره بعد دهنش رو باز کنه… الانم برو اونور من با اون میمون کثیف کاری ندارم!
چشماش گرد شد و اومد حرفی بزنه که اجازه ندادم و با تحکم گفتم:
_برو اونور… حالا!
هیچی نگفت و به پشت سرم خیره شد که زدم به شونش و گفتم:
_هی یارو مگه کَر…
یهو از پشت کشیده شدم و حرفم تو دهنم ماسید و با اون فرزان عوضی چشم تو چشم شدم… اخمام رفت تو هم و دستم رو از دستش کشیدم که صداش در اومد
_کارِت؟!
_با تو کاری ندارم دیگه!
_پس غلط کردی پات رو تو عمارت من گذاشتی!
_آره واقعا یه غلطی کردم حالا بزار برم
سمت در برگشتم که باز دستم رو از پشت کشید
_ولم کن دیگه!
این دفعه تو صورتم اومد و با جدیت از لای دندوناش گفت:
_دختر خانم من عادت ندارم دو بار از کسی سوال بپرسم چون تو من و نمیشناسی دارم بهت این لطف و میکنم و الان زبونت رو از حلقت بیرون نمیکشم به خاطر اون اراجیفی که پشت تلفن گفتی!
لبخند نمایشی زدم و گفتم:
_جدی؟ پس حرفای پشت تلفنم رو شنیدی! چه خوب… عوضی بودنم که شاخ و دم نداره! ولم کن برای هر کاری اومدم دیگه مهم نیست چون معلومه چیزی درست نمیشه
همینجوری با اخم بهم نگاه میکرد و منم برای این که دستم رو از دستش بیرون بکشم تقلا میکردم اما زهی خیال باطل
_دِ ول کن دیگه!!
این دفعه ملایم اما با لحن سرد و خشکی گفت:
_دفعه چهارم بپرسم کارت چیه و جواب ندی سر و کارت با سگم!
خیره تو چشمای عسلیش گفتم:
_خیلی خیلــــیــــ…
_چی؟! عوضی یا بی صفت… کثافت؟ دنبال چه کلمه ای میگردی بگو خودم برات جای خالی رو پر میکنم!
این دفعه دستم رو محکم و با ضرب از دستش بیرون کشیدم… چونم می لرزید از بغض اما با صدای تقریبا بلندی مثل خودش گفتم:
_به خاطرِ آتنا اینجام… اون دختر بیچاره ای که نمیدونم چه گردنبندی و چی رو ازت دزدیده… نمیگم کارش درست بوده اما برای اینکه نفرستیش خارج این کار رو کرده… چون به پول اون گردنبند یا هر چی که دزدیده احتیاج داشته و چه بَسا داره
برای این که با برادرش زندگی کنه… برادری که الان تو پرورشگاهه و حضانتش رو به آتنا نمیدن… اون گردنبند رو دزدید تا بتونه یه جای داغون و کوچیک تر از دستشویی خونه شما رو اجاره کنه و یه جا زندگی کنه با برادرش ولی بعد اون کتکای مفصلی که زدین به یه دختر بیدفاع اونم بدون اینکه بپرسین اصلا چرا دزدیدی یا دردت چی بوده… الان فقط پی اینه که نری به امیر که نمیدونم چه حیوونیه بگی دیگه باهاش نیستی… کارم ایــــن بود!
فقط با اخم تو صورتم زل زده بود و بعد مکثی صداش در اومد
_چرا نمیخواد به امیر بگم؟!
_چون خونه ای که توشه و خورد و خوراکِ بخور نمیرش پای اون امیره… بهش بگی باهاش نیستی میفرستتش پی هزار تا…
چشمام رو محکم بستم و دیگه ادامه ندادم… اصلا چه اهمیتی داشت برای این مرد توضیح بدم چی به چیه وقتی با این اتفاقای پیش اومده تو همین مدت کم برای آتنا هیچ کاری نمیکرد؟!… پوفی کشیدم و روم رو برگردوندم سمت در و گفتم:
_امیدوارم دیگه هیچ وقت تو زندگیم نبینمت!
به نگهبانی که جلو در بود و متعجب به من نگاه میکرد نگاهی کردم و منتظر بودم بره کنار تا برم پی زندگیم اما اون انگار منتظر تایید از طرف فرزان بود که نگاهی به اون عوضی که پشتم ایستاده بود کرد و بعد مکثی کنار رفت!
از عمارت خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم… اصلا فکرشم نمی کردم انقدر برام گرون تموم بشه… ناخواسته بغض کرده بودم و حسابی دلم از رفتاری که باهام شده بود گرفته بود… حالا به آتنا چی می گفتم؟!
به اطراف نگاهی کردم و قدم برداشتم ولی هنوزم کمرم درد می کرد و نمیتونستم درست راه برم… هوام سرد شده بود و سوز مییومد… خودم رو بغل کردم و تو کوچه تر و تمیز پُر درختی که زمین تا آسمون با محله ی ما فرق داشت قدم برداشتم!
خدایا قربون عدالتت برم که هر جور حساب میکنم جور در نمیاد ولی عیب نداره چون با این حال رنگ آسمونت همه جا یه رنگ!
×
جاوید*
با بخش حسابداری سر و کله میزدیم… آیدین کنارم نشسته بود و خیلی جدی صحبت می کرد اما من هنوز حواسم به متن پیام آوا بود و میشه گفت چندین دفعه تا الان مرورش کرده بودم…
“فرشته نجات” !
چقدر این جملش حالم رو بهتر می کرد… تو افکار خودم بودم که صدای آیدین من رو از افکارم کشوند بیرون و باعث شد نگاهم رو بهش بدم
_جاوید تو موافقی؟!
از سر بی حواسی متوجه حرفاشون نشده بودم و جواب آیدین رو ندادم ولی روبه همشون گفتم:
_بهتره این بحثا رو بزاریم برای بعد… در حال حاضر قصد دارم سرمایه رو گسترش بدم… تولید رو بیشتر کنم و همچنین صادراتم کنیم… وَ یه برندی بشیم که سر زبونا بیوفته… میخوام تمام هزینه هاش رو مو به مو برام محاسبه کنین که اگه نیاز بود شریک بگیریم… هر چند فکر کنم که نیاز هست و…
هنوز حرفم تموم نشده بود که آیدین پرید وسط حرفم و گفت:
_جاوید خیلی ریسکش زیاده اگه نتونیم ورشکسته میشیم!
بهش نگاه کردم و اومدم جواب بدم که یکی از حسابدارا ادامه حرف آیدین رو گرفت و گفت
_بله جناب آریانمهر خیلی ریسک بالایی داره و همچنین سرمایه آنچنانی میخواد... کاری که دارید میگید گفتنش راحته اما در عمل سر افزایش نیرو و افزایش حقوق و افزایش خیلی چیزا ممکن به مشکل بخوریم!
نگاهی به همه کردم و با جدیت گفتم:
_سرمایش اگه نبود حتی اسمشم نمیاوردم…
به هر حال شماها محاسباتش رو انجام بدین چون ریسک پایه هر موفقیتیه… دیگه حرفی نمونده خسته نباشید برای امروز کافیه!
همه خسته نباشیدی گفتن و بلند شدن و رفتن به جز آیدین که نگاهی بهش کردم و گفتم:
_تو کار نداری اینجا نشستی!؟
_جاوید نگو این سرمایه ای که داری ازش حرف میزنی همون سهام شرکته که قراره آقابزرگ بعد ازدواج با ژیلا در اختیارت بزاره تا بفروشیش و شریک کاری بیاری؟
نگاه کلافه ای بهش کردم و گفتم:
_فرض بر این که آره… که چی؟!
_که چی؟! جاوید میگی که چی؟!.. بابا این سرمایه ای که میگی یک درصد اگه اوکی نشه بیچاره می شیم!… نه تنها ما کل آدمایی که اینجا دارن کار میکنن و نون در میارن… بعدشم شریک چی بیاریم؟!… داریم مثل آدم کار میکنیم نون و آبمون و در میاریم دیگه!
با صدای نسبتا بلندی توپیدم بهش
_آیدین!… تا حالا شده حرفی بزنم عملی نشه؟… درضمن بزرگ فکر کن اگه حرفم عملی بشه میدونی چی میشه؟!
_انقدر از خودت مطمئن حرف نزن یه سیب میره هوا ده دور دورِ خودش میچرخه تا برسه زمین… جاوید بزار حداقل اِستارتش رو وقتی بزنیم که آقابزرگ سهام شرکت رو شیش دونگ به نامت زد!
کلافه و با حرص گفتم:
_نه… همینطوری تَوَرُم داره میکشه بالا از طرفیم از خیلی چیزا عقب موندم!
_هان بگو دردت شرکت و منافع شرکت نیست… درد تو…
حرفش کامل نشده بود که در باز شد و ژیلا با کت زرشکی و شلوار پارچه ایِ مشکی با اون کفشای پاشنه بلندش تو قامت در ظاهر شد و اومد داخل… آیدین حرفش رو خورد ولی از تکون دادن پاهاش مشخص بود چقدر کلافست… نگاهم رو به ژیلا دادم و گفتم:
_چیزی شده؟!
_باید چیزی شده باشه تا بیام دفتر شوهرم؟
در دفتر رو بست با لوندی روی چستری نشست و ادامه داد اما مخاطبش آیدین بود
_این شرکت بی صاحاب نیست آیدین به هر کسی میخوای مرخصی میدی میره میاد اونم نه یک بار نه دوبار… پشت سر هم… اونم بخش نیروی من! من خودم تشخیص میدم کسی که زیر دستم کار میکنه کِی بره مرخصی کی نه… مگه قرار نشد تو کارای هم دخالت نکنیم؟!
متوجه شدم منظورش آواست که من خودم خودسرانه اجازش رو دادم زودتر بره اما ژیلا فکر می کرد آیدین اجازش رو داده… اومدم حرفی بزنم که آیدین نگاهی به من کرد و با دست اشاره ای به ژیلا کرد و گفت:
_چی میگه این؟
دیگه منتظر جوابی از جانب ژیلا نشد و بلند شد و رفت که ژیلا با اخم بهش نگاه کرد خواست دنبالش بره اما اجازه ندادم و گفتم:
_بزار بره… از آیدین اجازش رو نگرفته!
نگاهی بهم کرد و سرش رو تکون داد و گفت:
_پس کی داده! تو دادی؟!
_مشاور تازه استخدامم اجازش رو گرفت… منم قبول کردم مشکلی هست؟
نیشخندی زد و گفت:
_حامد رو میگی؟!… آره آره اتفاقا تو یه ماشینی با آوا دیدمش… راستی میدونی ماشین ماشینِ کی بود عزیزم؟!… ماشین تو بود… میدونی حامد کی بود؟… هوم؟!
خودکارم رو تو دستم فشار دادم… معلوم بود همه چی رو فهمیده بود اما از کجا خدا داند! همینجوری نگاهش می کردم که ادامه داد
_تو بودی!
نفس عمیقی کشیدم و خودکار تو دستم و گذاشتم رو میز و شروع کردم دست زدن براش و گفتم:
_خب آفرین حالا جایزه چی بدم بهت؟
_چرا بهش دروغ گفتی؟
اطرافم رو نگاه کردم و کلافه گفتم:
_به تو ربطی نداره!
_آره راست میگی به من چه… میرم از خود آوا بپرسم که چرا بهش دروغ گفتی!
اومد بلند بشه که داد زدم
_بــــتــــــــــــمرگ!
با بُهت بهم نگاهم کرد که دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
_از کجا فهمیدی؟
_از اولش از همون موقع که از پنجره عمارت آقابزرگ دیدم بغلش کردی و گذاشتیش روی پله های عمارت و وقتی خواستی بری گفتی حامدی… بعدشم که خب معلوم شد آوا کی رو میگه که بهش راحت مرخصی میده و میگه مشاور آقای آریانمهره و اسمش حامده… هوم؟!
بغض کرده بود اما برام اهمیتی داشت؟… سعی کردم خونسرد باشم… لبم رو تر کردم و گفتم:
_من تا کمتر از چند ماه دیگه اسمم میره تو شناسنامت و اسمت میره تو شناسنامم… پس بزار به حال خودم باشم این چند وقته… ژیلا به جون مادری که در به در دنبالشم به آوا چیزی بگی میزنم زیر همه چی فهمیدی؟
اشکاش رو صورتش ریختن بعد مکثی گفت:
_دوستش داری؟
از جام بلند شدم و سمت پنجره سرتاسری رفتم و همینطور که به بیرون خیره بودم دستی رو صورتم کشیدم و گفتم:
_آرامش دارم باهاش!
کلمه ای که تو زندگی من یکم غریب!
صدای نیشخندش اومد و بلند شد که بره اما برگشتم سمتش و گفتم:
_به آوا چیزی نمیگی!
_واقعا چه جوری میشه آدم سه سال پیشی که برای من بود و من و برای خودش میدونست الان این جوریــــ…
دیگه ادامه نداد و فقط خیره نگاهم کرد که خودم رو بهش ادامه دادم
_آدما بعد چند ثانیه و چند دقیقه و چند روز و چند ماه و چند سال اصلا شاید بعد یک عمر میفهمن که یه اشتباهی کردن و به یه شِیعی یا شاید یه احساسی و حتی یه آدمی زیادی بَها دادن!… ژیلا تو اشتباه من بودی… تمومش کن این بحثارو!
_عجب… نگران نباش نمیگم بهش!
هیچی نگفتم که سمت در رفت و تا زمانی که در رو ببنده نگاه خیرم بهش بود!
×××
آوا*
به سر کوچمون رسیده بودم… انقدر هوا سرد بود که کسی بیرون نبود، حتی لات و لوتای محل که تو این ساعت اکثرا تو کوچه ها پرسه میزدن!
خواستم وارد کوچه بشم اما نگاهم به یه ماشین خارجی خورد که ظاهرش به این محله نمیخورد… یک کوچه اونور تر از من ایستاد و آتنا ازش پیاده شده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تازه شروع کردم به خوندنش به نظر بد نیست ولی یعنی اسم سگشو گذاشته یعقوب؟
ایول ، فقط اونجایی که گفت آرامش دارم باهاش.
تو زندگی تنها دوست داشتن مهم نیست ، آرامش مهمه چیزی که شاید خیلیا با عشقشون نداشته باشن