رمان آوای نیاز تو پارت 14 - رمان دونی

 

متعجب خیره شده بودم به آتنا که نگاه اونم به من خورد و اومد سمتم… چشماش یه هاله قرمز داشت و معلوم‌ بود گریه کرده… همین‌جوری نگاهم بهش بود و داشتم خودم رو آماده می‌کردم که داستان امروز رو بهش بگم و اینکه بگم هر کاری از دستم برمی‌یومد انجام دادم اما نشد!… یعنی اون مرد به اسم فرزان عظیمی عوضی تر از این بود که حتی درست با من حرف بزنه!… چه برسه دوباره آتنارو ببخش!… نگاهم بهش بود و حالم گرفته بود از این که الان باید بهش میگفتم‌ نشد!
اما اون قدماش رو تند کرد و خیلی یهویی پرید بغلم و تند تند بوسم کرد… چشمام گرد شد که صداش به گوشم رسید
_ممنون!… آوا ممنونتم… تا عمر دارم ممنونتم!

سر در نمی‌اوردم که از بغلم بیرون اومد و ادامه داد
_چه جوری راضیش کردی؟!
_چی؟!کی؟ کیو راضی کردم؟
_فرزان رو دیگه… کی پس؟!

همینجوری مات بودم… واقعا سر در نمیاوردم‌ و گیج شده بودم که اون ماشین اومد سمت ما و کنار ما ایستاد… نگاهم رو به ماشین دادم که شیشه دودی عقبش پایین اومد و من واقعا کپ کردم از دیدن قیافه دوبارش!
نگاه عسلی سردش رو به من داد و بدون هیچ حرفی تو صورتم خیره شد… منم به اون نگاه می‌کردم و چشمام دیگه بیشتر از این از شدت تعجب گرد نمیشد… همینطور خیره به هم‌ بودیم که صدای آتنا خطاب به اون بلند شد
_آقا فرزان به خدا جبران میکنم… واقعا ممنون… نمی‌دونم چی بگم!

بدون اینکه نگاهی به آتنا بندازه یا جوابش رو بده خیره به من ولی مخاطب به رانندش گفت:
_راه بیوفت!

وَ ماشین راه افتاد و من خیره به ماشینی که اَزمون دورتر میشد بودم و درک نمیکردم رفتار ضد و نقیض این مردو!

×

روی پله های اتاقک نشسته بودیم… هنوزم تو بُهت بودم سر از کار اون مرد به اسم فرزان در نمی‌اوردم که آتنا بلند شد و گفت:
_بابا ول کن از شوک در بیا… اون کلا عجیب غریبه کاراش!
_به این میگی عجیب غریب؟!.‌‌.. اون مشکل روانی داره مردک کل هیکل منو قهوه ای کرد تو خونه خراب شدش بعد همین که پام و از خونش بیرون گذاشتم به تو زنگ زده!
_من رو‌ چی میگی وقتی بهم زنگ زد گفت بیا این آدرس نمی‌دونستم چیکار کنم!
_حالا چی بهت گفت؟!
_هیچی بابا با‌ کلی ترس و لرز رفتم تمرگیدم تو ماشینش اونم گفت به امیر نمیگه… حتی می‌تونم دوباره برم پیشش برای مدلینگ!

سریع سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
_میخوای بری؟!

سری به معنی آره تکون داد و به وضوح چهرش غم زده شد که ادامه دادم
_اگه بری… خب پس داداشت چی؟!

نگاه غمگینش رو بهم داد و گفت:
_امروز تو ماشینش حرف قشنگی بهم زد… به قولش من که نمی‌تونم برای داداشم خونه خوب و زندگی خوبم‌ نه حتی یه زندگی معمولی فراهم کنم پس بهتره بیخیالش بشم و زندگی خودم رو از این لجن زار نجات بدم!

نگاه ناباوری بهش کردم و گفتم:
_اون روانی یه چیزی گفته… دیوونه میخوای برادرت رو ول کنی بری؟!

سرش رو با نا امیدی تکون داد و گفت:
_اون فعلا جاش از من بهتره!
_جاش بهتره؟!.. آتنا ‌تو تنها خانواده اون بچه‌ای… چشمش منتظر توئه… تو تنها آدمی هستی که تو کل آدمای این دنیا داره، بعد داری وِل میکنی میری و میگی به قول فرزان؟!… فرزان یا آقای عظیمی یا هر خر دیگه ای که بهش میگی اگه آدم بود به جا اینکه مدلینگ رو باز بهت پیشنهاد کنه یه کار دیگه میداد دستت تا از برادرت دور نشی اونم با اون همه جلال و جبروتی که برای خودش ساخته… بزرگی که تو ماشین و خونه و آدم داشتن تعریف نمیشه… اگه یک درصد بخشش نداشته باشی یعنی هیچی نداری این رو از طرف من بهش بگو!

غم زده فقط نگاهم می‌کرد که از سر جام بلند شدم رو بهش گفتم:
_خودت می‌دونی… بالاخره این زندگی توئه به من ربطی نداره!

راهم رو کج کردم برم که صداش اومد
_آوا… وایسا ناراحت شدی؟
_ناراحت بشم یا نه به من ربطی نداره زندگی خودته آتنا

راهم رو گرفتم که صدای قدماش پشت سرم اومد و بعد رو به روم ایستاد و گفت:
_واقعا ازت ممنونم!

چیزی نگفتم و فقط سری تکون دادم و سمت اتاقک خودمون قدم برداشتم.
در رو باز کردم و مشغول در آوردن آل اِستار فیکم شدم که حسابیم تیره شده بود و خبری از سفیدیش نبود دیگه… در همین حال مامان رو صدا زدم و سرخوش گفتم
_مامان بیا دخترت یکم زود اومده غیبت کنیم!

سرم رو با لبخند آوردم بالا… اما با چیزی که دیدم پاهام شُل شد و فقط تونستم جیغ بکشم و آتنا رو که هنوز تو حیاط بود و صدا بزنم!

×

جاوید*
صدای پر تردیدش دوباره بلند شد و گفت:
_مطمئنی دیگه؟
_آره حقوقت رو جلوتر خواستی موافقت کردن… حال مادرت چطوره؟!

صدای گریش دوباره پیچید تو گوشی که پوفی کشیدم و ادامه دادم
_گریه نکن دارم میام!
_الکی خودت رو اذیت میکنی فقط… لازم نیست بیای… بازم ممنون!

همونطور که یه دستم به فرمون بود گفتم:
_یه دختر تنها تو بیمارستانی… یعنی چی لازم نیست!
_مرسی بابت همه چی!

ساکت شدم… باید می‌گفتم من از تو بابت آرامشی که ازت میگیرم ممنونم اما به جاش گفتم:
_می‌بینمت… خداحافظ!

دیگه اجازه حرف بهش ندادم و تماس رو قطع کردم… گوشی و رو داشبورد انداختم و نفس عمیقی کشیدم… این دختر چقدر تو زندگیش مشکل داشت و خدا می‌دونست اگه از زندگیش کم و بیش خبر نداشتم و باهاش آشنایتی نداشتم درخواست حقوق زودتر از موعدش رو قبول میکردم یا نه!
البته با شناختی که از خودم داشتم این کار رو نمیکردم چون یکی دوباری بعضی از کارمندا این درخواست رو کرده بودن ولی مخالفت کرده بودم و عقیده داشتم تو کار همه چی باید سر جاش باشه و تو وقت خودش انجام بشه اما با وجود این اتفاق باید یکم تغییر عقیده میدادم… چون کم نبودن آدمایی که مشکلاتی مثل آوا داشتن و چه بسا بدتر!

×

به آوا که روی صندلی بیمارستان نشسته بود و اشکش روی صورتش میریخت نگاهی کردم و سمتش قدم برداشتم…‌ بالا سرش ایستادم که سرش رو آورد بالا و بهم نگاهی کرد… توپیدم
_بسه دیگه… هنوز که چیزی معلوم نیست!

با گریه جواب داد
_دُک…دکترا…گف.. گفتن.. اگه خوب نشه‌ عمل…می‌..میخواد ریسکشم با..بالاست!

با پایان جملش هق هق گریش بلند شد که به شیشه ICU نگاهی کردم و گفتم:
_تو رو که راهت نمیدن بری داخل… گفتن بریم تا فردا صبر کنیم… دو ساعت اینجا نشستی فقط الکی داری گریه میکنی آوا!
_شما… شما برو دستتم درد نکن… وظیفه ای ندارین که!

_باز شدم شما؟… وظیفمه به عنوان یه دوست تو شرایط سخت کنارت باشم!

جوابی نداد… روی صندلی کنارش نشستم که نگاهی بهم انداخت و با لحنی که دل سنگ رو آب میکرد گفت:
_اگه چیزیش بشه دیگه کسی و ندارم!

دوست داشتم بگم عادت میکنی مثل من… مثل خیلی از آدمای دیگه اما به جاش سکوت کردم که آوا یهو بلند شد به سمتی نگاه کرد و گفت:
_دکترش..‌. دکترش اومد!

از جام بلند شدم و گفتم:
_بگیر بشین‌… تو خودت الان به دو تا سرم نیاز داری… من صحبت میکنم!

نگاهی بهم کرد و نشست؛ شاید دیگه جونی براش باقی نمونده بود و رَمق مخالفت کردن نداشت یا شایدم تحمل خبر بد نداشت که انقدر راحت قبول کرد!
سمت دکتر میانسالی که داشت می‌رفت سمتی قدم برداشتم و چند باری پشت سرش کلمه دکتر رو گفتم که ایستاد و برگشت سمت من… با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
_خسته نباشین… میخواستم از وضعیت بیمارمون مطلع بشم!

یکم نگاهم کرد و بعد نگاهش رو داد به آوایی که با فاصله از ما روی صندلی بیمارستان نشسته بود و خیره بود بهمون و گفت:
_شما همراه خانم فاطمه سعادتی؟!

با یاد این‌ که اسم و فامیل مادر آوا رو نمیدونم به خودم‌ لعنتی فرستادم ولی با نگاه خیرش به آوا احتمال دادم که منظورش همون مادر آواست و گفتم:
_بله!

باز یکم نگاهم کرد و گفت:
_از آشنایان دورشون هستین؟

تعجب کردم‌ از این سوالش… چه لزومی داشت همچین سوالی؟!… اخمام رفت تو هم و گفتم:
_ببخشید؟!

عینکی که به چشمش بود رو برداشت و گفت:
_مادر اون دختری که اونجا داره گریه میکنه به خاطر نخوردن‌ داروهایی که تجویز شده به این حال و روز افتاده و خدا میدونه چقدرم درد کشیده و اذیت شده… من همین چند سال کوتاهی که دکتر خانم سعادتی بودم متوجه کمبود بودجشون تو ویزیتای مطبم شدم و در حد توانمم کمک کردم اما نخوردن قرصایی که واجب بوده که اونم معلومه از کمبود مالیشونه ایشون رو به این حال و روز انداخته… الانم یکم‌ متعجب شدم که شما چه جور آشنایی هستی! چون فقط ساعت دستتون میتونه کل قرصای این خانم رو تا آخر عمرش فراهم کنه!

مات زده نگاهش کردم که ادامه داد
_وضعیت قلب بیمارتونم زیاد خوب نیست!
من به دخترشون انقدر صریح‌ نگفتم اما اگه مُنتقلَم بشن به بخش، دیگه قلبشون مثل سابق نیست و خوردن قرصا حتما ضروریه و شاید احتیاج به عمل داشته باشن!

چهرم از شنیدن حرفایی که یک بار خودم تو موقعیتش قرار گرفته بودم تو هم رفت و خاطرات دوباره سراغم اومدن… سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که صدای بی‌قرار آوا از کنارم بلند شد و معلوم شد نتونسته بشینه و تحمل کنه
_آقای دکتر چیزی شده؟!

دکتر نگاهی به آوا انداخت و گفت:
_نه دخترم هر چیزی که لازم بود رو به…

مکثی کرد و نگاهش رو به من داد… برای اینکه بهش بفهمونم تازه با این خانواده آشنا شدم و تلافی اون تیکه ای که بهم انداخت رو در بیارم گفتم:
_نامزدشون!

سری تکون داد و کاملا متوجه شد منظورم این بود که تازه با این خانواده آشنا شدم برای همین به روم لبخندی زد و رو به آوا که یکم متعجب شده بود گفت:
_بله همه چی رو به همسرتون گفتم شما خیالت راحت دخترم!

×

نگاهی به قیاقه بی روحش انداختم… سرش رو تکیه داده بود به پنجره ماشین و آروم اشک میریخت که باعث شد بهش بتوپم
_آوا بس‌ کن دیگه داری کلافم میکنی… دکترشم گفت وضعیتش کماکان خوبه اگه بهترم بشه منتقل میشه بخش!
_نباید می‌یومدم… برگرد برو بیمارستان دلم اینجوری آروم‌ نمیشه!
_دختر خوب ساعت و دیدی؟! ساعت یک نصفه شبه… یه دختر تنها تو بیمارستان چیکار کنه؟! اصلا این‌ همه موندی اونجا تا الان چه کاری از دستت بر اومد؟! الانم بری کاری از دستت برنمیاد!

دیگه سکوت کرد و ادامه نداد… از پنجره به بارون نم نم بیرون خیره شد و تا سر کوچشون هیچ حرفی نزد و گرفته فقط به بیرون خیره موند!

×

آوا*
با صدای آرومی تشکر کردم که سری تکون داد…. در رو باز کردم برم تو حیاط ‌که چشمم به صاحاب خونه مفنگی خورد که همیشه تو حیاط پلاسه! این نصفه شب اینجا چیکار میکنه آخه؟!
یکم ترسیدم چون وقتی حال مامان بد شد و اومدن با برانکارد ببرنش حضور داشت و می‌دونست کسی الان تو اتاقک ما نیست و من بیام تنهام… هنوز متوجه من نشده بود که صدای حامد اومد
_چی شده برو داخل دیگه!

برگشتم و نگاهش کردم، مونده بودم چی بگم… آب دهنم رو قورت دادم که صدای حرومیش از پشتم بلند شد
_بَه اومدی بالاخره مادمازل!

اخمای حامد تو هم رفت و بدون هیچ تعارفی من رو کنار زد و وارد حیاط شد… اون الدنگ مفنگیم تا حامد رو دید لال شد و هیچی نگفت!
به حامد نگاه کردم .. اخماش یه جوری رفته بود تو هم که شَک داشتم اصلا کسیه که من می‌شناسمش!… نگاهی به من کرد و گفت:
_برو تو خونه!

انقدر جدی گفت که اصلا جای هیچ اعتراضی نزاشت… سمت اتاقک خودمون رفتم و وارد شدم
کیفم رو انداختم گوشه خونه و مقنعم رو هم با کاپشن رنگ و رو رفتم درآوردم انداختم کنار اتاق… انقدر خسته بودم که حتی توان دست و صورت شستنم نداشتم!
از دُشکای چیده شده کنار دیوار یه بالشت بر‌داشتم با یه پتو و داشتم پهنشون میکردم که در اتاقک یهو باز شد… با ترس از جا پریدم و جیغ زدم که حامد با دستای بالا رفته گفت:
_منم!

پوفی کشیدم و گفتم:
_چرا اومدی اینجا!؟

پالتوش رو درآورد و به چوب رختی چوبی کنار در آویز کرد و خیلی ریلکس گفت:
_چون نمی‌زارم امشب تنها بخوابی اونم پیش این مفنگیه و صد تا آدم دیگه که میدونن یه دختر تنها تو این اتاقک بی در و پیکَر زندگی میکنه
_چــــی؟!… نَ…نه در رو قفل میکنم چیزی نمیشه!… من نمی‌تَر…

پرید وسط حرفم و با جدیت و تحکم گفت:
_نـــه!

چشمام گرد شد از این نوع لحنش و با تعجب بهش نگاه کردم که دستی لای موهاش کشید و گفت:
_من اینوَر اتاق میخوابم تو اونور… این یارو فهمیده تنها شدی هر چند یه گوش مالی حسابی دادمش ولی خیالم راحت نمیشه اگه برم!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_آخ… آخه…
_همین که گفتم… برو دست و صورتتم آب بزن همش بیمارستان بودیم

مکثی کرد و نگاهی از بالا به پایین بهم کرد لبخند کوچیکی رو لبش شکل گرفت و ادامه داد
_قیافتــــ…

ادامه نداد که تازه یادم‌ افتاد مقنعم رو درآورده بودم… دستم رو تندی گذاشتم روی سرم که خندید و سری تکون داد و رفت سمتی!

×

تو جام غلتی زدم و بهش نگاهی کردم… ساعدش رو چشماش بود و با همون شلوار جذب مشکی بیرونش دراز کشیده بود… عجیب با حضورش خوابم رو پرونده بود… نفس عمیقی کشیدم و حسابی کلافه بودم و احساس می‌کردم‌ نباید اجازه می‌دادم امشب رو اینجا بمونه… بیخیال این فکرا چشمام رو محکم بستم تا خوابم ببره اما فایده ای نداشت و بعد دقایقی دوباره پلکام و باز کردم
دوباره نگاهی بهش انداختم… یعنی خوابیده؟… اونم انقدر زود! با‌ لباسای بیرونش؟!… از بی‌خوابی پوفی کشیدم و با احساس تشنگی از جام بلند شدم تا برم سمت آشپزخونه یکم آب بخورم اما وسط راه مکثی کردم و نگاهی به حامد انداختم… نمیدونم با چه عقل و با چه دلیل و منطقی آروم آروم سمتش قدم برداشتم و بالا سرش مثل اَجنه ها ایستادم!… آروم خم شدم سمت صورتش و خیره به صورتش بودم و تو ذهنم تکرار می کردم چقدر همه چی توی صورتش هماهنگی داره… تو افکار خودم بودم که یهو ساعدش و از رو صورتش برداشت و با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد… دست و پام رو افتضاح گُم کردم و به مِن مِن افتادم… اونم معلوم بود خندش گرفته ولی چیزی نمیگفت… بالاخره به خودم‌ اومدم و تو جام صاف ایستادم و گفتم:
_چیز.. چیز ببین می‌خواستم… می‌خواستم… وایی…

با لحنی که توش خنده موج میزد اجازه حرف که کم از چرت و پرت نداشت رو بهم نداد و گفت:
_خیلی خب آوا آروم باش نفس عمیق بکش!

نفس عمیقی کشیدم که ادامه داد
_آره آفرین نفس عمیق!

با مکث و خجالت گفتم:
_چیز… من می‌خواستم برم آب بخورم!

این رو گفتم و دیگه منتظر حرفی از جانبش نشدم و سریع سمت آشپزخونه قدم برداشتم و وارد شدم… آخه دختره احمق این چه کاری بود کردی؟… پوفی کشیدم و شیر آب رو باز کردم؛ با دستم آب خوردم بعد این که سیر آب شدم سرم رو آوردم بالا و با قدمای آهسته برگشتم و دیدم تو جاش نشسته و داره با گوشیش ور میره و اخماش تو همه… با کی چت‌ میکرد این ساعت یعنی؟…‌ همینجوری خیره خیره نگاهش میکردم که سرش رو از گوشیش آورد بیرون و با نیمچه لبخندی نگاهم رو غافلگیر کرد و گفت:
_مورد پسند واقع شدم!؟

در جواب کنایش به نگاه خیرم آروم گفتم:
_خب اخمات تو هم بود یکم کنجکاو شدم… همین!

گوشیش رو گذاشت کنارش و تو جاش دراز کشید و گفت:
_هفته دیگه سه شنبش تولدمه یکی گیر داده میگه تولد بگیرم برات… ارضا شدی؟

نمیدونم با چه قیافه ای نگاهش کردم که یهو ترکید از خنده و گفت:
_منظورم کنجکاویت بود!
_چی گفتم حالا خب من؟!… خوبه که برات تولد میگیرن اَخم نداره که!

دوباره ساعدش رو گذاشت رو چشماش و گفت:
_تولد گرفتن ایراد نداره و مهم نیست… اون کسی که داره تولد میگیره مهمه، که چه شخصیه و کیه!

سمت جام رفتم و شونه ای انداختم بالا… دراز کشیدم و چشمام و محکم بستم و به فکر این افتادم که این آدم شده جزئی از آدمای مهم زندگیم و کم بهم لطف نکرده پس باید برای تولدش یه چیزی می‌خریدم… تو همین فکرا بودم که کم کم به خواب رفتم!

×

تو جام غلتی زدم و چشمام رو با خستگی باز کردم…‌ به اطراف نگاهی انداختم و با مَنگی از سر جام بلند شدم که چشمم به جای خالی حامد خورد!… بعد اینکه یکم هوشیار شدم جیغی زدم و از جام پریدم
_وایی خواب موندم سرکارم!… بیمارستان!

گوشیم رو برداشتم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد… ساعت ده بود! آشفته چنگ زدم تو موهام… آخه چرا بیدارم نکرده بود؟!… همینجوری کلافه بودم که تِکه برگه کوچیکی روی رخت‌خواب حامد توَجهم رو جلب کرد!… سمتش رفتم و برش داشتم… با دیدن نوشته روش شروع به خوندنش کردم
“صبحت بخیر… دیدم خوابی و خوابت عمیقه دلم نیومد بیدارت کنم. دیشبم شب سختی داشتی پس‌ نگران شرکت نباش حَلش میکنم امروزم نیا شرکت برو پیش مادرت”

همین‌جور که خیره به نوشته بودم و لبخند عمیقی روی لبام شکل گرفت… نفس عمیقی کشیدم و خیره به نور خورشید که وارد خونه شده بود لب زدم
_خدایا مرسی از فرشتت

×

خیره به مامان از پشت شیشه دست تکون دادم که اونم دستش رو آروم و شایدم به زور آورد بالا و یه تکونی داد… بغض گلوم رو میفشرد پرستارش از ICU اومد بیرون که دنبالش رفتم و گفتم:
_چی شد حالش بهتره؟!

نگاهی از پشت عینکش بهم کرد و گفت:
_دخترشی؟
_بله!
_نگران نباش عزیزم حالش بهتره ایشالا میره بخش امروز فردا

لبخندی زدم و گفتم:
_شکر، ممنون!

سری‌تکون داد و رفت ولی من همین‌طور که پرستار دور میشد فکرم رفت سمت حسابداری و هزینه ها… باید میرفتم می‌دیدم چقدر خرج شده ولی جرئت این رو نداشتم که برم بپرسم چقدر هزینه شده تا الان… مطمئن بودم از پولی که داشتم هزینه ها بیشتر میشد و بهتر بود برم یه فکری به حالش میکردم… پوفی کشیدم و سمت اون شیشه‌ی مزخرف ICU رفتم و با اشاره به مامان گفتم که دارم میرم و اونم سری تکون داد… لبام رو غنچه کردم و بوس فرستادم براش و همین‌طور که سمت خروجی می‌رفتم‌ گوشیم رو درآوردم و به شماره ژیلا زنگ زدم‌ و دعا دعا کردم که به خدمه نیاز داشته باشه!

×

با حالی خسته از رو سنگایی که دیگه از تمیزی برق میزد بلند شدم… نگاهی به ژیلا انداختم که از موقعی که اومده بودم رو مبل سلطنتی سفیدی نشسته بود و داشت به من نگاه میکرد!
تو نگاهش کینه و نفرت و می‌دیدم اما دلیلش و نه!
_تموم‌ شد خانم!
_برو سنگای اون طرف خونه رو هم تمیز کن!

سری تکون دادم و خواستم سمت تِی برم که ادامه داد
_ با تِی نه، تمیز نمیشه… با همون و دستمال و سطل!

چشمام گرد شد… آخه چرا با تی نه؟! کمر نمونده برام… اومدم اعتراض کنم که ادامه داد
_دِ یالا برو دیگه‌… پول مفت نمی گیری که!

دوست داشتم دستمالِ تو دستم رو پرت کنم تو صورت پر از آرایشش اما حیف که به پول احتیاج داشتم!…‌آب دهنم رو قورت دادم و با خستگی تمام سمت آشپزخونه رفتم… باز خوبه حامد گفت امروز رو نمیخواد بیای شرکت و می‌توستم تمام‌ روز کار کنم و بعدشم استراحت… وگرنه فکر کنم دیگه هیچی ازم باقی نمی موند.

×

ظرف رو تند تند اسکاج می‌کشیدم تا شاید این عذاب تموم‌ شه اما نگاهم به دستام که گِز گِز میکرد‌ و حسابی سرخ شده بودن افتاد… به خاطر حساسیت به مواد شوینده شدیدا میسوختن و خارش گرفته بودن… آخر سرم طاقت نیاوردم‌ و از زور خستگی و سوزش دستام زدم زیر گریه… عمدا همه کارا رو به من میداد و این طوری میکرد یعنی؟!… ماشین ظرف شویی به این بزرگی چرا من باید با دست ظرف بشورم؟!

با حرص ظرف رو گذاشتم تو سینک و از سینک فاصله گرفتم و رو یکی از صندلیای ناهارخوری کنار آشپزخونه نشستم… نمی‌دونم خسته شده بودم برای اینکه این همه مدت کار کرده بودم یا دلم گرفته بود که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم و هق هقم در اومده بود… هر چی بود صدای شکستن قلبم‌‌ رو به وضوح می‌شنیدم… سرم رو روی میز گذاشته بودم و طوری گریه می کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت… خداروشکر کردم که کسی تو آشپزخونه نیست تا این حال و روزم رو ببینه
خدایا خسته شدم از این زندگیم… خسته شدم یه کاری کن… دیگه نمیکشم دیگه تحمل این‌ همه نگاه از بالا رو ندارم دیگه تحمل استرس این‌ که مامانم حالش خوب بشه یا نشه رو ندارم… چرا برای اینکه خونه این و اون‌ رو تمیز میکنم و ژیلا بهم لطف میکنه میزاره این جا رو تمیز کنم باید شُکرت کنم؟!… مگه چیم‌ از بنده های دیگت کمتره که باید سر مسئله ای که خودم بابتش زحمت میکشم و پول در میارم شُکرت کنم و خوشحال بشم از این که می‌تونم پولی در بیارم برای بیمارستان مادرم؟!… خوشحال بشم‌ از این‌ که میتونم تو خونه مجلل این آدمات کار کنم و به نوایی برسم؟!… اشکام همین طور رو صورتم میریخت… بعد مدتی متوجه دستی روی شونم‌ شدم… سرم رو آروم آوردم بالا که قیافه معتجبش رو دیدم به جای اینکه تعجب کنم از دیدنش… ناخواسته یا شایدم از بی کسی بلند شدم و پریدم بغلش و گریم شدت گرفت!
دستاش رو با تاخیر روی کمرم گذاشت و با صدای بَم مردونش گفت:
_تو اینجا چیکار میکنی آوا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

کاش ژیلا صحنه بغلشونو ببینه 😃🤤😂😐😑

...
...
2 سال قبل

جاوید عاشق آوا میشه صددرصد

علوی
علوی
2 سال قبل
پاسخ به  ...

اون وقت اگه خواهر برادر باشن چه کنیم؟

sanaz
sanaz
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

عاییی نگو کاش نباشن💔

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

وای وای چ بد میشع 💔
بعد مامان آوا همون خانمیه کع جاوید دنبالشه 😐🚶‍♀️🥀

یگانه
یگانه
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

مادرش نیست اگه بود از اسم وفامیلش می فهمید

yegane
yegane
2 سال قبل
پاسخ به  یگانه

نمیش اینطوری گفت
اسم او فامیل ک با ی شناسنامه سوری یا ….. حل میش

sanaz
sanaz
2 سال قبل
پاسخ به  ...

عاشقش ک هست خودش نمیدونه

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x