×××
فرزان*
نیشخند زنان خیره به عکس توی دستم بودم و فکرم رفته بود سمتی که نباید میرفت
سمتی که کل عمرم ازش فرار میکردم و حالا با یه اتفاق کوچیک همش تو سرم اون لحظه ها و اون خاطره ها تکرار و تکرار میشد و باعث میشد حالی که ازش میترسیدم اود کنه!
میدونستم اگه به این حالم ادامه بدم در آخر به یه را بن بست میرسم…
دستی تو جیب شلوارم کردم و فندکم و دراوردم همین طور که خیره به عکس دسته جمعیمون بودم فندک و گرفتم زیرش…
وَ به آتیش کشیده شد عکسی که خیلی وقت پیش کنار خیلی از وسایل دیگه باید میسوزوندم…
چهرهی مادرم که به آتیش کشیده شد عکس و انداختم رو سنگای اتاق و نگاه بر نمیداشتم ازش…
وَ در اخر اون عکس روی سنگای سفید اتاق تبدیل به خاکستر شد و ای کاش میشد اون خاطرات لعنتی رو هم خاکستر کرد ولی حتی دیدن آتیش بدنو صورت سوخته ی پدرو مادرمو یادم آوری میکرد!
یا حتی بازوی پسر بچه ای که برای تنبیه با قاشق داغ سوخته شد اونم توسط آقابزرگ!
دستی رو صورتم کشیدم و لب زدم
_آروم باش فرزان آروم باش… آروم
چشمام و بسته بودم که در اتاق به صدا در اومد و بعد در باز شد و غریدم
_کی گفت بیای تو؟
نگاه تندم و به خدمه ای داده بودم که با دیدن این حالتم ترسیده و متعجب یکم عقب رفت…
عصبانیت یکی از حالتایی بود که نباید سراغم میومدن دستی رو صورتم کشیدم و به زور با جمله آرومی گفتم:
_کارتو بگو!
_آوا خانم…
نگاهم و بهش دادم و از جام بلند شدم که حرفشو خورد و من بی اهمیت بهش از کنارش رد شدم... با قدمای بلند سمت پایین قدم برداشتم و رو پله ها آوا رو دیدم که کیف به دست جلو ورودی ایساده بود و داشت با سیاوش یکی بدو میکرد که کنار بره!
حدسشو میزدم همچین کاریو بعد از اون بحث بینمون زود یا دیر انجام بده برای همین به سیاوش گفته بودم حواسش باشه آوا پاش تو باغم باز نشه
صدای پای من و که شنیدن نگاه دوتاشون بهم افتاد اما این بار نگاه آوا فرق داشت
نگاهش و از گرفت گفت:
_به آدمت بگو بره کنار میخوام برم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخه کجا میخواد بره مسخره کرده خودشو باید بمونه بفهمه از دیدگاه فرزان چه اتفاقی افتاده شاید یه چیزایی رو جاوید نگفته