رمان آوای نیاز تو پارت 18 - رمان دونی

 

چه پارادوکس مضخرفی، من از دور کیک به دست و ناباور شایدم دلشکسته خیره بودم به صحنه رو به روم ولی آدمایی که دورم جمع بودن با شادی دست میزدن!… روبه روم مردی بود که کنار ژیلا نشسته بود… مردی که بهم دروغ گفته بود و تمام احساسات من رو به بازی گرفته بود… هر کار کردم‌ نتونسم جلو ریزش اشکام رو بگیرم و اشکام یکی در می‌یون از چشمام آروم آروم رو صورتم می‌ریختن
بهش خیره بودم که چشماش تو یه آن تو چشمام خیره شد ولی خیلی ریلکس نگاهش رو ازم گرفت اما به ثانیه نکشید که با ضرب سرش رو سمت من برگردوند و نگاهش ثابت موند!
منتظر یه حرکتی بودم که بلند شه بیاد سمتم یا لبخند بزنه یا هر چی جز این چشمای غمگینی که جلوم بود و تمام حقیقت رو برمَلا می کرد!
خیره بهش اشکام آروم آروم از صورتم سُر میخورد ولی مگه کسی تو این جمعیت شاد حواسش به منم بود!؟
سرم رو انداختم پایین و با ته مونده جونی که تو پاهام بود سمتشون رفتم
اشکام بند نمی‌یومد… اشکایی که بدون هق هق رو صورتم میرختن و چقدر گریه بی‌صدا درد داره!تمام حرفا، تمام کارایی که باهم انجام دادیم جلو چشمم رژه میرفت و اون تمام این مدت آریانمهر بود ولی به اسم حامد کنارم بود و من احمق متوجه نشده بودم… متوجه نشده بودم و حتی بهش دلبسته شده بودم در صورتی که قرار بود با ژیلا ازدواج کنه!… در صورتی که الان ژیلا کنارش نشسته بود… یعنی این وسط من فقط یه عروسک‌ برای سرگرمی بودم‌ و بس؟
عروسک و سرگرمی! عروسک و سرگرمی!
واژه هایی که تو سرم تکرار و تکرار میشدن!
واژه هایی که روحم و تراش می‌دادن
به میز که رسیدم سرم رو آوردم بالا و با چشمای قرمز به چهرش نگاهی کردم… چشماش یه حالتی بود ولی مهم نبود دیگه بود!؟
نیشخندی زدم و کیک رو روی میز گذاشتم، نگاهم رو ازش گرفتم و برگرشتم… منتظر یه حرفی یه اسمی از زبونش بودم اما هیچی به هیچی… برگشتم و هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای جیغ و دست جمعیت بلند شد!
سرم رو ناخوداگاه برگردوندم و لبای ژیلا رو روی لباش دیدم!… لبایی که من رو بوسیده بودن و بوسیده بودمشون!
دیگه نیستادم و بدو سمت عمارت رفتم و نزدیکای عمارت هق هقم شکست و احساس خفگیم ترکید!
آوای احمق… آوای ساده… آوای بیچاره!
دیدی دلت چه جوری جلوی چشماش له شد و اون‌ حتی اعتنایی نکرد؟ دیدی قلبت چه جوری تیکه تیکه شد و حتی اسمتم نیاورد؟… دیدی فقط سرگرمی بودی واسه این مرد بی دردِ بی دغدغه!..‌ دیدی!؟

×

صورتم رو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و اشکام بند نمی‌یومد و فقط اشک بود که از صورتم پایین میریخت، راننده تاکسی که یه پیرمرد بود از تو آینه ماشین هی نگاهم می کرد و آخر سر صداش در اومد
_دخترم؟ چیزی شده بابا چرا این‌طوری گریه میکنی؟ بگو شاید کاری از دستم بر بیاد؟

هیچی نگفتم و هق هقم بیشتر شد… به آسمون نگاه کردم که رعد و برقی زد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد… الان حتما برنامشون خراب میشه و میرن تو عمارت نه!؟… شایدم نه مثل عاشقای واقعی زیر بارون میرقصن!
با دوتا دستم اشکام رو پاک کردم و رو به راننده که با دلسوزی بهم نگاه می کرد گفتم:
_نه آقا چیزی‌ نیست… میشه یکم سریع تر برید!

سری به چپ و راست تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
منم خیره به بارون بیرون تا سر کوچمون سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین… بالاخره از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم
با شونه های خمیده وارد کوچه تنگ و ترشمون شدم که تاریکیش شبیه قلب من بود… دوباره اشکام شروع به ریزش کردن… حال یه آدم‌ احمق رو داشتم که ازش سواستفاده شده… یه عروسک که باهاش بازی شده!
با قدمای کوتاه سمت خونه راه افتادم که حس کردم کسی پشت سرم هست و داره دنبالم میاد!… برگشتم ولی کسی رو تو کوچه ندیدم و دوباره به راهم ادامه دادم که یهو یکی دهنم رو با دستمال گرفت… چشمام از ترس گرد شد و هر چی دست و پا زدم و تقلا کردم آب از آب تکون نخورد و فایده نداشت… بعد چند دقیقه هم دیگه نتونستم‌ نفسم رو تو سینه حبس‌ کنم و چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم!

×

با سر دردِ بدی چشمام رو باز کردم… با گیجی به اطراف نگاه کردم!
یه اتاق ناآشنا، نگاهم به یه تخت یک نفره که با همون لباسای مهمونی روش دراز کشیده شده بودم خورد به همراه فرشی که با این تخت کل وسایل اتاق کوچیکی که درونش بودم رو تشکیل میدادن!
هنوز گیج بودم ولی با یاد اتفاقاتی که تو کوچه برام افتاد ترس تو کلِ وجودم شکل گرفت و شروع کردم جیغ زدن… از تخت پریدم پایین و سمت دری رفتم که مطمئن بودم قفله… دستگیره در رو بالا پایین می کردم و جیغ میزدم و اشکام از ترس رَوون صورتم شده بود اما هیچی به هیچی!
_عوضــــیــــــــــا آشـــــغـــــــــــالا!… بیاید! بـــیـــــاید این درو باز کنین!… با من چیکار دارین!؟ تــــــــرو خــــــــدا!

جوابی داده نشد که ترسیده دستگیره رو بالا پایین کردم و هق هق کنان ادامه دادم
_با من چیکار دارین؟!

یهو دَر اتاق با ضرب باز شد و چون نزدیکش بودم قسمت دستگیرش خورد تو پهلوم… از درد حتی آخ نگفتم و ضعف کردم و خم شدم!… از فَرط درد افتادم رو زمین و چشمام رو محکم بستم و به خودم پیچیدم!
بالاخره با مکث چشام رو باز کردم، اولین چیزی که دیدم کفشای براق مشکی واکس خورده ای بود که روبه روم‌ ایستاده بود… وَ اون کفشا نمایان‌گر این بود که شخص رو به روم مَرده!… سرم رو یه ضرب آوردم بالا و با دیدن قیافش که ریلکس داشت بهم نگاه میکرد تمام تنم یخ زد!
با وجود درد افتضاح توی پهلوم با دستم خودم رو روی زمین نشوندم و با لکنت گفتم:
_تُ… تو…تو ن… نه! نــــــــه!

از نگاه سردش زبونم بند اومده بود… با ترس بهش نگاه میکردم‌… اونم با همون لباسایی بود که تو مهمونی دیده بودمش فقط چند تا دکمه بالای پیراهنش رو باز کرده بود، اون لکه قرمزی که من باعث و بانیشم بودم هم هنوز معلوم‌ بود!

همین‌جوری خیره خیره بهم نگاه می‌کرد و یهو نگاه بی حسش رو به طرفی داد… نگاهش رو دنبال کردم و به یه در قهوه ای رسیدم که همین الان متوجهش شده بودم… دوباره نگاهم رو بهش دادم که بدون هیچ حرفی اخمی کرد و رفت بیرون!
لال شده بودم طوری که حتی دهنم باز نشد ازش بپرسم از من چی میخوای! حتی دیگه جرئتم نداشتم جیغ بزنم… نفس عمیقی‌ کشیدم و آروم بلند شدم که پهلوم تیر کشید… لبم رو از درد گاز گرفتم و با جون کندن بلند شدم و سمت دری رفتم‌ که بهش اشاره کرده بود… با باز کردنش و دیدن سرویس بهداشتی سمت روشویی رفتم
جلو روشویی ایستادم و با دیدن خودم تو آینه جا خوردم!… چشمای باد کرده قرمز، آرایشی که ریملاش ریخته بود رو صورتم و همه جای صورتم رو سیاه کرده بود، سایه ای که زیره چشمام پخش شده بود؛ بیخیال قیافه داغونم دو بار آب زدم تو صورتم تا یکم ازین حال در بیام اما ترس تو دلم جا خشک کرده بود! بی حال از سرویس بهداشتی خارج شدم و رفتم کنار تخت نشستم… پاهام رو جمع کردم تو خودم و سرم رو گذاشتم روشون، با چشمام اطراف رو نگاه میکردم که باز بغض اومد سراغم… بغضم از سَر ترس یا برای این وضعیت افتضاحم که بی دلیل توش گیر کرده بودم نبود! این بغض برای دروغایی بود که شنیده بودم، برای اون لحظات خوشی که داشتم و همشون به باد رفته بودن… برای حسی که به بازی گرفته شده بود و اعتمادی که کردم؛ برای احمق بودن و حماقتم‌… این‌ که اون الان داره عیش و نوشش رو میکنه ولی من با وضعیت بد مادرم الان تو ناکجا آباد گیر کردم!
نمی‌دونم چقدر تو اون حالت بودم که بعد دقایقی در باز شد و این دفعه مرد درشت هیکلی وارد شد اومد سمتم که بیشتر تو خودم‌جمع شدم… اخمی کرد و با صدای ضمختش گفت:
_پاشو!

از ترسم آروم بلند شدم ولی ضعف توی بدنم باعث سرگیجه و حالت تهوع شده بود!
دستم رو به دیوار تکیه دادم و اون مرده بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و کشیدم سمت در، منم انقدر بی جون بودم که دنبالش کشیده شدم!
از اون اتاق کزایی اومدم بیرون و تازه متوجه شدم داخل راهروی خونه ای هستیم… راهرو خیلی طولانی بود و روی دیواراش تابلو نصب شده بود و کناره هاش پرِ مجسمه های زینتی بود انگار که اومدی موزه!
طرفِ راست هم نرده های چوبی مانندی بودن که نشون میداد ما طبقه بالای یه خونه ایم!
بالاخره مرده رو به روی در اتاقی ایستاد و منم کنارش ایستادم و بدنم از ترس می‌لرزید… در زد و صدای بَم غریب ولی آشنایی بلند شد
_بیا تو!

مرده در رو باز کرد و وارد شد و منم کشوند داخل اتاق… نگاهم به اتاقی که نورش حداقل ممکن بود خورد… اتاقی که بیشتر شبیه به دفتر کار بود! نگاهم رو دور اتاق چرخوندم و در آخر قفل شدم رو خود روانیش که پشت میز بزرگی نشسته بود و سرش تو یه کتابی بود… دوست داشتم بگم چی از جونم میخوای روانی من فقط یک بار‌ به اشتباه پام‌ تو عمارتت باز شده و بس اما صدام از فرط ترس بلند نمیشد… بعد چند ثانیه سرش رو آورد بالا و با سر اشاره ای کرد به در که اون غول بیابونیه بیرون رفت و من موندم و خودش… قلبم مثل گنجشک میزد و مونده بودم که سر چی اینجام! سر این که یکی از هزار تا لباسای مارکش به دست من لکه دار شد؟!
یعنی این قدر کینه ای بود!؟
چشمای عسلیش روم زوم شد و گفت:
_خب!

×

جاوید*
پام رو فشار میدادم رو پدال گاز و فکر کنم این دومین چراغ قرمزی بود که رد کرده بودم!
کلافه دوباره اسم آوا رو تو مخاطبینم پیدا کردم و بهش زنگ زدم اما فقط صدای چند تا بوق پی در پی و بعد هیچی… با عصبانیت گوشی‌ رو پرت کردم رو صندلی شاگرد که شروع کرد همون لحظه زنگ خوردن… با حرص چنگش زدم و با دیدن اسم آیدین سریع جواب دادم
_چی شد!؟
_والا جاوید اینجا که نیست زیر و رو کردم به قرآن بیمارستان رو… یکی از پرستارا هم گفت از صبح که اومده دیدن مادرش دیگه نیومده… الانم اگه اومده بود اینجا می‌دیدمش! حال مادرشم امروز زیاد مثل اینکه خوب نبوده!

چشمام رو محکم باز و بسته کردم و بدون هیچ حرفی قطع کردم… از شدت کلافگی دوست داشتم سرم رو انقدر تو فرمون بکوبم که دیگه هیچی از این زندگی و آدماش برام باقی نمونه!

×

از ماشین پیاده شدم و بدو وارد کوچه تاریکشون شدم… به در خونشون که رسیدم با یه کارت مثل همیشه در حیاط و به راحتی باز کردم و وارد شدم؛ سمت اتاقکشون رفتم و نگاهی بهش کردم‌‌ که برقاش خاموش بود… دستی لای موهام کشیدم و هر چی فکر کردم چه جوری توضیح بدم و کارم رو توجیه کنم هیچی به ذهنم نرسید برای همین بی خیالِ توضیح سمت اتاقک رفتم و همه چی رو به لحظه سپردم، در زدم‌ اما صدایی نیومد… به ساعت دستم نگاهی انداختم؛ سه صبح بود و شاید خواب بود… محکم تر در زدم اما هیچی به هیچی!
به کارت تو دستم نگاهی کردم و خواستم در اتاقک رو مثل در حیاط باز کنم اما نشد که عصبی این دفعه با مشت کوبیدم به در… برام دیگه اهمیت نداشت کی خوابه کی خواب نیست یا ساعت چنده… من باید با آوا حرف میزدم تا چشماش اونجوری بی کس نمونه، تا این کلافگیم رفع بشه… چند بار دیگه هم با مشت به در کوبیدم اما هیچی به هیچی! چند تا از همسایه هاشون از پنجره و اتاقکاشون سرک کشیده بودن و این یعنی صدای مشتام به در انقدری بلند بود که اینارو بیدار کرده… این دفعه صدای دادمم رفت بالا
_آوا… آوا بیـــــــــا این در بی صــــاحــــاب و بــــاز کــــــــــــن، آوا!

یکی از همسایه ها که مرد لاغر مردنی بود با قلدری اومد سمتم و گفت:
_هی جوجه فکلی خوابیما!

بی اهمیت دوباره محکم کوبیدم به درشون و چند قدم رفتم عقب با داد گفتم:
_آوا بیا درو باز کن تا خوردش نکردم با تـــــــوام!

اون مرده دوباره با قلدری اومد سمتم سینه به سینم شد و گفت:
_هوی یارو خری یا کری؟!

با عصبانیت یقش رو گرفتم و پرتش کردم سمتی که افتاد گوشه حیاط و صدای فریادش رفت هوا این دفعه هوار زدم
_لعنتـــــــــــــــی تو که جایی نداری پس خونه‌ای… بیا این در بی صاحاب و باز کن تا خوردش نکردم!

دیگه کارام دسته خودم نبود، اگه این جا نبود پس کجا بود؟… با این داد و بیدادی که من راه انداخته بودم باید الان در رو باز میکرد!
با اون بلایی که سر اون مرده هم آورده بودم و همه لال شده بودن و جیک کسیم در نمی‌اومد!… نا امید سمت در خروجی رفتم ولی دختر آشنایی که سری قبل بهش گفته بودم آوا رو صدا بزنه وَ فکر کنم اسمشم آتنا بود اومد جلوم و تند تند گفت:
_آوا نیست از صبح نیومده!

ماتم برد، پس کجا رفته بود؟! اگه خونشون نبود اگه بیمارستان نبود اگه عمارت نبود پس کجا بود؟… نگران شده بودم و میگرنم کلافم کرده بود و حالم به معنای واقعی کلمه بد بود… تو این بین صدای پچ پچ همسایه ها هم داشت رو مخم میرفت!
به آتنا نگاهی کردم و گفتم:
_آوا جایی نداره بره

دستپاچه گفت:
_مَ…ن من فکر کنم بدونم کجاست!

×××

آوا*
_نمیــــدونم به خدا نمیدونــــــــم چی میگی! چند بار بگم من به خاطر آتنا اومده بودم اینجا؟! اومده بودم تو این خونه خراب شدت… اگه می‌دونستم قراره این بلاها سرم بیاد نمی‌اومدم من… مــــنـــ…

هق هقم اجازه نداد بقیه حرفم رو بزنم… تمام بدنم وحشت زده بود، جای سیگارش روی بازوم هنوز گِز گِز میکرد و من واقعا از هیچی خبر نداشتم… نه سر در می اوردم چی میگه و نه می فهمیدم که کجای راه رو اشتباه رفتم، فقط می‌دونستم این آدم یه روانی به تمام معناست! دوباره نزدیکم شد و دود سیگار برگش رو تو صورتم پخش کرد و خیره شد تو چشمام و با خونسردی گفت:
_می‌دونستی من الان خیلی با تو دارم با مهربونی رفتار میکنم!

اشکام همین‌طور که از چشمام میریخت و با هق هق گفتم:
_من از همون اولشم بهت گفتم که سر در نمیارم از حرفات… من هر چی می‌دونستم رو گفتم بزار بــــرم به خدا من هیچ کارم!

نیشخندی زد و سمت میزش رفت، گوشیش رو از رو میز برداشت و دوباره اومد سمتم… گوشی رو گرفت سمتم و عکس حامد رو نشونم داد! البته دیگه حامدی وجود نداشت، جاوید بود… جاوید آریانمهر که باعث و بانی همین لحظه الات من بود!
همین جوری به عکسی که توی حیاط خونه ما ازش گرفته شده بود نگاه میکردم و به این فکر میکردم که کی ازش این عکس رو گرفته اونم این تایم که صبح زوده و معلومه داره از خونه ما میره!‌.. هنوز تفکراتم رو کنار هم نچیده بودم که فکم رو محکم تو دستش گرفت و صورتش رو نزدیک صورتم کرد و با جدیت تمام گفت:
_که نمیدونی من چی میگم؟! اگه نمیدونی جاوید تو این خراب شده اونم صبحِ به این زودی چیکار میکنه؟!

با چشمای اشکی و پر از حرص زل زدم بهش و گفتم:
_چرا نمیفهمــــی میگــــم اون‌ موقع من حتی نمی‌دونستم کیه!… اون موقع فقط دو تا دوست بودیــــم! من امشب فهمیدم اون آدم جاوید آریانمهره… اونم اتفاقــــی

کمی‌ ازم دور شد و خیره نگاهم کرد… اومد چیزی بگه که صدای باز شدن در اتاق مانع حرفش شد. همون مرد نگهبان وارد اتاق شد و هول زده گفت:
_فرزان خان جاوید اینجاست!

با شنیدن اسم جاوید در حالی‌ که اشکام و هق هقم امونم رو بریده بود خنده ای رو لبم شکل گرفت!… احساس ضعف بدی داشتم و ترس تو کل وجودم لونه کرده بود… فرزان که خیره به عکس‌العمَلای من بود با همون صدای خونسردش گفت:
_راهنماییش کن تو سالن!

با پایان جملش جلوی من خم شد و ادامه داد
_دعا…! دعا کن یکی از حرفات دروغ نباشه که دفعه بدی اینجوری مهربون نیستم!

هیچی نگفتم سرم رو انداختم پایین که صاف ایستاد و از اتاق بیرون زد
از پشت در صداش رو شنیدم که خطاب به کسی گفت:
_از اتاق بیرون نیاد!

اصلا مگه جونی برای بلند شدن داشتم که بخوام از اتاق بیرون بزنم؟!…‌ بی حال به همراه ضعف وحشتناکم سرم رو تکیه دادم به کاناپه ای که روش نشسته بودم، به جای سیگاری که رو بدن من خاموش شده بود نگاهی کردم و با درد چشمام رو بستم

×

جاوید*
با عصبانیت پاهام رو میکوبیدم به زمین که با شنیدن صدای پا نگاهم رو به پله ها دادم؛ دست به جیب با آرامش از پله ها پایین می‌اومد. قیافش بر‌عکس من که آتیشی بودم خونسرد بود… خیره بهش بودم که صداش به گوشم رسید
_ساعت چهار صبحه!… شوخیت گرفته دیگه؟! مگه تو الان نباید تو تخت پیش ژیلا باشی؟

با عصبانیت سمتش حمله کردم که یکی از آدماش مانعم شد… تو همون حالت عصبی گفتم:
_آوا کجاست بی شرف؟

بقیه پله ها رو طی کرد و رو به روم با اندکی فاصله ایستاد و گفت:
_آوا!؟… آوا کیه؟

از عصبانیت تمام بدنم می‌لرزید
_حیف که برادرمی وگرنه شک‌ نمی‌کردم به حرومزاده بودنت!

این دفعه از ریلکسی بیرون اومد و اخماش رفت توهم و گفت:
_حرومزاده بودن سگ شرف داره به موس موس کردن کنار خانواده آریانمهر!

بعد یکم مکث دوباره به حالت ریلکسش برگشت و ادامه داد
_میخوای مطمئن شی حلال‌زادم از مامان بپرس خب!… راستی از مامان چه خبر؟!

دست مردی که مانع من بود رو محکم پس زدم و فرزانم به اون آدم اشاره کرد بره کنار… این دفعه بی هیچ مانعی سمتش رفتم و عصبی یَقش رو گرفتم از لای دندونای قفل شدم گفتم:
_به جون مادری که ازش حرف میزنی یه مو از سر آوا کم بشه آتیشت میزنم فرزان!

دستاش رو رو دستام گذاشت و هلشون داد به سمت پایین و گفت:
_اون موقع که فرستادیش خونه من باید به فکر این چیزا می‌بودی!… هنوزم برای خودم گنگه چرا این کارو کردی!

دستی به فکم کشیدم و ازش یکم فاصله گرفتم و شروع کردم عصبی خندیدن و گفتم:
_حالا کی بیاد به توی روانی ثابت کنه آوا اتفاقی سر از خونه تو در آورده! اتفاقی بین من و تو افتاده… اتفاقــــی!

تو سکوت بهم خیره شد که ادامه دادم
_آقای فرزان عظیمی آوا اتفاقی این جا اومده، بــــــــفــــهــــم!

بی‌توجه به اطراف نگاهی کرد و خواست بره که مانعش شدم و گفتم:
_فرزان نکن… هر اتفاقی داره می‌یوفته هر دشمنی و بازی که هست بین من و توئه… آوا مثل ژیلا نیست اون همین الانشم از من بد خورده… نکن!

تو چشمام خیره شد و بعد از مکثی طولانی گفت:
_همین‌جا وایسا!

فرزان*
با نگاهی نامطمئن از جلو راهم رفت کنار!
با فکری مشغول، با قدمای بلند سمت اتاق کارم که دختره داخلش بود رفتم!… سیاوش جلو دره
اتاق ایستاده بود و تا من رو دید رفت کنار در اتاق رو باز کردم و نگاهم روش زوم شد… با چشمای بسته بی رمق و بی حال روی همون کاناپه ای که از اول روش نشسته بود افتاده بود… سمتش رفتم و گفتم
_پاشو!

چشماش رو نیمه باز کرد، چشمایی که به خاطر گریه سبز تر به نظر میرسید… خیره بهش بودم اما بعد مدتی باز چشماش رو رو هم گذاشت!
آرایشش پخش شده بود تو صورتش و یکم زیادی به سفیدی میزد… بی حال بود و این نشون دهنده حال خرابش از ترس بود!
دست انداختم دورش تا بلندش کنم اما صدای آخ دردناکش و ناله ای که تقریبا بلند بود توجهم رو جلب کرد
_چته؟!

چشماش رو باز کرد و به آرومی با نفرتی که توی صداش موج میزد گفت:
_پهلوم!

یکم تو صورتش خیره شدم، منظورش رو خوب گرفتم… یاد اون لحظه ای افتادم که جیغاش رو مخم بود و می‌خواستم به نحو خودم ساکتش کنم اما با باز کردن در اتاق و خوردن دستگیره در به پهلوش و دیدن چهره ی جمع شده از درد و ترسیدش صرف نظر کردم… همین‌جور نگاه خیرم رو صورتش بود که سرش و کج کرد و نگاهش و ازم دزدید و مانع نگاه منم تو صورتش شد… بی‌اهیمت بلندش کردم.
مثل یه تیکه گوشت شده بود و هیچ انرژی ای نداشت! سعی کردم به پهلوش فشار نیارم… تو همین حال یکی داشت از درونم می گفت که خودت میدونی چه مرگته؟!
تا چند دقیقه پیش سیگارت رو رو بازوی این دختر خاموش کردی، حالا چی شد؟
خودمم حالم از رفتارای ضد و نقیض و احساسات خوب یا بدی که یهو درونم فوران میکرد بهم میخورد اما مگه دست خودم بود؟!… از اتاق اومدم بیرون و سیاوش با دیدن من که آوای بی‌جون رو تو آغوش داشتم گفت:
_بزارین منــــ…

جملش رو نصفه گذاشت ولی متوجه منظورش شدم… میخواست آوا رو ازم بگیره… سمتم اومد که اخمام رفت تو هم و قاطع گفتم:
_نــــه!

تعجب کرد! خودمم همینطور!… ابدا دوست نداشتم مثل گذشته دوباره دست رو انتخاب جاوید بزارم! اما انگار ذهن یا شایدم روح بیمارم بر خلاف خواسته های من عمل میکردن!
سمت پله ها رفتم و آروم آروم ازشون پایین اومدم!… دختره انقدر بی جون بود که حتی حال نداشت با دستاش شونم رو چنگ بزنه یا دستاش و دوره گردنم‌ حلقه کنه که یک وقت نیفته!دستاش همین‌جوری از دو طرف تنش آویز بود… یه لحظه با دیدن این حالش برای ترسی که به جونش انداخته بودم پشیمون شدم
پله ها رو کامل پایین اومدم و نگاهم به جاوید خورد که روی مبلی نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود… هنوز متوجه من‌ نشده بود اما همین‌ که سرش رو آورد بالا و نگاهش به ما خورد مثل گرگ‌ زخمی بلند شد و خشمگین فریاد زد
_مــــیکشــــمــــت

حمله کرد سمتم که مانعش شدن… بی‌توجه آوا رو روی اولین مبل گذاشتم… حتی دیگه نانداشت چشماش رو باز کنه… خودم از کاری که عجولانه و از روی عصبانیت یا روح مریضم انجام داده بودم پشیمون شده بودم اما باید دست پیش میگرفتم که پس نیوفتم!… رو به جاوید که نگران و عصبی به آوا خیره شده بود با خونسردی گفتم:
_دختره رو بردار ببر تا پشیمون نشدم… شرِت کم!

سمت پله ها قدم برداشتم و ازشون بالا رفتم… دیگه دوست نداشتم به پشت سرم نگاه کنم اما صدای هق هق دختره که بلند شد!

ناخودآگاه سرم رو سمتشون برگردوندم… داشت تو بغل جاوید گریه میکرد!
اخمام رفت تو هم و از همون‌جا گفتم:
_باد بیارتش، خودش بیاد، هر اتفاقی بیوفته که دوباره پاش تو خونه من باز شه دیگه نمیره بیرون!
پس خوب بهش بچسب!

نگاه عصبی جاوید روم بود… اون دختره هم که اصلا فکر نکنم چیزی فهمیده باشه که در هر صورت اهمیتی هم نداشت! مهم خواسته های من بود که بهشون می‌رسیدم!

×××

آوا*
کِز کرده گوشه اتاق نشسته بودم… تمام‌ اتفاقات چند ساعت پیش مثل فیلم‌ از جلو چشمام‌ رد میشد… احساس می‌کردم شدم نقش اول یه فیلم، فیلمی که سناریوش برام دردناک بود… همین جوری خیره بودم به دیوار رو به روم که در اتاقک باز شد و آتنا اومد داخل و گفت:
_آوا تو که باز بلند شدی!… ساعت و نگاه کن الان صبح میشه بابا، بگیر بخواب!
_رفت؟!
_آره بنده خدا… تو بیمارستان که بودیم عین مرغ پر کنده بال بال میزد برات!… چرا این‌جوری باهاش رفتار کردی پسر مردم گناه داشت!

نیشخندی زدم… اون چه می‌دونست همون مرد باعث و بانی همه ی این اتفاقا بود… اون چه می‌دونست همین مرد باعث و بانی به بازی گرفته شدن احساساتم بود… نیم نگاهی بهش کردم و پرسش‌گرانه گفتم:
_از کجا می‌دونست!؟… از کجا می دونست که عمارت فرزانم!؟
_مَ..مَ…من گفتم!

نگاهم رو کامل بهش دوختم و با ناباوری گفتم
_تو از کجا می‌دونستی؟!… اصلا این یارو فرزان روانی به من چیکار داره!؟

آب دهنش رو قورت داد و با استرس گفت:
_به خدا من فکر کردم که تو رو هم برای مدل و این کارا میخواد یا ازت خوشش اومده… اما کم کم فهمیدم داستان یه چیز دیگست! الانم فهمیدم همه چی سوءتفاهم بوده!
فرزان بفهمه من به جاوید گفتم تو رو بُرده پدرم و در میاره!

از حرفاش سر در نمی‌اوردم… سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
_تو از کجا می‌دونستی امشب فرزان من و برده؟… اصلا جاوید و فرزان بهم چیکار دارن؟
_درباره ی سوال دومت باید بگم تو با جاوید بودی نه من، پس نمی‌دونم اینا بهم چیکار دارن ولی حتما رقیب همن دیگه! درباره سوال اولت… خب… فرزان از من آمارتو میخواست! اولش نفهمیده بودم و نمی‌دونستم دقیقا چرا اما خواسته یا ناخواسته آمارتو دادم بهش… وقتیم فهمید با جاویدی بیشتر روت زوم شد… حتما فکر میکرده آدم جاویدی… من دقیق نمیدونم آوا… اما فرزان آدم خطرناکیه یعنی خطرناک که نه رفتاراش نُرمال نیست… امشبم دیدم دیر کردی یه حدسایی زدم… دلم شور میزد و نگرانی مثل خوره افتاده بود به جونم، مطمئن نبودم که پیش فرزانی ولی وقتی جاوید اومد و فهمیدم ازت بی‌خبره حدس زدم و حدسمم درست دراومد!

بهش خیره بودم؛ یعنی تمام این مدت داشت آمار من رو به فرزان میداد!؟… اونم وقتی که فکر میکردم دوست جدیدمه؟
_پس تو از جاوید عکس گرفته بودی و برای فرزان فرستاده بودی!؟

یکم نگاهم کرد و بعد سرش رو انداخت پایین که ادامه دادم
_من برای تو رفتم خودم و انداختم تو خونه اون آشغــــــــال و الان وضعیتم این شده بعد تو چی کار کــــردی!؟… فرزان آمار من و ازت خواسته بود اونم همه جوره ولی به من این مضوع و نگفتی که هیچ آمار منم بهش دادی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

آدم فروشه دیگه بخاطر پول هر کاری می کنه 😡 

sanaz
sanaz
2 سال قبل

خیلی از فرزان بدم میاد هوووف🤦‍♀️

علوی
علوی
2 سال قبل

این خاندان آریانمهر جداً شرن! خیلی خیلی شر!!

yegane
yegane
2 سال قبل

چقد فرزان گاوه

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

عالیی

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x