×××
به برگه سنوگرافی تو دستم مات زده خیره بودم و اشکام صورتم رو خیس میکرد
هر کار میکردم این اشکا تمومی نداشت…
حتی حرفای فرزانم برام دل گرمی نبود
تنها مسعلم این بود که من الان از مردی باردارم که از همه برام غریبه تر شده
با زنگ خوردن گوشیم نگاهم و بهش دادم… میدونستم آتناست، از وقتی موضوع رو فهمیده بود نشده بود یه روز زنگ نزنه و بهم دلداریم نداده باشه… دکمه اتصال تماسو زدم و با صدای آرومی الویی گفتم که صداش به گوشم خورد
_الو درد… این چه صدایی برای خودت ساختی؟ انگار از ته چاه داری حرف میزنی
هیچی نگفتم که ادامه داد
_آوا به خودت رحم نمیکنی به اون بچه تو شکمت رحم کن… هر روز و هر شب تو این چند روزه هر وقت زنگ زدم داری گریه میکنی
با شنیدن اسم بچه هق هقی کردم که پوف کلافه ای کشید و باز ادامه داد
_نگو به بچه تو شکمت هیچ حسی نداری که باور نمیکنم… اونم بچه مردی که میدونم هنوز دوستش داری
با دستام اشکام پاک کردم و گفتم:
_مردی که الان یه زندگی دیگه برای خودش داره!
سکوت شد که ادامه دادم
_مردی که دیگه با من غریبه شده!… حس من مگه مهمه وقتی پدر این بچه الان باید کنار من میبود نه سرگرم یه زندگی دیگه؟
اصلا کی حس و احساسات من مهم بوده!؟
چرا تموم نمیشه این گیر و دارا؟ خسته شدم ازین همه مصیبت که اولیش تموم نشده دومیش یقمو میچسبه
پوفی کشید
_باشه باشه حق داری ولی تو چرا فقط به جنبه خالی لیوان نگاه میکنی؟!
شاید به خاطر این بچه جاوید برگرده، شاید همین بچه همون پُلیِ که هنوز خراب نشده بین تو جاوید
_نمیخوام به جاوید چیزی بگم!
صدای بلندش رفت رو مخم
_چـــــی؟!
اشکام و با دست پاک کردم و مصمم گفتم:
_گفتم نمیخوام بهش چیزی بگم در رابطه با این موضوع
فرزان هوامونو داره بسه!
_چی داری میگی؟! چرا چرت و پرت میگی جاوید پدر اون بچست نه فرزان
_نمیخوام من و به خاطر بچش بخواد… نمیخوام مزاحم زندگیش بشم… نمیخوام خودم و مثل یع کنه حال بهم زن بچسبونم به زندگیش… نمیخوام زندگیشو خراب کنم
_فرزان چی گفته؟!
به در اتاقم که بسته بود نگاهی کردم
_فعلا هیچی
پوفی کشید
_باز جای شکرش باقی میخوای بچرو نگه داری تا دیروز که میکوبیدی تو شکمت میگفتی نمیخوامش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد از اوا بدم میاد با این مغز کوچیکش کلا فرزان و الکی درگیرماجرا کردین بعدم میگه من عاشق جاوید بودم اگه بود این غرور الکی رو نداشت تو همچین مسئله مهمی فکر خودش و غرورش هست
اه حالم دیگه داره بهم میخوره..بره بمیره فرزان
جاوید باید بفهمه آوا حاملس و اون بچشه فرزان عموشه یعنی این فرزان گوه چه برادریه ک میخواد همچین کاریو با بردارش بکنه و بچشو ازش قایم کنه
محض اطلاعت فرزان نمی خواد بچه جاوید را ازش قایم کنه. بلکه این آواست که نمی خواد جاوید از باردار بودنش خبردار بشه. اونم به این دلیل که نمی خواد وارد زندگی جاویدی بشه که خودش الان یک زندگی جداگانه داره .هنوز هم تکلیف خودش با آوا مشخص نیست چه برسه به بچشون. فرزان می خواد تو این مدتی که جاوید نیست از آوا مراقبت کنه.(اینکه علاقه داره با نداره فعلا مهم نیست چون بحث بچه وسطه. یکی باید باشه لاقل پشت آوا را داشته باشه) بنظر موجه میاد