رمان آوای نیاز تو پارت 22 - رمان دونی

 

چشمام نم دار شده بود و با حرص گفتم:
_من چی!؟ من زندگیم با وجود تو الان گل و گلستونه؟!
تو اومدی فکر کردم شدی دایه مهربان تر از مادر اما الان چی؟… الان به جا این که مرهم باشی برای زخمام خودت زخم میزنی!؟ دوراهی بدبختی بیچارگی بهم میدی؟ دو راهی که اون طرفش مادرمه و اون طرفش زندگیم!؟
می‌دونی چیه اشکالی نداره گِله ای نیست، تقصیر خودمه که از تنهاییم ترسیدم نه از همدم نامردم! می‌دونی… به خاطر تنهاییام فکر کردم خودی ولی الان از خودی بد خوردم… باشه قبوله صیغت میشم ولی بدون همیشه این‌جوری نمی‌مونه!

تو چشمام داشت نگاه میکرد و حرفی نمی‌زد! دستم و با شتاب از دستش بیرون کشیدم و بدو از کنارش رد شدم و سمت اتاق خودش رفتم!
وارد شدم و در رو بستم… تکیم رو دادم به در و سُر خوردم رو زمین و زدم زیر گریه! تموم شد… از الان تا نود سال دیگه!

×

رو تختش دراز کشیده بودم و یکی دو ساعتی شده بود که تو اتاق مونده بودم و اونم کاری به کارم نداشت… اما با صدای باز شدن در اتاق و دیدن قامتش تو درگاه در اخمی کردم، خیلی عادی طوری که انگار نه انگار من تا یک ساعت پیش داشتم زار میزدم گفت:
_پاشو لباس بپوش یه زنگم به اون دوستت آتنا بزن مخ من و خورد!

با پایان جملش رفت که از تخت پایین اومدم و دنبالش کشیده شدم
_کجا می‌خوایم بریم؟.‌‌.. من می‌خوام برم بیمارستان دیدن مادرم!
_بیمارستان بری که چی؟ از دست تو کاری بر میاد؟
_اون مادرمه اصلا درکی از کلمه مادر داری!؟

خیره بهم با مکث گفت:
_خیلی خب… اول میریم محضر برای صیغه نامه بعدشم می‌ریم خونتون وسایلت و جمع کنی چون دیگه دوست ندارم پات تو اون اتاقک و تو اون محله باز شه! بعدشم میبرمت تا مادرت و ببینی!

با شنیدن کلمه صیغه نامه سر جام خشک شده بودم! انقدر سریع!؟ الان؟… همین‌‌جوری ایستاده بودم سرجام که گفت:
_تو که هنوز این جا وایستادی!

به خودم اومدم و گفتم:
_کُ..کدوم محضر خونه ای الانــــ…

حتی نذاشت حرفم تموم شه
_آشناست! بهونه بعدی؟!

چند لحظه نگاهش کردم و گفتم:
_من الان نمیــــ…

بازم نذاشت حرفم تموم شه و این دفعه کلافه گفت:
_تو الان مهم نیستی! من حوصله داستان ندارم! همین امشب همه چی تموم میشه میره پی کارش هم تو به خواستت میرسی هم…

این دفعه من پریدم وسط حرفش و با لحنی که خودمم چندشم شد گفتم:
_هم تو یه جورایی نیازت بر طرف میشه دیگه! بالاخره الکی که نیست از همون موقع که وارد زندگیم شدی نگاهت بد بود، عوضی بودن که شاخ و دم نداره نه؟!

چند لحظه نگاهم کرد و وقتی منظور حرفم رو گرفت اخماش رفت توهم… با قدمای بلند خودش رو رسوند بهم و من قفل شده‌ به زمین نگاهش میکردم!
چیه مگه دروغ گفته بودم که این طوری داغ کرده بود؟ رو به روم ایستاد… نفسای عصبیش که خورد تو صورتم تازه فهمیدم حرفام براش گرون تموم شده! فکم رو گرفت تو دستش و فشار داد جوری که صورتم از درد توهم رفت ولی باز کم نیاوردم، مثل خودش تو صورتش خیره شدم که از لای دندونای قفل شدش گفت:
_من نگاهم بد بود!؟ بابا اگه حرف حرفِ نیازه که ریختن همه جا و من لنگ تو الف بچه نمی‌مونم! بچه جون من اگه همین آدم عوضی بودم که تو میگی نیازی به صیغه ای که اصلا برام اهمیتی نداره نداشتم… تو از دیشب تو خونه من بودی انگشتم بهت نخورده شب همین‌جوری خوابیدی صبح همین‌جوری بیدار شدی! منو به اسم حامد می‌شناختی تو خونتون بودم نگاه چپ بهت نکردم! حالا من شدم آدم عوضی؟

از میمیک صورتش ترسیده بودم و مطمئن بودم رنگ از رخم پریده… همین‌طوری فقط بُهت زده بهش نگاه می‌کردم که صدای دادش من رو از جا پروند
_عوضــــــــی بودن و میخوایــــــــی بهت نشــــون بدم!؟

فکم داشت تو دستاش خورد میشد و بغض کرده نگاهش می کردم… دستم رو گذاشتم رو همون دستش که فکم رو باهاش فشار میداد و یه قطره اشک از چشمام افتاد که به خودش اومد و ولم کرد… چشمای گریونم رو که دید دستی لای موهاش کشید و ادامه داد
_مثل بچه ها حرف میزنی، مثل بچه ها هم اشکت دمه مشکته..‌. سعی کن من و عصبی نکنی… میرم یه دوش بگیرم تا میام آماده شده باشی!

بعد از جمله دستوریش از جلو چشمایی که قرمز و اشکیشون کرده بود کنار رفت… دستی به فکم کشیدم و زیر لب وحشی نثارش کردم… هنوز ازم زیاد دور نشده بود که از سر حرص گفتم:
_زنت چی؟!… امشب که ژیلا می‌خواست بیاد پیشت!

سر جاش ایستاد اما بعد چند لحظه بدون این که برگرده خیلی ریلکس و با لحنی که حرصم رو بیشتر در میاورد گفت:
_به تو ربطی نداره!

دستام رو از حرص مشت کردم و با ناخنام به پوست دستم فشار آوردم… بهش خیره شده بودم که سمت دیگه خونه رفت و از دیدم خارج شد!

بعد چند لحظه از اون حالت در اومدم و با اعصابی خورد سمت صندلی که گفته بود رفتم تا کیفم رو بردارم… کیفم رو روی صندلی نزدیک در دیدم و همین طور که برمی‌داشتمش بازش کردم و گوشیم رو درآوردم.
نگاهی به تماس ها و اس ام اس های آتنا انداختم که بی‌جواب مونده بود… پوفی کشیدم و زنگ زدم بهش که یه بوق نخورده جواب داد و صدای معترضش بلند شد
_کــــجــــایــــی تــــو!؟ یه خبر نمیدی میری با اون مرتیکه گاو!؟ تو که سایشم با تیر میزدی حالا چی شده…

این قدر دلم پر بود که بی توجه به اعتراضاش درمونده وسط حرفاش پریدم و اسمش رو صدا زدم… سکوت کرد و بعد چند ثانیه با لحن دیگه ای گفت:
_چی شده!؟… آوا خوبی؟ اون مرتیکه گفت حالت خوبه…‌ صدات چرا انقدر داغون شده؟ چی شده؟اذیتت کرد!؟

اشکام رو از رو صورتم پاک کردم و گفتم:
_تا الان ده بار گریم و درآورده آتنا ده بار زخم زبون زده… تا یکی دو ساعت دیگم صیغه رسمیش میشم من چقدر بدبختم که…

صدای هق هقم مانع ادامه حرفم شد که صدای هول زدش بلند شد
_آوا… گریه نکن با گریه چی درست میشه؟ قبول نکن… قبول نکنیا گوش کن دنیا که به آخر…

نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
_نمیشه… نگو آتنا… منو متقاعد نکن‌… زندگی فیلم سینمایی نیست که خدا یهو امداد غیبی برسونه!
چطور پیش فرزان قبول کردی مدل بمونی و برادرت و ول کنی تو پرورشگاه تا زندگی بهتری داشته باشه!؟… منم مثل تو دقیقا چاره ای ندارم برای زندگی مادرم!

بعد تموم شدن حرفام جوابی نداد… بینمون سکوت موج میزد و جَو سنگینی بر قرار شده بود که خودم بعد مکثی ادامه دادم
_میام اون جا وسایلم و بردارم فکر کنم… می‌بینمت خدافظ!

تماس رو قطع کردم و لبم و به دندون گرفتم تا دوباره اشک نریزم
×

تو ماشین نشسته بودیم و هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم
انگار هر دوتامون خوب می‌دونستیم که این روزا حرفامون آخرش به بحث کشیده میشه… ماشین تو سکوت بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد و اونم بعد یه نگاه به صفحه گوشیش خشک جواب داد
_بله؟

_خب که چی؟! من خونه نیستم بهتم گفتم و خبرم دادم که نَیای!

_نــــه… کارم تموم شه خودم میام خونه آقابزرگ!

با پایان جملش تماس رو قطع کرد و گوشیش رو پرت کرد رو داشبورد ماشین… با یاد حرفایی که ژیلا به جاوید رو پیغام گیر زده بود می‌تونستم حدس بزنم کیه!
کی میتونست باشه جز خود ژیلا که درخواست داشت امشب بیاد خونه جاوید!؟ با این فکر هر کار کردم نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم:
_من خونه خودمون می‌مونم امشب مزاحم تو و زنت نمیشم!

با مکث نیم‌ نگاهی بهم کرد و گفت:
_من زن ندارم… البته تا یه ربع بیست دقیقه دیگه!

نیشخندی زدم و خیره به نیم رخش گفتم:
_البته اضافه کن زن فعلیت! وَ ژیلا قراره زن دائمیت بشه!

دوباره نیم نگاهی بهم کرد و بعد خیلی عادی بدون هیچ جوابی به رانندگیش ادامه داد… من الان سکوت نمی‌خواستم من الان یه جوابی مثل “نه کی گفته” می‌خواستم حتی برای دل خوشیم، حتی به دروغ… اما این سکوتش داشت اعصابم رو خط خطی می‌کرد
با شنیدن صدای یهوییش نگاهم رو با اخم بهش دادم
_پوست لبت و نکن! یاد بگیر حرفی که تو دلت هست و مثل آدم به زبون بیاری تا مثل آدم جواب بگیری!
وقتی میری رو دورِ لجبازی اعصاب من و خورد میکنی… یکم صبر داشته باش همه چی رو برات تعریف میکنم الان فقط داری اعصاب خودت و خودم و بهم میزنی همین!

با حرص بیشتری به جون لبام افتادم… این حرفاش به جای این که آرومم کنه بدتر حرصیم میکرد!
باز نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد
_دیشب چرا بهم نگفتی ژیلا زنگ زده و اعصابت خورد شده که اون جوری گریه می‌کردی؟!

این دفعه متعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
_ساعت پیغامش رو دیدم متوجه شدم… بازم میگم یاد بگیر هر حرفی داری و به زبون بیاری، بگو چی شده تا جوابت و بگیری… چون شاید همه حرصا و اشکایی که می‌ریزی الکی و سر هیچی باشه… مثل الان که می‌تونم راحت حدس بزنم داری الکی حرص می‌زنی چون این توهمایی که خودت برای خودت ساختی پوچ و بی اساسه!
نیشخند زدم
_آره می‌دونم یه بار حرفِ تو دلم و بهت گفتم با جمله به تو ربطی نداره مواجه شدم!

نگاهش رو کامل بهم داد، روبه من گفت:
_وقتی لجبازی می‌کنی و رو اعصاب من راه میری توقع بیشتر از این و نداشته باش… جفتمون خوب می‌دونیم اون حرفی که زدی سوالی یا خبری نبود و برای عصبی کردن بیشتر من بود!

با اخم روم رو ازش برگردوندم و به بیرون نگاه کردم، بی‌توجه گفتم:
_ژیلا قراره زنت بشه داری بهش خیانت میکنی!

صدای نفسای عصبیش بلند شد… برگشتم سمتش که شیشه ماشین طرف خودش رو داد پایین و هوای سردی وارد ماشین شد… انگار هیچ جوابی برای حرفم پیدا نکرده بود و عصبی شده بود وَ خب حقیقت تلخه دیگه… اومدم دهن باز کنم که برگشت طرفم و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_دو دقیقه آوا دو دقیقه زبون به دهن بگیر من و عصبی نکن!
×

بالاخره بعد از سکوت طولانی و خسته کننده بینمون، ماشین از حرکت ایستاد و صدای جاوید بلند شد
_پیاده شو رسیدیم!

آب دهنم رو قورت دادم و تازه فهمیدم چقدر حالم ناخوشه که حتی توان ندارم از ماشین پیاده بشم…‌ خودش پیاده شد و منتظر نگاهم کرد،
چشمام رو بستم و زیر لب به خودم امیدواری دادم
_آوا خودت قبول کردی… همش یه صیغه سادست!

چشمام رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم… نگاه پر استرسم رو بهش دادم که بدون توجه
در ماشین رو قفل کرد و جلو تر از من راه افتاد؛ به اجبار دنبالش کشیده شدم تا به یه ساختمون با نمای سنگی که بالاش بزرگ نوشته بود “محضر خانه و دفتر ازدواج” رسیدیم… درش که بسته بود! تعطیل بود یعنی؟!
یکم امید تو دلم روشن شد اما همون لحظه جاوید زنگ در رو زد و صدایی بعد چند لحظه جواب داد
_بله؟
_آریانمهر
_بله بله خوش آمدید بفرمایین!

در رو به رو باز شد و جاوید منتظر نگاهم کرد که وارد شم… با سری افتاده وارد شدم و خواستم جلوتر برم که ساعدم رو گرفت و اجازه نداد… در رو که بست با چشماش اشاره ای به سمت پله ها کرد و گفت:
_برو بالا!

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از پله ها رفتم بالا… احساس می‌کردم هر پله که به سمت بالا بر می‌دارم دارم با دستای خودم خودم رو بدبخت می‌کنم… آرزو می‌کردم که این پله ها هیچ وقت تموم‌ نشه اما حیف که آرزو های من زیاد به واقعیت تبدیل نمی‌شد!

بالاخره وارد اتاقک کوچیک خیلی ساده ای شدیم که پسر نسبتا جوون و تقریبا هم سن و سال خودم اومد جلو و رو به جاوید گفت:
_برای طلاق تشریف آوردین!؟

نفسم رو فرستادم بیرون و به جاوید نگاه کردم که اخماش تو هم بود و با لحنی که تازگیا فهمیده بودم لحن اصلیشه و با همه آدم و عالم این طوری حرف می‌زنه رو به پسره گفت:
_هماهنگ‌ شده بود برای چه کاری میایم!

پسره یکم گیج به جاوید نگاه کرد و گفت:
_آهان شما همونایین که برای صیغه تشریف اوردین!

بدبخت حق داشت گیج بشه! با این قیافه من و لباسای داغونم که دیگه به درد خیابونم نمی‌خورد و لباسای زمستونه جاوید که سر تا پا مشکی بود بایدم فکر می کرد برای طلاق اومدیم!
پسره با دست به مبلمانی اشاره کرد و گفت :
_تشریف ببرین اون جا بشینین الان حاجی میاد!

بدون هیچ حرفی سمت مبلای شیری رنگ که بهشون اشاره کرده بود رفتیم و نشستیم… جاوید نگاهی به ساعتش کرد و بعد نگاهش رو داد بهم، خیره بهم بود و خواست حرفی بزنه اما همون لحظه پسره با دو تا لیوان بلند که محتوای توش نشون دهنده شربت بود اومد سمتمون و رو به جاوید تعارف کرد و گفت:
_شرمنده یکم معطل می‌شید… حاجی تا پنج دقیقه دیگه میان!

جاوید اخمی کرد و سری به منظور نخوردن شربت تکون داد… اون بنده خدام سمت من تعارف کرد ولی منم میل نداشتم و گفتم:
_ممنون!

اما همون لحظه جاوید لیوان شربتی برداشت و گذاشت رو میز جلوی من و تشکری کرد!
چشمای پسره داد میزد که از کارای ما متعجب شده… نگاهی به جاوید انداختم و گفتم:
_من میل ندارم برای خودت بر می‌داشتی!

نگاهش رو داد به چشمام و خیره تو چشمام گفت:
_رنگ و روی پریدت ربطی به میلت نداره پســــ…

لیوان شربت رو از رو میز برداشت و گرفت سمتم و دستوری ادامه داد
_میخوری!

حوصله لج و لجبازی نداشتم… یه جورایی لیوان رو از دستش چنگ زدم و دو قلوپ خوردم که همون موقع مرد مسنی که کت و شلوار آبی رنگی پوشیده بود اومد داخل و گفت:
_سلام علیکم…یا الله!

لیوان شربت رو رو میز گذاشتم… به احترامش بلند شدیم که نگاهی به جفتمون کرد و گفت:
_بفرمایین بشینین شرمنده معطل شدین!

نشستیم سر جاهامون و حاجیم پشت میزش نشست… از چهرش معلوم بود آدم بَشاشیه چون که بی دلیل لبخند رو لباش بود! خیره به صورتش بودم و انگار نگاهم سنگینی کرد که سرش رو سمت من برگردوند و رو به جاوید گفت:
_پسرم خانم به این قشنگی داری میگیری چرا چشماش و قرمز کردی؟!

جاوید نیم نگاهی به من کرد و دستی لای موهاش کشید و سوال حاجی رو بی پاسخ گذاشت؛ حاجی سکوت جاوید و که دید رو به من گفت:
_دخترم راستش رو بگو از اخمای شوهرت لباس مشکی پوشیدی؟

لبخندی رو لبم اومد… از نوع و لحن حرف زدنش خوشم اومده بود و مثل جاوید سوالش رو بی‌‌جواب نذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
_نه حاجی… مادرم حال ناخوشی داره این چشمای قرمز و ظاهر بهم ریخته برای اونه!

تو دلم گفتم الان میگه عجب دختر نفهمیه که
تو این حال مادرش اومده اینجا اما برخلاف انتظارم لبخندی به روم زد و گفت:
_انشالله که حالش خوب بشه… خدا بزرگه بازم صد مرتبه شکر چون‌ من با خودم گفتم نکنه هم و دوست ندارین و به زور و ضرب خانواده ها اومدین اینجا… آخه از این موردا کم نداریم باباجان…‌ انشالله تا ابد با عشق زیر سایه ائمه باشید، وگرنه این دوتا کاغد دستک جلوی من که شما رو بهم محرم نمی‌کنه… مهم دل و روح آدمه!

لبخند زوری زدم و حالم با این حرفا بدتر شد،
واقعا مهم دل بود نه این کاغذا… دوست داشتم تو روش بگم حاجی من به زور خانواده اینجا ننشستم… از زور زندگی اینجا نشستم، از زور سرنوشت که برای من بد نوشت الان اینجام اما سکوت کردم… تو افکار خودم غرق بودم که نگاهی رو روی خودم حس کردم و سرم رو بلند کردم و با چشمای مشکی جاوید که داشت نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم… انگار اونم حالش با حرفای حاجی ناخوش شده بود! همین‌طوری به هم نگاه می‌کردیم که صدای حاجی اومد
_خب بسم الله رحمان رحیمــــ…

×

در ماشین رو باز کردم و نشستم… نگاهم رو به صورت جدیش دادم که بدون حرفی به جلوش خیره بود… زودتر از من تو ماشین نشسته بود چون من قبل اینکه از محضر خارج بشم دستشویی رفتم تا سر و صورتم رو آب بزنم و این حال داغونم رو یکم بهتر کنم! با این حال هنوزم دستام می‌لرزید و سردم بود! یعنی تموم شد؟ همه چی تموم شد!؟ زندگیم!؟ همه چی رو قبول کردم و شدم صیغه نود ساله!؟
سرم رد تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمام رو بستم تا یکم حالم بهتر شه و این سوالا مغزم رو نخوره ولی حرف حاجی موقع رفتن و خداحافظی تو گوشم تکرار شد
“جوون مثل شماها زیاد دیدم اما شماها جالب بودین برام دخترم! می‌دونی چرا میگم جالب!؟ چون که تو نگاهت غم رو دیدم اما تو نگاه شوهرت غمِ نگاه غمگین تو رو دیدم! می‌دونی که چی میگم!؟… همسرت از غمی که تو چشمای تو بود داشت غم می‌خورد! به این میگن عشق، قدرش رو بدون که سخت پیدا میشه…”

نفسم رو آه مانند فرستادم بیرون، حاجی چه دل خوشی داشت… اون بنده خدا نمی‌دونست که در اصل معامله شدم!
چشمام رو باز کردم نگاهم رو دادم بهش که با اخم به من خیره بود… همین‌جوری بدون حرف نگاهش می‌کردم که سرش رو برگردوند و ماشین رو روشن کرد ولی قبل از این که حرکت کنه با صدای خیلی آرومی که کم می‌شنیدم ازش گفت:
_در داشبرد رو باز کن!

بدون مخالفت در رو باز کردم و نگاهم به جعبه مخمل قرمزی خورد که توی داشبرد بود! مال من بود یعنی؟ اما بی‌تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
_خب؟!

_خب داره؟… به نظرت چی اون توئه که باید برش داری؟

اخمام رفت توهم… انگار طلب ارث باباش رو از من می‌خواست! از وقتی حرفای حاجی به گوشش خورده بود اخماش طوری تو هم رفته بود که با ده من عسلم نمیشد خوردش! با اعصابی خورد در داشبرد رو بستم و گفتم:
_هیچی به درد من نمی‌خوره این تو!

خونسرد جواب داد
_به جهـنم!

بغض کرده رو بهش گفتم:
_برو بیمارستان میخوام برم پیش مامانم!
_اونجا میخوای بری چیکار!؟ همه کاراش رو دارم می‌کنم امروز فردا میره برای عمل کاری از دست تو…

نذاشتم حرفش رو بزنه و عصبی پریدم وسط جملش
_نه کاری از دست من بر نمیاد ولی شاید دیدن مامانم این حال ناخوش من و برای چند دقیقه هم که شده خوش کنه! تو برو من خودم میام خونت! وسیله ی خاصی هم ندارم چیزیَم باشه میگم آتنا برام بیاره فقط چند دقیقه تنهام بزار همین! فقط چند دقیقه تا با خودم کنار بیام!

لحنم زار شده بود و رنگ التماس گرفته بود ولی من واقعا نیاز داشتم به نبودنش، حتی برای چند دقیقه… فکر‌ کنم میگرنش داشت دوباره شروع می‌شد چون اخماش شدیدا تو هم بود و چشماش یکم به قرمزی میزد طوری که انگار چند روز نخوابیده!
پاسخی به حرفام نداد و حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد!
خودمم دیگه حرفی نزدم… در اصل یه جورایی بَرده این آدم شده بودم و اصلا مگه حق اعتراضی داشتم؟!
سکوت کردم ببینم خودش چیکار میکنه که بعد دقایقی که سکوت بینمون حکم فرمایی میکرد ماشین رو جلو درب بیمارستان نگه داشت و جدی گفت:
_رأس ساعت نه خونه نباشی یعنی نه بشه نه و یک دقیقه دیگه نمی‌زارم پاتو از خونه بیرون بذاری! محض احتیاط هم بگم اگه خدایی نکرده یک وقت فکرای الکی و بچگونه به ذهنت افتاد که من و بپیچونی و دورم بزنی سریع پسشون بزن چون دور از چشم من پات و کج بزاری من همه چی و تموم میکنم! یعنی این که پول عمل مادرت و نمیدم تو رو هم طلاق نمیدم ولی زجرت میدم تا بفهمی دور زدن تو قانون من حکمش قِصاصه! میدونی که می‌تونم همچین آدمی باشم پس اول فکر کن بعد یه کاری و انجام بده!
گفتم اینارو اول کار بگم نگی نگفتی یه چیزیم میخوری! آتنا و فلان و بهمان زنگ بزنن به من که آوا ضعف و غش کرده یا هر چی من میدونم و تو!

حرفاش ترسناک بود و بدون شوخی اما من به این حرفا نیشخندی زدم! می ترسید فرار کنم یا بپیچونمش و تیغش بزنم و برم!؟ فرض بر این که این کارا رو هم می‌کردم… اونوقت کجا می‌رفتم بعدش!؟ من اصلا مگه کسی و داشتم؟ همه ی حرفاش به کنار… اون الان نگران ضعف و گشنگی و تشنگی من بود؟!
جوابی ندادم و در ماشین رو باز کردم که برم اما ساعدم رو محکم گرفت! نگاهم رو بهش دادم ببینم چی میگه که جدی ادامه داد
_تاییدی از حرفات نشنیدم که سرت و انداختی پایین داری میری!

از لای دندونای قفل شده از حرصم گفتم:
_بــــاشـــه!

دستم رو که ول کرد به سرعت سمت بیمارستان رفتم… گوشیم رو از کیفم دراوردم تا به آتنا زنگ‌ بزنم که بیاد و من و از این حال مزخرف کمی دور کنه یا حداقل الکی دلداریم بده چون واقعا نیاز داشتم به دلداری حتی از نوع الکیش!

×

جاوید*
پام رو از فشارای عصبی که روم بود روی پدال گاز فشار دادم و سمت خونه آقابزرگ رفتم اعصابم بعد از حرفای اون پیر‌مرد تو محضر ریخته بود بهم و میگرنم شروع شده بود… یاد چشمای قشنگش افتادم که موقع بله گفتن چه غمی توش بود… دستی لای موهام کشیدم و پنجره ماشین رو کامل دادم پایین تا هوای خنک یکم از این عصبانیت من که سر هیچی بود کم کنه اما اون رنگ نگاهش هیچ وقت از تو ذهنم قطعا پاک نمیشد… نگاهی که مسببش خود خرم بودم!

×

پام رو رو ترمز گذاشتم و از ماشین پیاده شدم.
به عمارت رو به روم نگاهی کردم که اِمسال برعکس سالای دیگه خیلی توش رفت و آمد داشتم…‌ وارد شدم و نگاهم به درختای سال خورده ای خورد که از فرط سرما بدون برگ شده بودن… پا تند کردم سمت عمارت و همین که وارد شدم ژیلا رو جلوی در دیدم! بدون شلوار با لباس بافت بلند زرشکی که تا زانوش بود ایستاده بود
با دیدن من کمی نزدیکم اومد و گفت:
_سلام عزیزم چه دیر اومدی می‌ذاشتی می‌اومدم خونت دیگه!

فقط نگاهم بهش بود که ادامه داد
_عه کیفم و نیاوردی؟

نگاهم برای یک لحظه روی پاهای لخت کشیدش موند و یاد آور رابطه هایی شد که باهاش داشتم، اما سریع افکارم رو پس زدم و با اخم گفتم:
_من و کشوندی اینجا به خاطر یه کیف؟! می‌سپارم بیارن برات

پشتم رو بهش کردم که این دفعه صدای کلافش به گوشم رسید
_جاوید دو قدم دیگه برداری و بری خواب سهام شرکت و ببینی!

با پایان جملش ایستادم… این با خودش چی فکر کرده بود؟! با اخمای تو هم رفته سمتش برگشتم که خودش قبل این که من حرفی بزنم ادامه داد
_اون جوری نگاهم نکن طوری رفتار نکن که من شدم کَنه!… هرچی نباشه کار تو به من گیره!

نیشخندی زدم! متنفر بودم دست یکی نقطه ضعف بدم و اون دقیقا دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم! نمی‌دونم قیافم چه شکلی شده بود که وقتی برگشتم و دو قدم سمتش رفتم ترسیده به سمت عقب قدم برداشت! با خونسردی لبام رو تر کردم و گفتم:
_گوشات و خوب باز کن ببین چی میگم! فکر نکن به خاطر سهام شرکت حق داری هر جور دوست داری با من حرف بزنی! تو هنوز همون آدمی هستی که دیگه دوست ندارم نگاهم بهش بیوفته! منم هنوز همون آدمیم که تو بهش خیانت کردی! پاش بیوفته بمیریَم آب دستت نمیدم پس این جوری با من حرف نزن که این منی که جلوت وایساده من دو سه سال پیش نیست!

با مکث و کمی تردید گفت:
_ولی منم همون ژیلاییم که تورو عاشق خودش کرد… درضمن کارای شرکت و زود پیش بردی و برای داشتن سهام شرکت کارت گیرِ پیش من!
جز این بشه هم شرکت هم خودت با خاک یکسان می‌شین پس این قدر برای من… منم منم نکن! چه خوشت بیاد از من چه نیاد در حال حاضر باید تحملم کنی!

ابروهام رو دادم بالا و ناخوداگاه زدم زیر خنده؛ بعد چند ثانیه بهش خیره نگاه کردم… نگاهش حرصی بود! دستام رو گذاشتم تو جیب شلوارم و گفتم:
_عشق!؟… عاشق!؟… عشق چی کشک چی مشک چی!؟ تو فکر کردی من مثل قبل از کسی که سه سال از خودم بزرگ تره و مهم تر از همه کسی که همه چیز رو می‌دونست اما هیچی بهم نگفت وَ وَ… آهان یادم اومد قسمت اصلیش رو یادم رفته بود! من با کسی که با برادر من همخواب میشه اوکی میشم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

ای ولل تو دهنش زد  😍 

انی
انی
2 سال قبل

این رمان خیلی رو اعصابمه اخه یکی نیست به جاوید به که حقیقت و به اوا بگو نه اعصاب خودت خورد میشه نه اعصاب اوا

ولی یه دختر توی این سن باید قوی باشه و توفکر اینکه کسی به دادش برسه نباشه خودش باید بلند بشه از نظر من مردا موجودات عجیب غریبی هستن که هیچ ازشون نمیفهمیم من که هیچ مردی رو مرد نمیدونم همشون نامرد هستن من حتی بابای خودمم مرد نمیشناسم

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

وای بیچاره آوا
کاش یه اتفاقی بیفته که از جاوید جدا شه اون جاوید خرم بره پی گند کاریای خودش دیگ سمت آوا نره
آواهم مامانش خوب شه با یه پسر خوب آشنا شه
بعدا بفهمه پسره از آدمای جاویده از اونم جدا شه بعد خودشو بکشه بعد پسره هم ببینه آوا خودشو کشته هم جاویدو بکشه هم خودشو بعد مامان آوا دق کنه بعد ژیلا هم واس قتل جاوید سکته کنه فلج شه 😍 😍 😍 😍 💔 🚶‍♀️

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط KAYLA
علوی
علوی
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

 😂  😂  😂  😂  😂 
رمانی بود برای خودش

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

برم جدا بنویسمش 😌

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

پنج تا منفی خوردم 😐
ذهن خلاقمو کسی نمیخواد تشویق کنه ؟
منم نویسندم ولی واسه ذهن مریضم کع همش ضد حال میزنم و تهشو گند میزنم به هر چی عشقه دوستام از رمانام فرارین 😂😂🤦‍♀️🤒

حنا۸۳
حنا۸۳
2 سال قبل

همینم هست که بیشتر رتبه های تک رقمی پسرن 😑

حنا۸۳
حنا۸۳
2 سال قبل

عزیزان هیچ دختری نبوده ک بخاطر نبود مرد تو زندگیش فلج شه! عشق با این داستانای کلیشه ای و تکراری فرق داره … این رمانا فقط اینو ب ما القا میکنن ک باید بچه .ترسو .خنگ و لجبازو زبون نفهم ووووضعیف”باشی تا عاشقت شن ..در صورتی این طور نیست😑باهوش بودن، اعتماد ب نفس داشتن، شاد بودن و قوی بودن(ن ادای پسرا رو در اوردن و لات بودن)جذاب تره..ی دختر میتونه ی میلیادر بشه میتونه ی فرد سیاسی بشه میتونه ب ی جایگاه اجتماعی خیلی بالا دست پیدا کنه میتونه ی کارآفرین خیلی موفق و………بشه! اما اینقد مغزش با عشق و محتاج بودن ب جنس مخالف پر شده ک نمیتونه خودشو بدون مرد تصور کنه..شجاعت اینو داشته باشین که ب ارزو هاتون برسین این خودش بی نهایت جذاابه

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  حنا۸۳

احسنتم خواهر 👏👏👍
سربلندم کردی 👌

زلال
زلال
2 سال قبل

خیلی خره این جاوید خودشو تو چشم دختره هیچ کرد گذاش کنار انگار مثلا راهه دیگه ای نبود

hasii
hasii
2 سال قبل

ولی به نظرم جاوید خیلی منطقی تر از آوا عمل میکنه😑

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  hasii

اصللللللللللللللا

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x