رمان آوای نیاز تو پارت 221 - رمان دونی

 

 

فرزان نیم‌نگاهی به من کرد

نامحسوس سری به چپ و راست تکون دادم و خودش فهمید که سکوت کرد و بدون هیچ حرفو نگاهی به جاوید سمتمون اومد و دستم و گرفت و کشیدم داخل خونه لحظه آخر نگاه با نگاه جاوید خورد که حسرت وار نگاهم می‌کرد و کاش این قدر خودخواه نبودی مرد گذشته ی من!

 

×××

 

جاوید*

 

_جاوید مطمعنی؟

 

نیم نگاهی به آیدین کردم!… خوبه می‌دونست چقدر بدم میاد جلو بقیه هی ازین سوالای پر شک و تردید بپرسه… اخمی کردم مصمم تر گفتم:

_یک‌ بار گفتم با ارثی که بهم رسید نیازی به فروختن سهام شرکت نداریم!… شاید سخت بگذره ولی قبلا هم شرکت ما تو شرایط سخت بوده

 

با لحن جدی و مصممم کسی دیگه چیزی نگفت و سکوت حکم فرما شد!… نگاهمو به وُکللای شرکت دادم و ادامه دادم

_ولی چون ریسکش زیاد بخش بسیار کوچیکی از سهامو به فروش می‌زاریم!… همه کاراشم با خودتون هماهنگیای لازمم و با جناب زمانی بکنید… مرخصین

 

بدون هیچ حرف یا حتی کلمه ای خسته نباشیدی گفتن و دفترم و ترک کردن!… حقم داشتن این روزا حتی برای خودمم تلخ شده بودم چه برسه دیگران… زندگیم خلاصه شده بود تو یک کلمه سه حرفی به اسم کار!

به طوری که دیگه حوصله خونه رفتنم نداشتم و شبا تو شرکت می‌موندم!… شاید سکوت خونه زیادی اذیتم میکرد انگار دیگه هیچی از زندگی نمی‌خواستم و تمام دنیام یخ زده بود

حتی نمیدونستم برای چی یا حتی برای کی این همه خودم و دارم به آب و آتیش میزنم، پول دراوردن و کار به چه دردی میخورد وقتی حتی نمی‌تونستم به تنهایی خرج و تفریح کنم!

دلم خیلی دلتنگ بود ولی این روزا داشت دل مرده هم می‌شد و معنی کلمات گاهی خیلی تلخ تر از چیزیه که فکر می‌کنیم…

 

نفس عمیقی کشیدم و سرم و تو پرونده های روی میز بردم و از روی بیکاری یک بار دیگه شروع به دوره کردنشون کردم که صدای آیدین باعث شد سرم و بالا بیارم و متوجه بشم هنوز بیرون نرفته و حتی دیگه حوصله آیدینم نداشتم

 

_جاوید… دو هفته از اون روزی که فهمیدی آوا…

 

جوری اخمام بهم گره خورد از شنیدن اسمی که دیگه دوست نداشتم بشنَومش که بقیه جملش و خورد و با مکث ادامه داد

_دو هفته از روزی که خونه مادرت و ترک کردیم گذشته ولی اوضاع تو همین!… فهمیدی داری خودت و از بین میبری؟

 

پرونده جلوم و بستم خیره تو چشماش شدم

_برو به کارات برس برادر من

 

اخمی کرد و سری به چپ و راست تکون داد و سمت در دفتر رفت اما قبل این که خارج بشه سرش و سمتم برگردوند

_حداقل یه زنگ به مادرت بزن!… بنده خدا چشمش ترسیده از تو که نری نبینیش دیگه اون روز تو خونش که بدون هیچ حرفی روبه من گفتی پاشو بریم و به التماسای اون زن بیچاره توجه نکردی نرگس شماره ی من و گرفت!

مادرت نشده روزی دوبار زنگ نزنه سراغ تو کله خرو نگیره و گریه نکنه!… بنده خدا از همه جا بی خبر میگه نمیخوام به خودش زنگ بزنم و بچمو ناراحت کنم

 

با یاد مادرم دستی رو صورتم کشیدم

این قدر درگیریِ ذهنی برام ایجاد شده بود که حتی مادرم و فراموش کرده بودم

مادری که خودش منبع آرامش بود و چرا این مسئله از یادم رفته بود؟ نیم نگاهی به آیدین کردم که هنوز سر جاش خیره به من بود

_باشه حرفتو زدی برو دیگه

 

پوفی کشید و سری دوباره از روی تاسف تکون داد و از دفتر خارج شد

با خارج شدنش گوشیمو برداشتم و تو مخاطبینم دنبال اسم نرگس گشتم و تماس گرفتم!… بعد یکی دوتا بوق صداش با تعجب تو گوشم پیچید

_سلام آقا جاوید

 

_سلام… به مادرم بگو دارم برای دیدنش میام!

 

دیگه اجازه هیچ حرفی و ندادم و تماس و با پایان جملم قطع کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

ولی خدایی این آوا باخودش چند چنده هم جاویدومیخواد هم فرزان رو

camellia
camellia
1 سال قبل

داره میشه کپی دلارای.به نظرتون خیلی طولانی نشده!اصل داستان خیییلی کند پیش میره.البته این نظر منه.😑😥

yegan
yegan
1 سال قبل

اگه این آوای خر از اول پیش فرزان نمیرف هیچی اینطوری نمیشد..گوشه خیابون میرف میخوابید بازم بهتر بود چون بازم برمیگشت پیش جاوید وقتی میفهمید حاملس.آخه اونجا چه گوهی میخواستی بخوری والا ما تغییر و عوض شدنی از تو ندیدیم از قبلم بی عقل تر شدی که
من مطمئنم این رمانم مثل دلارای میشه آوا آخر سر فرار میکنه بعد جاوید میفهمه بچه از اون بوده بعد یکی دوسال از آخر ک حسابی مارو دق داد همو میبینن 😐 😐 😑 😣

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط yegan
Sogol
Sogol
1 سال قبل
پاسخ به  yegan

دقیقا چه دلیلی داشت که به اون پناه بیاره؟!آوا مثل آدمای …رفتار میکنه هم خرو میخواد هم خرما،عاشق اینه نمیتونه فراموشش کنه ولی میگه وای نه چون فرزان منو دوس داره پدری کنه برای بچم😐

yegan
yegan
1 سال قبل

به معنای واقعی کلمه حالم دیگه از آوا بهم خورد فرزانم همینطورر
مگه نمیگفت به من اعتماد کن و اینا پس چرا هیچ غلطی نکرددد و نمیکنههه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط yegan
yegan
yegan
1 سال قبل

😐 😐 🙂 😑

ladyshin
ladyshin
1 سال قبل

میشه همه پارت ها رو هفته ای یه بار بزاری اینجوری خیلی کمه هیچی نمیفهمیم

علوی
علوی
1 سال قبل

خر!
توصیف بهتری برای جاوید، فرزان، آوا ندارم!!

سه نقطه
سه نقطه
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

خر ماییم ک وقتمون رو برای ی مشت خضعبل هدر میدیم

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x