رمان آوای نیاز تو پارت 266 - رمان دونی

 

 

_نميدونم چه قانونيه اما آدما اين طورين که با يه عده يا يک نفر خوشحال ترن،

راحت ترن ولی هميشه دوست دارن و ميخوان که برن سمت کسايی که بهشون محل

نمیدن و تو تنگا قرارشون ميدن!

شايد ميخوان به اون يه عده که بهشون محل نميدن خودشون و ثابت کنن شايدم خب

دوستشون دارن… نمیدونم

خيره بهش بودم که نيشخندی زد و ادامه داد

_درست آوا با من خوشحال تر بود يا جمله ی بهترش من بلد بودم چطور خوشحالش

کنم اما دوست داشت بياد سمت تو… کارت!؟

لبم و تر کردم و ببخيال جمله هايی که رديف کرد گفتم:

_من دارم پدر میشم دروغ چرا ميترسم بچم بچگيش عين يکی از ما دوتا شه حتی

يک درصد

اخمی بين ابروش نشست که ادامه دادم

_برای همين خواستم يه جورايی آوارو حذف کنم چون زندگی من با اون زندگی

نميشه… ديگه بهش اعتماد ندارم ازش کينه دارم اونم نفرت داره

پايه های رابطمون خيلی وقت شکسته ديگه جمعم نمیشه

دوستش دارم اما برای ادامه زندگيم باهاش دوست داشتن کافی نيست

برای بزرگ کردن يه دختر بچه کافی نيست! نميخوام بچم وسط اين رابطه خراب

بزرگ شه از طرفيم هر طور فکر میکنم ميبينم آوا اين طوری چيزی ازش باقی

نمیمونه هيچی! نميخوام ادامه زندگيشم خراب کنم موندم سر دور راهی و مثل

هميشه دعوا بين قلب و منطق اما اين سری ميخوام خودم تصميم بگيرم

آوا ميمونه تو زندگيم اما به عنوان مادر بچم اين وسط تو!… فرزان از زندگی من

برو بيرون اگه اونقدر مردی که آوا ميگه… همه جوره برو بيرون از زندگيم

بزار حداقل خيالم راحت باشه بچم امنيت داره و سايه يه آدم بيمار بالا سرش نيست

نميخوام به اسم حامی برادر هر چی که آوا ميگه بهش بمونی تو زندگيم من بهت

اطمينان ندارم…

يه جوری برو که انگار نبودی يه جوری برو که من يادم بره ته باغ آقابزرگ تو

انباری جنازه مردی و ديدم

يه جوری که حتی اسمتم از مامان نشنوم! وگرنه من نمیتونم اين جوری

نميتونم آوارو نگه دارم وقتی ميدونم دم از حمايت تو ميزنه در صورتی که نبوده

ببين بچگی تورو تو هنوزم بيماری…! من امنيت ميخوام برای بچم همين!

چشماش يخ بسته بود و من خيره بودم بهش که سری به تاييد تکون داد و بعد مکثی

گفت:

_اين و ميخوای برای ادامه زندگيت!؟

من خودم و حذف کنم ستون رابطت با آوا درست ميشه!؟

خب قبوله نه برای نشون دادن مردونگی نه! برای اين که ثابت کنم اينی که روبه

روت نشسته يه آدم بيمار روانی که خودت داری ميگی خيلی وقت قيد زندگيش و زده

آوا مامان حتی جانان قيد اينارم میزنم داداش کوچيک

برای زندگيت نه ها نه برای آوا… ميگی سايه من بالا زندگيت باشه بچت امنيت

نداره!؟ باشه قبول پس من جوری حذف میکنم خودم و که انگار نبودم قبول اما…

اما

بعد مکثی تو چشمام خيره شد و با تمام جديتی که يک آدم میتونست از خودش نشون

بده گفت:

_بهت قول میدم خار تو چشم يکيشون بره همرو يه جا پس ميگيرم

با پايان جملش از جاش بلند شد اما قبل اين که بره دستش و گرفتم!

نگاهش و بهم داد و من با شک، سوالی گفتم:

ِ _من چه دينی به تو دارم؟!

خيره نگاهم کرد و همين طور که دستش و از دستم جدا ميکرد گفت:

_به جز همين لحظه هيچی

هيچی نگفتم و اونم بدون هيچ مکثی رفت! خيره بودم بهش تا زمانی که از در کافه

بيرون زد ولی من هنوز نگاهم به خروجی کافه بود اما صدای زنگ گوشيم باعث

شد به خودم بيام و نگاهم و به صفحه گوشيم بدم

با ديدن اسم آيدين نفس عميقی کشيدم و جواب دادم

_بله

_جاويد کجايی؟

_کارت و بگو

بعد مکثی گفت:

_گفتم آتنا اومده ايران دروغ نگفتم ولی رمز در خونت و بهش ندادم تو شرکت يه

چی پروندم

_خب؟

_خب الان میخواد آوارو ببينه نگو که نمیزاری

لبم و تر کردم و کلافه نگاهم و به اطراف دادم

ديدن آوا و آتنا بد نبود ولی اونجاييش بد میشد که آتنا برای فرزان کار ميکرد!

مطمعنم خود فرزان وقتی ديده خبری از آوا نيست آتنا رو فرستاده ولی همين الان

فرزان قبول کرد حضورش و از زندگيم پاک کنه و قطعا اين قدر زرنگ هست که

بفهمه آتنا هم جزی از حضورش تو زندگيم و اونم ديگه بايد پاک شه!

چشمام و محکم باز و بسته کردم با مکث طولانی با فکر اين که اين اخرين ديدارشون

ميشه گفتم:

_بگو بياد ببينش

_ناموسا!؟

بی حوصله اسمش و صدا زدم که سريع ادامه داد

_خيله خب باشه بهش ميگم فعلا

×

آوا*

کلاه سفيد رنگ حوله جاويد و رو سرم انداختم و از حموم خارج شدم… يه جورايی

سنگين شده بودم و اصلا حوصله هيچ کاری و نداشتم فقط دوست داشتم بخوابم هر

چند بی دمغم بودم!

سمت اتاق خودم خواستم حرکت کنم اما با ديدن اتاق جاويد دوباره دلم پيچ خورد

برای بوييدن رايحه روی ملافه و متکايی که روش میخوابيد با اين فکر اخمی کردم

و توپيدم به خودم

_هی اون تحقيرت کنه هی تو هم خودت و کوچيک کن احمق

خواستم وارد اتاق خودم شم اما وسوسه بوی عطر جاويد باعث شد وارد اتاقش شم و

سمت تختش برم!

متکاش و برداشتم و نزديک بينيم بردم… نفس عميقی کشيدم و همون طور که بوی

 

عطرش تو بينيم ميپيچيد زير لب گفتم:

_جانان مامان اين همه آدم…! آدم قحط بود گير دادی به بوی عرق اين مرتيکه

!

ِ _اين مرتيکه که ميگی باباش

با شنيدن صداش هينی از سر ترس کشيدم و سريع برگشتم، خدا میدونست اين

چندمين بار بود مچم و تو اين وضعيت میگرفت!

نگاهم به نگاه مشکيش خورد و فکر میکردم بعد بحثمون و اومدن يهوييش تو خونه

ميره باز شرکت ولی باز اومده بود خونه

نگاهی از بالا تا پايين بهم کرد و کامل وارد اتاق شد و روبه روم ايستاد

متعجب تو چشماش نگاه میکردم و اونم خيره تو صورتم بود و با مکث دستش و بالا

آورد و سمت قفسه سينم برد و که چشمام گرد تر شد!کناره ی حولم و که گرفت

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم اما همين که کناره حولرو کشيد رو قفسه سينم

و بالا تنم و کامل پوشوند نفس حبس شدم و بيرون فرستادم و يه قدم رفتم عقب که

نيشخندی زد و گفت:

_خودت و بپوشون سرما نخوری!

اخمی کردم که ادامه داد

_چه فکری با خودت ميکنی!؟

به نظرت من ميام سمتت!؟

داشت اطلاع ميداد من سمتت نميام يا مزه ی دهن منو میخواست بفهمه؟

جوابی ندادم و دستام که کنارم بود مشت شد دور حوله و فقط بهش همين طور نگاه

میکردم که نفس عميقی کشيد و سمت عسلی کنار تختش رفت

همين که خم شد از زير عسلی گوشی من و دراورد چشمام گرد شد که از جاش بلند

شد و روبه روم ايستاد

_گوشيم!؟

سری تکون داد و گرفتش سمتم

_بگيرش

فقط مات زده نگاهش میکردم و اصلا از کاراش سر در نمياوردم که ادامه داد

_به حرفات فکر کردم

َ هر چند هنوزم سردرگمم ولی همون طور که گفتی و البته با شرايطی که گفتی

زندگيمون و ادامه ميديم

با پايان جملش انگار دنيارو بهم دادن… خودم و که ديگه نمیتونستم گول بزنم زندگيم

و دوست داشتم بچم و دوست داشتم و با همه ی اين داستانا میخواستم زندگيم و با

چنگ و دندون نگه دارم و از نو شروع کنم به خاطر بچم به خاطر خودم!

خيره و بدون حرف نگاهش ميکردم که گوشيم و پايين اورد و گفت:

_الان چرا گريه میکنی!؟

با شنيدن سوالش ابروهام پريد بالا و ناباور دستی رو صورتم کشيدم… وقتی خيسی

اشک رو روی پوست صورتم حس کردم تازه فهميدم گريم گرفته

اشکام و با پشت دست پس زدم و با صدای لرزون گفتم:

_باورم نميشه قبول کردی؟

اين يعنی خودم خود خودم بچم و بزرگ میکنم!؟ کنار تو بززگش ميکنم؟ اره؟

فقط سری به تاييد تکون داد و منم نمیدونم چی شد و چه اتفاقی افتاد که آغوشم باز

شد و محکم خودمو انداختم تو آغوشش و اشکم روونه صورتم شد!

دستاش دورم حلقه نشد و همون طور ايستاده بود و انگار متعجب بود از حرکتم ولی

من دوست داشتم به آغوشم بکشه حتی با بی ميلی…

شايد خواسته زيادی بود و مثل فيلم هنديا ميشد که اين قدر سريع همه چی درست شه

اما من الان دلم شديد میخواست بغلم کنه تا باور کنم قبول کرده که اين زندگی ادامه

پيدا کنه برای همين همينطور که تو آغوشش اشک میريختم بدون رو در واسی

گفتم:

_بغلم کن

هيچ حرکتی نکرد…! شايد تعجب کرده بود برای همين يک بار ديگه تکرار کردم

_جاويد بغلم کن!

بازم هيچی به هيچی… داشتم واقعا نااميد و دلشکسته میشدم که دستش با مکث دورم

حلقه شد و چونش و رو سرم گذاشت!

تو آرامش فرود اومدم و بوی عطرش و تو بينيم فرستادم و هنوز رفع دلتنگی نکرده

بودم که عقب کشيد و از دريای آرامشم پرتم کرد بيرون.. نگاهم و بهش دادم که نفس

عميقی کشيد و بدون هيچ حرفی از اتاقش خارج شد!نگاهم و به اطرف دادم و تو دلم

مرور کردم اين آدم خيلی قُد و يه دندست و حالا حالا ها باهام راه نمياد اما من دُرستش

میکردم!

در اصل يعنی با وجود همه دلخوريام بايد کوتاه ميومدم تا زندگيم درست شه و انگار

زنانگی همين بود!

×

جاويد*

وارد لابی شدم و نگاهم اول قامت آيدين و ديد بعد صورت آتنايی که شديداً عوض

شده بود! جلو رفتم و سلامی زير لب دادم که صدای معترض و بی ادبانه آتنا بدون

سلامی بلند شد

_آوارو اسير گرفتی!؟ نه میزاری ببينمش نه میزاری پاش از خونه بيرون بياد!

ديوونه ای روانی!؟ برو خودت و به يه دکتر معرفی کن مرتيکه ساديسم

_آتنا!

با صدای گوشزد گرانه آيدين ساکت شد ولی همچنان طلب کار نگاهم میکرد!

بی توجه بهش نگاهی به آيدين کردم و گفتم:

_بهش بگو با من که میخواد هم کلام شه مثل آدم حرف بزنه

آيدين نگاهی به آتنا انداخت که طلب کار تر گفت:

_تو آدمی که بخوام مثل آدم حرف بزنم!؟

نفس عميقی کشيدم و تو دلم خدارو شکر کردم که آوا با همه ی اعصاب خورد کنياش

اين طوری بی ادب و گستاخ نيست؛ چون قطعا و اصلا نمیتوتستم با همچين دختری

مثل آتنا تا کنم!

آيدين که نگاه اخم آلود من و به آتنا ديد متوجه شد يه حرف ديگه بزنه مثل خودش

برخورد میکنم برای همين دخالت کرد و خطاب بهم گفت:

_آوا کجاست؟

نفس عميقی کشيدم و نگاهم و از آتنا گرفتم

_بالا… خبر نداره اين اومده

_میخوام ببينمش

نگاهم و به چهره ی طلب کار آتنا دادم و گفتم:

_ميری میبينيش اما تو رفتارت يه تجديد نظر کن

 

چينی به ابروش داد و نگاهش و ازم گرفت که آيدين خطاب به آتنا گفت:

_پس من میرم ديگه تو مه خودت راننده داری… خوشحال شدم ديدمت!

_مراقب خودت باش

آيدين لبخندی زد

_بيشتر بيا ببينيمت

آتنا سری تکون داد و نيمچه لبخند تلخی زد

_گفتم نبينم رويتو شايد فراموشت کنم شايد ندارد بعد از اين بايد فراموشت کنم!

نگاهم و دادم آيدين که با مکث لبخند زورکی زد و رفت… آتنا تا وقتی پای آيدين از

در لابی خارج شد خيره نگاهش کرد و در آخر نگاه غم ناکش و بهم داد و لب زد

_بريم

بدون حرفی سمت آسانسور قدم برداشتم که پشت سرم قدم برداشت و همين که وارد

اسانسور شديم گفت:

_کسی تو زندگيش هست!؟

میدونستم منظورش آيدين برای همين کوتاه گفتم

_نمیدونم

هيچی نگفت که نيم نگاهی بهش کردم

_دوستش داری؟

_چه فايده وقتی دوست داشتن يه طرفه بدرد نمیخوره!

اشاره کردم به سوالش و گفتم:

_پس چرا پرسيدی؟!

_به خاطر اين که دوستش دارم اما چه فايده که اون نداره… قانون عشق همين يا به

چيزی که ميخوای ميرسی يا نمیرسی

نگاهم و به آينه دادم و جملش و کامل کردم

_يا میمونی وسط رسيدن و نرسيدن

نگاهش و بهم داد که آسانسور ايستاد… هر دو پياده شديم

سمت در خونه قدم برداشتم اما تلفن آتنا زنگ خورد و ايستاد به صفحه گوشيش

متعجب نگاه کرد و بعد مکثی جواب داد

_بله؟

….

_چــــــــی!؟… ولی من الان جلو دم خونشونم

….

_يعــــنی چــــی آخه چــــرا!؟

نمیدونم پشت خطيش کی بود که اين طوری بهم ريخت اما هر کی بود جواب سوال

آخرش و قطعا نداد چون بلافاصله از سوالش گوشيش و آورد پايين و حرصی اَهی

از ميون لب هاش خارج شد!

خيره بهش بودم که با بغض روبهم گفت:

_نمیتونم ببينمش!

ابروهام رفت بالا که ادامه داد و اشاره ای به گوشيش کرد

_فززان کم پيش مياد مستقيم بهم زنگ بزنه!

کنجکاو تر نگاهش کردم که طرف ديگه ايو نگاه کرد و همين طور که سعی میکرد

گريه نکنه گفت:

_گفت حق ندارم آوارو ببينمش

گفت تا پنج مين ديگه بايد تو ماشين پيش رانندم باشم برگردم

هيچی نگفتم هر چند جواب چراش و میدونستم

فرزان داشت به حرفش عمل میکرد و قطعا اجازه اينم به آتنا نمیداد که بعد از اينم

با آوا در تماس باشه اما من نمیخواستم به آوا يا مادر بچم در اين حد حس بی کسی

دست بده اونم وقتی امروز ازم عاحزانه میخواست که به آغوشش بکشم ولی من

هنوز دلم باهاش خورده شيشه داشت…

با ترديد گفتم:

_الان برو اما مطمعن باش آوا باهات در تماس میمونه… اگه فرزان گفت ارتباط از

راه دورتونم ديگه نباشه بهش بگو جاويد گفت به ادامه حرفای تو کافه اضافه کن اين

يه مورد مشکلی نداره

انگار فهميد هر چی هست زير سر من که اخمی کرد و با نفرت گفت:

_حالم ازت بهم می خوره بگو خب

بی توجه گفتم:

_آوا ازين مضوعا بويی ببره يا بفهمه اومدی تا دَم در خونم ولی نشد تو بيای؛ همون

ارتباط تلفنی از راه دورتونم قطع میکنم آتنا

برو تا پنج دقيقت شيش دقيقه نشده

دندون سابيد بهم

_عوضی تنها کلمه ای که به ذهنم ميرسه اينه تو يه عوضی همين

اخمی کردم که با حرص پشتش و کرد و رفت سمت آسانسور

×××

ساعدم رو صورتم بود که صدای در اتاقم باعث شد متعجب رو تخت نيم خيز شم و

خيره به در بمونم!

تو اين خونه فقط منو آوا بوديم پس…

نصف شبی چيکارم داشت؟

بدون اجازه ای در اتاقم باز شد و قامت آوا وارد اتاق شد.

متعجب نگاهش میکردم که پشت سرش در و کيليد چراغ رو ديوار و زد… نور

پخش شد تو اتاق و باعث شد واضح تر ببينمش!

يه لباس ساحلی توری آبی مخصوص بارداری تنش بود و با ترديد نگاهم میکرد

فقط خيره نگاهش میکردم و نگاهم رو اندامش کمی چرخيد که انگار يکم معذب شد

چون تو خودش جمع شد و در کمال ناباوری سمت تختم اومد

_ميشه پيشت بخوابم؟

ابروهام پريد بالا و ياد وقتی افتادم که بغلش کردم و گرمای آغوشش و حس کردم!

همون آغوش چند لحظه ايش باعث شده بود همون لحظه کل وجودم طلبش کنه و به

زور جلوی خودم و گرفتم و اون الان ازم میخواست کنار من بخواب اونم با اين سر

و وضع!؟

مگه من امام و پيغمبر بودم؟ با اين حال بيخيال گفتم:

_هر طور راحتی

با پايان جملم دوباره تاريکی تو اتاق پخش شد و بعد مدتی کنارم روی تخت دراز

کشيد اما گوشه ترين قسمت تخت خزيد!

متعجب از رفتار يهوييش رو تخت دراز کشيدم و دوباره ساعدم و رو صورتم گذاشتم

اما نتونستم سکوت کنم و در آخر گفتم:

_چی شده ميای کنار من ميخوابی!؟

منتظر جواب بودم که با مکث طولانی گفت:

_زنتم!

ناخوداگاه ساعدم و از رو صورتم برداشتم و نگاهش کردم!

نگاهش و بهم نمیداد و اخم ريزيم بين ابروش افتاده بود

انگار سنگينی نگاهم زيادی شد که نيم نگاهی بهم کرد و آروم طوری که به زور

شنيدم گفت:

_چيه؟

_زن بودن فقط به اينه که بيای کنارم رو تختم بخوابی؟

تو تاريکی اتاق شونه ای انداخت بالا

_آره وقتی زندگی من و تو طبيعی نيست!

آره وقتی مرد بودنت يعنی فقط به خاطر بچت داری يه سرپناه به من ميدی و اجازه

 

ميدی بچم و بزرگ کنم با اين حال من میخوام تلاش کنم يه زندگی معمولی داشته

باشيم حتی فقط در ظاهر

زندگی طبيعی… راست میگفت و حرف حق جواب نداشت.!

زندگی طبيعی، چيزی که تو هر دوره از زندگيم حسرتش و داشتم… چه تو بچگی

چه تو جوونی و حتی چه الان وقتی داشتم پدر میشدم!

نفس عميقی کشيدم و خيره به سقف بعد سکوت طولانی گفتم:

_شايد باورت نشه ولی اگه تلاش برای داشتن يه زندگی معموليه منم دارم به نحو

خودم تلاش میکنم اما نمیتونم يه دفعه طوری رفتار کنم که انگار هيچ خورده شيشه

ای تو گذشته و رابطه قبليمون نبوده با اين حال میخوام دخترم، بچم يه زندگی عالی

نه، يه زندگی به قول تو معمولی داشته باشه!

سری به تاييد تکون داد و ادامه دادم:

_برای همين منم کم کم تلاش میکنم زندگيمون روال عادی داشته باشه اما توقع يه

تغيير بزرگ و نداشته باش

سکوت کرده بود و من بعد اين حرفا توقع سکوت از آوا نداشتم اما اون سکوت و

ترجيح داد و چشماش رو بست

انگار خيلی خسته بود چون سريع غرق خواب شد و حالا من بودم که امشب ناکام

موندم!

نفس عميقی کشيدم و خيره بهش موندم نفسای منظمی که میکشيد نشون میداد کاملا

خواب!

لبخند کمرنگی رو لبم اومد و موهای تو صورتش و کنار زدم و زير لب گفتم:

ِ _آخ دردسر… حالا من دلتنگ تو چطوری با حضورت بخوابم!؟

×××

با صدای محکم بسته شدن در سرم و از رو ميز با بهت برداشتم و با قيافه خندون

آيدين روبه رو شدم… اخمی کردم و توپيدم

_يعنی گاو شعور و درک فهمش از تو بيشتر

تک خنده ای کرد و گفت:

_يعنی اين بايد تو گينس ثبت شه که تو سر کار خوابت گرفته

اخمام بيشتر درهم رفت و با انگشتام چشمام و مالش دادم و خشک گفتم:

_کارت؟

جلو اومد و فلشی و رو ميزم گذاشت و گفت:

_آگهيا تبليغاتيمون اومد… چک کن ببين ايرادی نداره

بی حوصله نگاهی به فلش روی ميز کردم

_کار شرکت کيارشيناس؟

_آره

خسته گفتم:

_بِده بره اگه خودتم تاييد میکنی حوصله ندارم ببينم ديشب يک لحظم نتونستم چشم

روهم بزارم خستم!

ابرويی بالا انداخت و ازون لبخندای مزخرفش زد

_چقدر بيشعوری تو بعد به من ميگی گاو؟! زشته به خدا که يه آدم متاهل جلو يه آدم

مجرد اين طوری بگه کل ديشب يه لحظم چشم روهم نزاشتم!

اول گنگ نگاهش کردم و وقتی کمکم متوجه منظورش شدم تو دلم نيشخندی به

تصواتش زدم و بی حوصله و جدی گفتم:

_برو گمشو بيرون که اصلا حوصله چرنديات ذهن مريضت و ندارم

خنديد و شونه ای انداخت بالا و برگشت و رفت.

×××

آوا*

ناباور چند ساعتی ميشد خيره بودم به صفحه چتی که بالاش نوشته بود ديليت اکانت

و کم مونده بود گريم بگيره!

ديروز ناراحت شده بودم که پيامام ديگه سين نمیزد و نمیديد ولی امروز بعد اون

همه پيامی که بهش دادم يهو ديليت اکانت کرد؟

بهت زده روی روی شماره تماسش زدم تا شايد جوابم و بده اما وقتی صدای مشترک

مورد نظر خاموش میباشد تو گوشم پيچيد فهميدم باز تنها موندم!

تنهام گذاشت ولی چرا؟ برای چی!؟

مگه نمیدونست تنها کسيه که دارم اونم تو اين شرايط!؟

اشکی از گوشه ی چشمم چکيد و رو صورتم سر خورد که همون لحظه در خونه با

صدای تيکی باز شد و قامت جاويد تو چهار چوب در نمايان شد!

من و قيافه مات زده من و که ديد سرجاش کمی خيره نگاهم کرد اما بعد مکثی سريع

سمتم اومد و پر اخم گفت:

_تو.. تو هنوز نخوابيدی! چی شده؟

بچه خوبه درد داری چيزی شده!؟

دستی زير چشمم کشيدم و ناراحت خيره به ساعتی که دو صبح و نشون ميداد و

معلوم نبود باز تا اين ساعت کجا مونده بود از جام بلند شدم و سمت اتاق خودم رفتم

و هيچ توجه ای به صدا کردنش نکردم!

هنوز وارد اتاقم نشده بودم که دستم و از پشت کشيد و خيره تو صورتم عصبی گف:ت

_با توام

حرصی تو صورتش چيره شدم:

_بچت خوبه خيالت راحت شد؟ حالا ولم کن

 

خيره بهم بود که نگاهم به يقه پيراهنش کشيده شد لکه بود… لکه رژ بود!؟

آره لکه ی رژ بود

هجوم بغض و تو گلوم حس کردم پس بگو اون چند روزيم که دير میيومد خونه کجا

بود!

من احمق و بگو که داشتم برای اين زندگی نابود شده الکی دست و پا ميزدم تا غرق

نشه در صورتی که تا همين الانش غرق شده بود و تمام دست پا زدنام الکی بود!

زل زدم تو چشماش و با تمام نفرت گفتم:

_حالم ازت بهم میخوره جاويد

من خر من احمق من بيشعور دارم بر خلاف همه ی دلخوريام کوتاه ميام برای

زندگيم دارم تلاش میکنم زندگيم روبه راه شه تا ته تهش معمولی به نظر بياد!

پا ميشم مثل کسی که خانوم يه خونس غذا ميپزم خونرو تميز میکنم اما نميبينی حتی

لب به غذامم نمیزنی

ميام پيشت ميخوابم که بفهمی ميخوام اين زندگی ادامه پيدا کنه؛ خودم بيرون نميرم

تا شکت بر طرف شه نسبت بهم…! اين همه مدت منتظر موندم که بيای شام و باهم

بخوريم مثل يه زن و شوهر معمولی اما…

بغضم شکست و هق هقم مانع ادامه حرفام شد و اون ناباور نگاهم میکرد که حرصی

چنگی به يقه پيراهنش زدم و گفتم:

_ولی تو…! ازت بدم مياد با تموم وجودم

 

هق هقم بلند شد و اون نگاه بهت زدش به يقه پيراهنش بود!

عقب گرد کردم و پا تند کردم سمت اتاقم ديگه تو اين خونه جای من نبود!

ديگه حتی جايی برای بچشم نبود

ديگه بس بود، من تلاش کردم خواستم اما اين زندگی زندگی نشد ديگه!

همين طور که اشکام رو صورتم ميريخت کمدم و باز کردم و مانتو شالی ازش بيرون

کشيدم ولی همون لحظه مانتو و شالم از دستم کشيده شد و باعث شد نگاهم و به نگاه

اخم آلود جاويد هميشه طلب کار بدم

_داری چيکار ميکنی!؟

بی توجه بهش دوباره مانتويی و از کمدم بزداشتم و همون طور که رو لباس بلند

بارداريم تنم میکردم با حرص گفتم

_میخوام برم

ديگه نميتونم يک لحظه بمونم توی اين جهنمی که اميد و خوشحالی توش يخ بسته

خسته شدم!

خواستم شال يا روسريمو بردارم که اجازه نداد و پر اخم گفت:

_برو بشين حرف بزنيم

پسش زدم

_نميخوام… ميخوام برم برو اونور

وقتی ديدم از جلو کمد اونور نميره بيخيال روسری و شال سمت خروجی اتاق رفتم

ديگه برام هيچی مهم نبود صبرم تموم شده بود و به حد علاشم رسيده بود

از يه طرف نبود فرزان از يه طرفم تمام رفتار و حرکات جاويد و از طرفيم فشار

حاملگی روم داشت روحم و متلاشی ميکرد تا اين جاشم خيلی مردونگی کرده بودم

که مونده بودم!

وارد پذيرايی شدم سمت خروجی پا تند کرده بودم که از پشت محکم کشيده شدم و به

عقب و صدای عصبی جاويد تو گوشم پيچيد

_کدوم گوری ميخوای بری تصف شبی با اين سر و قيافه آوا خستم مسخره بازيا چيه

در مياری؟

خودمو کشيدم عقب و مثل خودش بلند داد زدم:

_هر جا… هر جا جز اين خونه خراب شدت!

اصلا میخوام برم پيش فرزان تو لياقت نداری تو لياقت من و اين بچرو نداری! تو

اصلا لياقت زندگی داشتن نداری!

برو به کثافت کاريات برس فقط صدايی فقط ادعايی… منتطقت اينه که خيانت فقط

برای من بده و با هر اشتباهم بايد صد دفعه تاوان پس بدم ولی تو هر غلطی دوست

داری ميتونی بکنی هر گوهی دوست داشتی ميتونی بخوری!جاويد من دست و پاهام

و زدم واسه اين زندگی داغون به خاطر بچم اما تو نميخوای انگار اين زندگی و با

من ادامه…

نميدونم چی شد و چی جوری شد که يک دفعه تو آغوشش محکم کشيده شدم و لبم

بين لباش و دندوناش کشيده شد!

توقع اين حرکت و ازش نداشتم و گنگ مونده بودم اما آخر به خودم اومدم و خواستم

خودم و عقب بکشم اما طوری بين دستاش محکم نگهم داشت و حلقه دستش وسفت

تر کرد که صدای استخونامم شنيدم و به شکمم کمی فشار اومد…

میخواستم ازش جدا شم اما اجازه نميداد و با حرص بيشتری میبوسيدم!

ديگه واقعا نفس کم آورده بودم که گاز کوچيکی از لبم گرفت و با اکراه کمی سرش

و عقب برد اما ولم نکرد و تا خواستم دهن باز کنم بگم ولم کن صدای حرصيش از

لای دندوناش بلند شد

_لال شو…! لال شو چون که اين خود تو بودی که بهم گفتی کاری ندارم بهت برو

با هر کی ميخوای فقط بزار بچم و بزرگ کنم!

لال شو که وقتی دَم از زندگی نگه داشتن ميزنی فقط ميگی به خاطر بچم نه به خاطر

خودمون نه به خاطر تو

لال شو چون تا تقی به توقی میخوره اسم اون فرزان و مياری و نميدونی اين اسم

اين کلمه چه روانی از من بهم ميزنه

بی حرکت نگاهش میکردم و اين رنگ نگاه عصبيش و خوب ميشناختم و يه جوراييم

داشت راست میگفت!

اين خود من بودم که بهش گفتم برو با هر کی میخوای و ديگه کاری ندارم بهت فقط

بزار بالا سر بچم باشم و حالا چم شده بود

نگاهم و که ديد کمی عقب رفت و گره دستش و که محکم دورم پيچيده بود و باز کرد

_خستم… خيلی خستم

با پايان جملش نفس عميقی کشيد و تو صورتم بعد مکثی گفت:

_اگه اين زندگی و ميخوای درست کنی بايد اول من و داغون و درست کنی… منی

که خودمم ديگه خودم و نمیشناسم!

خيره تو صورتش بودم که پشتش و کرد و خسته رفت سمت اتاقش ولی من کيش و

مات شده وسط خونه ايستاده بودم

کيش شدم برای ديدن لکه رژ لب کنار يقش، کيش و مات شدم برای اين که خودم قبلا

بهش گفته بودم برو با هر کی ميخوای و کاری ندارم بهت!

الانم که با چشم میديدم داره خيانت میکنه اونم وقتی ازش باردارم

فرزان کاش بودی…! کاش بودی و يه راهی جلو پام ميزاشتی که ديگه ازين بحثا و

دعواها بريدم

×××

با صدای زنگ در سمت در رفتم و بازش کردم! قامت آيدين که پديدار شد سلام زير

لبی دادم و کنار رفتم… سلام بلندی کرد و وارد شد و نگاهی بهم کرد گفت:

_تپل مپل شديا… فندق عمو چطور؟

حال صحبت نداشتم و حتی اهميتی به تيکه اول جملش ندادم و يه شونه انداختم بالا و

خوبه ای گفتم… دوباره سمت آشپز خونه حرکت کردم!

ليوان آبليمو نمکم و از رو ميز ناهار خوری برداشتم و خطاب بهش گفتم:

_جاويد تو اتاقش

 

سری تکون داد

_چشه امروز نيومده سرکار!؟

_نميدونم

_مثل اين که اوضاع خوب نيست

هيچی نگفتم و قلپی از ليوان آبليمو نمکم خوردم که وارد آشپز خونه شد و ادامه داد

_چتونه شما دوتا؟

داريد مادر پدر ميشيد به خاطر خودتون کوتاه نميايد به خاطر بچتون کوتاه بياين

 

«امتیازا رو بترکونید پارت آخرم بزارم تا غروب»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kmkh
Kmkh
1 سال قبل

عالی عالی

Roya
Roya
1 سال قبل

تو ذهنم جاوید یه آدم روانی و مریضه و خیلی اعصابمو خورد میکنه

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

سلام ممنون که جمعش کردین خدا کنه تارگت و هامین رو هم همینجوری کنین

Fan
Fan
1 سال قبل

بازم خداروشکرررر داریم به پایان این رمان نزدیک میشیم نویسنده دمت گرم رمانت عالی بود 💛💛

زلال
زلال
1 سال قبل

پارت آخرررررررررر؟یعنی تمومه؟وایییی چرا جاوید خیانت کرده

Seliin
Seliin
1 سال قبل

مررررسی ادمین جوووون😍❤️

لکه رژ زندگی خراب کن
لکه رژ زندگی خراب کن
1 سال قبل

اصن حرصم میگیره
اگه آوا با فرزان زندگیشو ادامه میداد و باهم ازدواج میکردن و دیگه سمت جاوید نمیومد داستان پایان قشنگ تری داشت ولی اخه جاوید اصلا اصلا لیاقت جانان و اوا رو نداره
خیلی مسخره شد که…


این که تنها کسی که داری ولت کنه خیلی بده کاش فرزان اوا رو ولش نمیکرد و کاش اوا میفهمید حسش به جاوید واقعی نبوده و عشق واقعی رو با فرزان تجربه میکرد
اون بچه هم حاصل یه رابطه زوری بوده اگه سقط میشد و زندگی اوا از اول شروع میشد خیلیییییی عالی بود

black girl
black girl
1 سال قبل

واقعا حرف حقققق کاش آوا حامله نمیشد آوا و فرزان بیشتر به هم میومدن و فرزان باعث پیشرفت و محکم بودن آوا میشد برعکس جاوید که از همون اولشم با منطق احمقانه اش داشت سعی می‌کرد آوا و تحت سلطه خودش بگیره

مریم
مریم
1 سال قبل

ادمین عزیز الان نمیزاری؟؟🥰😍
بزار تولو خدا

n.ch
n.ch
1 سال قبل

واییییییی عالیی بود😍
اصلا باورم نمیشه پارت انقدر طولانی باشه😂

مریم
مریم
1 سال قبل

آره ،همین الان بزار ادمین عزیز

نگار
نگار
1 سال قبل

وااای فدات بشمممم من
توروخدا همی الان بده بجای غروب

yegan
yegan
1 سال قبل

عهه مگه غروب پارت آخره؟؟؟تموم میشه ینی؟؟

yegan
yegan
1 سال قبل

بابا دسخوششش😍😍😂❤داره حسابی جبران میکنه هااا..توروخدا عصرم زود بذاررر

علوی
علوی
1 سال قبل

بدبخت بچه!
اگر فرض کنیم این حالات آوا مال بارداریشه، و خیلی روانی و مریض نیست، جاوید جدی جدی مریضه!

Seliin
Seliin
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

لایک 😂 😂 😂

camellia
camellia
1 سال قبل

هزار امتیاز و هزار تای دیگه.😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😇😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘ذوق مرگ شدم.👌❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

پریوش😂😂😂
پریوش😂😂😂
1 سال قبل

فاطی دیگ جون ب لبمون نکن پارت آخرم بده تموم شه افرین دخترگلم پارت بزار 😘 😘 😘 😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط پریوش😂😂😂
مریم
مریم
1 سال قبل

بزار دیگه عزیزم.منتظریم🥰🥰

Setareh
Setareh
1 سال قبل

وای دمت گرم عشقی😘😍

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x