از روی دسته مبلی که نشسته بود روش و من و بغل کرده بود بلند شد
_خاک بر سرت، تو که میگی اول و آخرش جاوید پس دردت چیه؟ والا من که همون اول بهت گفتم پاشو جمع کن از زندگیش برو اخم تخم کردی! خب حالا که میخوای بمونی حداقل یه کاری کن بفهمه نسبت بهت مسئولیت داره… یه نسبتی بیشتر از اون تیکه کاغذ صیغه که بینتون هست!… میگیری که چی میگم یا نه!؟… بازم خودت میدونی
دوباره سمت آشپزخونه رفت و من باز تو فکر فرو رفتم!… حرفاش حسابی من و درگیر کرده بود که صداش باز اومد
_دارم الویه درست میکنم میخوری؟
_میل ندارم
_غلط کردی من برای تو هم درست میکنم
پوفی کشیدم
_اگه… اگه ولم کنه اون وقت چیکار کنم بعد این که تمام کمال مال اون شدم و همه چیم و پاش گذاشتم
با اخم اومد رو به روم ایستاد و گفت:
_مگه دوستش نداری؟
_چرا اما…
نزاشت حرفم و بزنم پرید وسط حرفم
_بسه بسه اما و ولی اگه نیار برای من… از نظر من با کسی که دوستش داری همه چی و تجربه کن تا این که با کسی که هیچ حسی بهش نداری… دوم این که این قدر خودت و نباز
_خودم و نبازم؟! آتنا آخر هفته داره ازدواج میکنه اونم با ژیلا
_بابا خودش بهت گفت که مجبوره ازدواج کنه اصلا از تعریفایی که تو از اون مهمونی کردی معلوم از ژیلام خوشش نمیاد، تازه فرزان گفت عروسی میندازه عقب بهت یه فرصت دیگه میده!
_اگه فرزان نتونست چی؟
_فرزان نتونه؟! شوخیت گرفته هنوز نشناختیش مثه این که!… تو فقط لطف کن و بیا از این بغض یا کریمت درا... با غصه خوردن و یه گوشه نشستن هیچی درست نمیشه آوا
_میدونی چیه آتنا جلب توجهی که با رابطه جنسی به دست بیاد از نظر من هیچ ارزشی نداره
اَدام و دراورد و گفت:
_هیچ ارزشی نداره… جمع کن بابا این حرفار و نه که جاوید اصلا به تو توجه نمیکنه!… بعدشم میخوای بازی و ببری یا نه؟! پس گوش بده به من… جاوید آدم مسئولیت پذیریه پس یه کاری کن مسئولیتش نسبت به تو چند برابر بشه خب!!
این قدرم نه نیار، من احساس میکنم رابطتون از این شکل در بیاد و یکم جدی تر بشه جاوید جدی تر میگیرتت و پس فردام نمیاد بهت باز بگه نقش جدی تو زندگیم نداری!
هیچ نگفتم که با غر غر ادامه داد
_من فکر میکردم تو اسکلی ولی اون جاوید از تو اسکل تره!… آخه به هر کی بگی میخنده!… یه دختر یه پسر یه خونه به این بزرگی اونم خالی! تازه محرمم که هستین واقعا درک نمیکنم جز این که بگم یه اسکل افتاده به یه اسکل دیگه!
×
آتنا چند ساعتی میشد رفته بود و من با آرایشی که آتنا رو صورتم با زور ضرب پیاده کرده بود رو کاناپه نشسته بودم و پاهام و جمع کرده بودم تو شکمم و خیره بودم به در!… چرا نمییومد؟!
ساعت ده شب بود دیگه پس کی میخواست بیاد؟!… نگاهی به تلفن خونه کردم، دوست داشتم بهش زنگ بزنم اما میترسیدم سرم داد بزنه و بگه مگه نگفتم فقط وقتی کار ضروری داشتی بهم زنگ بزن!… تو فکرای خودم بودم که صدای تیک در خونه اومد، چشمام رو در زوم شد که وارد شد و نگاهش رو من موند و گفت:
_چرا این جا نشستی؟
کتی که دستش بود و انداخت رو کاناپه و منتظر موند که جوابی بدم اما بدون این که مثل خودش سلامی کنم گفتم:
_چرا این قدر دیر اومدی؟
_گفتم دیر میام!… چرا این جا نشستی؟!
_دوست داشتم
اخماش رفت توهم و متوجه شد که جواب ندادنش باعث شد منم جواب ندم!… اما وقتی یه نفر خیره میشه به در یعنی چی جز این که منتظر کسی بوده!… یه راست سمت آشپز خونه رفت و این نشون میداد گشنشه… بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم، نگاهی بهش کردم که سرش تو یخچال بود، الویه ای که آتنا درست کرده بود و یکم ازش مونده بود و دراورد و گذاشتش رو میز ناهارخوری و بی هوا بدون این که نگاهم کنه گفت:
_درگیر کارای شرکت بودم همین
لبخندی کنج لبم اومد و گفتم:
_منم منتظر تو بودم همین
نگاهی بهم کرد و سرش و برگردوند اما به ثانیه نکشید که باز سرش سمتم برگشت، کاملا متوجه شدم که یِکه خورد!!… انگار تازه متوجه تاپ حلقه ای و دامن کوتاهم شده بود!… همینطوری نگاهم میکرد که آخر سر نگاهش و سخت به همراه نارضایتی که خودمم متوجهش شدم ازم گرفت و اخماش رفت توهم!… پشت میز ناهار خوری نشست و قاشقی الویه برداشت و گفت:
_سرما میخوری با این تاپ و دامن وسط زمستون!
نگاهی به اخمای تو همش و ته ریشی که بعد از مرگ مادرم رو صورتش نمایان شده بود و عجیب بهش مییومد کردم… خیره به فیس جذابش گفتم:
_خونه گرمه
بدون این که نگاهش و بهم بده قاشق دیگه ای گذاشت تو دهنش
_برو بخواب خسته ای!
نیشخندی زدم و تو دلم گفتم نه به اون اوایل که من ازت فرار میکردم نه به الان که تو داری ازم فرار میکنی… یه جورایی به حرفای آتنا داشتم میرسیدم و پی میبردم کم بی راه نمیگفته… پس نمیخواست من و جدی بگیره، یا به قول آتنا نمیخواست مسئولیتش و نسبت بهم بیشتر کنه و نسبتمون از اون صیغه نامه بیشتر بشه، چون ممکن بود باهام تا آخر نباشه، خودشم که یک بار گفت نمیخوام آیندت و خراب کنم اما کور خونده چون آینده من خودش بود؛ خیلی ریلکس گفتم:
_خوابم نمیاد
قاشق دیگه ای تو دهنش گذاشت و خیلی آروم به طوری که به سختی شنیدم گفت:
_عالی شد
هیچی نگفتم که ادامه داد
_اُلویت خوشمزه شده!
کاملا معلوم بود که میخواست بحث و عوض کنه اما کم نیاوردم و گفتم:
_اون و که آتنا درست کرده… حالا چیشده نگام نمیکنی؟!
قاشقش رو هوا موند… شاید توقع نداشت این طوری به روش بزنم اما این دفعه نگاهش و بهم داد و قاشقش و تو ظرف الویه گذاشت و خیره بهم گفت:
_چی شده این جوری لباس میپوشی؟
یکم نگاهش کردم
_دلیل خاصی باید داشته باشه؟
با اخم از جاش بلند شد، از کنارم رد شد و گفت:
_پس دلیل خاصیم نداره که نگاهت نمیکنم
داشت میرفت سمت اتاقا که دنبالش رفتم، دستش و گرفتم و کشیدم… عصبی گفتم:
_کجا میری جاوید واستــــ…
هنوز حرفم تموم نشده بود که یک باره برگشت سمتم و شونم و گرفتم هولم داد سمت دیوار، جوری که کوبیده شدم به دیوار پشت سرم و چهرم از درد جمع شد اما دردش آنچنانی نبود بیشتر تو شُک حرکتش بودم… دو تا دستاش که رو شونم بود و دو طرف سرم گذاشت و با اخم صورت به صورتم ایستاد، با چشمایی که مایل بود به قرمزی با لحن کاملا جدیش گفت:
_نکن آوا
فقط تو چشماش خیره بودم و هیچی نمیتونستم بگم که خودش ادامه داد
_فکر نکن نمیفهمم داری چیکار میکنی!… خوب؟
الان اگه آوای دو سه هفته پیش بودم و این قدر زندگیم بیمعنا نشده بود و ترس این و نداشتم که جاویدم از دست بدم طبق معمول خجالت میکشیدم!… اما الان همه چی فرق کرده بود، در اصل به این پی برده بودم که احساسات یه آدم، اون آدم و تشکیل میده، حتی چه بسا نوع زندگی اون آدمو، وَ وقتی احساسات یه آدم عوض بشه نوع زندگیش و برخورداشم عوض میشه برای همین بی دلیل و تو یه تصمیم آنی چشمام و بستم و برای اولین بار لبام و رو لباش گذاشتم! مشخص بود رفته بود تو شُک و انتظار همچین حرکتی و از طرف من نداشت!… بیحرکت ایستاده بود اما بعد مکث کوتاهی کتفم و گرفت و فشار داد! هولم داد عقب و ازم جدا شد
چند لحظه نگاهم کرد با صورتی که کاملا بر برافروخته شده بود و قفسه سینه اش بالا پایین میشد، فقط نگاهم میکرد… کم کم اون خجالتی که تو وجودم بود داشت سر باز میکرد و سرم و انداختم پایین و تو دلم به خودم فحش دادم برای گوش دادن به حرفای اون آتنا بیشعور و این کار بچگانم اما بعد تایمی دستش و زیر چونم نشست و سرم و آورد بالا… تو چشمام زل زد و آروم لب زد
_لعنت بهت
وَ بعد گرمای لباش که رو لبام نقش بست!… دستام و انداختم دور گردنش و همراهیش کردم که دستای گرمش رو کمر باریکم نشست و فشار کوچیکی بهش وارد کرد!… دیگه داشتم نفس کم میاوردم و خواستم عقب بکشم اما اجازه نداد و ول نمیکرد! بوسه هاش تقریبا گاز شده بود اما بعد تایمی بالاخره ازم جدا شد و تونستم نفس عمیقی بکشم
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و لب زد
_دیگه هیچ وقت… هیچ وقت این جوری جلوم رِژه نمیری چون دفعه دیگه هر چی بشه پای خودته!
حرفش و زد در کمال تعجب ولم کرد و سمت اتاقش رفت!… در اتاقش و طوری بهم محکم کوبید که تو جام پریدم و مات زده به در اتاق نگاه کردم.
×
تو اتاقم جلو آینه ایستاده بودم و با حرص پوست لبم و میکندم و با یاد چند دقیقه پیش دوست داشتم سرم و بزنم تو دیوار از کاری که کردم و یه جورایی خجالت زده بودم… پوفی کشیدم و لباسم و با یه تیشرت و شلوار طوسی عوض کردم… از اتاق زدم بیرون و وارد حال شدم، در کمال تعجب جاوید و دیدم که تو آشپزخونه با موهای خیسی که رو پیشونیش ریخته بود و نشون دهنده حمام رفتنش بود کنار گاز ایستاده بود روبه رو شدم؛ بدون این که نگاهم کنه گفت:
_نیمرو میخوری؟
با تعجب به ظرف الویه روی میز ناهارخوری نگاه کردم
_الویه که…
نزاشت حرفم و بزنم
_دوست ندارم!
_میگفتی خوشمزست که!
سرش و با تردید آورد بالا با دیدن لباس کاملا پوشیده من دیگه کاملا نگاهش و بهم داد و گفت:
_این مال تایمی بود که فکر میکردم تو درستش کردی
نگاهم بهش بودم که مایتابرو رو میز ناهارخوری گذاشت… نونم از تو یخچال دراورد و نشست که سمتش رفتم و روبه روش نشستم… اشاره ای به ظرف الویه کردم و گفتم:
_بد مزه نشده بود که خوب بود
نگاهم کرد و تو صورتم خیره شد… کلافگی از سر و روش میبارید و میدونستم اصلا انتظار نداشت بعد اون اتفاق دیگه از اتاقم بیرون بیام اما من دوست نداشتم تو اتاق بمونم و دلیلشم برام روشن بود؛ چون دوست داشتم اخرین ثانیه هایی که تو خونش بودم و فقط کنارش میبودم و بس!
نگاهش میکردم و تک تکه خطوط صورتش و حفظ میکردم، هر چند که فرزان گفته بود برام وقت میخره اما اگه یه درصد نمیتونست چی؟!
بالاخره از نگاه خیرش دست کشید و گفت:
_من الویه هر کسی و نمیخورم
چیزی نگفتم، شروع به خورن کرد و من فقط دست به چونه نگاهش میکردم!… بعد این که چند تا لقمه خورد نگاهم کرد و بعد کلافه نگاهش و ازم گرفت!… لقمه دیگه ای درست کرد ولی این دفعه سمت من گرفتش اما نگاهش و بهم نداد
به لقمه تو دستش نگاهی کردم که منتظر سمت من گرفته بودتش!… با تردید از دستش گرفتم، بغض بدی تو گلوم نشست از این که قراره این مرد و با یکی دیگه شریک بشم!… اصلا میتونستم؟! تحمل این و که جاوید و با کس دیگه ای شریک بشم و داشتم؟!… جواب برای منی که هیچ وقت هیچ چیزیم و از بچگی نتونستم با کسی شریک بشم یه نه واضح بود… وَ اگه یه روزی جاوید بهم بگه تو بمون پای من و صبر کن جواب من یک نه قطعی بود، چون جدا از این که تحمل شکستن تک تک احساساتم و غرورم و از همه مهم تر این دوست داشتنی که خیلی سریع تو وجودم نسبت بهش تشکیل شده بود و نداشتم... نمیتونستم زندگی مشترک جاوید و ژیلا که به هر نحوی چه به زور چه به خواسته خودشون تشکیل شده بود و خراب کنم!… با این تفکرات چند قطره اشک رو صورتم ریخت که سریع با پشت دست پاکشون کردم و خدارو شکر کردم که جاوید این حال زار من و نگاه نمیکنه اما بعد چند ثانیه قاشقش و محکم پرت کرد تو قابلمه که صدای بدی داد و بعد نگاهش و بهم داد
_چته آوا؟! چرا این جوری داری با روح و روان خودم و خودت بازی میکنی؟
نمیدونم از کجا اشکای من و دیده بود! فقط لبخند تلخی زدم که تلخیش و فقط خودم حس میکردم، تلخیش مزه زهرمار میداد و آخر سر طاقت نیاوردم و با صدای دو رگم گفتم:
_اگه من دارم با روح و روان تو بازی میکنم ببین روح و روان خودم چطوری که حاضرم روح و روان کسی و که دوست دارم و خراب کنم
نمیدونم از کجا اشکای من و دیده بود! فقط لبخند تلخی زدم که تلخیش و فقط خودم حس میکردم، تلخیش مزه زهرمار میداد و آخر سر طاقت نیاوردم و با صدای دو رگم گفتم:
_اگه من دارم با روح و روان تو بازی میکنم ببین روح و روان خودم چطوری که حاضرم روح و روان کسی و که دوست دارم و خراب کنم
مکثی کردم و ادامه دادم
_میخوای بدونی چمه؟!… باشه بهت میگم، حال دلم بده جاوید حال قلبم بده، حال روحم بده، حال خودم بده، حس میکنم یه منم و یه خودم و خودم، همین و تمام… احساس میکنم خدام نگاهم نمیکنه و دوستم نداره… احساس میکنم تنها تر از همیشم! نمیدونم احساس تنهایی کردی یا نه اما اگه کردی باید بدونی چه حس مضخرفیه، اگرم نه که بزار برات بگم چجوریه، این طوری که شب وقتی می خوای بخوابی چهره یه نفر میاد جلو چشمات و دلت بهش گرم میشه اما بعدش یهو یادت میفته اون که برای تو نیست که دلت بهش گرمه و تا صبحم میگی چرا برای من نشد چی شد که این طوری شد، خلاصه که با بدبختی چشمات و رو هم میزاری و بعد با رویا همون یه نفری که برات غریبست از خواب میپری… صبحم که میشه وقتی بلند میشی به دیوار خیره میشی تا شب به این فکر میکنی که کجای راه و زندگیت و اشتباه رفتی که این شد آخر عاقبتت… جاوید حالم خوب نیست و میدونی دلیلش چیه؟!
با چشمای شرمندش بهم نگاه میکرد که بین اشکام لبخندی زدم و گفتم:
_دلیلش تویی! دیگه چطوری بهت بگم ترو خدا نرو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آوا خررررررررررر 😩
اینا چی بود گفتی خره
خو جاوید وقتی بفهمه آوا دوستش داره و پاش میمونه کع راحت تر ولش میکنه
چرا اینجوری شد 😩
چرا نمیگین چند تا قسمت؟!
وای گریم گرفت 🥺
اخه چرا جاوید باید با آوا اینجوری کنه