از کلمه شوهر و خانواده شوهر دلم یه جوری شد، چون نه جاوید شوهر من به حساب میاومد، نه خانوادش و دیده بودم! البته به جز آیدین و ژیلا و آقابزرگ!… بیخیال این بحثا باید مطمعن میشدم آخر هفته عروسی در کار نیست و از اون جایی که جاوید نم پس نمیداد فعلا تنها راهم آیدین بود برای همین گفتم:
_اگه منظورت از شوهر، جاوید که باید بهت بگم اینارو برو به ژیلا بگو نه من
مکثی کردم، نیشخندی زدم و ادامه دادم
_آخر هفته منم دعوتم دیگه!
یکم خیره نگاهم کرد و با تردید گفت:
_آخر هفته؟
_آره نمیخواد بپیچونی میدونم آخر هفته عروسی جاوید با ژیلا!… فقط مطمعن نیستم
سرش و خاروند و گفت:
_دیشب این همه پچ پچ میکردین چی میگفتین پس بهم؟
چشمام گرد شد
_والا ما صدای همم به زور میشنیدیم تو چطوری شنیدی؟
شیطون لبخندی زد
_نه میبینم که جاوید از اون دختر خجالتی کم رو بیرون آوردت… از اینا گذشته آوا جان میخوای حرف از زیر زبون بکشی این جوری یه دستی بزن اگنه من که دیشب سرم به بالشت نرسیده خوابم برد اما مثل این که شماها نخوابیدین!
چپ چپ نگاهش کردم
_خیلی مسخره ای
خنده ای کرد و گفت:
_ولی جدا از شوخی خیالت راحت عروسی آخر هفته حداقل تا دو ماه دیگه عقب میفته ژیلا بیما…
هنوز حرفش برای منی که سر تا پا گوش شده بودم تموم نشده بود که در اتاق جاوید باز شد و جاوید کت به دست وارد پذیرایی شد و گفت:
_بریم آید…
با دیدن من و آیدین حرفش قطع شد و از طرفیم حرف آیدین قطع شد!… نگاهم رو جاویدی که هنوز یکم چشماش قرمز بود زوم شد که خودش با اخم ادامه داد
_پاشو آیدین دیر شد
رو به من کرد و ادامه داد
_تو هم سوال داری بیا از خودم بپرس
بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه راهش و کشید سمت خروجی رفت، آیدینم از جاش بلند شد و گفت:
_هیچی دیگه گاوم زایید
_همش تقصیر تو ضایعه دیگه چرا حرفت و قطع میکنی؟
چپ چپ نگاهم کرد
_زبون دراوردیا جوجه ماشینی
پوفی کشیدم و خیالم راحت شد از این که عروسی در کار نیست و گفتم:
_بیا برو تا نیومده گاو منم دو قلو نزاییده!
×××
جاوید*
رمز در و زدم و وارد خونه شدم که بوی قرمه سبزی تو بینیم پیچید و لبخندی زدم… کفشام و جلو ورودی با پا دراوردم و وارد حال شدم، اورکت مشکیم و رو یکی از مبلا گذاشتم؛
وَ ناخوداگاه سمت آشپرخونه کشیده شدم و نزدیک گاز رفتم، در قابلمرو باز کردم و چشمم به غذای مورد علاقم افتاد که خیلی وقت بود مزش و یادم رفته بود، خیره به قرمه سبزی رنگ لاعاب دارش بودم که صدای آوا من و به خودم آورد
_رسیدن به خیر
نگاهی بهش کردم و در قابلمر و گذاشتم، موهاش خیس بود و یه شلوار پیراهن ساده تنش بود. سری تکون دادم که ادامه داد
_همچین با اشتیاق سرت تو قابلمه بود فکر کردم نیمه گمشدت و پیدا کردی، چه امروز زود اومدی!
سمت حال رفتم
_خسته بودم حوصله شرکت و نداشتم، آیدین هست خیالم راحته
خواستم سمت اتاقم برم اما با یاد این که آوا بدش میاد کتم و رو مبل بزارم پشیمون شدم و دوباره برگشتم… اُورکتم و از رو مبل برداشتم و سمت اتاقم برگشتم؛ دره اتاق و باز کردم که تو گوشم یه صدایی گفت
از کی تا حالا حرف گوش کن شدی؟
اور کتم و رو تخت پرت کردم و نیمچه لبخندی رو لبم نشست.
شروع کردم دونه دونه دکمه های پیراهنم باز کردن و پیراهنم و از تنم کندم و عجیب دلم حمام میخواست چون احساس میکردم بدنم بوی بیمارستان و میده اما با یاد قرمه سبزی آوا پشیمون شدم و گذاشتم بعد غذا برم… شلوارم و از پام دراوردم و خواستم شلوار گرمکنم و تنم کنم که همون لحظه بی هوا در و اتاق باز شد و صدای آوا اومد
_راستی جاوید آب حمام گرم نمیــــ…
با دیدن تن لختم که جز یه لباس زیر جذب هیچی تنم نبود جیغی کشید و دستش و گذاشت رو چشماش و برگشت… جیغ جیغ کنان گفت:
_این چه وضعشه؟
سریع از اتاق فاصله گرفت و رفت! منم با ابروهای بالا رفته شروع به پوشیدن لباسام کردم
از اتاق اومدم بیرون و وارد حال شدم، نگاهم به آوا خورد که پشت میز ناهارخوری تو آشپزخونه نشسته بود و در حال خورد کردن گوجه تو ظرف سالاد شیرازی بود، رفتم روبه روش نشستم که نگاهش و بهم داد اما هیچی نگفت و چپ چپ نگاهم کرد که خطاب به اتفاق تو اتاق گفتم:
_در بزن خب!
_در بزنم؟! والا ما ندیدیم آدم این جوری لباس در بیاره
دست دراز کردم تیکه گوجه ای از ظرف بیرون آوردم و گذاشتم دهنم
_شوهرتم غریبه که نیستم… حالا چیکار داشتی؟
نگاهش و با اخم بهم داد
_شوهرم نبودی و نیستی فقط بهم محرمیم همین… تازه اونم دیگه از فردا پس فردا باطل میشه… میخواستم بهت بگم آب حمام گرم نمیشه یه فکری به حالش بکن چون پس فردا میری زیر دوش یخ میزنی من که دیگه نیستم به فکر خودت باش!
از دست این لحن نیش دارش، اخمام حسابی رفت توهم و همین که اخمم دید سرش و انداخت پایین و مشغول کار خودش شد… تا حدودی بهش حق میدادم و دوستم نداشتم امروز که حالم خوب بود حال آوارم خراب کنم برای همین جوابی ندادم… شاید به خاطر مشکلی که برای ژیلا پیش اومده بود دور از انسانیت بود که خوشحال میبودم اما هر چی بود و هر اتفاقی براش پیش اومده بود، حالا چه به دست فرزان چه به گفته خودش اتفاق و حادثه، باعث شد که اون عروسی مسخره و قول قرارای ژیلا عقب بیفته و من تو این تایم میتونستم برای آوا کم کم همه چی و توضیح بدم؛ هر چند با شناختی که ازش داشتم میدونستم زیاد بهم برای کارایی که میخواستم انجام بدم حق نمیده و راضی نمیشه
درکل در برابر حرفای الانش فقط ساکت موندم چون اگه حرفی میزدم باز میرفتیم تو خط بحث و دعوا اما انگار اون زیاد سکوتم به مزاقش خوش نیومد که ظرف سالاد و محکم کوبید وسط میز و از جاش بلند شد
_من میل ندارم…خودت غذا بکش بخور!
با حرص سمت اتاقش که این روزا یه سره اون تو بود قدم برداشت که خودمم کلافه از پشت میز بلند شدم!… خودم و بهش رسوندم و از پشت دستش گرفتم
_لج نکن بیا بشین برات بعد ناهار توضیح میدم همه چیو
عصبی سمتم برگشت
_نیازی به توضیح نیست موقعی که باید توضیح بدی نمیدی… من ساکمم بستم جاوید میخوام برم از خونت! ولم کن
این دفعه دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و عصبی دستش و فشار دادم و بلند گفتم:
_تو خیلی بــــیــــجــــا کردی!
عصبی و بد تر از خودم با چشمای پر اشک گفت:
_تو هم بیجا کردی من و صیغه کردی وقتی یکی دیگر و میخواستی! تو هم بیجا کردی من و وابسته ی خودت کردی و آوردی تو خونت و الان که مادرم و از دست دادم داری میگی صیغه نامه باطل… اما با پرویی تمام میگی باید خونم بمونی… تو هم بیجا میکنی وقتی داری متاهل میشی اصلا دست من و میگیری
دستش و با حرص از دستم کشید و بدو وارد اتاقش شد و درو محکم بهم کوبید!… عصبی سمت اتاقش رفتم اما دستم رو دستگیره در خشک شد و با خودم کلنجار رفتم که داخل نرم و گند نزنم!… سعی داشتم خودم و کنترل کنم اما نمیشد!… نفسای عمیقم از عصبانیت به گوش خودمم میرسید اما هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که نرم داخل و بزارم یکم آروم شم نتونستم و در محکم باز کردم، در به دیوار برخورد کرد و چشمای ترسیده آوا روم زوم شد
سمتش رفتم مچ دستش و گرفتم، مجبورش کردم از رو تخت پاشه رو به روم بیسته اما هیچی نمیگفت و اخم کرده بود!
خواستم دهن باز کنم مثل همیشه تو عصبانیت هر چی از دهنم در میاد بگم اما پشیمون شدم و مچ دستش و فشار دادم و از لای دندونام شمرده شمرده گفتم
_ناهار میخوریم حرف میزنیم… حتی بعدش میتونیم حسابی از خجالت هم در بیایم ولی بچه بازی و قهر نداریم شیر فهم شد؟!
دهن باز کرد چیزی بگه که مچ دستش و فشار دادم و سمت در اتاق کشوندمش، این بار مخالفتی نکرد و دنبالم کشیده شد، به آشپز خونه که رسیدیم دستش و ول کردم… سمت ظروف رفتم تا غذا بکشم اما کنارم اومد و با صدای خیلی آروم که به زور شنیدم گفت:
_برو اون ور خودم میکشم
نیم نگاهی بهش کردم که کنارم ایستاده بود و با اون قد و قوارش که در کنار من کوتاه به نظر میرسد داشت غذا میکشید!… چند لحظه ای میشد با اخم بهش خیره بودم و زوم حرکاتش، وَ دروغ بود اگه میگفتم این صحنه برام قشنگ نبود و از عصبانیتم کم نکرده بود… بعد مدتی سرش و آورد بالا و طلبکار گفت:
_چیه نیگا داره؟
اخمام از هم باز نشد و فقط بینیش و بین انگشتام گرفتم و فشار دادم!… رو صندلی میز ناهار خوری نشستم که صدای حرصیش بلند شد
_انگار من بچم… دوست دارم از کارای ریلکست سرم و بزنم تو دیوار
_اره بچه ای
_اگه بچم چرا صیغم کردی؟
پوفی کشیدم و دستی رو صورتم کشیدم! مثل این که نمیخواست کوتاه بیاد و هر بار سر هر حرفی و هر بحثی این حرفارو که عقده دلش بود و میخواست بزنه… نگاهی بهش کردم که با اخم بهم زل زده بود و منتظر جواب از طرف من بود، میدونستم میخواد تحریکم کنه که مثل همیشه عصبی بشم با این تفاوت که این دفعه اون ساکت نمیشست و مثل خودم رفتار میکرد برای همین سعی کردم آروم باشم تا جایی که میتونم
_فکر کن صیغت کردم بشینم بزرگت کنم، ول میکنی آوا؟
هیچی نگفت و ظرفارو دونه دونه محکم رو میز گذاشت و خودشم پشت میز روبه روم نشست
به قیافه حرص خوردش نگاهی کردم
_اینطوری نمیشکنه محکم تر بکوب
نگاهش و آورد بالا شروع کرد پوست لبش و با دندوناش کندن اما هیچی نگفت، کاملا حرص و عصبی بودنش مشخص بود… واقعا ریلکس بودن بهترین گزینه برای همه ی آدماست هر چند خودم بیشتر اوقات عصبی میشدم و میزدم به سیم آخر اما واقعا در حال حاضر این ریلکس بودنم برای حرص دادن آوا نبود میخواستم از بحث و دعوا دوری کنم!… تو سکوت غذامون و خوردیم و میتونم بگم واقعا دلم برای این طعم تنگ شده بود… بعد تایمی که دومین بشقابمم خوردم نگاهی به آوا کردم که بهم خیره بود! تا نگاهم و دید روش و برگردوند و من بی مقدمه گفتم:
_مراسم آخر هفته به دلایلی بهم خورده
صیغه فعلا باطل نمیشه… شما از خونمون نمیری هر چند که صیغم باطل میشد بازم اجازه نداشتی بری اما الان که صیغه نامه بینمون پابرجا فعلا این و بدون من خونه هر کسی و که شب اون جا بخوابی و خراب میکنم! جای تو این جا تو این خونست، فهمیدی؟!
نگاهش به من بود و هیچجوابی نداد شاید منتظر توضیح کامل بود اما نمیخواستم الان درگیرش کنم فقط نگاهم بهش بود که اونم بدون حرف شروع به جمع و جور کردن ظرفا شد!… متعجب شدم از عقب نشینی یهوییش! لان منتظر یه بحث حسابی بودم اما اون فقط سکوت کرده بود و تجربه بهم ثابت کرده بود سکوت آدما از سر و صدا کردناشون خطرناک تره
×
آوا*
با اعصابی خورد بعد این که آشپز خونرو تمیز تمیز کردم سمت اتاقم رفتم و اهمیتی به جاوید که جلو tv نشسته بود ولی نگاهش رو من بود ندادم!
وارد اتاقم شدم و شروع کردم لباسام و عوض کردن، واقعا این طوری دیگه نمیشد باید بهش حسابی میفهموندم فقط لب و دهن نیستم!
نفسم و فرستادم بیرون ساک دستی کوچیکم و که لباسای قدمیم توش بود و برداشتم… کارت پولی که جاوید از اول بهم داده بودم برداشتم و از اتاق زدم بیرون! شال قدیمی مشکیم و یکم مرتب کردم و جلوش ایستادم!… متعجب نگاهم میکرد، کارت پول تو دستم و که یه ریالم ازش خرج نکرده بودم و دوستم نداشتم خرج کنم، جلو چشمای گردش روی میز جلوش گذاشتم و گفتم:
_هیچی ازش کم نشده بازم شاید من حواسم نبوده، در کل که بازم چیزی کم داشت بهم بگو کارت به کارت میکنم و اگه میشه زنگ بزن به یه آژانس… البته بی زحمت چون گوشیم به لطف تو خورد شده!
از حالت تعجب درومد و اخماش کم کم رفت توهم
_کجا ایشالا شال و کلاه کردی؟!
مصمم تو چشماش زل زدم
_میخوام برم پی زندگیم… صیغه نامرم هر چی زود تر باطل کن… آژانسم نمیگیری برم پایین به نگهبانی بگم زنگ بزن!
یهو از جاش بلند شد که ترسیده چند قدم رفتم عقب، اما کم نیاوردم و زل زدم تو چشمایی که داشت کم کم رو به قرمزی میرفت و صورتی که حسابی رگای گردنش متورم شده بود!
سمتم اومد و شمرده شمرده گفت:
_کجا اونوقت تشریف میبرید؟
جدی گفتم:
_به خودم مربوطه
دستی رو صورتش کشید و یکم کلافه این ور اونور رفت و بعد سمتم برگشت
_چه مرگته؟… از موقعی که اومدم دارم مداوا میکنم باهات که دعوا نشه، میگم حق داره اما تو ول نمیکنی چیه دلت دعوا و بحث میخواد چته چه مرگته؟ میخوای با این حرفات به کجا برسی؟
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و سمت در رفتم که دستم از پشت به شدت کشیده شد و چشم تو چشم جاویدی شدم که کارد میزدی خونش در نمییومد!… با حرص دستم و کشیدم
_جاوید ولم کن… من قراره یک ماه دو ماه آخر آخرش سه ماه، تو اصلا بگو یک سال صیغت بمونم، آخرش چی جاوید؟! آخرش اینه که تو ازدواج بکنی و بری پی زندگیت منم بزاری دَم دستت تا هر وقت دلت تنوع خواست بیای پیش من!… اصلا بگو چه فایده داره بمونم تو خونت؟! تویی که هیچی از زندگیت نمیخوای بهم بگی و حاضر نیستی هیچی و برام توضیح بدی، تو اصلا جایگاهی و ارزشی برای من قائل نیستی!
ازش فاصله گرفتم و ادامه دادم
_صیغه نامرو باطل کن… نمیخوام این طوری با ترس و لرز کنارت باشم؛ میخوام تکلیف خودم و بدونم جاوید! میخوام برم پی زندگیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا عصر هم پارت بزارید ،لدم اینجوری از تبو تاب خوندن میوفته
چرااااا پارت عصرو نمیذاریییییی
خسته شدم ای بابا زودتر از هم جدا شن خیالم راحت شه دیگه
نه به اون موقع که میگفت ترو خدا نرو
نه حالا که برم برم میکنه
اه بی مزه😒😒
چقد تو سرتقی دختر خب بشین سرجات دیگ همش برم برم راه انداختی
عالیه مرسی