رمان آوای نیاز تو پارت 49 - رمان دونی

 

 

به بارون‌ بیرون نگاهی کردم و سکوت کردم که صداش دوباره اومد

_آوا؟!

 

این بار حرصی گفتم:

_میگی چیکار کنم‌ آتنا؟! به نظرت من حریفش میشم؟! میگه خونه هر کی و که شب بخوابی توش جز خونه ی من و خرابش میکنم، نمی‌خوام باز شر شه… فوقش، فوقش تا سه ماه دیگم باهاش ادامه میــــ…

 

هنوز ادامه حرفم و نزده بودم که در ماشین باز شد و جاوید نشست و با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد، معلوم بود کنجکاو شده از این که با کی حرف میزنم… چقدر کارش زود تموم شده بود! نگاهم به دستش خورد که نایلون طلایی دستش بود… هنوز نگاهم بهش بود و دروغ چرا این قلب بی جنبم الان دوست داشت بپره بغلش و جدا از همه دل خوریا ماچش کنه اونم به خاطر موهای خیسی که به دلیل بارون روی پیشونیش ریخته بود و شبیه پسر بچه های تخسش کرده بود اما صدای آتنا از اون ور خط من و از افکارم کشید بیرون

_آوا مردی؟

 

به خودم اومدم و نگاهم و از جاوید گرفتم و بی‌اهمیت به حضورش از عمد ادامه دادم

_آره داشتم می‌گفتم… فوقش سه ماه دیگه یا چند ماه دیگه کنارش می‌مونم و زندگی میکنم‌ بعدشم تموم میشه این زندگی اجباری!

 

کاملا متوجه نفس حرصی جاوید شدم اما حرفی نزد… نایلون‌طلایی انداخت رو صندلیا عقب و ماشین زو روشن کرد که صدای آتنا از اون ور خط اومد

_چی بگم بهت!… حواست به خودت باشه من باید برم مراقب خودت باش

_خداحافظ

 

 

تماس و قطع کردم که جاوید اشاره ای به عقب ماشین کرد

_برشدار!

 

به نایلون طلایی تقریبا کوچیک که صندلی عقب بود نگاه کردم و بدون حرف برش داشتم!… اما با دیدن جعبه گوشی داخلش گذاشتمش سرجاش و سکوت کردم‌‌ که خودش ادامه داد

_سیم‌ کارتت و بزار تو این گوشی..‌. گوشی آتنام بهش بده

 

نیشخندی زدم

_صدقرو میدن به گدا

 

نگاهش کردم و ادامه دادم

_نمیخوام!

 

نیشخندی زد و نگاهش و بهم داد

_یعنی من، یه چیزی برای تو بخرم تو میشی گدا و من‌ میشم‌ خیر خواه؟!.. این چه حرفیه میزنی؟ آوا من‌ خودم‌ گوشیت و زدم‌ تو دیوار ترکوندم الانم دارم‌ جبران خسارت میکنم… دوستم‌ ندارم زنم گوشی یکی دیگرو استفاده کنه

 

از کلمه ی زنم آتیشی شدم و با صدای تقریبا بلندی با حرص گفتم:

_مــــن زن تــــــــو نیــــســــتــــم

 

با اخمای درهم نگاهم کرد و زیر لب گفت:

_معلوم میشه!

 

×

 

دره ماشین و محکم بهم کوبیدم و سمت آسانسور رفتم؛ صدای پای جاویدم پشت سرم‌ اومد و وارد آسانسور شدم…‌ اونم پشت سرم وارد شد و ریلکس گفت:

_من نمی‌دونم تو از من عصبی چرا سر ماشین خالی میکنی

 

هیچی نگفتم در جوابش و ترجیح دادم‌ سکوت کنم… آسانسور ایستاد و پیاده شدیم؛ رمز در و زد و در و کامل باز کرد، منتظر نگاهم کرد تا وارد شم، با یکم‌ مکث وارد شدم و کفشام و جلو در ورودی درآوردم و وارد پذیرایی شدم!… حالا که اومده بودم خونه دوست داشتم مثل هر کسی با صدای بلند بگم آخیش هیچ‌ جایی مثل خونه خود آدم نمیشه اما حیف که خودمم امید نداشتم به این‌ که تو این خونه موندگار شم و واقعا این جا خونه ی من باشه!… نفسم و آه مانند فرستادم بیرون و مثل دفعه اولی که وارد خونش شده بودم وسط خونه ایستاده بودم‌ که خود جاوید اومد داخل و به من نگاه کرد، کلافه دستی کشید لای موهاش کشید و آروم‌ گفت:

_آب گرم حمام و درست کردم برو یه دوش بگیر شب بریم بیرون

 

حرفش و زد و سمت اتاقش قدم برداشت اما من دیگه نتونستم بیشتر از این‌ سکوت کنم

_الان می‌خوای طوری رفتار کنیم که هیچی اتفاق نیفتاده و اصلا قرار نیست تا دو سه ماه دیگه دوباره من‌ از تو جدا شم!؟

 

سریع برگشت سمتم و با انگشت سمتم اشاره ای کرد و جدی گفت:

_تو از من‌جدا نمیشی خب؟ قرار نیست از هم جدا بشیم آوا

 

 

_چرا می‌شیم… جدا می‌شیم چون من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم این وضعیتو… چون‌ من خسته شدم هر بار که سمتت اومدم و خواستم بفهمم چی به چیه تو خودت و کشیدی عقب، آخر سرم که فهمیدم هدفت چیه!

 

نیشخندی زدم‌ و به چهره ی درهمش خیره نگاه کردم‌ و ادامه دادم

_سهام شرکت، پول، تشنه قدرت، میدونی حقم داری حقم داری چون تو این دنیا اول و آخر همه چی برمی‌گرده به پول!… حتی عشقم دیگه ارزشی نداره!

 

پاسخی نداد و کلافه با دو دستش دستی روی صورتش کشید و پشتش و بهم کرد و رفت، وارد اتاقش شد و در و محکم بهم کوبید!… خودمم دیگه نیستادم و سمت اتاقم رفتم، وارد شدم و با دیدن رو تختی بهم ریخته و چند دست لباسی که رو تختم بود تعجب کردم!… خوب یادم بود موقعی که رفتم اتاق تمیز تمیز بود، از جمله رو تختیِ تخت که بهم ریخته نبود و این بهم ریختگی الانش یعنی کسی این جا می‌خوابیده!

سمت تخت رفتم و روش دستی کشیدم و زیر لب گفتم

_یعنی جاوید این جا می‌خوابیده؟

 

نفسم و فرستادم‌ بیرون و دکمه های پالتویی که مال آتنا بود و باز کردم، پالتو انداختم روی تخت و خومم روی تخت دراز کشیدم و همون موقع عطر تلخ آشنایی وارد ریه هام شد که نشون دهنده این بود جاوید تو این چند روزی که نبودم می‌یومده این جا می‌خوابیده!… لبخندی ازین فکر زدم و کم کم چشمام سنگین شده و تو عالم بی‌خبری فرو رفتم!

 

 

 

×

 

جاوید*

لبخندی به چهره ی غرق خوابش زدم، تیکه ای از موهاش و با دست گرفتم و جلو بینیم بردم و نفس عمیقی کشیدم و عطر موهاش و وارد ریه هام کردم… ساعت ها بود خیره بهش بودم، این چند وقت به قدری دلتنگش بودم‌ که خودمم متوجهش نشده بودم!… ساعت ها خیره شدن به صورت آوا تنها تونسته بود بخشی از دلتنگی من و از بین ببره! سرم و خم کردم و آروم کنار گوشش لب زدم

_چیکار کردی با من آوا؟ چیکار کردی که نمی‌تونم‌ چهار روز دوریت و تحمل کنم… چیکار کردی که به خاطرت دارم از هدفی که داشتم کم کم‌ می‌گذرم و تو تنهاییام میگم گور بابای سهام و شرکت! هان؟؟ چیکار کردی که یه دوست داشتن ساده این شکلی تبدلیل شده به یه…

 

آب دهنم و قورت دادم و حتی با وجود چشمای بسته غرق خوابشم نتونستم کلمه عشق و بیان کنم، ولی آروم تر از قبل ادامه دادم

_به یه حس!

 

دستم و نوازش وار روی صورتش کشیدم و ادامه دادم

_نمی‌زارم دیگه!… نمی‌زارم بری

 

سرم و آوردم بالا خیره به لباش دوباره سرم و خم کردم و لبام و سمت لباش بردم، میلی متری مونده بود که فاصلرو تموم‌ کنم ولی پشیمون شدم و کشیدم عقب!… نفس عمیقی کشیدم و بوسه آرومی روی پیشونیش زدم که تکون ریزی خورد و بعد چشماش و آروم باز کرد و با دین من تعجب کرد!… دیگه موندن و ترجیح ندادم و از کنارش بلند شدم و گفتم

_آماده شو نیم ساعت دیگه می‌ریم‌ بیرون

 

سمت در رفتم و داشتم خارج می‌شدم که صدای خوابالودش اومد

_نمیام

 

پوفی کشیدم و سمتش برگشتم، دستم و به دیوار تکیه دادم و بدون هیچ شوخی گفتم:

_منم اتفاقا دوست دارم بمونیم تو خونه و خودمون تفریح های خاص خودمون و که تا حالا انجامشونم ندادیم و انجام بدیم!… از نظر من خیلی هم سرگرم کننده تره و جذاب ترم هست

 

عصبی پوست لبش و جویید که سرم و کج کردم و ادامه دادم

_انتخاب با خودت برای من که فرقی نداره!

 

هیچی نگفت و اخم کرده بود… بی تفاوت از در اتاق خارج شدم و قبل این که در و ببندم گفتم:

_تا نیم ساعت دیگه آماده باش

 

×

 

نیم ساعتی نشسته بودم تو ماشین و معطل آوا بودم!… با دستام روی فرمون ماشین ضرب گرفته بودم و آخرسر طاقت نیاوردم و عصبی دره ماشین و باز کردم، خواستم‌ پیاده شم و برم‌ بالا تا بهش بفهمونم لجبازتر از خودش منم و کلا برنامه امشب و کنسل کنم اما پشیمون شدم و در ماشین و بستم و سر جام نشستم و زیر لب خطاب به خودم گفتم:

_گند نزن جاوید… آروم‌ باش الان میاد

 

دوباره شروع کردم‌ ضرب گرفتن روی فرمون و بالاخره بعد مدتی آوا از اون طرف خیابون پیداش شد!… داشت می‌یومد سمت ماشین اما با دیدن تیپ سادش و صورتش که حتی یه کرمم روش نزده بود و آرایش نداشت عصبی پام و روی گاز گذاشتم و با حرص زیر لب گفتم:

_دختره ی لجباز خیره سر یه ساعت من و تو ماشین کاشته به خاطر لجبازی های بچه گانش

 

 

 

هنوز زیاد جلو نرفته بودم که باز پشیمون شدم و ایستادم!… نفسم و با حرص بیرون فرستادم‌ و دنده عقب گرفتم؛ برگشتم و جلو پاش ترمز زدم‌ اما اون خیلی ریلکس نگاهی به من کرد و در کمال تعجب شونه ای انداخت بالا و سمت ساختمون برگشت!… از بالا تا پایین صورتم و با حرص دستی کشیدم و پیاده شدم‌ و بلند صداش زدم

_آوا… مسخره بازی در نیار بزار یه شب مثل آدم کنار هم باشیم

 

چند لحظه سر جاش ایستاد و بعد با مکث برگشت طرفم‌ و سوار ماشین شد‌… خودمم سوار ماشین شدم‌ و نگاهی بهش انداختم و کلافه در حالی که تلاش می‌کردم آروم باشم گفتم:

_میشه بپرسم یه ساعت اون بالا به بهونه ی آماده شدن داری چیکار میکنی؟!

 

نیم نگاهی بهم انداخت

_دنبال گوشیم می‌گشتم

 

ناخودآگاه لبخندی رو لبم‌ نشست که از چشم آوا دور نموند و با این حرکتم سریع دستش و تو کیف کوچیکش کرد و گوشی جدیدی که براش خریده بودم و دراورد و حرصی گفت:

_گوشی آتنا کجاست؟!… کی بهت اجازه داده سیم‌کارت من و برداری و بندازی تو این گوشی، مگه من نگفتم این گوشی و نمی‌خوام؟

 

پس دونبال گوشی آتنا میگشته!… اما با این حال نیم ساعت تاخیری و من و کاشتن تو ماشین کاملا مشخص بود به عمد و از روی لجبازیش بود! بیخیال لجبازی کردن بدون این‌ که نگاهم و بهش بدم‌ ماشین و به حرکت دراوردم

_منم‌ بهت‌ گفتم دوست ندارم زنم گوشی یا حتی لباس یا اصلا هر چیز دیگه ای که فکرش و کنی که مال شخص دیگه ایه رو دستش بگیره

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیمبیک
لیمبیک
2 سال قبل

خیلی بی مزه شده
اولاش جذاب تر بود، الان برا چی اوا برگشت که دوباره باهم دعوا کنند مثلا سر ی گوشی مسخره 😒
هر دوتاشون رو مخن جاوید معلوم نیست چی میخواد و آوا هم که انگار بچه اس 😒😒😒😒

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x