رمان آوای نیاز تو پارت 9 - رمان دونی

 
×××

جاوید*
از دفتر کارم بیرون زدم و نگاهم رو به سالن ساکت و خلوت دادم‌…‌ فقط منشیم هنوز نرفته بود و سرش تو لپتاپ رو به روش بود که تا من رو دید بلند شد و گفت:
_جناب آریانمهر میشه منم برم؟

بدون در نظر گرفتن سوالش رو بهش گفتم:
_پس این تایپا که قرار بود دستم برسن چی شدن خانم؟ آقای زمانی کو چرا از گالری هنوز برنگشتن؟
کارای امروز هنوز مونده انجام نشن همه چی بهم میریزه!

کلافه و خسته گفت:
_والا تایپ رو که ژیلا خانم بهم گفتن مسئولش تا آخر وقت کاری میاد تحویل میده یا میاد پیش شما…‌ آقای زمانیم بهشون زنگ زدم گفتن اصلا امشب رو ایشون بابت کارا حساب باز نکنین چون خودشون کار دارن!

آیدین گور به گور شی که یه دو روز شرکت رو نمیتونم دستت بسپرم، همه چی به هم میخوره… دستی بین موهام کشیدم رو به منشی گفتم:
_باشه شما برو فردام اول وقت کاری دفترم باش تا کارایی که عقب مونده رو دوباره بهم یادآوری کنی هر چند سعی میکنم وایسم انجام بدم امشب همرو… گوشیتم در دسترس باشه چون ممکنه کار داشته باشم!
_چشم… خسته نباشید

سری تکون دادم که از جاش بلند شد و رفت خودمم برگشتم تو دفتر کاریم!
همش چند دقیقه بود که منشیم رفته بود و دوباره پشت لپتاپم بودم اما نمیدونم‌ از خستگی بود یا از سر درد که نمی‌تونستم کاری رو از پیش ببرم… هر چی بود داشتم کلافه می‌شدم از این که بین این همه کاری که ریخته بود سرم کاری رو نمیتونستم از پیش ببرم!… نفس عمیقی کشیدم و از میز فاصله گرفتم و بلند شدم… سمت در دفتر رفتم و در رو با ضرب باز کردم که دو تا چشم رنگی درشت جلوم سبز شد که دورش رو مثل سری پیش هاله قرمزی پر کرده بود!
از دیدن یهوییش متعجب بودم‌ و حرفی نمیزدم‌!
اونم با دیدن من دستش رو که برای در زدن آورده بود بالا رو انداخت پایین و با صدای ضعیفی گفت:
_سلام!

سری تکون دادم و نگاهم رو ازش نگرفتم که با دست اشاره ای کرد به داخل دفتر و گفت”
_آقای آریانمهر هستن؟… یا ایشونم رفتن؟!

نگاهم رو ازش گرفتم و سرم و برگردوندم و به دفتر خالی خودم دادم‌، بعد مکثی رو بهش گفتم:
_همین الان رفتن… تو این جا چیکار میکنی؟! ساعت کاری که تموم شده!

چشماش پر اشک شد و سرش رو انداخت پایین… همینجوری با تعجب بهش نگاه می کردم که ذهنم جرقه ای زد نکنه!… این دفعه اخمام رفت تو هم
سرکار با هیچکسی شوخی نداشتم برای همین با تشر گفتم:
_نکنه تو همونی هستی که تایپا رو آماده نکرده؟

سرش رو بلند کرد و با بغضی که معلوم بود داره به زور جلوش رو می گیره گفت:
_نه… نه به خدا یعنی… آره، یعنی بخدا نه ولی الان آره!

اخمام از هم باز شد و با تعجب به قیافه ای که معلوم نبود چی داشت میگفت زل زده بودم که یهو صدای گریش من رو از حال و هوام درآورد!
زده بود زیر گریه و سرشم انداخته بود پایین، دستی لای موهام کشیدم به اطراف نگاهی کردم! خوب بود که کسی نبود وگرنه الان تو شرکت سوژه پشت سوژه راه می‌یوفتاد!
سریع سر آستین لباسش رو گرفتم و کشیدمش تو دفتر و در رو بستم‌…‌ اما هیچ عکس العملی نشون نداد و به گریش ادامه داد!… دستمال کاغدی از جیبم درآوردم و رو بهش گفتم:
_گریه نکن… بیا این و بگیر‌!

سرش رو آورد بالا و دستمال رو ازم گرفت که ابروهام خود به خود رفت بالا… قیافش بامزه بود بامزه ترم شده بود!
نشستم رو یکی از چسترا و رو بهش گفتم:
_بیا بشین ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی تو!

نگاهی به اطراف کرد و اشکاش‌ رو پاک کرد و گفت:
_این جا دفتر آقای آریانمهره یهو میاد مثل اون دختر عموی عفریتش هر چی خوشیه از گلومون میکشه بیرونا!

چشمام گرد شد و چند بار دست کشیدم رو لبم که نخندم از جملش.
زل زدم بهش که انگار خودش فهمید چی گفته که تند تند ادامه داد
_خب یعنی یه وقت ناراحت میشن!
_به ژیلا میگی عفریته؟

دوباره بغض کرد و گفت:
_خب عفریتس دیگه اگه نبود که کارای خودش رو گردن من بدبخت نمی‌نداخت!

از راحتی که بدون هیچ منظوری بین‌ من و خودش میدید خوشم‌ می‌یومد برای همین لبخندی زدم و گفتم:
_بشین ببینم چی میگی!

جلو اومد و رو چستر رو به روم نشست و شروع به حرف زدن کرد… با هر کلمه ای که ازش می‌شنیدم از دست خودم عصبی میشدم که چرا اجازه دادم ژیلا تو شرکت مسئولیت داشته باشه و سهل انگاری خودش رو گردن این و اون بندازه!
به چشمای خوش رنگش که فکر کنم سبز بود و ازش صداقت بیداد می کرد نگاه کردم و گفتم:
_حالا چرا اینجوری گریه میکنی این گریه داره؟!
خب می‌یومدی موضوع رو به من یا به آیدین میگفتی آیدینم که حسابی هواتو داره یا حتی به جناب آریانمهرم می‌تونستی بگی!
_روم نشد به آقا ایدین بگم… انقدر برام کار انجام داده که تا همین الانشم کلی بهش مدیونم… اونم پسر عمه ی ژیلا خانمه… برم چی بگم؟! آقای آریانمهرم که تا حالا ندیدم اما اخلاقای تندش و این که رو کار خیلی حساسن کم و بیش از همکارا به گوشم رسیده… صد درصدم آقای آریانمهر طرف زنش رو میگیره نه طرف من رو!

کل صورتم از شنیدن این که ژیلا خودش رو زن من معرفی کرده درهم رفت
رو بهش گفتم:
_زن؟!… آقای آریانمهر تا اون جایی که من میدونم مجردن!

شونه ای بالا انداخت و گفت:
_به من چه اصلا هر دوتاشون گور به گور بشن خدا در و تخته رو خوب جور‌ میکنه!

ابروهام خود به خود بالا رفت و گفتم:
_به آریانمهر چی کار داری حالا!؟
_الان میاد من و سر هیچی میندازه بیرون!
_تو چرا اشکت دم مشکته این قضیه گریه نداشت!

سرش رو با ضرب آورد بالا و با حالت تهاجمی گفت:
_چون نیاز دارم… من به این کار خیلی خیلی نیاز دارم… به خاطر داروهای مادرم… حالا من چیکار کنم؟! آخه این انصافه که سر هیچی اخراج شم؟!… به خدا نوک انگشتام رو حس نمیکنم، دارم بیهوش میشم از خستگی اما تا کمتر از بیست و چهار ساعت آینده اخراجم اونم به ناحق و به خاطر سهل انگاری یکی دیگه!

صورتش دوباره خیس از اشک شد و با دستش اشکاش رو کنار زد و من خیره بودم بهش… چی میگفتم؟!
تازه یاد این افتاده بودم که این دختر تا دیر وقت تو اون مهمونیِ کوفتیِ دیشبم کار کرده!
دستی لای موهام کشیدم و از جام بلند شدم! سمتش رفتم و این دفعه بازوش رو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم و گفتم:
_پاشو بسه انقدر آبغوره نگیر اخراج نمیشی!

به خاطر این که زورم زیاد بود تونستم از سر جاش بلندش کنم که رو به من با همون چشمای گریون گفت:
_نه که تو رییس شرکتی و تو تصمیم میگیری!
_اگه رییس شرکت باشم چی؟!
_اون آریانمهری که ازش حرف میزنن اگه یه صدمِ درصد اخلاقش شبیه تو باشه من الان این جوری عزا نمیگیرم که!
_ولی منــــ…

چشماش که یهو تو چشمام قفل شد ‌صرف نظر کردم از گفتن واقعیت و ناخودآگاه یه مکث ریز کردم‌ و گفتم:
_من با آقای آریانمهر حرف میزنم… اخراج نمیشی!

سری انداخت بالا گفت:
_اونم میگه چشم امر یا چیز دیگه ای نداری؟
_تو چیکار داری من دارم بهت قول میدم… تازه من مشاور آقای آریانمهرم یه جوری ماست مالیش میکنم بره پی کارش!

دستی رو چشماش کشید و با تردید گفت؛
_قول؟

سری تکون دادم‌ و اشاره ای به اون روزی که گلدون عمارت رو شکسته بود و روز استخدامش کردم و گفتم:
_این شد سه بار!

خودش معنی حرفم رو فهمید و یکم خجالت زده گفت:
_واقعا نمی‌دونم‌ چطوری لطفاتون رو جبران کنم، من با اجازه برم‌ بقیه تایپا رو انجام بدم پس!

حرفش رو زد و اومد بره که یک دفعه گفتم:
_نمیخواد ولش کن!

با تعحب سمتم برگشت و گفت:
_خب الان چیکار کنیم؟

به ساعتم نگاهی انداختم… نه شب شده بود و تایم کاری‌ خیلی وقت بود تموم شده بود… رو بهش گفتم:
_من کار داشتم باید می‌موندم شرکت کارای اضافه رو انجام میدادم اما تو که کارت نصفست… مال منم که بزار نصفه باشه دیگه چون حوصله کار ندارم تو هم که خسته ای میخوام به مناسبت دوستیمون ببرمت بیرون… چطوره؟!

خندید و با کمی خجالت گفت:
_دوستیمون؟!
_چند باره که هی دارم کمکت میکنم… خودمونی هم که شدیم پس دوستیم دیگه!
سری تکون داد و گفت:
_دوستیم
چشمکی بهش زدم و گفتم:
_دوستیم!
×

در حال مرتب کردن خودش تو آینه آسانسور بود و من خیره بودم به تک تک حرکاتش… خودم رو که نمی‌تونستم گول بزنم ازش خوشم می‌یومد مخصوصا از رفتاراش… یهو سرش رو برگردوند طرفم اما نگاهم رو ازش نگرفتم که گفت:
_چیه؟!… چشمای باد کرده و قرمز دیدن داره؟
_نه… یه دختر بچه با این شکل و شمایل دیدن داره!
_من دختر بچم؟!

سکوت کردم و هیچی نگفتم که صدای لابی گفتن آسانسور باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم.‌‌.. همزمان خارج شدیم و سمت خروجی رفتیم که نگهبانی تا منو دید از جاش بلند شد!… با دیدنش اخمی کردم
هیچی دیگه همین رو کم داشتم… الان با سلام و احوالپرسی گرمش همه چی و رو میکرد… پشت آوا رفتم تا ازش عقب تر باشم ولی نگهبانه تند تند سرش رو تکون داد و گفت:
_سلام حال شما خوبین اقای آریا…

تا اومد جملش رو ادامه بده با دست اشاره کردم ساکت شه اما نفهمید و گفت:
_جان؟!…چیزی شده؟

آوا با تعجب سمتم برگشت که سریع رو به نگهبانی گفتم:
_ممنون ما دیگه بریم!

آوا رو هل دادم سمت خروجی و بیرون رفتیم و پوفی کشیدم که آوا رو به من گفت:
_خب با چی بریم؟

اومدم بگم معلومه با ماشین اما حرفم تو دهنم موند… دیگه خیلی ضایع بود با ماشین خودم که یه بارم گفتم مال خودم نیست و آریانمهر لطف کرده بهم داده بریم!… دنبال یه بهونه بودم که بگم آریانمهر باز ماشینش رو بهم داده که صداش اومد
_اتوبوس گزینه ی خوبیه ولی باید تا ایستگاه بدوییم چون دارم یخ میزنم پـس… بدو!

بعد از حرفش تند تند به سمتی رفت و من همین جوری سرجام خشک شدم؛ چی؟!… اتوبوس!؟
همین جوری سر جام مونده بودم که برگشت سمتم و بلند گفت:
_بیا دیگه!

به خودم اومدم و راه رو با قدمای بلند رفتم و وقتی بهش رسیدم گفتم :
_آژانسم گزینه ی خوبیه ها؟

سرش رو آورد بالا گفت:
_مگه اتوبوس چشه؟

اومدم چیزی بگم که باز شروع کرد حرف زدن
_اصلا نمیاما… لوس بازی در نیار!

نفس عمیقی کشیدم و به ناچار دنبالش راه افتادم که ادامه داد
_میشه بدویی؟!… هوا سرده!

بهش چپ چپ نگاهی کردم اما اصلا حواسش به من‌ نبود که متوجه شه و با قدمای سریع به سمت جلو حرکت میکرد!… هیچی دیگه کافی بود بدوئم بشم مضحکه مردم!
اومدم بگم نه نمی‌تونم بدوئَم که شروع کرد دویدن… باز سر جام میخکوب شدم… کلافه نگاهم بهش بود و برای این که بهش برسم مجبور شدم یکم تند تر راه برم‌، که کم از دویدن نداشت!
بالاخره رسیدیم به ایستگاه اتوبوس… نفس نفس میزدم آوا هم ایستاده بود و می‌خندید… رسیدم بهش و گفتم:
_ این کارا چیه؟
_قیافت بامزه شده!

صاف ایستادم و دستی لای موهام کشیدم و ناخودآگاه لبخندی روی لبام شکل گرفت
_میگم آقا حامد حالا جایی که میخوایم بریم اتوبوس خور هست؟!
_نمی‌دونم

یکم نگاهم کرد و بعد گفت:
_یعنی چی نمیدونی؟!

دوباره دستی لای موهام کشیدم… آخه من‌ کی سوار اتوبوس شدم که بدونم چی به چیه… رو بهش گفتم:
_بیا تو هر جا میخوای ما رو ببر؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:
_باشه!

×

تو قسمت آقایون نشسته بودم… به آوا نگاهی انداختم که دستی تکون داد!
لبخندی زدم که گوشیم زنگ خورد… با دیدن صفحه گوشیم و اسم آیدین جواب دادم
_بله؟
_جاوید معلوم هست تو کجایی؟! ماشینت تو پارگینگ شرکته خودت چرا نیستی؟!
_حوصله کار نداشتم اومدم بیرون!
_برادر من تو که حوصله کار نداری مرض داری از صبح یه شهر رو خبر کردی که من رو خبر کنن؟!… دهن گوشی من سرویس شد انقدر زنگ‌ خورد که پاشو بیا شرکت حالا اومدم آقا نیست… پاشو بیا هر جا هستی!
_تایم کاری که باید باشی نیستی الان‌ اومدی؟!.. منم الان نمیتونم‌ بیام!
_اون موقع هم داشتم کار شرکتت‌ رو انجام‌ میدادم خیر سرم! بعدشم یعنی چی نمی‌تونم بیام اصلا کجایی بدون ماشین تو؟
_با اتوبوس دارم میرم
_اوتــــوبــــوس!؟ کجا!؟
_دیگه فضولیش به تو نیومده!

تماس رو قطع کردم و به آوا نگاهی کردم که با دست اشاره می کرد این ایستگاه پیاده شم!
از جام بلند شدم دستی به پشت گردنم کشیدم و تازه یاد سردردی افتادم که اصلا دیگه حسش نمیکردم!

×

آوا*
از اتوبوس پیاده شدیم، کنار هم راه می‌رفتیم و یه جورایی خیلی خوشحال بودم از صمیمیت پیش اومده بینمون ولی هنوز استرس شرکت و تایپ هایی که انجام نشده بود رو داشتم
_آقا حامد

سرش رو سمتم برگردوند و با ابرو های بالا رفته گفت:
_بگو حامد!
_باشه… آقا حامد یعنی چیز همون حامد اگه آقای آریانمهر اخراجم کنه چی؟!
_من میدونم نمیکنه
_از کجا میدونی؟!
_میدونم دیگه حالا اینا رو ولش کن من رو کجا داری میبری تو؟!
_طباخی!

یهو شروع کرد سرفه کردن رو به من گفت:
_اینوقت شــب؟!
_هیچی نمیشه بابا تهش یه لیمو ترش میخوری هر چی چربی بود رو میشوره میبره دیگه!

×

نگاهم به طباخی همیشه شلوغ بود که حامد رو به روم نشست و بعد مکثی گفت:
_بیشتر دخترا بدشون میاد از کله پاچه… تو چه علاقه ای داری!؟

دستم رو گذاشتم زیر چونم و رو بهش گفتم:
_منم اولاش بدم می‌یومد انقدر بابام من رو آورد این جا که دیگه کم کم خوشم اومد راستی یادم نبود… تو کله پاچه دوست داری؟!
_آره خیــــلــــی!
_جدی؟

سری تکون داد که ادامه دادم
_آخه یه جوری گفتی!
_نه میخورم ولی خب خیلی وقته نخوردم مخصوصا این وقت شب… گفتی با بابات میومدی! مگه دیگه نمیای؟

سرم رو انداختم پایین و گفتم:
_ عمرشون رو دادن به شما!
_خدا رحمت کنه
_رفتگان شمارم بیامرزه!
_مادرتونم یادمه گفته بودین که با مریضی دست و پنجه نرم میکنه!

سری به تایید تکون دادم و در برابر این کنجکاویش گفتم:
_بله… بالاخره هر کسی یه مشکلی داره!… مادر پدر شما چی؟!

احساس کردم صورتش رفت تو هم اما با مکثی گفت:
_پدر منم فوت شده!
_خدا بیامرزتش…‌ مادرتونمــــ…

هنوز جملم تموم نشده بود که با لحن تندی گفت:
_نمیخوام دربارش حرف بزنم!

از جواب صریح و لحن تندش جا خوردم و آروم گفتم:
_باشه

دیگه فرصت حرفی نشد و سفارشامون رو آوردن… هر چند حامد فقط زبون سفارش داده بود برای خودش و برای من مغز!
شروع کردیم خوردن که یهو صداش بدون مقدمه ای بلند شد
_دنبال مادرم میگردم تا شاید پیداش کنم هر چند فکر نکنم بتونم!

از حرف ناگهانیش با تعجب سرم رو آوردم بالا که ادامه داد!
_جواب اون سوالت که نصفه موند رو دادم!

کلی سوال تو ذهنم شکل گرفت اما چون گفته بود نمیخواد حرف بزنه در این مورد چیزی نپرسیدم و فقط گفتم:
_امیدوارم که بتونی پیداش کنی مادر نعمتیه برای خودش… حالا اینا رو ول کن بیا مغز بخور!

یه لقمه گرفتم بردم سمت دهنش که چشماش باز و باز تر شد و چند لحظه مکث کرد و آخر سر دهنش رو باز کرد… لقمه رو گذاشتم دهنش که سریع نوشابه روی میز و برداشت و سر کشید و چشماش رو بست… علامت سوالی نگاهش کردم که با مکث چشماش رو باز کرد و رو به من گفت:
_من سیر شدم تو هم بخور بریم دیگه!

سری تکون دادم و به زور جلو خندم از اوضاع پیش رو اومده گرفتم و مشغول شدم… ذوق این رو داشتم سریع تر برسم‌ خونه تا همه چی رو به مامان بگم… بعد دو سه لقمه گفتم:
_ منم سیر شدم بریم که اتوبوســــ

سریع پرید وسط حرفم و گفت:
_آژانس… این دفعه حرف دیگه حرف من میشه و یه آژانس برات میگیرم!
_آخه نمیشه که خودتون چی؟
_تو چی کار داری به من؟… هوا سرده نصف شبم هست تو برو خونه من مَردم با یه چیزی میرم!
_نه خب من خودم با…

یهو اخماش رفت توهم و باعث شد ساکت شم و با مکث بگم
_خیلی خب بابا چرا اون جوری نگاه میکنی!

لبخند کمرنگی زد و رو به من گفت:
_بشین من برم حساب کنم!

×××

از تاکسی پیاده شدم و همین طور که تو ذهنم امروز رو مرور میکردم وارد کوچه شدم… اگه قسمت تایپ و ژیلا رو حذف می‌کردیم روز نسبتا خوبی بود…
تند تند راه می رفتم چون کوچمون شدیداً تاریک بود؛ در آخر به در خونه رسیدم ولی قبل این که کلید رو بندازم در باز شد و یه خانوم با آرایش فوق العاده زیاد اومد بیرون… بهش سی و چهار پنچ میخورد. پشت سرشم آتنا که کم از اون نداشت از نظر آرایش خارج شد!
داشتم‌ خیره نگاهشون می کردم و تو سرم هی می‌چرخید با این سر و وضع این وقت شب کجا دارن میرن که صدای آتنا در اومد
_عه سلام‌ آوا
_سَ…سلام!

خانمه نگاهی به من‌ کرد و رو به آتنا گفت:
_دختر خوشگلیه ها! جون میده واسه کار ما بیشتر آشنا شو!

بعد حرفش آتنا محکم زد تو پهلوی اون خانم و رو به من گفت:
_این همخونمه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

وای چه پسته

علوی
علوی
2 سال قبل

یعنی ممکنه اینا خواهر برادر باشن؟؟ اون‌وقت دلسوزی لازم می‌شه این جاوید بیچاره.

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x