رمان آوای نیاز تو پارت 92 - رمان دونی

 

 

_یه کاریش میکنم

 

سری تکون داد و من به قیافه گرفتش خیره بودم اما چیزی‌ نگفتم‌ و خارج شدم!

سمت آسانسور قدم برداشتم که منشی تا من و دید از جاش بلند شد و خداحافظی کرد… سری تکون دادم و جلو در آسانسور ایستادم و دست دراز کردم دکمش و بزنم اما همون لحظه درش باز شد و با دیدن قیافه ژیلا ناخوداگاه اخمام رفت توهم… از سر ناچاری وارد آسانسور شدم‌ اما ژیلا خارج نشد و مشخص شد دلیل اومدنش به طبقه بالا من بودم، بدون توجه به حضورش یا حرفی دکمه پارکینگ و زدم

نگاه خیرش و رو خودم حس می‌کردم و اصلا دوست نداشتم این سکوت بینمون شکسته بشه اما صدای دخترونش بلند شد

_نمی‌خوای بدونی چرا اومدم‌ بالا؟

 

بدون این که درجه نگاهم یک صدم سمتش کشیده بشه بی تفاوت گفتم:

_برام مهم نیست

 

 

صدای نیشخندش اومد و گفت:

_خب شاید با شوهرم کار داشتم

 

اخمام رفت توهم و و شمرده شمرده گفتم:

_من شوهر تو نیستم دختر خوب

_ولی بودی!

 

این بار نگاهم و بهش دادم‌ و با لحن جدی خودم‌ گفتم:

_آفرین خوبه که از فعل بود داری استفاده می‌کنی

_وَ از فعل خواهی شدم استفاده می‌کنم… جاوید بس کن تمومش کن این مسخره بازیا رو تکلیف من و مشخص کن اگه قرار ازدواج‌ کنیم و تصمیمت مصمم برای چی باز با این دختر آوا میری میای و باهاش زندگی میکنی؟!

 

هیچی نگفتم که آسانسور ایستاد، خواستم خارج بشم که از پشت بازوم و چنگ زد و حرصی گفت:

_کی صیغه نامه باطل میشه کی تصمیم قطعیت و میگیری؟! کی تکلیف زندگی من و خودت و مشخص میکنی‌ و اون دختره از خونت میره بیرون؟

 

 

 

چشمام و محکم باز و بسته کردم و با اخم بهش خیره بودم و بعد مکثی گفتم:

_خوبه… نه واقعا خوبه که آمار من و داری پس بایدم بدونی چقدر الان باهاش آرامش دارم… باید بدونی چقدر دوستش دارم‌ اما با این حال باز ول نمی‌کنی… یه رابطه ای و باهات به هر دلیلی شروع کردم و گند خورد توش و به هر دلیلی مشخص شد نه من وصله ی تن توام نه تو وصله‌ی تن منی… الانم هم من می‌دونم هم تو خوب می‌دونی که چرا موقتا راضی شدم به ازدواج با تو و دلیلم چیه پس این قدر پا پیچ من و زندگیم نشو و بزار حداقل حرمت اون روزایی که باهم بودیم نگه داشته بشه و بیشتر از این خراب نشه هر چند که بعید میدونم چیزی ازش باقی مونده باشه

 

چند بار پلک زد و عصبی تر از خودم گفت:

_من ول نمی‌کنم؟! من که گفتم شرکت و به من بده برو با هر کی می‌خوای… این طوری نه ورشکسته میشی نه کسی بهت کار داره اما جناب عالی داری اَدای عاشقارو در میاری اگنه قید شرکت و سهام و کوفت و زهرمارو تا الان می‌زدی… این جوریم که نمیشه هم خر و داشته باشی هم خرما یا من و شرکت جاوید یا آوا و عشق و حالت!

 

دستام و مشت کردم و فشار دادم از حرص.

پس ژیلام بیشتر حرص میزد برای شرکت و سهام… نیشخندی زدم و قبل این که از آسانسور بیرون بیام طعنه زنان گفتم:

_هفته دیگه میبینمت‌ عروس خانم

 

از آسانسور بیرون اومدم اما صدای کفش پاشنه بلندش خطشه انداخت تو اعصابم و متوجه شدم اونم دنبالم:

_آره تو رابطه قبلیمون اشتباه کردم و قبولشم دارم اما اگه تو زرنگی و آریانمهری منم آریانمهرم پسر عمو اگه زندگی خودت و با خودم دائمی نکردم ژیلا نیستم جاوید… این و بهت قول میدم!

 

نمی‌دونم‌ چی شد که کنترلم از دستم در رفت و با قدمای بلند برگشتم سمتش… فکش و بین دستام گرفتم و فشار دادم‌ که جیغی زد و ترسیده نگاهم کرد… برام دیگه مهم نبود ممکنه کسی من و تو این وضعیت ببینه کلمه زندگی دائم بدون اسم آوا روانم و به قدری بهم زده بود که هیچی برام اهمیت نداشت، حرصی تو صورتش گفتم:

_یک بار دیگه… فقط یک بار دیگه اسم‌ زندگی دائمی‌ و اونم با خودت جلو من بیاری زندت نمی‌زارم… زندگی دائمی واس آدمای با لیاقت نه دختر و پسر بچه هایی که هَول جنس مخالفن… هر آدمیم یه بار تو زندگیش فرصت داره وَ تو گند زدی ژیلا

 

فکش و ول کردم و دیگه نیستادم تا حرفی ازش بشنوم… صورت بُهت زدش و تنها گذاشتم و سمت ماشینم قدم برداشتم

 

 

×××

 

آوا

با دیدن پیام جاوید که نوشته بود پایین منتظرم کیفم و برداشتم و از شرکت زدم بیرون، در و قفل کردم و سمت آسانسور رفتم و سوار شدم… همین طور که خیره بودم از تو آینه آسانسور به خودم و مقنعم و مرتب می‌کردم یاد شب اولی افتادم‌ که تو این ساختمون هیچ کس نبود و چقدر ترسیده بودم اما کم کم عادت شد برام… همین طور که نگاهم به سر و وضع خستم‌ بود گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم جناب دشتی‌ مدیر عامل شرکت جمع و جور خودمون‌‌ که واقعا مرد خوبی بود و هوام و حسابی داشت لبخندی زدم‌ و جواب دادم‌

_بله آقای دشتی؟

_سلام دخترم… ببینم رفتی یا هنوز شرکتی؟

_والا تو آسانسورم همین الان همسرم‌ اومدن دنبالم کاری داشتین؟

_کار که نه میخواستم ببینم باز این همسر کار دوستت قالت نزاشته باشه و خیالم راحت شده باشه، بالاخره یه دختری دست منم امانت البته این دیر کردنای آقای آریانمهر که وظیفه شناسیش نسبت به کارش و نشون میده به دل نگیری

 

لبخندی زدم که بعد مکثی ادامه داد

_راستیتشم یه کاریم داشتم خانم سعادتی حالشون هنوز مثل این که ناخوش، نمی‌تونن شنبه هم بیان شرکت… بی زحمت اگه میتونی شنبه یکم زود تر بیا کارای ایشون و یکم سر و سامون بده بعدا از خجالتت در میام بازم‌

 

همین طور که کیفم‌ و رو دوشم‌ مرتب میکردم از آسانسور خارج میشدم گفتم:

_دشمنتون شرمنده من‌ مشکلی ندارم فقط می‌ترسم از پس کارای خانم‌ سعادتی همزمان با کارای خودم‌ بر نیام همش یکی دوماه این جا فعالیت دارم‌ میکنم چیز زیادی نمیدونم

_همین یکی دو ماه کافی بود نشون بدی مثل همسرت وظیفه شناسی دستتم درد نکن به اقای آریانمهرم‌ سلام برسون

_حتما خداحافظ

 

تماس و قطع کردم سمت ماشین جاوید قدم برداشتم و سوار شدم… سلامی کردم‌ که سری تکون داد و گفت:

_خسته نباشی

_تو هم خسته نباشی… جاوید به خدا خیلی اذیت میشم تو میای دنبالم نیم ساعت الکی تو شرکت بیکارم و کسی نیست بزار خودم برم خونه دیگه این چه کاریه آخه؟

 

همین‌طور که با اخمای درهمش که نمی‌دونم برای چی بود ماشین و به حرکت در میاورد سری انداخت بالا

_نیم ساعت صبر کنی و کارات و جمع و جور کنی به کسی بر نمی‌خوره کم غر بزن…چه خبر راضی از این جا؟

 

ابرویی انداختم بالا

_خبر که هیچی از شنبه باز باید جای منشی اصلی کار کنم نمیاد و کلی دردسر دارم باز هر چند به اقای دشتی گفتم از پسش بر نمیام اما گفت ایرادی نداره و می‌تونم‌… خیلی مرد خوبیه اولش فکر کردم‌ چون زن توام این جوری باهام برخورد میکنه اما دیدم نه با همه همین طوره، سلامم رسوند بهت… این جام با این که یه شرکت خیلی کوچیک و فرعی و جمع و جور اما واقعا راحت ترم توش نسبت به شرکت جناب عالی

 

سری تکون داد خوبه ای گفت که مشکوک‌ پرسیدم

_چیشده اخمات پیچیده توهم باز نمیشه دوباره؟

 

نگاهش و بهم داد و همین‌طور که رانندگی میکرد یه دستش و تکیه به در ماشین داد و انگشتش و بین لباش گذاشت

_میگرنم باز یکم داره اذیتم میکنه چیزی نیست

 

سری تکون دادم

_خب چرا میگرنت باز شروع شده؟

 

نگاه کلافه ای بهم کرد و فهمید از اون گیرای سه پیچ دادم و گفت:

_میگرن دیگه دست من نیست که یکمم کارمندا امروز رو مخم رفته بودن همین

 

شونه ای انداختم بالا اما با جمله بعدیش اخمای خودمم پیچید توهم

_آتنا داره میره

 

با این که دلم شدید گرفت اما جمله ای و گفتم‌‌ که اصلا از ته قلبم‌ نبود

_خب به سلامت بره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x